امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شاهنامه فردوسی
  • سهراب


  • بخش8

چو برگشت سهراب گژدهم پیر

بیاورد و بنشاند مردی دبیر


یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

برافگند پوینده مردی به راه


نخست آفرین کرد بر کردگار

نمود آنگهی گردش روزگار


که آمد بر ما سپاهی گران

همه رزم جویان کندآوران


یکی پهلوانی به پیش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون


به بالا ز سرو سهی برترست

چو خورشید تابان به دو پیکرست


برش چون بر پیل و بالاش برز

ندیدم کسی را چنان دست و گرز


چو شمشیر هندی به چنگ آیدش

ز دریا و از کوه تنگ آیدش


چو آواز او رعد غرنده نیست

چو بازوی او تیغ برنده نیست


هجیر دلاور میان را ببست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست


بشد پیش سهراب رزمآزمای

بر اسپش ندیدم فزون زان به پای


که بر هم زند مژه را جنگجوی

گراید ز بینی سوی مغز بوی


که سهرابش از پشت زین برگرفت

برش ماند زان بازو اندر شگفت


درستست و اکنون به زنهار اوست

پراندیشه جان از پی کار اوست


سواران ترکان بسی دیدهام

عنان پیچ زینگونه نشنیدهام


مبادا که او در میان دو صف

یکی مرد جنگآور آرد بکف


بران کوه بخشایش آرد زمین

که او اسپ تازد برو روز کین


عناندار چون او ندیدست کس

تو گفتی که سام سوارست و بس


بلندیش بر آسمان رفته گیر

سر بخت گردان همه خفته گیر


اگر خود شکیبیم یک چند نیز

نکوشیم و دیگر نگوییم چیز


اگر دم زند شهریار زمین

نراند سپاه و نسازد کمین


دژ و باره گیرد که خود زور هست

نگیرد کسی دست او را به دست


که این باره را نیست پایاب اوی

درنگی شود شیر زاشتاب اوی


چو نامه به مهر اندر آمد به شب

فرستاده را جست و بگشاد لب


بگفتش چنان رو که فردا پگاه

نبیند ترا هیچکس زان سپاه


فرستاد نامه سوی راه راست

پس نامه آنگاه بر پای خاست


بنه برنهاد و سراندر کشید

بران راه بیراه شد ناپدید


سوی شهر ایران نهادند روی

سپردند آن بارهٔ دژ بدوی


چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه

میان را ببستند ترکان گروه


سپهدار سهراب نیزه بدست

یکی بارکش بارهای برنشست


سوی باره آمد یکی بنگرید

به باره درون بس کسی را ندید


بیامد در دژ گشادند باز

ندیدند در دژ یکی رزمساز


به فرمان همه پیش او آمدند

به جان هرکسی چارهجو آمدند


چو نامه به نزدیک خسرو رسید

غمی شد دلش کان سخنها شنید


گرانمایگان را ز لشکر بخواند

وزین داستان چندگونه براند


نشستند با شاه ایران به هم

بزرگان لشکر همه بیش و کم


چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو


سپهدار نامه بر ایشان بخواند

بپرسید بسیار و خیره بماند


چنین گفت با پهلوانان براز

که این کار گردد به ما بر دراز


برین سان که گژدهم گوید همی

از اندیشه دل را بشوید همی


چه سازیم و درمان این کار چیست

از ایران هم آورد این مرد کیست


بر آن برنهادند یکسر که گیو

به زابل شود نزد سالار نیو


به رستم رساند از این آگهی

که با بیم شد تخت شاهنشهی


گو پیلتن را بدین رزمگاه

بخواند که اویست پشت سپاه


نشست آنگهی رای زد با دبیر

که کاری گزاینده بد ناگزیر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سهراب


بخش9

یکی نامه فرمود پس شهریار

نوشتن بر رستم نامدار


نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار و پروردهٔ روزگار


دگر آفرین کرد بر پهلوان

که بیدار دل باش و روشن روان


دل و پشت گردان ایران تویی

به چنگال و نیروی شیران تویی


گشایندهٔ بند هاماوران

ستانندهٔ مرز مازندران


ز گرز تو خورشید گریان شود

ز تیغ تو ناهید بریان شود


چو گرد پی رخش تو نیل نیست

همآورد تو در جهان پیل نیست


کمند تو بر شیر بندافگند

سنان تو کوهی ز بن برکند


تویی از همه بد به ایران پناه

ز تو برفرازند گردان کلاه


گزاینده کاری بد آمد به پیش

کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش


نشستند گردان به پیشم به هم

چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم


چنان باد کاندر جهان جز تو کس

نباشد به هر کار فریادرس


بدانگونه دیدند گردان نیو

که پیش تو آید گرانمایه گیو


چو نامه بخوانی به روز و به شب

مکن داستان را گشاده دو لب


مگر با سواران بسیارهوش

ز زابل برانی برآری خروش


بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد

نباید جز از تو ورا هم نبرد


به گیو آنگهی گفت برسان دود

عنان تگاور بباید بسود


بباید که نزدیک رستم شوی

به زابل نمانی و گر نغنوی


اگر شب رسی روز را بازگرد

بگویش که تنگ اندرآمد نبرد


وگرنه فرازست این مرد گرد

بداندیش را خوار نتوان شمرد


ازو نامه بستد به کردار آب

برفت و نجست ایچ آرام و خواب


چو نزدیکی زابلستان رسید

خروش طلایه به دستان رسید


تهمتن پذیره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه


پیاده شدش گیو و گردان بهم

هر آنکس که بودند از بیش و کم


ز اسپ اندرآمد گو نامدار

از ایران بپرسید وز شهریار


ز ره سوی ایوان رستم شدند

ببودند یکبار و دم برزدند


بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

ز سهراب چندی سخن کرد یاد


تهمتن چو بشنید و نامه بخواند

بخندید و زان کار خیره بماند


که مانندهٔ سام گرد از مهان

سواری پدید آمد اندر جهان


از آزادگان این نباشد شگفت

ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت


من از دخت شاه سمنگان یکی

پسر دارم و باشد او کودکی


هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد باید گه نام و ننگ


فرستادمش زر و گوهر بسی

بر مادر او به دست کسی


چنین پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی برنیاید که گردد بلند


همی می خورد با لب شیربوی

شود بیگمان زود پرخاشجوی


بباشیم یک روز و دم برزنیم

یکی بر لب خشک نم برزنیم


ازان پس گراییم نزدیک شاه

به گردان ایران نماییم راه


مگر بخت رخشنده بیدار نیست

وگرنه چنین کار دشوار نیست


چو دریا به موج اندرآید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای


درفش مرا چون ببیند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور


بدین تیزی اندر نیاید به جنگ

نباید گرفتن چنین کار تنگ


به می دست بردند و مستان شدند

ز یاد سپهبد به دستان شدند


دگر روز شبگیر هم پرخمار

بیامد تهمتن برآراست کار


ز مستی هم آن روز باز ایستاد

دوم روز رفتن نیامدش یاد


سه دیگر سحرگه بیاورد می

نیامد ورا یاد کاووس کی


به روز چهارم برآراست گیو

چنین گفت با گرد سالار نیو


که کاووس تندست و هشیار نیست

هم این داستان بر دلش خوار نیست


غمی بود ازین کار و دل پرشتاب

شده دور ازو خورد و آرام و خواب


به زابلستان گر درنگ آوریم

ز می باز پیگار و جنگ آوریم


شود شاه ایران به ما خشمگین

ز ناپاک رایی درآید بکین


بدو گفت رستم که مندیش ازین

که با ما نشورد کس اندر زمین


بفرمود تا رخش را زین کنند

دم اندر دم نای رویین کنند


سواران زابل شنیدند نای

برفتند با ترگ و جوشن ز جای
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش10

گرازان بدرگاه شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند


چو رفتند و بردند پیشش نماز

برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز


یکی بانگ بر زد به گیو از نخست

پس آنگاه شرم از دو دیده بشست


که رستم که باشد فرمان من

کند پست و پیچد ز پیمان من


بگیر و ببر زنده بردارکن

وزو نیز با من مگردان سخن


ز گفتار او گیو را دل بخست

که بردی برستم برانگونه دست


برآشفت با گیو و با پیلتن

فرو ماند خیره همه انجمن


بفرمود پس طوس را شهریار

که رو هردو را زنده برکن به دار


خود از جای برخاست کاووس کی

برافروخت برسان آتش ز نی


بشد طوس و دست تهمتن گرفت

بدو مانده پرخاش جویان شگفت


که از پیش کاووس بیرون برد

مگر کاندر آن تیزی افسون برد


تهمتن برآشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار


همه کارت از یکدگر بدترست

ترا شهریاری نه اندرخورست


تو سهراب را زنده بر دار کن

پرآشوب و بدخواه را خوار کن


بزد تند یک دست بر دست طوس

تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس


ز بالا نگون اندرآمد به سر

برو کرد رستم به تندی گذر


به در شد به خشم اندرآمد به رخش

منم گفت شیراوژن و تاجبخش


چو خشم آورم شاه کاووس کیست

چرا دست یازد به من طوس کیست


زمین بنده و رخش گاه منست

نگین گرز و مغفر کلاه منست


شب تیره از تیغ رخشان کنم

به آورد گه بر سرافشان کنم


سر نیزه و تیغ یار مناند

دو بازو و دل شهریار مناند


چه آزاردم او نه من بندهام

یکی بندهٔ آفرینندهام


به ایران ار ایدون که سهراب گرد

بیاید نماند بزرگ و نه خرد


شما هر کسی چارهٔ جان کنید

خرد را بدین کار پیچان کنید


به ایران نبینید ازین پس مرا

شما را زمین پر کرگس مرا


غمی شد دل نامداران همه

که رستم شبان بود و ایشان رمه


به گودرز گفتند کاین کار تست

شکسته بدست تو گردد درست


سپهبد جز از تو سخن نشنود

همی بخت تو زین سخن نغنود


به نزدیک این شاه دیوانه رو

وزین در سخن یاد کن نو به نو


سخنهای چرب و دراز آوری

مگر بخت گم بوده بازآوری


سپهدار گودرز کشواد رفت

به نزدیک خسرو خرامید تفت


به کاووس کی گفت رستم چه کرد

کز ایران برآوردی امروز گرد


فراموش کردی ز هاماوران

وزان کار دیوان مازندران


که گویی ورا زنده بر دار کن

ز شاهان نباید گزافه سخن


چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ

یکی پهلوانی به کردار گرگ


که داری که با او به دشت نبرد

شود برفشاند برو تیره گرد


یلان ترا سر به سر گژدهم

شنیدست و دیدست از بیش و کم


همی گوید آن روز هرگز مباد

که با او سواری کند رزم یاد


کسی را که جنگی چو رستم بود

بیازارد او را خرد کم بود


چو بشنید گفتار گودرز شاه

بدانست کاو دارد آیین و راه


پشیمان بشد زان کجا گفته بود

بیهودگی مغزش آشفته بود


به گودرز گفت این سخن درخورست

لب پیر با پند نیکوترست


خردمند باید دل پادشا

که تیزی و تندی نیارد بها


شما را بباید بر او شدن

به خوبی بسی داستانها زدن


سرش کردن از تیزی من تهی

نمودن بدو روزگار بهی


چو گودرز برخاست از پیش اوی

پس پهلوان تیز بنهاد روی


برفتند با او سران سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه


چو دیدند گرد گو پیلتن

همه نامداران شدند انجمن


ستایش گرفتند بر پهلوان

که جاوید بادی و روشنروان


جهان سر به سر زیر پای تو باد

همیشه سر تخت جای تو باد


تو دانی که کاووس را مغز نیست

به تیزی سخن گفتنش نغز نیست


بجوشد همانگه پشیمان شود

به خوبی ز سر باز پیمان شود


تهمتن گر آزرده گردد ز شاه

هم ایرانیان را نباشد گناه


هم او زان سخنها پشیمان شدست

ز تندی بخاید همی پشت دست


تهمتن چنین پاسخ آورد باز

که هستم ز کاووس کی بینیاز


مرا تخت زین باشد و تاج ترگ

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ


چرا دارم از خشم کاووس باک

چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک


سرم گشت سیر و دلم کرد بس

جز از پاک یزدان نترسم ز کس


ز گفتار چون سیر گشت انجمن

چنین گفت گودرز با پیلتن


که شهر و دلیران و لشکر گمان

به دیگر سخنها برند این زمان


کزین ترک ترسنده شد سرفراز

همی رفت زین گونه چندی به راز


که چونان که گژدهم داد آگهی

همه بوم و بر کرد باید تهی


چو رستم همی زو بترسد به جنگ

مرا و ترا نیست جای درنگ


از آشفتن شاه و پیگار اوی

بدیدم بدرگاه بر گفتوگوی


ز سهراب یل رفت یکسر سخن

چنین پشت بر شاه ایران مکن


چنین بر شده نامت اندر جهان

بدین بازگشتن مگردان نهان


و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه

مکن تیره بر خیره این تاج و گاه


به رستم بر این داستانها بخواند

تهمتن چو بشنید خیره بماند


بدو گفت اگر بیم دارد دلم

نخواهم که باشد ز تن بگسلم


ازین ننگ برگشت و آمد به راه

گرازان و پویان به نزدیک شاه


چو در شد ز در شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست


که تندی مرا گوهرست و سرشت

چنان زیست باید که یزدان بکشت


وزین ناسگالیده بدخواه نو

دلم گشت باریک چون ماه نو


بدین چاره جستن ترا خواستم

چو دیر آمدی تندی آراستم


چو آزرده گشتی تو ای پیلتن

پشیمان شدم خاکم اندر دهن


بدو گفت رستم که گیهان تراست

همه کهترانیم و فرمان تراست


کنون آمدم تا چه فرمان دهی

روانت ز دانش مبادا تهی


بدو گفت کاووس کامروز بزم

گزینیم و فردا بسازیم رزم


بیاراست رامشگهی شاهوار

شد ایوان به کردار باغ بهار


ز آواز ابریشم و بانگ نای

سمن عارضان پیش خسرو به پای


همی باده خوردند تا نیم شب

ز خنیاگران برگشاده دولب
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش11

دگر روز فرمود تا گیو و طوس

ببستند شبگیر بر پیل کوس


در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه برنشاند و بنه برنهاد


سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده به لشکر گه آمد سوار


یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت

که از گرد ایشان هوا تیره گشت


سراپرده و خیمه زد بر دو میل

بپوشید گیتی به نعل و به پیل


هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشید دریا ز آواز کوس


همی رفت منزل به منزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان


درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد

چو آتش پس پردهٔ لاجورد


ز بس گونهگونه سنان و درفش

سپرهای زرین و زرینه کفش


تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس

برآمد ببارید زو سندروس


جهان را شب و روز پیدا نبود

تو گفتی سپهر و ثریا نبود


ازینسان بشد تا در دژ رسید

بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید


خروشی بلند آمد از دیدگاه

به سهراب گفتند کامد سپاه


چو سهراب زان دیده آوا شنید

به باره بیامد سپه بنگرید


به انگشت لشکر به هومان نمود

سپاهی که آن را کرانه نبود


چو هومان ز دور آن سپه را بدید

دلش گشت پربیم و دم درکشید


به هومان چنین گفت سهراب گرد

که اندیشه از دل بباید سترد


نبینی تو زین لشکر بیکران

یکی مرد جنگی و گرزی گران


که پیش من آید به آوردگاه

گر ایدون که یاری دهد هور و ماه


سلیحست بسیار و مردم بسی

سرافراز نامی ندانم کسی


کنون من به بخت رد افراسیاب

کنم دشت را همچو دریای آب


به تنگی نداد ایچ سهراب دل

فرود آمد از باره شاداب دل


یکی جام میخواست از میگسار

نکرد ایچ رنجه دل از کارزار


وزانسو سراپردهٔ شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار


ز بس خیمه و مرد و پردهسرای

نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش12

چو خورشید گشت از جهان ناپدید

شب تیره بر دشت لشکر کشید


تهمتن بیامد به نزدیک شاه

میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه


که دستور باشد مرا تاجور

از ایدر شوم بیکلاه و کمر


ببینم که این نو جهاندار کیست

بزرگان کدامند و سالار کیست


بدو گفت کاووس کین کار تست

که بیدار دل بادی و تن درست


تهمتن یکی جامهٔ ترکوار

بپوشید و آمد دوان تا حصار


بیامد چو نزدیکی دژ رسید

خروشیدن نوش ترکان شنید


بران دژ درون رفت مرد دلیر

چنان چون سوی آهوان نره شیر


چو سهراب را دید بر تخت بزم

نشسته به یک دست او ژندهرزم


به دیگر چو هومان سوار دلیر

دگر بارمان نامبردار شیر


تو گفتی همه تخت سهراب بود

بسان یکی سرو شاداب بود


دو بازو به کردار ران هیون

برش چون بر پیل و چهره چو خون


ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر

جوان و سرافراز چون نره شیر


پرستار پنجاه با دست بند

به پیش دل افروز تخت بلند


همی یک به یک خواندند آفرین

بران برز و بالا و تیغ و نگین


همی دید رستم مر او را ز دور

نشست و نگه کرد مردان سور


به شایسته کاری برون رفت ژند

گوی دید برسان سرو بلند


بدان لشکر اندر چنو کس نبود

بر رستم آمد بپرسید زود


چه مردی بدو گفت با من بگوی

سوی روشنی آی و بنمای روی


تهمتن یکی مشت بر گردن ش

بزد تیز و برشد روان از تنش


بدان جایگه خشک شد ژنده رزم

نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم


زمانی همی بود سهراب دیر

نیامد به نزدیک او ژند شیر


بپرسید سهراب تا ژندهرزم

کجا شد که جایش تهی شد ز بزم


برفتند و دیدنش افگنده خوار

برآسوده از بزم و از کارزار


خروشان ازان درد بازآمدند

شگفتی فرو مانده از کار ژند


به سهراب گفتند شد ژندهرزم

سرآمد برو روز پیگار و بزم


چو بشنید سهراب برجست زود

بیامد بر ژنده برسان دود


ابا چاکر و شمع و خیناگران

بیامد ورا دید مرده چنان


شگفت آمدش سخت و خیره بماند

دلیران و گردن کشان را بخواند


چنین گفت کامشب نباید غنود

همه شب همی نیزه باید بسود


که گرگ اندر آمد میان رمه

سگ و مرد را آزمودش همه


اگر یار باشد جهان آفرین

چو نعل سمندم بساید زمین


ز فتراک زین برگشایم کمند

بخواهم از ایرانیان کین ژند


بیامد نشست از بر گاه خویش

گرانمایگان را همه خواند پیش


که گر کم شد از تخت من ژندهرزم

نیامد همی سیر جانم ز بزم


چو برگشت رستم بر شهریار

از ایران سپه گیو بد پاسدار


به ره بر گو پیلتن را بدید

بزد دست و گرز از میان برکشید


یکی بر خروشید چون پیل مست

سپر بر سر آورد و بنمود دست


بدانست رستم کز ایران سپاه

به شب گیو باشد طلایه به راه


بخندید و زان پس فغان برکشید

طلایه چو آواز رستم شنید


بیامد پیاده به نزدیک اوی

چنین گفت کای مهتر جنگجوی


پیاده کجا بودهای تیره شب

تهمتن به گفتار بگشاد لب


بگفتش به گیو آن کجا کرده بود

چنان شیرمردی که آزرده بود


وزان جایگه رفت نزدیک شاه

ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه


ز سهراب و از برز و بالای اوی

ز بازوی و کتف دلارای اوی


که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست

بکردار سروست بالاش راست


به توران و ایران نماند به کس

تو گویی که سام سوارست و بس


وزان مشت بر گردن ژندهرزم

کزان پس نیامد به رزم و به بزم


بگفتند و پس رود و می خواستند

همه شب همی لشکر آراستند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش13

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند


بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ


یکی تیغ هندی به چنگ اندرش

یکی مغفر خسروی بر سرش


کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم


بیامد یکی برز بالا گزید

به جایی که ایرانیان را بدید


بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بدو گفت کژی نیاید ز تیر


نشانه نباید که خم آورد

چو پیچان شود زخم کم آورد


به هر کار در پیشه کن راستی

چو خواهی که نگزایدت کاستی


سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هیچ روی


چو خواهی که یابی رهایی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن


از ایران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هیچ روی


سپارم به تو گنج آراسته

بیابی بسی خلعت و خواسته


ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو


هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه


بگویم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بایدم گفتوگوی


بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردن کشان و ز شاه و رمه


همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را


ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار


بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ

بدو اندرون خیمههای پلنگ


به پیش اندرون بسته صد ژندهپیل

یکی مهد پیروزه برسان نیل


یکی برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرین غلافش بنفش


به قلب سپاه اندرون جای کیست

ز گردان ایران ورا نام چیست


بدو گفت کان شاه ایران بود

بدرگاه او پیل و شیران بود


وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه


سراپردهای بر کشیده سیاه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه


به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

پس پشت پیلان و بالاش پیش


زده پیش او پیل پیکر درفش

به در بر سواران زرینه کفش


چنین گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپیلپیکر بود


دگر گفت کان سرخ پردهسرای

سواران بسی گردش اندر به پای


یکی شیر پیکر درفشی به زر

درفشان یکی در میانش گهر


چنین گفت کان فر آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان


بپرسید کان سبز پردهسرای

یکی لشکری گشن پیشش به پای


یکی تخت پرمایه اندر میان

زده پیش او اختر کاویان


برو بر نشسته یکی پهلوان

ابا فر و با سفت و یال گوان


ز هر کس که بر پای پیشش براست

نشسته به یک رش سرش برتر است


یکی باره پیشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی


برو هر زمان برخروشد همی

تو گویی که در زین بجوشد همی


بسی پیل برگستواندار پیش

همی جوشد آن مرد بر جای خویش


نه مردست از ایران به بالای اوی

نه بینم همی اسپ همتای اوی


درفشی بدید اژدها پیکرست

بران نیزه بر شیر زرین سرست


چنین گفت کز چین یکی نامدار

بنوی بیامد بر شهریار


بپرسید نامش ز فرخ هجیر

بدو گفت نامش ندارم بویر


بدین دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بیامد بر شهریار


غمی گشت سهراب را دل ازان

که جایی ز رستم نیامد نشان


نشان داده بود از پدر مادرش

همی دید و دیده نبد باورش


همی نام جست از زبان هجیر

مگر کان سخنها شود دلپذیر


نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود


ازان پس بپرسید زان مهتران

کشیده سراپرده بد برکران


سواران بسیار و پیلان به پای

برآید همی نالهٔ کرنای


یکی گرگ پیکر درفش از برش

برآورده از پرده زرین سرش


بدو گفت کان پور گودرز گیو

که خوانند گردان وراگیو نیو


ز گودرزیان مهتر و بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست


بدو گفت زان سوی تابنده شید

برآید یکی پرده بینم سپید


ز دیبای رومی به پیشش سوار

رده برکشیده فزون از هزار


پیاده سپردار و نیزهوران

شده انجمن لشکری بیکران


نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج


ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

غلام ایستاده رده خیل خیل


بر خیمه نزدیک پردهسرای

به دهلیز چندی پیاده به پای


بدو گفت کاو را فریبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان


بپرسید کان سرخ پردهسرای

به دهلیز چندی پیاده به پای


به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونهای برکشیده درفش


درفشی پس پشت پیکرگراز

سرش ماه زرین و بالا دراز


چنین گفت کاو را گرازست نام

که در چنگ شیران ندارد لگام


هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان

که بر دردر و سختی نگردد ژگان


نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت


تو گیتی چه سازی که خود ساختست

جهاندار ازین کار پرداختست


زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد بباید گذاشت


دگر باره پرسید ازان سرفراز

ازان کش به دیدار او بد نیاز


ازان پردهٔ سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند


ازان پس هجیر سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه باید نهفت


گر از نام چینی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی


بدو گفت سهراب کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد


کسی کاو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان


تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست


چنین داد پاسخ مر او را هجیر

که شاید بدن کان گو شیرگیر


کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان


بدو گفت سهراب کاین خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی


به رامش نشیند جهان پهلوان

برو بر بخندند پیر و جوان


مرا با تو امروز پیمان یکیست

بگوییم و گفتار ما اندکیست


اگر پهلوان را نمایی به من

سرافراز باشی به هر انجمن


ترا بینیازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان


ور ایدون که این راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن


سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامین به آیدت رای


نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت


سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست


چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهری بود بیبها


چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه


نبرد کسی جویداندر جهان

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان


کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید به گرد


تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند


چنو خشم گیرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد


همآورد او بر زمین پیل نیست

چو گرد پی رخش او نیل نیست


بدو گفت سهراب از آزادگان

سیه بخت گودرز کشوادگان


چرا چون ترا خواند باید پسر

بدین زور و این دانش و این هنر


تو مردان جنگی کجا دیدهای

که بانگ پی اسپ نشنیدهای


که چندین ز رستم سخن بایدت

زبان بر ستودنش بگشایدت


از آتش ترا بیم چندان بود

که دریا به آرام خندان بود


چو دریای سبز اندر آید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای


سر تیرگی اندر آید به خواب

چو تیغ از میان برکشد آفتاب


به دل گفت پس کاردیده هجیر

که گر من نشان گو شیرگیر


بگویم بدین ترک با زور دست

چنین یال و این خسروانی نشست


ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگیزد این بارهٔ پیلتن


برین زور و این کتف و این یال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی


از ایران نیاید کسی کینه خواه

بگیرد سر تخت کاووس شاه


چنین گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام


اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سیه روز چون آب جوی


چو گودرز و هفتاد پور گزین

همه پهلوانان با آفرین


نباشد به ایران تن من مباد

چنین دارم از موبد پاک یاد


که چون برکشد از چمن بیخ سرو

سزد گر گیا را نبوید تذرو


به سهراب گفت این چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست


نباید ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد


همی پیلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نیاید به دست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش14

چو بشنید این گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت


ز بالا زدش تند یک پشت دست

بیفگند و آمد به جای نشست


بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی خود چینی به کردار باد


ز تندی به جوش آمدش خون برگ

نشست از بر بارهٔ تیزتگ


خروشید و بگرفت نیزه به دست

به آوردگه رفت چون پیل مست


کس از نامداران ایران سپاه

نیارست کردن بدو در نگاه


ز پای و رکیب و ز دست و عنان

ز بازوی وز آب داده سنان


ازان پس دلیران شدند انجمن

بگفتند کاینت گو پیلتن


نشاید نگه کردن اسان بدوی

که یارد شدن پیش او جنگجوی


ازان پس خروشید سهراب گرد

همی شاه کاووس را بر شمرد


چنین گفت با شاه آزاد مرد

که چون است کارت به دشت نبرد


چرا کردهای نام کاووس کی

که در جنگ نه تاو داری نه پی


تنت را برین نیزه بریان کنم

ستاره بدین کار گریان کنم


یکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد ژندهرزم


کز ایران نمانم یکی نیزهدار

کنم زنده کاووس کی را به دار


که داری از ایرانیان تیز چنگ

که پیش من آید به هنگام جنگ


همی گفت و می بود جوشان بسی

از ایران ندادند پاسخ کسی


خروشان بیامد به پردهسرای

به نیزه درآورد بالا ز جای


خم آورد زان پس سنان کرد سیخ

بزد نیزه برکند هفتاد میخ


سراپرده یک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دم کرنای


رمید آن دلاور سپاه دلیر

به کردار گوران ز چنگال شیر


غمی گشت کاووس و آواز داد

کزین نامداران فرخ نژاد


یکی نزد رستم برید آگهی

کزین ترک شد مغز گردان تهی


ندارم سواری ورا هم نبرد

از ایران نیارد کس این کار کرد


بشد طوس و پیغام کاووس برد

شنیده سخن پیش او برشمرد


بدو گفت رستم که هر شهریار

که کردی مرا ناگهان خواستار


گهی گنج بودی گهی ساز بزم

ندیدم ز کاووس جز رنج رزم


بفرمود تا رخش را زین کنند

سواران بروها پر از چین کنند


ز خیمه نگه کرد رستم بدشت

ز ره گیو را دید کاندر گذشت


نهاد از بر رخش رخشنده زین

همی گفت گرگین که بشتاب هین


همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ


همی این بدان آن بدین گفت زود

تهمتن چو از خیمه آوا شنود


به دل گفت کین کار آهرمنست

نه این رستخیز از پی یک تنست


بزد دست و پوشید ببر بیان

ببست آن کیانی کمر بر میان


نشست از بر رخش و بگرفت راه

زواره نگهبان گاه و سپاه


درفشش ببردند با او بهم

همی رفت پرخاشجوی و دژم


چو سهراب را دید با یال و شاخ

برش چون بر سام جنگی فراخ


بدو گفت از ایدر به یکسو شویم

به آوردگه هر دو همرو شویم


بمالید سهراب کف را به کف

به آوردگه رفت از پیش صف


به رستم چنین گفت کاندر گذشت

ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت


از ایران نخواهی دگر یار کس

چو من با تو باشم بورد بس


به آوردگه بر ترا جای نیست

ترا خود به یک مشت من پای نیست


به بالا بلندی و با کتف و یال

ستم یافت بالت ز بسیار سال


نگه کرد رستم بدان سرافراز

بدان چنگ و یال و رکیب دراز


بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم

زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم


به پیری بسی دیدم آوردگاه

بسی بر زمین پست کردم سپاه


تپه شد بسی دیو در جنگ من

ندیدم بدان سو که بودم شکن


نگه کن مرا گر ببینی به جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ


مرا دید در جنگ دریا و کوه

که با نامداران توران گروه


چه کردم ستاره گوای منست

به مردی جهان زیر پای منست


بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی باید افگند بن


من ایدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمهٔ نامور نیرمی


چنین داد پاسخ که رستم نیم

هم از تخمهٔ سام نیرم نیم


که او پهلوانست و من کهترم

نه با تخت و گاهم نه با افسرم


از امید سهراب شد ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش15

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همی ماند از گفت مادر شگفت


یکی تنگ میدان فرو ساختند

به کوتاه نیزه همی بافتند


نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

به چپ باز بردند هر دو عنان


به شمشیر هندی برآویختند

همی ز آهن آتش فرو ریختند


به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمی که پیدا کند رستخیز


گرفتند زان پس عمود گران

غمی گشت بازوی کندآوران


ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان باد پایان و گردان دژم


ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان


فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکی را نبد چنگ و بازو به کار


تن از خوی پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک


یک از یکدگر ایستادند دور

پر از درد باب و پر از رنج پور


جهانا شگفتی ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست


ازین دو یکی را نجنبید مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر


همی بچه را باز داند ستور

چه ماهی به دریا چه در دشت گور


نداند همی مردم از رنج و آز

یکی دشمنی را ز فرزند باز


همی گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدین سان به جنگ


مرا خوار شد جنگ دیو سپید

ز مردی شد امروز دل ناامید


جوانی چنین ناسپرده جهان

نه گردی نه نامآوری از مهان


به سیری رسانیدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدین کارزار


چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد


به زه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان


زره بود و خفتان و ببر بیان

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان


غمی شد دل هر دو از یکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر


تهمتن که گر دست بردی به سنگ

بکندی ز کوه سیه روز جنگ


کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زین بجنباند اندر نبرد


میان جوان را نبود آگهی

بماند از هنر دست رستم تهی


دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

همه خسته و گشته دیر آمدند


دگر باره سهراب گرز گران

ز زین برکشید و بیفشار د ران


بزد گرز و آورد کتفش به درد

بپیچید و درد از دلیری بخورد


بخندید سهراب و گفت ای سوار

به زخم دلیران نهای پایدار


به رزم اندرون رخش گویی خرست

دو دست سوار از همه بترست


اگرچه گوی سرو بالا بود

جوانی کند پیر کانا بود


به سستی رسید این ازان آن ازین

چنان تنگ شد بر دلیران زمین


که از یکدگر روی برگاشتند

دل و جان به اندوه بگذاشتند


تهمتن به توران سپه شد به جنگ

بدانسان که نخچیر بیند پلنگ


میان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ


عنان را بپچید سهراب گرد

به ایرانیان بر یکی حمله برد


بزد خویشتن را به ایران سپاه

ز گرزش بسی نامور شد تباه


دل رستم اندیشهای کرد بد

که کاووس را بیگمان بد رسد


ازین پرهنر ترک نوخاسته

بخفتان بر و بازو آراسته


به لشکرگه خویش تازید زود

که اندیشهٔ دل بدان گونه بود


میان سپه دید سهراب را

چو می لعل کرده به خون آب را


غمی گشت رستم چو او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید


بدو گفت کای ترک خونخواره مرد

از ایران سپه جنگ با تو که کرد


چرا دست یازی به سوی همه

چو گرگ آمدی در میان رمه


بدو گفت سهراب توران سپاه

ازین رزم بودند بر بیگناه


تو آهنگ کردی بدیشان نخست

کسی با تو پیگار و کینه نجست


بدو گفت رستم که شد تیرهروز

چه پیدا کند تیغ گیتی فروز


برین دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زیر تیغاندرست


گر ایدون که شمشیر با بوی شیر

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر


بگردیم شبگیر با تیغ کین

برو تا چه خواهد جهان آفرین
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش16

برفتند و روی هوا تیره گشت

ز سهراب گردون همی خیره گشت


تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

نیارامد از تاختن یک زمان


وگر باره زیر اندرش آهنست

شگفتی روانست و رویین تنست


شب تیره آمد سوی لشکرش

میان سوده از جنگ و از خنجرش


به هومان چنین گفت کامروز هور

برآمد جهان کرد پر چنگ و شور


شما را چه کرد آن سوار دلیر

که یال یلان داشت و آهنگ شیر


بدو گفت هومان که فرمان شاه

چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه


همه کار ماسخت ناساز بود

بورد گشتن چه آغاز بود


بیامی یکی مرد پرخاشجوی

برین لشکر گشن بنهاد روی


تو گفتی ز مستی کنون خاستست

وگر جنگ بایک تن آراستست


چنین گفت سهراب کاو زین سپاه

نکرد از دلیران کسی را تباه


از ایرانیان من بسی کشتهام

زمین را به خون و گل آغشتهام


کنون خوان همی باید آراستن

بباید به می غم ز دل کاستن


وزان روی رستم سپه را بدید

سخن راند با گیو و گفت و شنید


که امروز سهراب رزم آزمای

چگونه به جنگ اندر آورد پای


چنین گفت با رستم گرد گیو

کزین گونه هرگز ندیدیم نیو


بیامد دمان تا به قلب سپاه

ز لشکر بر طوس شد کینه خواه


که او بود بر زین و نیزه بدست

چو گرگین فرود آمد او برنشست


بیامد چو با نیزه او را بدید

به کردار شیر ژیان بردمید


عمودی خمیده بزد بر برش

ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش


نتابید با او بتابید روی

شدند از دلیران بسی جنگ جوی


ز گردان کسی مایهٔ او نداشت

جز از پیلتن پایهٔ او نداشت


هم آیین پیشین نگه داشتیم

سپاهی برو ساده بگماشتیم


سواری نشد پیش او یکتنه

همی تاخت از قلب تا میمنه


غمی گشت رستم ز گفتار اوی

بر شاه کاووس بنهاد روی


چو کاووس کی پهلوان را بدید

بر خویش نزدیک جایش گزید


ز سهراب رستم زبان برگشاد

ز بالا و برزش همی کرد یاد


که کس در جهان کودک نارسید

بدین شیرمردی و گردی ندید


به بالا ستاره بساید همی

تنش را زمین برگراید همی


دو بازو و رانش ز ران هیون

همانا که دارد ستبری فزون


به گرز و به تیغ و به تیر و کمند

ز هرگونهای آزمودیم بند


سرانجام گفتم که من پیش ازین

بسی گرد را برگرفتم ز زین


گرفتم دوال کمربند اوی

بیفشار دم سخت پیوند اوی


همی خواستم کش ز زین برکنم

چو دیگر کسانش به خاک افگنم


گر از باد جنبان شود کوه خار

نجنبید بر زین بر آن نامدار


چو فردا بیاید به دشت نبرد

به کشتی همی بایدم چاره کرد


بکوشم ندانم که پیروز کیست

ببینیم تا رای یزدان به چیست


کزویست پیروزی و فر و زور

هم او آفرینندهٔ ماه و هور


بدو گفت کاووس یزدان پاک

دل بدسگالت کند چاک چاک


من امشب به پیش جهان آفرین

بمالم فراوان دو رخ بر زمین


کزویست پیروزی و دستگاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه


کند تازه این بار کام ترا

برآرد به خورشید نام ترا


بدو گفت رستم که با فر شاه

برآید همه کامهٔ نیک خواه


به لشکر گه خویش بنهاد روی

پراندیشه جان و سرش کینه جوی


زواره بیامد خلیده روان

که چون بود امروز بر پهلوان


ازو خوردنی خواست رستم نخست

پس آنگه ز اندیشگان دل بشست


چنین راند پیش برادر سخن

که بیدار دل باش و تندی مکن


به شبگیر چون من به آوردگاه

روم پیش آن ترک آوردخواه


بیاور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرینه کفش مرا


همی باش بر پیش پردهسرای

چو خورشید تابان برآید ز جای


گر ایدون که پیروز باشم به جنگ

به آوردگه بر نسازم درنگ


و گر خود دگرگونه گردد سخن

تو زاری میاغاز و تندی مکن


مباشید یک تن برین رزمگاه

مسازید جستن سوی رزم راه


یکایک سوی زابلستان شوید

از ایدر به نزدیک دستان شوید


تو خرسند گردان دل مادرم

چنین کرد یزدان قضا بر سرم


بگویش که تو دل به من در مبند

که سودی ندارت بودن نژند


کس اندر جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند


بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ


بسی باره و دژ که کردیم پست

نیاورد کس دست من زیر دست


در مرگ را آن بکوبد که پای

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای


اگر سال گشتی فزون ازهزار

همین بود خواهد سرانجام کار


چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گیتی مبرتاب روی


اگر جنگ سازد تو سستی مکن

چنان رو که او راند از بن سخن


همه مرگ راییم پیر و جوان

به گیتی نماند کسی جاودان


ز شب نیمهای گفت سهراب بود

دگر نیمه آرامش و خواب بود

و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش17

چو خورشید تابان برآورد پر

سیه زاغ پران فرو برد سر


تهمتن بپوشید ببر بیان

نشست از بر ژنده پیل ژیان


کمندی به فتراک بر بست شست

یکی تیغ هندی گرفته بدست


بیامد بران دشت آوردگاه

نهاده به سر بر ز آهن کلاه


همه تلخی از بهر بیشی بود

مبادا که با آز خویشی بود


وزان روی سهراب با انجمن

همی می گسارید با رود زن


به هومان چنین گفت کاین شیر مرد

که با من همی گردد اندر نبرد


ز بالای من نیست بالاش کم

برزم اندرون دل ندارد دژم


بر و کتف و یالش همانند من

تو گویی که داننده بر زد رسن


نشانهای مادر بیابم همی

بدان نیز لختی بتابم همی


گمانی برم من که او رستمست

که چون او بگیتی نبرده کمست


نباید که من با پدر جنگ جوی

شوم خیره روی اندر آرم بروی


بدو گفت هومان که در کارزار

رسیدست رستم به من اند بار


شنیدم که در جنگ مازندران

چه کرد آن دلاور به گرز گران


بدین رخش ماند همی رخش اوی

ولیکن ندارد پی و پخش اوی


به شبگیر چون بردمید آفتاب

سر جنگ جویان برآمد ز خواب


بپوشید سهراب خفتان رزم

سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم


بیامد خروشان بران دشت جنگ

به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ


ز رستم بپرسید خندان دو لب

تو گفتی که با او به هم بود شب


که شب چون بدت روز چون خاستی

ز پیگار بر دل چه آراستی


ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین

بزن جنگ و بیداد را بر زمین


نشنیم هر دو پیاده به هم

به می تازه داریم روی دژم


به پیش جهاندار پیمان کنیم

دل از جنگ جستن پشیمان کنیم


همان تا کسی دیگر آید به رزم

تو با من بساز و بیارای بزم


دل من همی با تو مهر آورد

همی آب شرمم به چهر آورد


همانا که داری ز گردان نژاد

کنی پیش من گوهر خویش یاد


بدو گفت رستم کهای نامجوی

نبودیم هرگز بدین گفتوگوی


ز کشتی گرفتن سخن بود دوش

نگیرم فریب تو زین در مکوش


نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بستهام بر میان


بکوشیم و فرجام کار آن بود

که فرمان و رای جهانبان بود


بسی گشتهام در فراز و نشیب

نیم مرد گفتار و بند و فریب


بدو گفت سهراب کز مرد پیر

نباشد سخن زین نشان دلپذیر


مرا آرزو بد که در بسترست

برآید به هنگام هوش از برت


کسی کز تو ماند ستودان کند

بپرد روان تن به زندان کند


اگر هوش تو زیر دست منست

به فرمان یزدان بساییم دست


از اسپان جنگی فرود آمدند

هشیوار با گبر و خود آمدند


ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد


بکشتی گرفتن برآویختند

ز تن خون و خوی را فرو ریختند


بزد دست سهراب چون پیل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست


به کردار شیری که بر گور نر

زند چنگ و گور اندر آید به سر


نشست از بر سینه ٔ پیلتن

پر از خاک چنگال و روی و دهن


یکی خنجری آبگون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید


به سهراب گفت ای یل شیرگیر

کمندافگن و گرد و شمشیرگیر


دگرگونهتر باشد آیین ما

جزین باشد آرایش دین ما


کسی کاو بکشتی نبرد آورد

سر مهتری زیر گرد آورد


نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبرد سرش گرچه باشد به کین


گرش بار دیگر به زیر آورد

ز افگندنش نام شیر آورد


بدان چاره از چنگ آن اژدها

همی خواست کاید ز کشتن رها


دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود این سخن دلپذیر


یکی از دلی و دوم از زمان

سوم از جوانمردیش بیگمان


رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شیری که بر پیش آهو گذشت


همی کرد نخچیر و یادش نبود

ازان کس که با او نبرد آزمود


همی دیر شد تا که هومان چو گرد

بیامد بپرسیدش از هم نبرد


به هومان بگفت آن کجا رفته بود

سخن هرچه رستم بدو گفته بود


بدو گفت هومان گرد ای جوان

به سیری رسیدی همانا ز جان


دریغ این بر و بازو و یال تو

میان یلی چنگ و گوپال تو


هژبری که آورده بودی بدام

رها کردی از دام و شد کار خام


نگه کن کزین بیهده کارکرد

چه آرد به پیشت به دیگر نبرد


بگفت و دل از جان او برگرفت

پرانده همی ماند ازو در شگفت


به لشکرگه خویش بنهاد روی

به خشم و دل از غم پر از کار اوی


یکی داستان زد برین شهریار

که دشمن مدار ارچه خردست خوار


چو رستم ز دست وی آزاد شد

بسان یکی تیغ پولاد شد


خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز یابد روان


بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست


همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود آگه از بخشش هور و ماه


که چون رفت خواهد سپهر از برش

بخواهد ربودن کلاه از سرش


وزان آبخور شد به جای نبرد

پراندیشه بودش دل و روی زرد


همی تاخت سهراب چون پیل مست

کمندی به بازو کمانی به دست


گرازان و بر گور نعرهزنان

سمندش جهان و جهان راکنان


همی ماند رستم ازو در شگفت

ز پیگارش اندازهها برگرفت


چو سهراب شیراوژن او را بدید

ز باد جوانی دلش بردمید


چنین گفت کای رسته از چنگ شیر

جدا مانده از زخم شیر دلیر

و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۰۴-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۲ ب.ظ)، Ar.chly (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۹ ب.ظ)، الهه ی شب (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۶:۱۰ ب.ظ)، RASHNOU (۰۷-۰۸-۹۴, ۱۱:۲۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان