امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شاهنامه فردوسی
  • رزم کاووس با شاه هاماوران


  • بخش10

چه گفت آن سراینده مرد دلیر

که ناگه برآویخت با نره شیر


که گر نام مردی بجویی همی

رخ تیغ هندی بشویی همی


ز بدها نبایدت پرهیز کرد

که پیش آیدت روز ننگ و نبرد


زمانه چو آمد بتنگی فراز

هم از تو نگردد به پرهیز باز


چو همره کنی جنگ را با خرد

دلیرت ز جنگآوران نشمرد


خرد را و دین را رهی دیگرست

سخنهای نیکو به بند اندرست


کنون از ره رستم جنگجوی

یکی داستانست با رنگ و بوی


شنیدم که روزی گو پیلتن

یکی سور کرد از در انجمن


به جایی کجا نام او بد نوند

بدو اندرون کاخهای بلند


کجا آذر تیز برزین کنون

بدانجا فروزد همی رهنمون


بزرگان ایران بدان بزمگاه

شدند انجمن نامور یک سپاه


چو طوس و چو گودرز کشوادگان

چو بهرام و چون گیو آزادگان


چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران

چو گستهم و خراد جنگآوران


چو برزین گردن کش تیغ زن

گرازه کجا بد سر انجمن


ابا هر یک از مهتران مرد چند

یکی لشکری نامدار ارجمند


نیاسود لشکر زمانی ز کار

ز چوگان و تیر و نبید و شکار


به مستی چنین گفت یک روز گیو

به رستم که ای نامبردار نیو


گر ایدون که رای شکار آیدت

چو یوز دونده به کار آیدت


به نخچیرگاه رد افراسیاب

بپوشیم تابان رخ آفتاب


ز گرد سواران و از یوز و باز

بگیریم آرام روز دراز


به گور تگاور کمند افگنیم

به شمشیر بر شیر بند افگنیم


بدان دشت توران شکاری کنیم

که اندر جهان یادگاری کنیم


بدو گفت رستم که بیکام تو

مبادا گذر تا سرانجام تو


سحرگه بدان دشت توران شویم

ز نخچیر و از تاختن نغنویم


ببودند یکسر برین هم سخن

کسی رای دیگر نیفگند بن


سحرگه چو از خواب برخاستند

بران آرزو رفتن آراستند


برفتند با باز و شاهین و مهد

گرازنده و شاد تا رود شهد


به نخچیرگاه رد افراسیاب

ز یک دست ریگ و ز یک دست آب


دگر سو سرخس و بیابانش پیش

گله گشته بر دشت آهو و میش


همه دشت پر خرگه و خیمه گشت

از انبوه آهو سراسیمه گشت


ز درنده شیران زمین شد تهی

به پرنده مرغان رسید آگهی


تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود

اگر کشته گر خستهٔ تیر بود


ز خنده نیاسود لب یک زمان

ببودند روشن دل و شادمان


به یک هفته زینگونه با می بدست

گهی تاختن گه نشاط نشست


بهشتم تهمتن بیامد پگاه

یکی رای شایسته زد با سپاه


چنین گفت رستم بدان سرکشان

بدان گرزداران مردمکشان


که از ما به افراسیاب این زمان

همانا رسید آگهی بیگمان


یکی چاره سازد بیاید بجنگ

کند دشت نخچیر بر یوز تنگ


بباید طلایه به ره بر یکی

که چون آگهی یابد او اندکی


بیاید دهد آگهی از سپاه

