ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: کوراوغلی می خواند
مورد استفاده:
هنگامی که مخاطب در جواب متکلم جواب سربالا بدهد و یا فی المثل بدهکار در مقابل بستانکار که طلب خود را مطالبه می کند پاسخ منفی توام با خشونت و اعتراض بدهد طلبکار می گوید :" برای من کوراوغلی می خواند " یعنی : پولش را نمی دهد که هیچ ، یک چیزی هم طلبکاراست .
کوراوغلی غلط مشهور و صحیح آن کوراوغلو به معنی کورزاد است .
باید دانست کوراوغلی محبوبترین و برجسته ترین قهرمانی است که فولکور مردم آذربایجان خلق کرده که از آسیای مرکزی تا سواحل شرق و غرب دریای خزرو درمیان قبایل قفقاز و آذربایجان ایران شناخته شده است و در این زبان امثله فراوانی علاوه بر عبارت مثلی بالا که در زبان فارسی دری ضرب المثل شده به نام و براساس شخصیت کوراوغلی موجود است .
داستان کوراوغلی در واقع تمثیل حماسی زیبایی از مبارزات طولانی مردم با دشمنان داخلی و خارجی است و مخصوصاً با الهام از قیام جلالی لر خلق شده و در دو کلمه قیام کوراوغلو و دسته اش تجلی کرده است .
نهال این قیام به وسیله مردی سالخورده به نام علی کیشی کاشته می شود که پسری دارد موسوم به روشن که همین پسر سالهای بعد به نام کوراوغلی مشهور و نامبردار گردید.
علی کیشی خود مهتر خان بزرگ و حشم داری به نام حسن خان بر سر اتفاق بسیار جزیی که آن را توهین نسبت به خود تلقی می کرد دستورمی دهد چشمان علی را از کاسه در آورند .علی کیشی بر اثر این حادثه با دو کره اسب که آنها را از جفت کردن مادیانی با اسبان افسانه ای دریایی به دست آورده بود همراه پسرش روشن از قلمرو و نفوذ و قدرت حسن خان می گریزد و در چنلی بل یا کمره مه آلود که کوهستانی سنگلاخ و صعب العبور با راههای پیچاپیچ است مسکن می گزیند .
روشن آن دو کره اسب را که به نامهای قیرآت و دورآت مشهور می شوند به دستور جادو مانند پدرش پرورش می دهد و در قوشابولاق یا جفت چشمه در شبی معین آب تنی می کند و بدین گونه هنرعاشقی در روح آن دمیده می شود .
علی کیشی از یک تکه سنگ آسمانی که در کوهستان افتاده است شمشیری برای پسرش روشن سفارش می دهد و بعد از وصایا و سفارشهای لازم می میرد و در همان قوشابولاق به خاک سپرده می شود .
آوازه هنر روشن به تدریج از کوهستانها می گذرد و در شهرها و روستاها به گوش مردم می رسد و در این هنگام است که از روشن به کوراوغلویعنی کورزاد شهرت پیدا می کند .
کوراوغلی سرانجام موفق می شود حسن خان را به چنلی بل آورده به آخور ببندد و انتقام پدرش را از او بستاند . از عاشقهای پرآوازه آن عصر عاشق جنون بود که به کوراوغلی می پیوندد و به تبلیغ افکار و اندیشه هایش می پردازد و راهنمای شوریدگان و عاصیان به کوهستان می شود .
داستان کوراوغلی در عین حال که بهترین و قویترین نمونه های نظم و نثر آذری است بندبند این حماسه شورانگیز از آزادگی و مبارزه و دوستی و انسانیت و برابری سخن می راند و به همین ملاحظه از دیرباز مورد توجه آهنگسازان و فیلمسازان قرار گرفته اپرای کوراوغلی که سخت دلچسب و مشهور است از روی حماسه ساخته می شود .
چون کوراوغلی در داستانهای فولکوریک آذربایجان دلاوری نامدار و مبارزی بی باک و گردن کش بود و زیربار زور و خودسری و خودکامگی دیگران نمی رفت لذا نام و آهنگش هر دو صورت ضرب المثل پیدا کرده است منتها در مقام زورگویی و خودسری و مطالب غیر منطقی گفتن ، نه در مقام مبارزه با خودکامی و خودکامگی .
و این هم از آن مورادی است مشابه با ضرب المثلهای آب پاکی روی دست کسی ریختن و لنگ انداختن که به غلط و در عکس قضیه که رخ داده مشهور شده است .
منبع:sarapoem.persiangig.com
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: رمال اگر غیب میدانست، خود گنج پیدا میكرد
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه ادعا میكنند از گذشته و آینده خبر دارند.روزی روزگاری، رَمالی بود كه با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار میگذراند . روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت كه خیلی به فكر مال اندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده كرد، و به تاجر گفت: اگر بخواهی میتوانم نقشهی گنج بزرگی را به تو بدهم. تاجر گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟ رمال گفت: اگر به من پنج كیسهی پر از طلا بدهی من حاضرم نقشهی گنجی بزرگ كه شامل صدها كیسه طلا است را به تو بدهم. تاجر خیلی خوشحال شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه كند و به مرد رمال بدهد.
فردای آن روز مرد تاجر به دكان یكی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنسهایی كه به او فروخته بود را زودتر طلب كند و بتواند پول برای رمال فراهم كند. دوستش كه انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده كه به پول نیازمند شدهای، مرد تاجر از وعدهای كه مرد رمال به او داده بود صحبت كرد. تاجر فهمیده گفت: تو نباید حرفهای او را باور كنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مكان آن مطلع بود خودش میرفت و آن را پیدا میكرد. چرا باید نقشه چنین گنجی را در مقابل پنج كیسهی طلا به تو بدهد.ولی تاجر ساده لوح كه فقط به گنج و طلا فكر میكرد، صحبتهای دوستش را نپذیرفت گفت: بالاخره من طلبم را تا فردا میخواهم، من نمیتوانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم.
تاجر كه نمیتوانست در آن فرصت كم طلب او را مهیا كند، به فكر فرو رفت و بعد از كلی فكر كردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به خانهی تاجر ساده لوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت كرد. و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همان جا پرداخت خواهم كرد.
مرد رمال وقتی خبردار شد كه فردا نهار خانه تاجر دیگری دعوت شده است، بینهایت خوشحال شد و گفت حتماً او را هم میتوانم متقاعد كنم كه در ازاء چند كیسهی طلا مانند دوستش یك نقشه گنج دیگر از من بخرد.
فردای آن روز مرد تاجر نهار مفصلی تدارك دید و سفرهی مجللی ترتیب داد. همه چیز برای خوراك آن سه نفر حاضر بود كه غذای اصلی را خدمتكار خانه آورد. طبق دستور یك بشقاب پلو با ران مرغ تزیین شده بود برای مرد رمال آورده شد. مرد صاحب خانه تعارف كرد كه بفرمایید و غذای خود را میل كنید. رمال كه فكر میكرد اشتباهی شده و باید اعتراض كند كه چرا پلوی او گوشت ندارد كمی صبر كرد.
اما وقتی دید صاحب خانه و دوست تاجرش مشغول خوردن و صحبت كردن شدهاند، گفت: فكر میكنم خدمتكار اشتباهی كرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره كرد. مرد صاحب خانه كه منتظر این لحظه بود، خدمتكار را صدا كرد و با لبخند گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتكار گوشت را از زیر پلوها خارج كرد و نشان رمال داد. تاجر با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمیبینی، پس چطوری نقشهی گنج به این دوست ساده لوح من میفروشی؟
رمال كه توقع این همه زرنگی و ذكاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت خانهی تاجر را ترك كرد.
تاجر فهمیده رو به دوستش كه مات و متحیر آنها را نگاه میكرد كرد و گفت: باز هم میخواهی طلبت را از من پیش از موعد وصول كنی و به دست رمال بدهی تا نقشهی گنج را به تو بدهد؟
منبع: rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
۰۹-۰۶-۹۶، ۱۰:۴۷ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۹-۰۶-۹۶، ۱۰:۵۲ ق.ظ توسط صنم بانو.)
داستان ضرب المثل: دوباره بسم الله
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه هنوز یك كار را تمام نكرده به سراغ كار دیگری میروند.
مردی در بازار شهری حجره داشت و آوازه خساست و تنگ نظری او، ورد زبان مردم شهر بود به طوری كه اگر كسی میخواست مردی را به خساست مثال بزند نام او را میآورد. روزی چند نفر از كسبهی بازار در مورد رفتار عجیب این مرد با هم صحبت میكردند. آنها با یكدیگر شرطی بستند مبنی بر اینكه هركس بتواند یك وعده غذا خود را میهمان این مرد خسیس كند شرط را برنده شده.
یكی از بازاریان یك روز شاگردش را به دكّان مرد خسیس فرستاد و از او دعوت كرد برای مشورت در مورد یك معامله به دكّان او بیاید. مرد خسیس كه حرف معامله را شنید، خیلی خوشحال شد. سریع كارهایش را كرد و خود را به دكّان دوستش رساند. بعد از سلام و احوالپرسی نشست تا با مرد صحبت كند. ولی چون دكان شلوغ و پر رفت و آمد بود مرد دكاندار گفت: در این سروصدا نمیتوانیم خوب حرف بزنیم شب شام به منزل من بیا تا آنجا با خیال راحت بنشینیم و حرف بزنیم.
غروب كه شد مرد خسیس لباسهایش را پوشید و راهی خانهی مرد بازاری شد. مرد صاحب خانه به گرمی از او استقبال كرد. سفرهای رنگین چید تا شام بخورند بعد از شام برایش میوه آورد. مرد خسیس كه این همه خوشبختی یكجا نصیبش شده بود از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
بعد از شام مرد صاحب خانه آمد بنشینند و با هم صحبت كنند كه صدای جیغ و فغان از آشپزخانه به گوش رسید. مرد خود را به آشپزخانه رساند سپس بازگشت و رو كرد به مرد خسیس و گفت: شرمنده! سینی چای از دست زنم افتاده و روی پایش ریخته، پایش سوخته باید سراغ طبیب بروم و او را به خانه بیاورم تا مداوایش كند. اصل صحبت ما میماند برای یك شب دیگر حالا یا خانهی من یا خانهی شما، مرد خسیس كه حرف مرد را در حد تعارفی میدانست گفت: خانهی ما و شما ندارد، دفعهی بعد تشریف بیاورید خانهی ما، خداحافظی كرد و به خانهاش بازگشت.
مرد خسیس كه رفت، مرد برگشت و به زنش گفت: عالی بود! خیلی خوب بود. باید ببینیم، او كی من را دعوت میكند تا شرط را ببرم.
چند شبی از شب میهمانی گذشت. مرد خسیس دید خبری از طرف مرد دكاندار نیامد. تصمیم گرفت خودش به دكان او رود و به بهانهی احوالپرسی از همسر بیمارش ببیند، چه وقت میتوانند در مورد معامله صحبت كنند. رفت سلام و احوالپرسی كرد و نشست از احوال همسر مرد پرسید. مرد تاجر گفت رو به بهبودی است ولی فعلاً قادر به حركت نیست.
باید دوباره شبی بنشینیم و با هم صحبت كنیم. مرد خسیس: تعارف كرد كه باشه اگر خواستی شبی به خانهی من بیا تا با هم صحبت كنیم. مرد گفت: خدا عمرت بدهد، باشه شام میام تا وقت كافی داشته باشیم و با هم صحبت كنیم. مرد خسیس كه پشیمان شده بود گفت: نه! تو شام بیایی همسرت در خانه تنها میماند؟ مرد پاسخ داد: او تنها نیست! خواهرش به خانهی ما آمده تا مواظبش باشد.
مرد خسیس كه دستی دستی خودش را در چاه انداخته بود، فردا با نارضایتی برنج و گوشت و میوه خرید و به خانه برد و از همسرش خواست به اندازهی غذای دو نفر شام بپزد.
زن مرد خسیس كه خیلی دست و دلباز بود و از دست خسیس بازیهای شوهرش خسته شده بود، چندین نوع غذا درست كرد تا سفرهای رنگارنگ برای میهمانشان پهن كند.
مرد مغازهدار غروب كه شد دكانش را بست به خانه رفت و به همسرش گفت: به همه گفتم من امشب شرط را میبرم من یك وعده غذا خانهی مرد خسیس میخورم. لباسهایش را پوشید و به خانهی او رفت.
مرد خسیس با دلخوری و به امید بستن یك معامله پرسود از میهمانش پذیرایی كرد و سفرهی رنگارنگی چید آن دو با هم سر سفره نشستند بسم الله گفتند و شروع به خوردن غذا كردند. مرد مغازهدار كه آن همه غذای رنگارنگ را دیده بود اشتهایش باز شده بود و تند و تند میخورد. از طرف دیگر مرد خسیس حرص میخورد. با خود فكر كرد كه اگر من دست از غذا خوردن بكشم او خجالت میكشد و عقب میرود. مرد خسیس الحمدلله گفت و كنار سفره نشست ولی میهمان خوشحالش فقط غذا میخورد. كمی كه گذشت مرد خسیس دید اگر باقیماندهی غذای در سفره را نخورد همین هم از دستش رفته به ناچار دوباره بسم الله گفت و شروع به خوردن كرد.
مرد مغازهدار رو كرد به دوستش و گفت: پرخوری اصلاً كار خوبی نیست؟ آدمی كه از اینقدر غذا نمیگذرد نمیتواند شریك خوبی در سود و زیان یك معامله باشد. تو كه الحمدلله گفته بودی چرا دوباره بسم الله...؟
منبع: rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
۲۴-۰۶-۹۶، ۰۴:۵۴ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۴-۰۶-۹۶، ۰۵:۰۸ ق.ظ توسط صنم بانو.)
داستان ضرب المثل: آش رشته آن طرف رودخانه هم میآید
درباره ریشه این مثل آوردهاند که: زنی به آش رشته علاقه زیادی داشت و هر روز همین غذا را میپخت. شوهرش برخلاف او از آش رشته خوشش نمیآمد و زن هم حاضر نبود جز آن، غذایی تهیه کند. مرد یک روز برای فرار از خوردن آش رشته از محل و ده خود به دهی که دوستش آنجا بود و رودخانهای حد فاصل این دو تا ده بود رفت.
چون وقت صرف غذا رسید، سفره پهن شد و آن مرد دید باز اینجا آش رشته در کار است. با تعجب گفت: این آش چطور از این رودخانه پهناور عبور کرده و اینجا آمده؟! زن صاحبخانه دانست که آن مرد به آش رشته میل ندارد به مهمان گفت: من خیلی سعی کردم که چیزی تهیه کنم که شما دوست داشته باشی یادم آمد که همیشه در خانه شما دیگ آش کشک برپاست. فکر کردم آش رشته برای پذیرایی شما بهترین باشد.
پیام این ضرب المثل این است که از قسمت و تقدیر نمیتوان فرار کرد.و موارد کاربرد: در توجه دادن به حاکمیت سرنوشت بر زندگی انسانها به کار میرود. منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: اول رفیق آخر طریق
مردی بود که حکایت میکرد من سی سال تجارت کردم و هرگز در سفر بیرفیق نبودم. در ابتدای تجارت پدرم مرا وصیت کرد که هرگز بیرفیق و تنها سفر نکنی. اتفاقاً بعد از فوت پدر از اقوام دلگیر شدم. همیان زری داشتم بر کمر خود بستم و بیرفیق از خانه بیرون آمدم. بعد از دو روز، غریبی بر من اثر نمود خواستم برگردم، غرور جوانی مانع شد پس به خاطرم رسید نصحیت پدر را بیازمایم.
به نخلستانی رسیدم که از آبادی دور بود. پشیمان و حیران نه طاقت رفتن و نه قدرت برگشتن داشتم. ناگاه دو نفر را دیدم که به جانب من میآمدند و هر دو دزد بودند. اتفاقاً یک نفر دیگر رسید و هر سه با هم برآمیختند. بالاخره یکی از آنان دو نفر دیگر را هلاک نموده و اسبان ایشان را بر درختی بست و فارغ شد، پس تیغ کشید و روی به من آورد. من قالب تهی نمودم و از ترس همیانی که به کمر داشتم گشوده و دور انداختم.
رفت و همیان را برداشت. گفتم: «ای جوانمرد مرا ببخش.» پس جلو آمد و جامههای مرا بیرون آورد و دست مرا محکم بست و بر یکی از اسبها سوار شد. من آن شب گرسنه و تشنه در آن صحرا بماندم. با خود گفتم: «خودْ کرده را تدبیر نیست.» چون روز شد با خود گفتم: «به طرفی باید رفت.» روانه شدم که مبادا بلایی دیگر بر سر من آید که «بخت چون برگردد پالودهدندان بشکند.» آن روز تا شب در نخلستان میگردیدم. از دور روشنی دیدم خوشحال شدم که به آبادی رسیدم. اما نعره شیر از هر طرف میشنیدم، رو به سوی آن روشنی رفتم، چون نزدیک رسیدم آتش بسیاری افروخته دیدم.
پیش رفتم. دیدم همان دزد با زنی نشسته و شراب زهرمار میکند، مرا دید و بشناخت و گفت: «ای عجم خیرهسر، آخر به پای خود به گور آمدی؟» الحال تو را زنده نگذارم که بر سرّ من مطلع شوی، من برگشتم و رو به گریز نهادم و او برخاسته و تیغ کشیده و عقب من میدوید و مست لایَعقل بود. گاهی میافتاد و بر میخاست و باز میدوید و فریاد میکرد که من دیروز تو را بخشیدم الحال به جاسوسی آمدهای تا دو سه تیر پرتاب که راه رفتم، آن حرامزاده به من رسید و مرا گرفت و بر زمین زد.
جَزَع و فَزَع میکردم. در وقت جَدَل تیغ از دستش در افتاد مرا گذاشت و رفت که تیغ را بردارد. ناگهان شیری که در کمین بود به او رسید و او را بگرفت. بر زمین زد و از هم بدرید. من از ترس بالای درختی رفتم و شیر آن اعرابی را نصفی بخورد و نصف دیگر را به دندان گرفت و به مکان خود میکشید تا از نظر غایب شد. من در بالای درخت میدیدم و شکر میکردم. از بالای درخت پایین آمدم زن را دیدم به درگاه قاضی الحاجات میگریست و میگفت: «حقتعالی تو را برای خلاصی من به این مکان آورد.»
زن طعام و شربت حاضر کرد چون چیزی بخوردم و بیاسودم آن زن برخاست و هیمهای بسیار بالای آتش نهاد و روشن کرد. من گفتم: «این چیست؟» گفت: «این مکان، مکان شیران است و شیر از آتش روشن میگریزد و آن اعرابی در این مکان چنین به سر میبُرد و این بادیه تا خانه این دزد سه روز راه است. هر چند گاه به اینجا میآمد و راهزنی میکرد و مال مردم را در اینجا جمع مینمود. بعد از چند روز حمل شتران کرده به منزل خود میبرد و فردا وعده بود که این مالها را به خانه برد نصیبش نشد و این کنیسه معبد یهودان است و مال و اسبان بسیار در آنجا است در این چند روز این دزد بر سر قافله ما آمده بود بسیار دلیر و زبردست بود خود را تنها بر قافله زد.
شوهر و برادر مرا بکشت و مرا با مال به اسیری آورد و اموال در گنبد گذاشت. امروز شش روز است که به دست آن شقی گرفتارم و فردا میخواست مرا با مال به خانه خود برد که این قضیه روی داد.» چون روز شد برخاستند و آنچه از نقد و جنس بود برداشتند، حمل اسبان نمودند و بعد از دو روز دیگر به آبادانی رسیدند و آن زن کسی پیش اقوام خود فرستاد خبر کرد. جمعی از اقوام او پیشباز آمده و مرد را با زن به شهر درآوردند و زن را عقد بسته با مال بسیار به وی دادند و این از آن روز مانده که اول رفیق آخر طریق.
منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: با مردن یک میراب شهر بی آب نمی ماند
میرابی بود که فکر می کرد آدم مهمی است.کار میراب چه بود؟در گذشته ها که لوله کشی آب وجود نداشت،کار تقسیم آب به عهده ی میراب ها بود....میراب آّب رودخانه را تقسیم بندی می کرد. مثلایک ساعت آب رودخانه را به طرف محله بالا می فرستادویک ساعت هم آب رودخانه را به رودخانه محله پایین سرایر می کرد.کار میراب کار مهمی بود.اما از آن کارها نبود که دیگری نتواند انجامش دهد.میراب قصه ما آنقدر خودش را مهم می دانست که فکر می کرد اگریک روز مریض شود و دست از کار بکش،همه مردم از تشنگی می میرند.
