قبلا رویاهای من خیلی کوچیک بود اونقدر کوچیک که توی جیبم جا میشد! و وقتی که بهش می رسیدم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. رویاهای کودکیم همینطور ادامه پیدا کرد تا به الان که بزرگ شدم ولی رویاها هنوزم باهامن.
قبلنا رویاسازیم خوب نبود و باعث میشد هی عصبی بشم تا اینکه فهمیدم
" رویاها چیزایی هستن که به حقیقت نمیرسن "
البته نه هیچوقت ولی کم:)
شروع کردم به رویاهای غیرممکن... مثه پرواز کردن مثه قوی بودن و...
آره! من شروع کردم به ساختن رویاهای جدیدم... و جالب این بود که دیگه عصبی نمیشدم و از این همه نرسیدن خسته نمیشدم داشتم به خودم دروغ میگفتم و باور میکردم ...
" در واقع رویا بهترین دروغ زندگیه چون تو فکر میکنی که میتونی اینکارو انجام بدی" ولی اینطور نیست
و من شروع کردم به بازگو کردن رویاهام برای دیگران... اما اونا هی منو نهی میکردن از اینکار میگفتن نمیترسی که رویاهات به حقیقت تبدیل بشه؟ و من با خودم فکر کردم که " اگه رویاهام منو نمیترسونن پس به اندازه کافی بزرگ نیستن"
ایندفعه شروع کردم به بزرگ کردن رویاهام اونقدر بزرگ شدن که من وقتی به خودم اومدم دیدم که رویاهام ترسناک شدن... ترسناک تر از تصورم... مثه مرگ ... سعی کردم دیگه رویا نسازم ولی نمیشه... رویاها جزئی از زندگی من شده بودن... دلم برای اون رویاهای کوچیک تنگ شده بود... رویاهایی که دیگه زنده نیستن... وقتی که اونا خاک شدن احساس کودکانه منم خاک شد...
الان فقط من موندم و رویاهایی که هنوزم ازشون میترسم ... :)
قبلنا رویاسازیم خوب نبود و باعث میشد هی عصبی بشم تا اینکه فهمیدم
" رویاها چیزایی هستن که به حقیقت نمیرسن "
البته نه هیچوقت ولی کم:)
شروع کردم به رویاهای غیرممکن... مثه پرواز کردن مثه قوی بودن و...
آره! من شروع کردم به ساختن رویاهای جدیدم... و جالب این بود که دیگه عصبی نمیشدم و از این همه نرسیدن خسته نمیشدم داشتم به خودم دروغ میگفتم و باور میکردم ...
" در واقع رویا بهترین دروغ زندگیه چون تو فکر میکنی که میتونی اینکارو انجام بدی" ولی اینطور نیست
و من شروع کردم به بازگو کردن رویاهام برای دیگران... اما اونا هی منو نهی میکردن از اینکار میگفتن نمیترسی که رویاهات به حقیقت تبدیل بشه؟ و من با خودم فکر کردم که " اگه رویاهام منو نمیترسونن پس به اندازه کافی بزرگ نیستن"
ایندفعه شروع کردم به بزرگ کردن رویاهام اونقدر بزرگ شدن که من وقتی به خودم اومدم دیدم که رویاهام ترسناک شدن... ترسناک تر از تصورم... مثه مرگ ... سعی کردم دیگه رویا نسازم ولی نمیشه... رویاها جزئی از زندگی من شده بودن... دلم برای اون رویاهای کوچیک تنگ شده بود... رویاهایی که دیگه زنده نیستن... وقتی که اونا خاک شدن احساس کودکانه منم خاک شد...
الان فقط من موندم و رویاهایی که هنوزم ازشون میترسم ... :)