نباید که گیرد بداندیش راه


گرازه به زه بر نهاده کمان

بیامد بران کار بسته میان


سپه را که چون او نگهدار بود

همه چارهٔ دشمنان خوار بود


به نخچیر و خوردن نهادند روی

نکردند کس یاد پرخاشجوی


پس آگاهی آمد به افراسیاب

ازیشان شب تیره هنگام خواب


ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

ز رستم بسی داستانها براند


وزان هفت گرد سوار دلیر

که بودند هر یک به کردار شیر


که ما را بباید کنون ساختن

بناگاه بردن یکی تاختن


گراین هفت یل را بچنگ آوریم

جهان پیش کاووس تنگ آوریم


بکردار نخچیر باید شدن

بناگاه لشکر برایشان زدن


گزین کرد شمشیر زن سیهزار

همه رزمجو از در کارزار


چنین گفت با نامداران جنگ

که ما را کنون نیست جای درنگ


به راه بیابان برون تاختند

همه جنگ را گردن افراختند


ز هر سو فرستاد بیمر سپاه

بدان سرکشان تا بگیرند راه


گرازه چو گرد سپه را بدید

بیامد سپه را همه بنگرید


بدید آنک شد روی گیتی سیاه

درفش سپهدار توران سپاه


ازانجا چو باد دمان گشت باز

تو گفتی به زخم اندر آمد گراز


بیامد دمان تا به نخچیرگاه

تهمتن همی خورد می با سپاه


چنین گفت با رستم شیرمرد

که برخیز و از خرمی بازگرد


که چندان سپاهست کاندازه نیست

ز لشکر بلندی و پستی یکیست


درفش جفاپیشه افراسیاب

همی تابد از گرد چون آفتاب


چو بشنید رستم بخندید سخت

بدو گفت با ماست پیروز بخت


تو از شاه ترکان چه ترسی چنین

ز گرد سواران توران زمین


سپاهش فزون نیست از صدهزار

عنان پیچ و بر گستوانور سوار


بدین دشت کین بر گر از ما یکیست

همی جنگ ترکان بچشم اندکیست


شده هفت گرد سوار انجمن

چنین نامبردار و شمشیرزن


یکی باشد از ما وزیشان هزار

سپه چند باید ز ترکان شمار


برین دشت اگر ویژه تنها منم

که بر پشت گلرنگ در جوشنم


چنو کینه خواهی بیاید مرا

از ایران سپاهی نباید مرا


تو ای میگسار از می بابلی

بپیمای تا سر یکی بلبلی


بپیمود می ساقی و داد زود

تهمتن شد از دادنش شاد زود


به کف بر نهاد آن درخشنده جام

نخستین ز کاووس کی برد نام


که شاه زمانه مرا یاد باد

همیشه بروبومش آباد باد


ازان پس تهمتن زمین داد بوس

چنین گفت کاین باده بر یاد طوس


سران جهاندار برخاستند

ابا پهلوان خواهش آراستند


که ما را بدین جام می جای نیست

به می با تو ابلیس را پای نیست


می و گرز یک زخم و میدان جنگ

جز از تو کسی را نیامد به چنگ


می بابلی سرخ در جام زرد

تهمتن بروی زواره بخورد


زواره چو بلبل به کف برنهاد

هم از شاه کاووس کی کرد یاد


بخورد و ببوسید روی زمین

تهمتن برو برگرفت آفرین


که جام برادر برادر خورد

هژبر آنک او جام می بشکرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • رزم کاووس با شاه هاموران


  • بخش11

چنین گفت پس گیو با پهلوان

که ای نازش شهریار و گوان


شوم ره بگیرم به افراسیاب

نمانم که آید بدین روی آب


سر پل بگیرم بدان بدگمان

بدارمش ازان سوی پل یک زمان


بدان تا بپوشند گردان سلیح

که بر ما سرآمد نشاط و مزیح


بشد تازیان تا سر پل دمان

به زه بر نهاده دو زاغ کمان


چنین تا به نزدیکی پل رسید

چو آمد درفش جفا پیشه دید


که بگذشته بود او ازین روی آب

به پیش سپاه اندر افراسیاب


تهمتن بپوشید ببر بیان

نشست از بر ژنده پیل ژیان


چو در جوشن افراسیابش بدید

تو گفتی که هوش از دلش بر پرید


ز چنگ و بر و بازو و یال او

به گردن برآوردهٔ گوپال او


چو طوس و چو گودرز نیزهگذار

چو گرگین و چون گیو گرد و سوار


چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان

چو فرهاد و برزین جنگآوران


چنین لشکری سرفرازان جنگ

همه نیزه و تیغ هندی به چنگ


همه یکسر از جای برخاستند

بسان پلنگان بیاراستند


بدانگونه شد گیو در کارزار

چو شیری که گم کرده باشد شکار


پس و پیش هر سو همی کوفت گرز

دو تا کرد بسیار بالای برز


رمیدند ازو رزمسازان چین

بشد خیره سالار توران زمین


ز رستم بترسید افراسیاب

نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب


پس لشکر اندر همی راند گرم

گوان را ز لشکر همی خواند نرم


ز توران فراوان سران کشته شد

سر بخت گردن کشان گشته شد


ز پیران بپرسید افراسیاب

که این دشت رزمست گر جای خواب


که در رزم جستن دلیران بدیم

سگالش گرفتیم و شیران بدیم


کنون دشت روباه بینم همی

ز رزم آز کوتاه بینم همی


ز مردان توران خنیده تویی

جهانجوی و هم رزمدیده تویی


سنان را به تندی یکی برگرای

برو زود زیشان بپرداز جای


چو پیروزگر باشی ایران تراست

تن پیل و چنگال شیران تراست


چو پیران ز افراسیاب این شنید

چو از باد آتش دلش بردمید


بسیچید با نامور دههزار

ز ترکان دلیران خنجرگذار


چو آتش بیامد بر پیلتن

کزو بود نیروی جنگ و شکن


تهمتن به لبها برآورده کف

تو گفتی که بستد ز خورشید تف


برانگیخت اسپ و برآمد خروش

بران سان که دریا برآید بجوش


سپر بر سر و تیغ هندی به مشت

ازان نامداران دو بهره بکشت


نگه کرد افراسیاب از کران

چنین گفت با نامور مهتران


که گر تا شب این جنگ هم زین نشان

میان دلیران و گردن کشان


بماند نماند سواری به جای

نبایست کردن بدین رزم رای


بپرسید کالکوس جنگی کجاست

که چندین همی رزم شیران بخواست


به مستی همی گیو را خواستی

همه جنگ با رستم آراستی


همیشه از ایران بدی یاد اوی

کجا شد چنان آتش و باد اوی


به الکوس رفت آگهی زین سخن

که سالار توران چه افگند بن


برانگیخت الکوس شبرنگ را

به خون شسته بد بیگمان چنگ را


برون رفت با او ز لشکر سوار

ز مردان جنگی فزون از هزار


همه با سنان سرافشان شدند

ابا جوشن و گرز و خفتان شدند


زواره پدیدار بد جنگجوی

بدو تیز الکوس بنهاد روی


گمانی چنان برد کو رستمست

بدانست کز تخمهٔ نیرمست


زواره برآویخت با او به هم

چو پیل سرافراز و شیر دژم


سناندار نیزه به دو نیم کرد

دل شیر چنگی پر از بیم کرد


بزد دست و تیغ از میان برکشید

ز گرد سران شد زمین ناپدید


ز کینآوران تیغ بر هم شکست

سوی گرز بردند چون باد دست


بینداخت الکوس گرزی چو کوه

که از بیم او شد زواره ستوه


به زین اندر از زخم بیتوش گشت

ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت


فرود آمد الکوس تنگ از برش

همی خواست از تن بریدن سرش


چو رستم برادر برانگونه دید

به کردار آتش سوی او دوید


به الکوس بر زد یکی بانگ تند

کجا دست شد سست و شمشیر کند


چو الکوس آوای رستم شنید

دلش گفتی از پوست آمد پدید


به زین اندر آمد به کردار باد

ز مردی بدل در نیامدش یاد


بدو گفت رستم که چنگال شیر

نپیمودهای زان شدستی دلیر


زواره به درد از بر زین نشست

پر از خون تن و تیغ مانده به دست


برآویخت الکوس با پیلتن

بپوشید بر زین توزی کفن


یکی نیزه زد بر کمربند اوی

ز دامن نشد دور پیوند اوی


تهمتن یکی نیزه زد بر برش

به خون جگر غرقه شد مغفرش


به نیزه همیدون ز زین برگرفت

دو لشکر بمانده بدو در شگفت


زدش بر زمین همچو یک لخت کوه

پر از بیم شد جان توران گروه


برین همنشان هفت گرد دلیر

کشیدند شمشیر برسان شیر


پس پشت ایشان دلاور سران

نهادند بر کتف گرز گران


چنان برگرفتند لشکر ز جای

که پیدا نیامد همی سر ز پای


بکشتند چندان ز جنگآوران

که شد خاک لعل از کران تا کران


فگنده چو پیلان به هر جای بر

چه با تن چه بیتن جدا کرده سر


به آوردگه جای گشتن نماند

سپه را ره برگذشتن نماند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • رزم کاووس با شاه هاماوران


  • بخش12

تهمتن برانگیخت رخش از شتاب

پس پشت جنگ آور افراسیاب


چنین گفت با رخش کای نیک یار

مکن سستی اندر گه کارزار


که من شاه را بر تو بیجان کنم

به خون سنگ را رنگ مرجان کنم


چنان گرم شد رخش آتش گهر

که گفتی برآمد ز پهلوش پر


ز فتراک بگشاد رستم کمند

همی خواست آورد او را ببند


به ترک اندر افتاد خم دوال

سپهدار ترکان بدزدید یال


و دیگر که زیر اندرش بادپای

به کردار آتش برآمد ز جای


بجست از کمند گو پیلتن

دهن خشک وز رنج پر آب تن


ز لشکر هرانکس که بد جنگساز

دو بهره نیامد به خرگاه باز


اگر کشته بودند اگر خسته تن

گرفتار در دست آن انجمن


ز پرمایه اسپان زرین ستام

ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام


جزین هرچه پرمایهتر بود نیز

به ایرانیان ماند بسیار چیز


میان بازنگشاد کس کشته را

نجستند مردان برگشته را


بدان دشت نخچیر باز آمدند

ز هر نیکویی بینیاز آمدند


نوشتند نامه به کاووس شاه

ز ترکان وز دشت نخچیرگاه


وزان کز دلیران نشد کشته کس

زواره ز اسپ اندر افتاد و بس


بران دشت فرخنده بر پهلوان

دو هفته همی بود روشنروان


سیم را به درگاه شاه آمدند

به دیدار فرخ کلاه آمدند


چنین است رسم سرای سپنج

یکی زو تن آسان و دیگر به رنج


برین و بران روز هم بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد


سخنهای این داستان شد به بن

ز سهراب و رستم سرایم سخن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش1


اگر تندبادی براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج


ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بیهنر


اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست


ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست


همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد این در راز باز


برفتن مگر بهتر آیدش جای

چو آرام یابد به دیگر سرای


دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک


درین جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ


چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست


جوانی و پیری به نزدیک مرگ

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ


دل از نور ایمان گر آگندهای

ترا خامشی به که تو بندهای


برین کار یزدان ترا راز نیست

اگر جانت با دیو انباز نیست


به گیتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نیکی بر خود بری


کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش2

ز گفتار دهقان یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان


ز موبد برین گونه برداشت یاد

که رستم یکی روز از بامداد


غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد


سوی مرز توران چو بنهاد روی

جو شیر دژاگاه نخچیر جوی


چو نزدیکی مرز توران رسید

بیابان سراسر پر از گور دید


برافروخت چون گل رخ تاجبخش

بخندید وز جای برکند رخش


به تیر و کمان و به گرز و کمند

بیفگند بر دشت نخچیر چند


ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

یکی آتشی برفروزید سخت


چو آتش پراگنده شد پیلتن

درختی بجست از در بابزن


یکی نره گوری بزد بر درخت

که در چنگ او پر مرغی نسخت


چو بریان شد از هم بکند و بخورد

ز مغز استخوانش برآورد گرد


بخفت و برآسود از روزگار

چمان و چران رخش در مرغزار


سواران ترکان تنی هفت و هشت

بران دشت نخچیر گه برگذشت


یکی اسپ دیدند در مرغزار

بگشتند گرد لب جویبار


چو بر دشت مر رخش را یافتند

سوی بند کردنش بشتافتند


گرفتند و بردند پویان به شهر

همی هر یک از رخش جستند بهر


چو بیدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش بارهٔ دستکش


بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید


غمی گشت چون بارگی را نیافت

سراسیمه سوی سمنگان شتافت


همی گفت کاکنون پیادهدوان

کجا پویم از ننگ تیرهروان


چه گویند گردان که اسپش که برد

تهمتن بدین سان بخفت و بمرد


کنون رفت باید به بیچارگی

سپردن به غم دل بیکبارگی


کنون بست باید سلیح و کمر

به جایی نشانش بیابم مگر


همی رفت زین سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل اندر شکنج
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش3

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

خبر زو بشاه و بزرگان رسید


که آمد پیادهگو تاجبخش

به نخچیرگه زو رمیدست رخش


پذیره شدندش بزرگان و شاه

کسی کاو بسر بر نهادی کلاه


بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که یارست با تو نبرد آزمود


درین شهر ما نیکخواه توایم

ستاده بفرمان و راه توایم


تن و خواسته زیر فرمان تست

سر ارجمندان و جان آن تست


چو رستم به گفتار او بنگرید

ز بدها گمانیش کوتاه دید


بدو گفت رخشم بدین مرغزار

ز من دور شد بیلگام و فسار


کنون تا سمنگان نشان پی است

وز آنجا کجا جویبار و نی است


ترا باشد ار بازجویی سپاس

بباشم بپاداش نیکی شناس


گر ایدون که ماند ز من ناپدید

سران را بسی سر بباید برید


بدو گفت شاه ای سزاوار مرد

نیارد کسی با تو این کار کرد


تو مهمان من باش و تندی مکن

به کام تو گردد سراسر سخن


یک امشب به می شاد داریم دل

وز اندیشه آزاد داریم دل


نماند پی رخش فرخ نهان

چنان بارهٔ نامدار جهان


تهمتن به گفتار او شاد شد

روانش ز اندیشه آزاد شد


سزا دید رفتن سوی خان او

شد از مژده دلشاد مهمان او


سپهبد بدو داد در کاخ جای

همی بود در پیش او بر به پای


ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

سزاوار با او به شادی نشاند


گسارندهٔ باده آورد ساز

سیه چشم و گلرخ بتان طراز


نشستند با رودسازان به هم

بدان تا تهمتن نباشد دژم


چو شد مست و هنگام خواب آمدش

همی از نشستن شتاب آمدش


سزاوار او جای آرام و خواب

بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش4

چو یک بهره از تیره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت


سخن گفتن آمد نهفته به راز

در خوابگه نرم کردند باز


یکی بنده شمعی معنبر به دست

خرامان بیامد به بالین مست


پس پرده اندر یکی ماه روی

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی


دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

به بالا به کردار سرو بلند


روانش خرد بود تن جان پاک

تو گفتی که بهره ندارد ز خاک


از او رستم شیردل خیره ماند

برو بر جهان آفرین را بخواند


بپرسید زو گفت نام تو چیست

چه جویی شب تیره کام تو چیست


چنین داد پاسخ که تهمینهام

تو گویی که از غم به دو نیمهام


یکی دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم


به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست

چو من زیر چرخ کبود اندکیست


کس از پرده بیرون ندیدی مرا

نه هرگز کس آوا شنیدی مرا


به کردار افسانه از هر کسی

شنیدم همی داستانت بسی


که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ

نترسی و هستی چنین تیزچنگ


شب تیره تنها به توران شوی

بگردی بران مرز و هم نغنوی


به تنها یکی گور بریان کنی

هوا را به شمشیر گریان کنی


هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ

بدرد دل شیر و چنگ پلنگ


برهنه چو تیغ تو بیند عقاب

نیارد به نخچیر کردن شتاب


نشان کمند تو دارد هژبر

ز بیم سنان تو خون بارد ابر


چو این داستانها شنیدم ز تو

بسی لب به دندان گزیدم ز تو


بجستم همی کفت و یال و برت

بدین شهر کرد ایزد آبشخورت


تراام کنون گر بخواهی مرا

نبیند جزین مرغ و ماهی مرا


یکی آنک بر تو چنین گشتهام

خرد را ز بهر هوا کشتهام


ودیگر که از تو مگر کردگار

نشاند یکی پورم اندر کنار


مگر چون تو باشد به مردی و زور

سپهرش دهد بهره کیوان و هور


سه دیگر که اسپت به جای آورم

سمنگان همه زیر پای آورم


چو رستم برانسان پری چهره دید

ز هر دانشی نزد او بهره دید


و دیگر که از رخش داد آگهی

ندید ایچ فرجام جز فرهی


بفرمود تا موبدی پرهنر

بیاید بخواهد ورا از پدر


چو بشنید شاه این سخن شاد شد

بسان یکی سرو آزاد شد


بدان پهلوان داد آن دخت خویش

بدان سان که بودست آیین و کیش


به خشنودی و رای و فرمان اوی

به خوبی بیاراست پیمان اوی


چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پیر و جوان


ز شادی بسی زر برافشاندند

ابر پهلوان آفرین خواندند


که این ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد


چو انباز او گشت با او براز

ببود آن شب تیره دیر و دراز


چو خورشید تابان ز چرخ بلند

همی خواست افگند رخشان کمند


به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود


بدو داد و گفتش که این را بدار

اگر دختر آرد ترا روزگار


بگیر و بگیسوی او بر بدوز

به نیک اختر و فال گیتی فروز


ور ایدونک آید ز اختر پسر

ببندش ببازو نشان پدر


به بالای سام نریمان بود

به مردی و خوی کریمان بود


فرود آرد از ابر پران عقاب

نتابد به تندی بر او آفتاب


همی بود آن شب بر ماه روی

همی گفت از هر سخن پیش اوی


چو خورشید رخشنده شد بر سپهر

بیاراست روی زمین را به مهر


به پدرود کردن گرفتش به بر

بسی بوسه دادش به چشم و به سر


پری چهره گریان ازو بازگشت

ابا انده و درد انباز گشت


بر رستم آمد گرانمایه شاه

بپرسیدش از خواب و آرامگاه


چو این گفته شد مژده دادش به رخش

برو شادمان شد دل تاجبخش


بیامد بمالید وزین برنهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش5

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه


تو گفتی گو پیلتن رستمست

وگر سام شیرست و گر نیرمست


چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمینه سهراب کرد


چو یک ماه شد همچو یک سال بود

برش چون بر رستم زال بود


چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت

به پنجم دل تیر و پیکان گرفت


چو ده ساله شد زان زمین کس نبود

که یارست یا او نبرد آزمود


بر مادر آمد بپرسید زوی

بدو گفت گستاخ بامن بگوی


که من چون ز همشیرگان برترم

همی به آسمان اندر آید سرم


ز تخم کیم وز کدامین گهر

چه گویم چو پرسد کسی از پدر


گر این پرسش از من بماند نهان

نمانم ترا زنده اندر جهان


بدو گفت مادر که بشنو سخن

بدین شادمان باش و تندی مکن


تو پور گو پیلتن رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی


ازیرا سرت ز آسمان برترست

که تخم تو زان نامور گوهرست


جهانآفرین تا جهان آفرید

سواری چو رستم نیامد پدید


چو سام نریمان به گیتی نبود

سرش را نیارست گردون بسود


یکی نامه از رستم جنگ جوی

بیاورد وبنمود پنهان بدوی


سه یاقوت رخشان به سه مهره زر

از ایران فرستاده بودش پدر


بدو گفت افراسیاب این سخن

نبایدکه داند ز سر تا به بن


پدر گر شناسد که تو زین نشان

شدستی سرافراز گردن گشان


چو داند بخواندت نزدیک خویش

دل مادرت گردد از درد ریش


چنین گفت سهراب کاندر جهان

کسی این سخن را ندارد نهان


بزرگان جنگآور از باستان

ز رستم زنند این زمان داستان


نبرده نژادی که چونین بود

نهان کردن از من چه آیین بود


کنون من ز ترکان جنگآوران

فراز آورم لشکری بی کران


برانگیزم از گاه کاووس را

از ایران ببرم پی طوس را


به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

نشانمش بر گاه کاووس شاه


از ایران به توران شوم جنگجوی

ابا شاه روی اندر آرم بروی


بگیرم سر تخت افراسیاب

سر نیزه بگذارم از آفتاب


چو رستم پدر باشد و من پسر

نباید به گیتی کسی تاجور


چو روشن بود روی خورشید و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه


ز هر سو سپه شد برو انجمن

که هم باگهر بود هم تیغ زن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش6

خبر شد به نزدیک افراسیاب

که افگند سهراب کشتی بر آب


هنوز از دهن بوی شیر آیدش

همی رای شمشیر و تیر آیدش


زمین را به خنجر بشوید همی

کنون رزم کاووس جوید همی


سپاه انجمن شد برو بر بسی

نیاید همی یادش از هر کسی


سخن زین درازی چه باید کشید

هنر برتر از گوهر آمد پدید


چو افراسیاب آن سخنها شنود

خوش آمدش خندید و شادی نمود


ز لشکر گزید از دلاور سران

کسی کاو گراید به گرز گران


ده و دو هزار از دلیران گرد

چو هومان و مر بارمان را سپرد


به گردان لشکر سپهدار گفت

که این راز باید که ماند نهفت


چو روی اندر آرند هر دو بروی

تهمتن بود بیگمان چارهجوی


پدر را نباید که داند پسر

که بندد دل و جان به مهر پدر


مگر کان دلاور گو سالخورد

شود کشته بر دست این شیرمرد


ازان پس بسازید سهراب را

ببندید یک شب برو خواب را


برفتند بیدار دو پهلوان

به نزدیک سهراب روشنروان


به پیش اندرون هدیهٔ شهریار

ده اسپ و ده استر به زین و به بار


ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج

سر تاج زر پایهٔ تخت عاج


یکی نامه با لابه و دلپسند

نبشته به نزدیک آن ارجمند


که گر تخت ایران به چنگ آوری

زمانه برآساید از داوری


ازین مرز تا آن بسی راه نیست

سمنگان و ایران و توران یکیست


فرستمت هرچند باید سپاه

تو بر تخت بنشین و برنه کلاه


به توران چو هومان و چون بارمان

دلیر و سپهبد نبد بیگمان


فرستادم اینک به فرمان تو

که باشند یک چند مهمان تو


اگر جنگ جویی تو جنگ آورند

جهان بر بداندیش تنگ آورند


چنین نامه و خلعت شهریار

ببردند با ساز چندان سوار


به سهراب آگاهی آمد ز راه

ز هومان و از بارمان و سپاه


پذیره بشد بانیا همچو باد

سپه دید چندان دلش گشت شاد


چو هومان ورا دید با یال و کفت

فروماند هومان ازو در شگفت


بدو داد پس نامهٔ شهریار

ابا هدیه و اسپ و استر به بار


جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند

ازان جایگه تیز لشکر براند


کسی را نبد پای با او بجنگ

اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ


دژی بود کش خواندندی سپید

بران دژ بد ایرانیان را امید


نگهبان دژ رزم دیده هجیر

که با زور و دل بود و با دار و گیر


هنوز آن زمان گستهم خرد بود

به خردی گراینده و گرد بود


یکی خواهرش بود گرد و سوار

بداندیش و گردن کش و نامدار


چو سهراب نزدیکی دژ رسید

هجیر دلارو سپه را بدید


نشست از بر بادپای چو گرد

ز دژ رفت پویان به دشت نبرد


چو سهراب جنگآور او را بدید

برآشفت و شمشیر کین برکشید


ز لشکر برون تاخت برسان شیر

به پیش هجیر اندر آمد دلیر


چنین گفت با رزمدیده هجیر

که تنها به جنگ آمدی خیره خیر


چه مردی و نام و نژاد تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست


هجیرش چنین داد پاسخ که بس

به ترکی نباید مرا یار کس


هجیر دلیر و سپهبد منم

سرت را هم اکنون ز تن برکنم


فرستم به نزدیک شاه جهان

تنت را کنم زیر گل در نهان


بخندید سهراب کاین گفتوگوی

به گوش آمدش تیز بنهاد روی


چنان نیزه بر نیزه برساختند

که از یکدگر بازنشناختند


یکی نیزه زد بر میانش هجیر

نیامد سنان اندرو جایگیر


سنان باز پس کرد سهراب شیر

بن نیزه زد بر میان دلیر


ز زین برگرفتش به کردار باد

نیامد همی زو بدلش ایچ یاد


ز اسپ اندر آمد نشست از برش

همی خواست از تن بریدن سرش


بپیچید و برگشت بر دست راست

غمی شد ز سهراب و زنهار خواست


رها کرد ازو چنگ و زنهار داد

چو خشنود شد پند بسیار داد


ببستش ببند آنگهی رزمجوی

به نزدیک هومان فرستاد اوی


به دژ در چو آگه شدند از هجیر

که او را گرفتند و بردند اسیر


خروش آمد و نالهٔ مرد و زن

که کم شد هجیر اندر آن انجمن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش7

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم


زنی بود برسان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار


کجا نام او بود گردآفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید


چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش به کردار قیر


بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ


نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر ترگ رومی گره


فرود آمد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان بادپایی به زیر


به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله کرد


که گردان کدامند و جنگآوران

دلیران و کارآزموده سران


چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید


چنین گفت کامد دگر باره گور

به دام خداوند شمشیر و زور


بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی ترگ چینی به کردار باد


بیامد دمان پیش گرد آفرید

چو دخت کمندافگن او را بدید


کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر


به سهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت


نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ


سپر بر سرآورد و بنهاد روی

ز پیگار خون اندر آمد به جوی


چو سهراب را دید گردآفرید

که برسان آتش همی بردمید


کمان به زه را به بازو فگند

سمندش برآمد به ابر بلند


سر نیزه را سوی سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد


برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ


عنان برگرایید و برگاشت اسپ

بیامد به کردار آذرگشسپ


زدوده سنان آنگهی در ربود

درآمد بدو هم به کردار دود


بزد بر کمربند گردآفرید

ز ره بر برش یک به یک بردرید


ز زین برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آید بدوی


چو بر زین بپیچید گرد آفرید

یکی تیغ تیز از میان برکشید


بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد


به آورد با او بسنده نبود

بپیچید ازو روی و برگاشت زود


سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد


چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش


رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشید شد روی اوی


بدانست سهراب کاو دخترست

سر و موی او ازدر افسرست


شگفت آمدش گفت از ایران سپاه

چنین دختر آید به آوردگاه


سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد


ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند


بدو گفت کز من رهایی مجوی

چرا جنگ جویی تو ای ماه روی


نیامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهایی نیابی مشور


بدانست کاویخت گردآفرید

مر آن را جز از چاره درمان ندید


بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

میان دلیران به کردار شیر


دو لشکر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما


کنون من گشایم چنین روی و موی

سپاه تو گردد پر از گفتوگوی


که با دختری او به دشت نبرد

بدین سان به ابر اندر آورد گرد


نهانی بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود


ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

میان دو صف برکشیده سپاه


کنون لشکر و دژ به فرمان تست

نباید برین آشتی جنگ جست


دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آیی بدان ساز کت دل هواست


چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را


یکی بوستان بد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت


دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان


بدو گفت کاکنون ازین برمگرد

که دیدی مرا روزگار نبرد


برین بارهٔ دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند


بپای آورد زخم کوپال من

نراندکسی نیزه بر یال من


عنان را بپیچید گرد آفرید

سمند سرافراز بر دژ کشید


همی رفت و سهراب با او به هم

بیامد به درگاه دژ گژدهم


درباره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید


در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند


ز آزار گردآفرید و هجیر

پر از درد بودند برنا و پیر


بگفتند کای نیکدل شیرزن

پر از غم بد از تو دل انجمن


که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ


بخندید بسیار گرد آفرید

به باره برآمد سپه بنگرید


چو سهراب را دید بر پشت زین

چنین گفت کای شاه ترکان چین


چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد


بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت


چنین بود و روزی نبودت ز من

بدین درد غمگین مکن خویشتن


همانا که تو خود ز ترکان نهای

که جز به آفرین بزرگان نهای


بدان زور و بازوی و آن کتف و یال

نداری کس از پهلوانان همال


ولیکن چو آگاهی آید به شاه

که آورد گردی ز توران سپاه


شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن ندارید پای


نماند یکی زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت


دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت

همی از پلنگان بباید نهفت


ترا بهتر آید که فرمان کنی

رخ نامور سوی توران کنی


نباشی بس ایمن به بازوی خویش

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش


چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش


به زیر دژ اندر یکی جای بود

کجا دژ بدان جای بر پای بود


به تاراج داد آن همه بوم و رست

به یکبارگی دست بد را بشست


چنین گفت کامروز بیگاه گشت

ز پیگارمان دست کوتاه گشت


برآرم به شبگیر ازین باره گرد

ببینند آسیب روز نبرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۰۴-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۲ ب.ظ)، Ar.chly (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۹ ب.ظ)، الهه ی شب (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۶:۱۰ ب.ظ)، RASHNOU (۰۷-۰۸-۹۴, ۱۱:۲۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان