امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ساعت عمر
#1
- چکار داری میکنی ؟
- میبینی که دارم ساعت رو جلو میکشم .
- اونوقت میتونم بپرسم چرا ؟
- آره میتونی .
- خوب ...؟
- خوب که چی ؟
- بگو .
- چی بگم ؟
- جواب سوالمو .
- چی پرسیدی؟
- منو مسخره کردی ؟
- نه !!!
- ناهید ....
- چته ؟ چرا داد میزنی؟
- نه عزیز دلم داد نمیزنم ولی دارم کلافه میشم . نمیفهمم چی تو سرته ؟ اول صبح پا شدی داری ساعتو چند ساعت جلو میبری ... جواب سوالامو سر بالا میدی ... یک ماهه رفتارت عجیب غریب شده ... محبت های بیش از حد میکنی ... هر چیز پیش پا افتاده ای غمگینت میکنه ... حرفهای دو پهلو میزنی ... چی تو سرته دختر که اینجوری داری با خودت و من تا میکنی ؟
- امیر
- جانم
- چقدر منو میشناسی؟
- معلومه چت شده ؟ این حرفها چیه که میزنی ؟ تو رو بیشتر از خودت و خودم میشناسم ...
- چقدر؟
- ناهید ... داری با خودت چیکار میکنی ؟ این سوال یعنی چی ؟
- چقدر منو میشناسی که سه سال از بهترین سالهای عمرتو با من و زیر یه سقف گذروندی ؟ ااصلن چرا با من ازدواج کردی ؟
- هی ... اینو باش بعد سه سال تازه یادت افتاده بپرسی چرا باهات ازدواج کردم ؟ خودت چی فکر میکنی ؟ هان ؟.... تازه میپرسی چقدر میشناسمت ؟ اینقدر میشناسمت که با چشمای خودم دیدم واسه خاطر نجات یه بچه مجروح حاضر شدی بری زیر آوار، اما نجاتش بدی ... شاید اون لحظه وجود یه دکتر واسه ی مردم اون شهر کوچک از زنده موندن یه دختر بچه مهمتر بود . اما واسه تو فقط و فقط نجات جان اون دختر بچه مهم بود ... یادت که نرفته درست چهار سال پیش بود . تو زیر آوار گیر افتادی... بد جور هم گیر افتادی... فقط کافی بود یکی از اون ستون ها خرد بشه تا کل ستون فقراتت له بشه . اما تو با خوشحالی اون دختر بچه رو دادی دست یه امدادگر ... من تمام اون لحظات داشتم نگاهت میکردم و با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه یکی اینقدر به مرگ نزدیک باشه اما لبخند بزنه... باورش واسم سخت بود ناهید... خیلی هم سخت بود ... اما تو داشتی به مرگ لبخند میزدی .
- وتو اون لحظه داشتی از نجات اون دختر بچه عکس میگرفتی .
- آره ...که یهو یکی فریاد زد ستون داره میریزه و تو داشتی زیر آوار دفن میشدی .دوربین از دستم افتاد . نمی تونستم باورکنم با پای خودت به استقبال مرگ رفته باشی فقط فریاد میزدم از مغازه مجاور که الوار فروشی بود الوار بیارند همه به طرف مغازه هجوم بردند و ظرف چند ثانیه الوار رو ستون سقف نیمه آوار شده کردیم ...الوار تقی صدا خورد . یکی گفت چوب طاقت وزن آوار رو نداره نمیدونم دیگه چی میگفت که من زیر آوار نیمه ریخته پیشت بودم یه تصمیم آنی بود فقط گفتم مگه من از این دخترک کمترم که نتونم یه زندگی رو نجات بدم . اون لحظه رنگت پریده بود . بهت گفتم تکون بخور دختر... مگه نمی بینی سقف داره میریزه سرت ؟ یادته چی جوابمو دادی ؟
- آره.... گفتم اگه می تونستم که تکون میخوردم... گمونم پام شکسته نمی تونم تکونش بدم به یه جایی هم گیر کرده .
- راست میگفتی پات شکسته بود . بهت گفتم وزنتو بنداز رو من... من میبرمت بیرون حتی اگه پاتو از دست بدی بهتره که بمیری .
- تا خواستم بگم نه با یه حرکت از زیر آوار در اومده بودیم . خوب یادمه... من زندگیمو بهت مدیونم امیر .
- تو هیچ دینی به من نداری اینو فراموش نکن ... این منم که خوشبختی مو بهت مدیونم . وقتی تو با حسرت به پای شکسته ات نگاه میکردی من با یه دنیا امید به تو نگاه میکردم . پیش خودم گفتم یعنی این دختر ظریف و دوست داشتنی میتونه اون خوشبختی رو که دنبالشم بهم بده ؟
- امیر بیا اینجا ...
- کجا ؟
- بیا نزدیک تر . میخوام وقتی این حرفها رو میزنی سرم رو سینه ات باشه دلم میخواد صدای قلبتو بشنوم .
- دختره ی لوس پس بگو چی تو سرته ؟ ها ...؟؟ بیا اینجا عزیز دلم ...
- امیر !!! بد نشو ... حالا بزار من بگم ... تو به من گفتی پام داغونه... اینکه بیشتر از این نمی تونم کمکی کنم و خواستی قبول کنم که با هم بر گردیم تهران و من که همیشه سرسخت بودم و نفوذ ناپذیر قبول کردم نمی دونم چرا ؟ می تونستم به راحتی با بچه های گروه برگردم ولی با تو بر گشتم . تو بیمارستان بستری شدم و فردای همون روز تو با یک سری عکس که از آوار و خرابی های زلزله گرفته بودی اومدی عیادتم با یه دسته گل نرگس .. یه حس عجیبی بود.. تو از بین اینهمه گل ، واسم گل نرگس آوردی . گل محبوب من ... داشتم به عکسها نگاه میردم بهم گفتی باهات ازدواج کنم درست زمانیکه داشتم به عکس اون دختر بچه نگاه میکردم که نجاتش داده بودم ...حس غریبی بود می دونستم که اینو ازم می پرسی و می دونستم که جوابم چیه ...
- میدونستی ؟ جدی می دونستی و یک سال بهم جواب ندادی ؟
- می خواستم از انتخابت مطمئن باشی ... تو رو واسه تمام روزهای زندگیم می خواستم نه یه مدت کوتاه و تو باید مطمئن میشدی ... وقتی گفتی مهندسی معماری خوندی و تو هلند زندگی میکنی و واسه تعطیلات نزدیک عید اومدی ایران و بعد شنیدن خبر زلزله، اومدی تا یه سری عکس بگیری ... دلم گرفت . با خودم گفتم حیف ...می تونستیم با هم خوشبخت بشیم ...
- حرف آخرت این بود من پامو از ایران بیرون نمی زارم ... گفتم نزار من میام ایران ...
- اون لحظه از خوشحالی رو ابرا بودم . باورم نمیشد که میشه مال هم باشیم ... امیر ...
- جانم ؟
- چرا اینقدر قلبت تند میزنه ؟
- از هیجان شنیدن حرفهای توست هیچ وقت نگفته بودی تو هم از اول ازم خوشت اومده بود ؟
- امیر... کاش بدونی چقدر دوستت دارم .
- میدونم عزیزم . نگفتی این سوالا رو چرا پرسیدی ؟ چی تو اون سر کوچولوت میگذره ؟
- هر چی هست دقیقن به همین جا ربط داره ... با حرفهایی که زدی باور دارم منو بهتر از خودم میشناسی ... می دونی من آدمی نیستم که بشینم تا چیزی منو از پا در بیاره ... خصوصن اون چیز اگه مرگ باشه ... امروز جواب آزمایشاتم معلوم میشه ساعت 12 ظهر... ساعتو جلو کشیدم تا وقتی رسیدم آزمایشگاه منتظر بشینم تا حاضر بشن ... میخوام من منتظر مرگ بشینم قبل اینکه اون به استقبالم بیاد ...
- معلومه چی میگی ؟ این حرفها چیه که میزنی ؟
- می دونی که من یه دکترم و این چیزا رو خوب میدونم اسکنی که از سرم گرفته شده میگه یه غده اینجاست درست همین جا توی سرم و میدونم چیز خوبی نیست اما مهمتر از اون لوسمی خونه ... امیر ... متاسفم که همراه خوبی واست نبودم ... من تو رو واسه همه ی روزای زندگیم میخواستم اما خودم شدم رفیق نیمه راه ... منوببخش عزیزم .
- ناهید ...
- امیر ... خواهش میکنم هیچی نگو فقط بهم قول بده جامو تو اون گوشه از قلبت واسه همیشه حفظ کنی ... بهم قول بده امیر .
- .......................................
- امیر چت شده ؟ امیــــــــر !!!تو رو خدا یه چیزی بگو ... امیر!!!!!!! ... خدای من ایست قلبی !!!.... امیـــــــــــــــــــــر ...

----------------------------------------------------
دوستان عزیز خوشحال می شوم نظرتان را در مورد داستان بنویسید . ممنون
نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را به دست خیس باران داد!


کبوترها که جز پرواز آزادی نمی خواهند!

نباید در حصار میله ها با دانه ای گندم به او تعلیم ماندن داد!

پاسخ
سپاس شده توسط: golabeton ، mahtabiiiiii ، ghazaleh


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Smile داستان پند آمیز قیمت یک ساعت کار ستاره شب 10 1,014 ۱۹-۰۵-۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ
آخرین ارسال: asma123
  ساعت چنده : آخرش به خواستگاری می رسد! ستاره شب 10 1,074 ۰۸-۰۴-۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hasti.cruel
  ببخشید ساعت چنده/داستانک جالب و آموزنده ...rozhin 0 443 ۲۸-۰۷-۹۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ
آخرین ارسال: ...rozhin

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ghazaleh (۰۸-۰۴-۹۴, ۰۲:۳۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان