ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
به نام خداوند جان و خرد
به نام خداوند جان و خرد ..... كزين برتر انديشه بر نگذرد
خداوند نام خداوند جاي ..... خداوند روزيده رهنماي
خداوند كيهان و گردان سپهر ..... فروزنده ماه و ناهيد و مهر
زنام و نشان وگمان برتر ست ..... نگارنده ى بر شده گوهر ست
به بينندگان آفريننده را ..... نبيني،مرنجان دو بيننده را
نيابد بدو نيز انديشه راه ..... كه او بر تر از نام و از جايگاه
سخن هر چه زين گوهران بگذرد ..... نيابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن بر گزيند همي ..... همان را گزيند كه بيند همي
ستودن نداند كس او را چو هست ..... ميان بندگي را ببايدت بست
خرد را و جان را همي سنجد او ..... در انديشه ى سخته كي گنجد او
بدين آلت وراى وجان و روان ..... ستود آفريننده را كي توان
به هستيش بايد كه خستو شوي ..... زگفتار بيكار يكسو شوي
پرستنده باشي و جوينده راه ..... به فرمانها ژرف كردن نگاه
توانا بود هر كه دانا بود ..... زدانش دل پير برنا بود
از اين پرده برتر سخنگاه نيست ..... به هستيش انديشه را راه نيست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
"گفتار اندر ستایش خرد"
"گفتار اندر ستایش خرد "
کنون ای خردمند ارج خرد ..........بدین جایگه گفتن اندر خورد
بگو تا چه داری بیار از خرد.......... که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد برتر ایزدت داد............ ستایش خرد را به از راه داد
خرد افسر شهریاران بود............ خرد زیور نامداران بود
خرد زنده ی جاودانی شناس.......... خرد مایه ی زندگانی شناس (20)
خرد رهنمای و خرد دلگشای ...........خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزو مردمیست........... اَزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان........... نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن هنرمند مرد خرد........... که دانا زگفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش ..........دلش گردد از کرده ی خویش ریش
هوشیوار دیوانه خواند وِرا ............همان خویش بیگانه خواند وِرا
ازویی به هر دو سرای انجمن.......... گسسته خرد پای دارد به بند
خرد چشم جان است چون بنگری.......... تو بی چشم شادان جخان نسپُری
نخست آفرینش خرد را شناس.......... نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان ..........کزین سه رسد نیک و بد بی گمان (30)
خرد را و جان را که یارد ستود.......... وگر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود.......... ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کرده ی کِردگار جهان......... شناسی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار.......... بدو جانت از ناسزا دور دار
بگفتار دانندگان راه جوی......... به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
زهر دانشی چون سخن بشنوی ..........ز آموختن یک زمان نَغنَوی
چو دیدار یابی به شاخ سُخُن........... بدانی که دانش نیاید به بُن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
"اندر آفرینش جهان"
"اندر آفرینش جهان "
زآغاز باید که دانی درست ..........سرمایه ی گهران از نخست
که یزدان زناچیز چیز آفرید ..........بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار.......... برآورده بی رنج و بی روزگار(40)
یکی آتشی برشده تابناک..........میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آش زجنبش دمید.........زگرمیش پس خشکی آمد پدید
وَزان پس زآرام سردی نمود..........زسردی همان باز ترّی فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند..........زبهر سپنجی سرای آمدند
گهر ها یک اندر دگر ساخته ..........زهرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیز رو ..........شگفتی نماینده ی نوبنو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای..........گرفتند هر یک سزاوار جای
درو بخشش و داد آمد پدید ..........ببخشید داننده را چون سزید
فلک ها یک اندر دگر بسته شد ...........بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ...........زمین شد به کردار روشن چراغ (50)
ببالید کوه آبها بر دمید ..........سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه ..........یکی مرکزی تیره بودو سیاه
ستاره به سر بر شگفتی نمود .........به خاک اندرون روشنایی فزود
همی برشد آتش فرود آمد آب..........همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت..........به زیر اندر آمد سرانشان زبخت
ببالد ندارد چز این نیرویی.........نپوید چو پویندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید .......... همه رستنی زیر خویش آورید
سرش زیر نامد بسان درخت .......... نگه کرد باید بدین کار سخت
خورو خواب و آرام جویدهمی........... وزان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد........... زخار و زخاشاک تن پرورد (60)
نداند بدو نیک فرجام کار.......... نخواهد از و بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر........... ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنینست فرجام کار جهان.......... نداند کسی آشکارو نهان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
"گفتار اندر آفرینش مردم "
"گفتار اندر آفرینش مردم "
چون زین بگذری مردم آمد پدید .........شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست برشد چو سرو بلند.......... به گفتار خوب و خرد کار بند
پذیرنده ی هوش و رای و خرد ........... مر اورا دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی ............. که معنی مردم چه باشد یکی
مگر مردمی خیره دانی همی......... جز این را ندانی نشانی همی
ترا از دو گیتی برآورده اند ........... بچندین میانجی به پرورده اند
نخستین فطرت پسین شمار ........تویی خویشتن را به بازی مدار(70)
شنیدم ز دانا دگرگونه زین........... چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین........... چو کاری بیابی بهی برگزین
برنج اندر آری تنت را رواست ..........که خود رنج بردن به دانش سزاست
برنج اندر است ای خردمند گنج.......... نیابد کسی گنج نابرده رنج
چو خواهی که یابی ز هر بد رها.......... سر اندر نیاری به دام بلا
بوی در دو گیتی ز بد رستگار ............نکو نام بشی بر کردگار
نگه کن بر این گنبد تیز گرد ..........که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش ..........نه این رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی..........نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی و زو دان شمار.......... بدو نیک نزدیک او آشکار (80)
و دیگر آسمان را نخواهی دید...