شعر سنگ مزار منوچهر حامدی : بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید .
طلوع ۴/۷/۱۳۱۸
غروب ۲/ ۱
سیم آسا ازین صحرا گذشتیم
رهی در سینه ی این خاک خفته است
فروزان آتشي در سينه خاك
فروخفته چو كل با سينه چاك
بزن آبي بر اين آتش خدا را
بنه مرهم ز اشكي داغ ما را
كه از روشندلي چون روز بوديم
به شبها شمع بزم افروز بوديم
چراغ شام تاري نيست ما را
كنون شمع مزاري نيست ما را
ه روز مــرگ چــو تــابـوت مــن روان باشـد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مـگـری و مـگـو دریـــــغ دریــــــغ
بدوغ دیو در افتـــی دریــــــغ آن باشد
جنازه ام چو بـبـیـنـــــی مگو فــراق فــراق
مرا وصـــــال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گـــور ســــــپاری مـگــو وداع وداع
که گور پرده ی جمعیــــت جنان باشد
کدام دانه فرو رفـــــــت در زمین که نرســت
چرا به دانه ی انسانیت این گمان باشد
دهان چو بستی ازین سوی . آن طرف بگشای
که های هوی تو در جو لامکان باشد
خورشید جاودانه می درخشد بر مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود مینهیم و غروب میکنیم هر پسین
از حسین پناهی
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید .
طلوع ۴/۷/۱۳۱۸
غروب ۲/ ۱
سیم آسا ازین صحرا گذشتیم
سبک رفتار و بی پروا گذشتیم
به پای کوشش از دیروز و امروز
گذر کردیم و از فردا گذشتیم
کنون در کوی نا پیدا خرامییم
چو ا ز این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سر منزل عنقا گذشتیم
لا ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته استقدم بر تربت ما میگذاری
رهی در سینه ی این خاک خفته است
فروزان آتشي در سينه خاك
فروخفته چو كل با سينه چاك
بزن آبي بر اين آتش خدا را
بنه مرهم ز اشكي داغ ما را
كه از روشندلي چون روز بوديم
به شبها شمع بزم افروز بوديم
چراغ شام تاري نيست ما را
كنون شمع مزاري نيست ما را
ه روز مــرگ چــو تــابـوت مــن روان باشـد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مـگـری و مـگـو دریـــــغ دریــــــغ
بدوغ دیو در افتـــی دریــــــغ آن باشد
جنازه ام چو بـبـیـنـــــی مگو فــراق فــراق
مرا وصـــــال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گـــور ســــــپاری مـگــو وداع وداع
که گور پرده ی جمعیــــت جنان باشد
کدام دانه فرو رفـــــــت در زمین که نرســت
چرا به دانه ی انسانیت این گمان باشد
دهان چو بستی ازین سوی . آن طرف بگشای
که های هوی تو در جو لامکان باشد
خورشید جاودانه می درخشد بر مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود مینهیم و غروب میکنیم هر پسین
از حسین پناهی
تمام باورهای من خدا