ب ا این حساب برای خودش دفتر و دستکی جور کرده بود.سام هرکسی را جواب نمی داد.همسر میراب زن با خدا وخوش اخلاقی بود.گاه وبی گاه به شوهرش می گفت:چه خبراست؟مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را می گیری.آب مورد نیاز مردم را خدا از آسمان می فرستد.آن وقت تو برای تقسیم اش این همه خودت را می گیری که چه؟
یک کم خوش خو باش....اما گوش میراب به این حرف ها بدهکار نبودوهمیشه در جواب همسرش می گفت:حالا نمی فهمی من چه آدم مهمی هستم.وقتی مردم ومردم شهر از بی آبی هلاک شدند،قدر مرا می دانی.
از قضای روزگار جناب میراب به شکم درد نا شناخته ای مبتلا شد.شکم دردی که خواب را از چشمانش گرفته بود.چه برسد به اینکه آقای میراب بتواند به خارج شهر وسر رودخانه برودوبه تقسیم آّ ب بپردازد. یک بار که اندکی حالش بهتر شده بود،یادش آمد که برای خودش آدم مهمی بوده ومیرابی می کرده.
از همسرش پرسید:مردم شهر از بی آبی نمرده اند؟اصلا در خانه خودمان آب پیدا می شود؟همسرش خندید وگفت:مطمئن باش هیچ اتفاقی نیفتاده .از ان شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته.بر خلاف تو خنده رو وخوش اخلاق هم هست ومردم از او خیلی راضی هستند،میراب که فهمید کارش آن قدر ها هم مهم نبوده،سرش را زیر لحاف برد واز این که با مردم بد رفتاری کرده خجالت کشید.
از آن به بعد هروقت بخواهند بی اهمیت بودن کار ها و مقام ها را گوشزد کنند یا بگویند که هیچ کاری زمین نمی ماند و همیشه کسی برای ادامه دادن آن وجود دارد این مثل را به زبان می آورند ومی گویند:((با مرگ یک میراب شهر بی آب نمی ماند))
منبع:farzandemam.blog.ir
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: مغز خر خورده
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی مطیع و زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت. زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک، جیک و بوکشان یکی بود، خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله ی چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده الاغ است...
زین قصه گر هزار نکته بر دهد
یک نکته اش نگفته ترا به باد دهد
از دست زن مخور تو کله پاچه را
شاید که خر بود یا گاو یا کلکچه را
منبع:wikiblog.persianblog.ir
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: سنگ مفت، گنجشك مفت
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی گفته میشود كه از انجام هر كاری میترسند در صورتی كه آن كار اصلاً ضرری ندارد.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در كنار هم زندگی میكردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج كرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو كاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی كه در خانه آنها به گوش میرسید صدای جیك جیك دستهی گنجشكهایی بود كه روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میكردند. پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشكها از آن بخورند.
تا اینكه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا كرد و صدای دائم جیك جیك گنجشكها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر میزد كه این گنجشكها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمیدانست گنجشكهایی كه سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت كردهاند را چه طوری فراری دهد. هر بار كه سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب میكرد آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
یكبار كه زن داشت از صدای جیك جیك گنجشكها شكایت میكرد مرد گفت: تو بگو من چه كار بكنم. هر بار كه به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمی گردن د. زن جواب داد: سنگ مفت گنجشك هم مفت آنقدر بزن تا بروند.
منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
داستان ضرب المثل: حرفهای بند تنبونی
در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
منبع:wikiblog.persianblog.ir
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
ارسالها: 46,005
موضوعها: 17,794
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
23,502
سپاسها: 15997
20516 سپاس گرفتهشده در 3693 ارسال
۰۵-۰۷-۹۶، ۰۵:۳۱ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۵-۰۷-۹۶، ۰۵:۴۳ ق.ظ توسط صنم بانو.)
ضرب المثل هايي برگرفته از واقعه ي عاشورا
دنيايش مثل آخرت يزيد است
آخرت يزيد، به سبب پديد آوردن واقعة عاشورا ، با دردناكترين مجازاتها همراه است.
اين مثل به گذراندن زندگي با سختي و بدبختي اشاره دارد.
گونه هاي ديگر آن عبارتند از:
الف) دنياي ما بدتر از آخرت يزيد است.
ب) عاقبتش مثل عاقبت يزيد شده است.
منابع:gohar.kowsarblog.ir
aftabir.com
shahid.blogfa.com
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
|