امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
روز‌های خوشبختی یک انگشت‌نما!
#1
۲۱ دی ۱۳۹۹ - ۰۷:۰۸
روز‌های خوشبختی یک انگشت‌نما!
روزهای وحشتناکی را سپری کردم. اعتیاد مرا به جایی رساند که دیگر نه تنها آواره و کارتن خواب بودم بلکه حس مادری را نیز از یاد بردم. برای رهایی از این وضعیت چندین بار به عقد موقت در آمدم تا شاید فردی هزینه های اعتیادم را بپردازد اما انگشت نمای محله شدم و ...
خراسان: روزهای وحشتناکی را سپری کردم. اعتیاد مرا به جایی رساند که دیگر نه تنها آواره و کارتن خواب بودم بلکه حس مادری را نیز از یاد بردم. برای رهایی از این وضعیت چندین بار به عقد موقت در آمدم تا شاید فردی هزینه های اعتیادم را بپردازد اما انگشت نمای محله شدم و ...
این ها بخشی از اظهارات زن 40ساله ای است که با تلاش رئیس کلانتری پنجتن مشهد و حمایت های خیران روزهای زیبایی را در کنار دو فرزندش سپری می کند و از دام هولناک هیولای اعتیاد نجات یافته است. این زن جوان که به رسم ادب و قدردانی، بار دیگر قدم به کلانتری گذاشته بود، درباره قصه غم انگیز زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یکی از روستاهای انتهای بولوار پنجتن به دنیا آمدم.
پدرم نه تنها اوضاع مالی مناسبی نداشت بلکه بیشتر درآمدش را صرف خرید موادمخدر می کرد. از آن جایی که من وابستگی خاصی به پدرم داشتم، مدام در کنار بساط او می نشستم و کارهایش را انجام می دادم، به گونه ای که حتی برای خرید موادمخدر نیز همراهش می رفتم و از او جدا نمی شدم.
در واقع من با خواهر و برادران دیگرم فرق داشتم و تنها با پدرم زندگی می کردم. حال و هوای خماری و نشئگی را به خوبی درک می کردم. هیچ علاقه ای هم به درس و مدرسه نداشتم و فقط از نشستن پای بساط موادمخدر پدرم لذت می بردم.
تا این که بالاخره در همان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم. با این حال همواره بین پدرم و دیگر اعضای خانواده درگیری بود که چرا اجازه نمی دهد من نیز در دامان مادرم تربیت شوم. خلاصه 13سال بیشتر نداشتم که یکی از هم بساطی های پدرم از من خواستگاری کرد.
با آن که همه اعضای خانواده ام مخالف این ازدواج بودند اما فقط با رضایت یک جانبه پدرم، پای سفره عقد نشستم و با جوانی ازدواج کردم که 14سال از من بزرگ تر بود. او که خود موادمخدر می فروخت و اعتیاد شدیدی به این مواد افیونی داشت، با وعده و وعیدهای رویایی، پدرم را خام کرده بود.
بالاخره سه ماه بعد جشن عروسی من وسهراب برگزار شد و ما زندگی مشترک مان را در حالی آغاز کردیم که پدرم نیز از سوی خانواده ام طرد شده بود و جا و مکانی نداشت. به همین دلیل او نیز به منزل ما آمد. در واقع محل زندگی مشترک مان پاتوق مصرف و خرید و فروش موادمخدر بود، به گونه ای که شب ها عده زیادی از معتادان و قاچاقچیان به خانه ما رفت و آمد می کردند.
هنوز یک سال بیشتر از آغاز زندگی مشترک من و سهراب نگذشته بود که او را به جرم حمل مقادیر زیادی موادمخدر دستگیر کردند و آن منزل که پاتوق استعمال موادمخدر بود، پلمب شد.
بعد از این ماجرا، من هم که معتاد بودم آواره کوچه و خیابان شدم ولی گاهی به ملاقات همسرم می رفتم و به او دلداری می دادم. بالاخره یکی از اهالی محله اتاقک مخروبه ای را در اختیارم گذاشت که من به جای پرداخت اجاره، امور شخصی مادر پیرش را انجام بدهم. در حالی که دو سال از زندانی شدن همسرم می گذشت متوجه بارداری ام شدم و با خودم فکر می کردم که شاید این موضوع موجب تخفیف مجازات همسرم شود.
اما این گونه نشد. با تولد پسرم اوضاع زندگی ام به هم ریخت و آشفته تر شد چرا که من فقط برای تامین هزینه های اعتیادم تلاش می کردم و حس مادری را از یاد برده بودم. دیگر به ملاقات همسرم نیز نمی رفتم. یک سال از تولد فرزندم گذشته بود که از همسرم طلاق گرفتم و به سوی پدرم بازگشتم اما او نیز اوضاعی بهتر از من نداشت تا این که چند ماه بعد بر اثر عوارض ناشی از اعتیاد جان سپرد و من دوباره آواره و سرگردان شدم.
چندین بار تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم اما با این زندگی آشفته دوباره به موادمخدر پناه می بردم تا جایی که مجبور بودم برای تامین هزینه های اعتیادم به عقد موقت مردان متأهل دربیایم تا حداقل برای مدتی هزینه های اعتیادم تامین شود و از سرگردانی و آوارگی نجات یابم. خلاصه در یکی از همین ازدواج های موقت، فرزند دیگرم نیز به دنیا آمد و همسرم به خاطر ترس از متلاشی شدن زندگی اش مرا رها کرد و هیچ گاه به سراغم نیامد.
این در حالی بود که دیگر به خاطر چندین ازدواج و رفت و آمدهای آن ها به منزلم، انگشت نمای محله شده بودم و همه اهالی به چشم زنی بی بند و بار به من می نگریستند تا این که چند ماه قبل به کلانتری آمدم و سرگذشتم را بازگو کردم. این گونه بود که با دستور سرهنگ مالداری (رئیس کلانتری پنجتن) و هماهنگی های قضایی فرزندانم تحویل بهزیستی داده شدند و من هم در یکی از مراکز ترک اعتیاد تحت درمان قرار گرفتم.
وقتی از چنگ این هیولای وحشتناک نجات یافتم، با کمک خیران منزلی برای اقامتم فراهم شد و کودکانم دوباره به آغوشم بازگشتند. اکنون نیز در مکان مناسبی مشغول کار شده ام، روزهای خوشبختی را با همه وجودم حس می کنم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  روایتی متفاوت از چهلمین روز درگذشت مهسا در سقز صنم بانو 0 109 ۰۶-۰۸-۱، ۰۵:۵۵ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  نوازنده تومبا در چنگال سگ‌های وحشی جان باخت صنم بانو 0 127 ۰۸-۰۲-۰، ۱۱:۱۶ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  راز شلیک‌های خونبار در تاریکی شب! صنم بانو 0 123 ۰۸-۰۲-۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
صنم بانو (۲۱-۱۰-۹۹, ۰۹:۵۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان