۱۶-۱۱-۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ
روایتی از آنها که خودکشی کردند و نمُردند
روایت کسانی که یکبار تجربه انتخاب خودخواسته برای زندگیشان را داشتهاند.روزنامه شهروند - لیلا مهداد: انتخابش آرامبخش بود؛ انتخابی برای آرامگرفتن از رنجش آدمها. قرصها و بعد آمادهشدن برای یک خواب ابدی. سرخوردگی تنها دلیلش بود برای این انتخاب سخت. «تو اولین قرار زندگیم پسره بهم گفت تو ناقصی. حتی نمیتونی دامن بپوشی.» صدای گریهاش که در اتاق پیچید؛ اشک و لبخند هدیه کرد. پزشکها از مشکل مادرزاد گفتند؛ از کوتاهبودن یکی از پاها . سهسال بیشتر نداشت که بارها و بارها زیر تیغ جراحی رفت.
دوسال پیش آخرین تیغ را هم زد برای جراحی زیبایی پایش. «از بچگی عملهای سنگین زیادی انجام دادم.» فشار جراحیهای پی درپی. قرصهای آرامبخش برای التیام دردهایش. حس سرخوردگی در اولین قرارش فکرش را به هم میریزد. «فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم.» فکری که او را به یاد قرصهای آرامبخشاش انداخت. یادش نمیآید بعد از قرصها چه اتفاقی افتاد. از آن روز ورقههای قرص و لیوان آب را به یاد داد، البته ویلچری که او را برای شستوشوی معده میبرد. «بیمارستان لقمان بود.» حس پشیمانی بعد از آخرین تصمیمش را تجربه نکرد.
حس پشیمانیاش ناخودآگاه بود. حسی که «هیوا» در آخرین ویزیتش تجربه کرد. «اسم تکتک قرصها و میزان مصرفم رو گفتم. اونجا فهمیدم که پیشیمون شدم و دوست دارم برام کاری بشه.» بعد از مرخصی از بیمارستان نوبت به مشاوره میرسد؛ جلساتی برای چرایی کارها و افکارش. «بعد از اون ماجرا بارها به فکر خودکشی افتادم.» افکاری زودگذر که به یک جمله ختم میشوند؛ «من هیچ نیستم. حتما کسانی هستند که دوسم داشته باشن.»
«فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم.» فکری که او را به یاد قرصهای آرامبخشاش انداخت. یادش نمیآید بعد از قرصها چه اتفاقی افتاد. از آن روز ورقههای قرص و لیوان آب را به یاد داد، البته ویلچری که او را برای شستوشوی معده میبرد. «بیمارستان لقمان بود.»
دوسال پیش آخرین تیغ را هم زد برای جراحی زیبایی پایش. «از بچگی عملهای سنگین زیادی انجام دادم.» فشار جراحیهای پی درپی. قرصهای آرامبخش برای التیام دردهایش. حس سرخوردگی در اولین قرارش فکرش را به هم میریزد. «فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم.» فکری که او را به یاد قرصهای آرامبخشاش انداخت. یادش نمیآید بعد از قرصها چه اتفاقی افتاد. از آن روز ورقههای قرص و لیوان آب را به یاد داد، البته ویلچری که او را برای شستوشوی معده میبرد. «بیمارستان لقمان بود.» حس پشیمانی بعد از آخرین تصمیمش را تجربه نکرد.
حس پشیمانیاش ناخودآگاه بود. حسی که «هیوا» در آخرین ویزیتش تجربه کرد. «اسم تکتک قرصها و میزان مصرفم رو گفتم. اونجا فهمیدم که پیشیمون شدم و دوست دارم برام کاری بشه.» بعد از مرخصی از بیمارستان نوبت به مشاوره میرسد؛ جلساتی برای چرایی کارها و افکارش. «بعد از اون ماجرا بارها به فکر خودکشی افتادم.» افکاری زودگذر که به یک جمله ختم میشوند؛ «من هیچ نیستم. حتما کسانی هستند که دوسم داشته باشن.»
«فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم.» فکری که او را به یاد قرصهای آرامبخشاش انداخت. یادش نمیآید بعد از قرصها چه اتفاقی افتاد. از آن روز ورقههای قرص و لیوان آب را به یاد داد، البته ویلچری که او را برای شستوشوی معده میبرد. «بیمارستان لقمان بود.»
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !