امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ضرب المثل ها و داستان هايش !!
#31
داستان ضرب المثل: راه بزن، راه خدا هم ببین 

[عکس: proverb2.jpg]


مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، با این روش مال به دست می‌آورد و خرج می‌کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.» چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که مردی پرهیزکار بود و حال خود را به او باز گفت. شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمی‌دانست، پریشان گشته، عیالش بی‌برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخوردند و عیالاتش بی‌طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است.ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.» پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود باز گفت و احوال فرزندان بیان کرد. 

شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده‌ای اگر تو دیگر عزم این کار می‌کنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن، راه خدا هم ببین.» مرد این را از شیخ شنید به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود می‌روم.» فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات می‌کرد که خدایا تو می دانی که کسب و پیشه‌ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم. چون روز شد آن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال باز گفت: دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.

 ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند می‌آید و مال بسیار همراه دارد. عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده و چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله‌باشی را با چند تن دیگر از تجار دست‌بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را دست‌بسته پیش مهتر عیّاران آوردند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و می‌گفت کسانی را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم می‌رساند.» جوان گفت: «من توبه کرده‌ام که بی‌مروتی و بی‌رحمی نکنم.» سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه می‌خواهی این است که با تو گفتم.»

لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره‌ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند. آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت. آن جوان تائب را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیّار، یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.» بازرگانی را پیش آورد و تیغ برکشید که بازرگان را گردن بزند. آن جوان تائب پیش‌دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و او را به دو نیمه کرد و جوان تائب دست آن نه کس را که عمر ایشان باقی بود گشوده از برای رضای خدا آزاد کرد و گفت: «پیر من فرموده راه بزن راه خدا هم ببین.»

اگر با این راهزنان بر کار می‌باشم اما از جمله ایشان نیستم. من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آن را از خدا می‌خواهم. آن مرد بازرگان گفت: «از برای رضای خدا نیکی کرده‌ای و نُه کس را خلاص کردی ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند می‌باشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خریطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدت‌ها تو و فرزندان تو را بس باشد.

پس ایشان راه بی‌راهه گرفته به در رفتند. آن جوان با تیغ برهنه پیش مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مال‌ها نصیب خواهیم داد.» تا مال را قسمت کردند صبح شد. آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا می‌چرد. گفت: «ای امیر آن درازگوش را به من بدهید که برای پسرم سوغات ببرم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو، جوان وضو گرفته نماز صبح به جا آورد و شکر خدا کرد و خر را برداشته و به منزل خود رفت. عیالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت. در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید، و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلی می‌شود.

با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برم و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.» پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت. چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آورده‌ام!» بازرگان گفت: «حرفی که گفته‌ام از گفته خود برنگردم.» پس بازرگان چند روزی او را مهمان کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.» جوان روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.

1. حتی در دزدی هم مردانگی لازم است.2. اگر دین ندارید آزادمرد باشید. کاربرد این ضرب‌المثل در نشان دادن اهمیت انصاف و جوانمردی است و در تشویق به رعایت انصاف و جوانمردی به کار می‌رود. 



منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#32
داستان ضرب المثل: فکر نان کن که خربزه آب است
 
[عکس: fu8976.jpg]


در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند . آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند . 

يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود . 

وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.

در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟

"دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن.
"مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست. 

در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است.
"آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .

 از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "


منبع:saeed-askari2.blogfa.com
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#33
داستان ضرب المثل: به آن نشاني که خودم آمدم دوغم ندادي ، نوکرم مي آيد ماستش بده !

[عکس: fu10989.jpg]



روزي و روزگاري در يکي از شهرها مردي زندگي مي کرد که پول داشت ، ولی کم خرج مي کرد . او هرگاه چيزي مي خواست از اين دکان و آن دکان نسيه مي گرفت و به سختي قرض خود را پس می داد.

روزي شنيد که بقال دوغ خوبي آورده . نزد او رفت و گفت : " در راه که مي آمدم چند جا دوغ ديدم . آن هم از آن دوغها ؛ ولي نخريدم." بقال پرسيد :" براي چه ؟ " مرد گفت :" براي آنکه مي خواستم از تو دوغ بخرم." بقال گفت:" کار خوبي کردي، حالا پول بده، هرقدر که می خواهي دوغ ببر !" مرد گفت:" این چه حرفی است؟ اگر مي خواستم پول بدهم ، از آن دکانها دوغ می گرفتم.

" بقال گفت:" من ديگر به تو نسيه نمي دهم ، هرچه بدهکاري داري بده ، بعد دوغ نسيه ببر" مرد سري تکان داد و گفت:" پشيمان مي شوي ." بقال گفت :" خيلي پيش از اين پشيمان شده ام ، از آن روزي که هرچه خواستي بردي و پولش را ندادي ." مرد که ديد حرف زدن فايده اي ندارد ، راه خانه اش را در پيش گرفت و رفت . براي کاري نوکرش را صدا زد . نوکر که جلوي در خانه ايستاده بود ، دير نزد ارباب رفت . مرد گفت :" چرا اين قدر سر به هوا شده اي ؟ چند بار صدايت بزنم؟

" نوکر گفت :" ارباب جايي نبودم . سر و صدايي شنيدم و جلوي در خانه رفتم ؛ ديدم دکان بقالي شلوغ است . اگر اشتباه نکنم ، امروز ، روز ماست است ." مرد گفت :" کدام ماست ؟" نوکر گفت :" از آن ماست هاي پرچرب و خوشمزه !" آب در دهان ارباب جمع شد . به نوکر گفت :" به بقال بگو که اربابم گفته که يک ظرف ماست به ما بده ." نوکر که مي دانست اربابش هميشه از بقال نسيه مي گيرد گفت:" ارباب پولش را کي مي دهي ؟ " ارباب گفت به تو مربوط نيست .

 فقط بگو که پولش را بعد مي آورم. ارباب اين را گفت ؛ ولي پشيمان شد . اين بود که به نوکرش گفت : " نمي خواهد پيش مردم بگويي که ماست نسيه مي خواهم. سر و صدا مي کند و آبرو ريزي مي شود. به بقال بگو که اربابم گفت :" به آن نشاني که خودم آمدم دوغم ندادي ، نوکرم مي آيد ماستش بده !

" نوکر که خودش نیز دوست داشت از آن ماست بخورد ، خود را به بقالي رساند و آنچه را که ارباب گفته بود ، به بقال گفت . بقال تا اين حرف را شنيد ، عصباني شد و بلند داد کشيد . يکي پرسيد :" چرا ناراحت شدي؟ " بقال گفت :" اگر به جاي من بودي ، آتش مي گرفتي ، يک نفر بدهکار است ، به خودش دوغ نداده ام ، حالا نوکرش را فرستاده و گفته :" به آن نشاني که خودم آمدم دوغم ندادي ، نوکرم مي آيد ماستش بده !

" از آن پس برای کسي که ميان ديگران اعتبار و مقامي نداشته باشد و با اين حال بخواهد براي ديگران توصيه و سفارش کند ، اين ضرب المثل را به کار می برند . 


منبع:kanemoonnews.blogfa.com
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#34
داستان ضرب المثل: تو نخندي من بخندم؟

[عکس: proverb3.jpg]


کاربرد :این ضرب المثل در مورد کسانی صدق می کند که در اثر ناراحتی و رنج زیاد حوصله غصه خوردن هم ندارند، همچنین در مورد کسی که گیر فرد بی مسئولیت و خوش خیالی می افتد، از این ضرب المثل استفاده می کنند. 

داستان ضرب المثل:
طلب کاری بود که هر وقت به سراغ طلبش می رفت بدهکار بهانه ای می آورد و طلبش را نمی داد. روزی تصمیم گرفت که هر طور که شده طلبش را وصول کند. پس شمشیرش را بر داشت و به سمت دکان بدهکار به راه افتاد. در راه  با خودش می گفت یا طلبم را می گیرم و یا با همین شمشیر به حسابش می رسم.

 وقتی به دکان بدهکار رسید با صدای بلند فریاد زد که پولم را می دهی یا با همین شمشیر به حسابت برسم. بدهکار هم که خشم و غضب طلبکار را دید لبخندی زد و گفت اتفاقا الان در فکر تو بودم. می خواهم تمام بدهی ام را یک جا به تو پرداخت کنم. طلبکار که دید، مرد دیگر عذر و بهانه ای نمی آورد خشمش فرو نشست، شمشیرش را پایین آورد و گفت بدهی ات را بده. 

بدهکار گفت: برنامه ای دارم که به زودی تمام بدهی ام را می پردازم. سپس گوسفندانی را که از جلوی دکانش می گذشتند، نشان داد و گفت: در هر رفت و برگشت مقداری از پشم این گوسفندان به خار و خاشاک گیر می کند که من از امروز آن ها را جمع می کنم وقتی به قدر کفایت شد پشم ها را می شویم بعد به همسرم می دهم تا از آن ها نخ بریسد.

نخ ها را به رنگرز می دهم رنگ کند و سپس به خانه می برم تا زنم با آنها قالی ببافد. کار قالی که تمام شد قالی ها را در بازار می فروشم. سپس دختر و پسرم را که دم بخت هستند سر و سامان می دهم، بعد هم اگر خدا بخواهد دست و زن و بچه ام را می گیرم و می روم زیارت. بعد از زیارت هم دوستان و اقوام را باید دعوت کنم و سور بدهم تو هم که از دوستان خوب من هستی باید بیایی، توی همان مهمانی هر مقدار پولی که مانده باشد تقدیمت می کنم. 

طلبکار که این مهملات را شنیده بود ناخودآگاه از فرط عصبانیت خنده اش گرفت و بلند بلند خندید.
مرد بدهکار که خنده طلبکار را نشان از رضایت او دید، گفت: باید هم بخندی! تو نخندی، من بخندم. تو فکر می کردی که پولت از دست رفته اما حالا می بینی که حاضرم به همین زودی طلبت را یکجا بدهم.
طلبکار که دیگر نمی دانست از فرط عصبانیت چه کار کند، فریاد کشید و به سمت بدهکار حمله کرد.


 منبع:ahl-ul-bait.org
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#35
داستان ضرب المثل: عزرائيل در خانه اش قدم مي زند

[عکس: fu10960.jpg]


مورد استفاده:در مورد افرادی كه به مرگ نزدیك هستند به كار می‌رود.

در زمان نبوت حضرت سلیمان (علیه السلام) پیرمردی زندگی می‌كرد كه با اینكه سال‌های زیادی عمر كرده بود نمی‌خواست بمیرد. یك روز صبح كه پیرمرد می‌خواست سركار برود. همین كه از خانه خارج شد یك دفعه چشمش به یك آدم افتاد كه پیش از آن روز او را در آن محلّ ندیده بود. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: نزدیك‌تر بیا تا ببینمت تو كیستی؟ ناشناس كه ایستاده بود و او را نگاه می‌كرد نزدیك‌تر آمد و گفت: من كیستم؟ من عزرائیل هستم. 

پیرمرد همین كه نام ناشناس را شنید ترسید و تمام بدنش شروع به لرزیدن كرد و با همان حال به طرف خانه‌ی حضرت سلیمان (علیه السلام) دوید.
پیرمرد وقتی به خانه‌ی حضرت سلیمان رسید در زد و وارد خانه ایشان شد، سپس اجازه خواست و با همان حالت ترس روبه روی حضرت نشست. حضرت جواب سلامش را داد و گفت: چی شده پیرمرد؟ چرا همه‌ی بدنت می‌لرزد؟ چرا رنگت پریده؟ از چیزی ترسیدی؟

پیرمرد در حالی كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود به سختی توانست بگوید، عزراییل. حضرت لبخندی زد و گفت: كجا؟ چه جوری؟ پیرمرد گفت: امروز صبح كه از خانه‌ام خارج شدم تا به سركار بروم. عزرائیل را در كوچه دیدم خیلی بد به من نگاه می‌كرد، ای پیامبر خدا به فریادم برس من نمی‌خواهم بمیرم. 

حضرت سلیمان (علیه السلام) پاسخ داد، مرگ حق است از حقیقت كه نمی‌توان فرار كرد. ولی اگر با من كاری داری بگو اگر در توانم باشد برایت انجام می‌دهم.
پیرمرد گفت: ای فرستاده‌ی خدا من می‌دانم كه هر كاری در قدرت تو هست از تو می‌خواهم تا من را نجات دهی. 

حضرت فرمودند: خوب چه جوری؟ پیرمرد گفت: به فرشتگان نگهبانت كه هر كاری از دستشان برمی‌آید بگو من را در یك لحظه به هندوستان ببرند.
حضرت گفت: مرد حسابی تو از كجا می‌دانی كه عزراییل برای گرفتن جان تو به كوچه‌ی شما آمده بود؟ ولی پیرمرد دست از التماس و ناله و زاری برنمی‌داشت.

درنهایت حضرت سلیمان به یكی از فرشتگان نگهبانش سپرد كه هرچه زودتر خواسته‌ی این پیرمرد را برآورده كند. فرشته هم در كمتر از یك لحظه مرد را به هندوستان برد و به قصر حضرت سلیمان برگشت. آن روز هم مثل همیشه حضرت سلیمان به امور مردم رسیدگی می‌كردند كه عزراییل از راه رسید و بر پیامبر خدا تعظیم كرد. 

حضرت سلیمان به گرمی از ایشان استقبال كردند و گفتند: چه عجب حضرت عزراییل به دیدن ما آمده‌ای؟ عزراییل گفت: این نزدیكی‌ها كاری داشتم. گفتم حالا كه تا اینجا آمده‌ام برای عرض ادب خدمت شما هم برسم. 

حضرت سلیمان (علیه السلام) به یاد پیرمردی افتاد كه چند ساعت پیش به حضور ایشان آمده بود و گفته بود به شدت از نگاه عزراییل ترسیده از عزراییل پرسید راستی می‌خواستم بپرسم صبح چرا پیرمرد همسایه‌ی ما را در كوچه با نگاهت ترساندی؟
عزراییل لبخندی زد و گفت: من كسی را نترساندم، فقط از دیدن آن پیرمرد آنجا خیلی تعجب كردم. 
حضرت سلیمان (علیه السلام) پرسیدند: چرا؟ عزراییل گفت: تعجب من از این بود كه قرار بود من ساعتی دیگر جان آن پیرمرد را در هندوستان بگیرم. اما وقتی دیدم آن موقع او در كوچه هست خیلی تعجب كردم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) لحظاتی را در فكر فرو رفتند سپس گفتند: به درستی كه هیچ كس نمی‌تواند جلوی خواست و اراده‌ی الهی را بگیرد.


منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#36
داستان ضرب المثل: اگر رفیق شفیقی، درست‌پیمان باش 
 
[عکس: proverbs1.jpg]


در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتند. مرد نجار «شفیق» و زرگر «رفیق» نام داشت. چنین اتفاق افتاد که هر دو پریشان شدند. شفیق مردی عاقل بود، با یار خود گفت: «منافع سفر بسیار است بیا تا با هم سفری کنیم.» هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بین شهر به کلیسایی فرود آمدند. در آن کلیسا بت‌های زرین بود که جواهر بسیار در آن به کار برده بودند
 شفیق به رفیق گفت: از این مکان بت‌شکنی کنیم و جواهر را به دربار اسلام رسانیم و مسجد و مدرسه بسازیم. اما ای برادر اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در میان‌شان خیانتی نشود. سپس خود را به روش راهبان بیاراستند و پیش مهتر کشیشان رفتند و گفتند ما هم دین شما داریم. مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از دیار خود بیرون کردند. راهب حجره‌ای به ایشان مقرر نمود. به اندک وقتی، مشهور شدند تا روزی پادشاه ایشان را طلبید و کلید کلیسا به ایشان حواله کرد.

بعد از مدتی آن دو پیش پادشاه رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده می‌خواهد به آسمان رود. وقتی که رود ما نیز می‌رویم و از خدمت او هرگز جدا نخواهیم شد. پادشاه گفت چند سال از بت مهلت بخواهید تا برای او بت‌خانه‌ای عالی بسازیم. بعد از چند روز پادشاه با لشکر بیرون رفتند. آن دو، بت بزرگی را که پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زیر خاک کردند.

وقتی که پادشاه و خلق در شهر جمع گشتند، به یک بار شفیق و رفیق سر و پا برهنه و گریبان چاک زده از در بیرون آمدند و ناله‌کنان گفتند: دیشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پی مهتر بتان فرستادند. شفیق به رفیق گفت، الحال شرط و عهد نیکو نگاه دار و ملتفت باش که فریب شیطان نخوری. آنها آمدند تا به نزدیک شهر خود رسیدند و جواهرات را در بیرون شهر خاک کردند.

شفیق به رفیق گفت: تو مرد زرگری و اگر کسی وصله طلایی در پیش تو بیند گمان گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعه‌ای بیرون آر تا خرج کنیم. تا یک سال به همین منوال گذشت. تا اینکه شیطان رفیق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جای دیگر دفن کرد و به شفیق گفت طلاها گم شدند. شفیق حیران بماند و هر چه نصیحت کرد فایده نداد. پس گفت: ای یار عزیز بدان که دوستی من و تو برای مال دنیا نیست فرض می‌کنیم که این مال به دست ما نیامده بود.

به خانه خود رفت و در زیرزمین خانه خود به هیئت و صورت رفیق شکلی ساخت و آن شکل را به روش رفیق لباس پوشانید و دو خرس بچه کوچک تهیه و در آن زیرزمین در جلوی آن شبیه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرس‌ها می‌داد به گونه‌ای که موقع چیز خوردن، شبیه زرگر را می‌دیدند. مدت دو ماه بدین روش چیز می‌خوردند و صورت رفیق در دل آنها جای گرفت. روزی شفیق دو پسر رفیق را به زیرزمین برد و در اتاقی آنها را زندانی کرد و وقتی رفیق از او پرس‌و‌جو کرد اظهار بی‌اطلاعی نمود. رفیق حیران شد و پیش قاضی رفت.

شفیق به قاضی گفت: من خبر ندارم شاید پسران این مرد مسخ شده باشند! قاضی گفت این چه سخنی است؟ شفیق جواب داد: ای قاضی میان من و این مرد دوستی قدیمی است و سّری نیز در میان است حال اگر این مرد خیانتی انجام داده پسرانش از شومی خیانت و قسم دروغ مسخ شده‌اند و اگر توبه کند آنها را به حال اصلی خود ببیند. قاضی و اهل مجلس همه حیران بماندند. شفیق خرس بچه‌ها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش تعلیم داد، وقتی که من به قاضی حکایت می‌کنم تو خرس‌ها را بیاور و در برابر رفیق رها کن. در وقت معین غلام آنها را در برابر رفیق رها کرد! خرس بچه‌ها را در حضور جمعی کثیر به مجلس درآمده همه را گذاشته پیش آمدند و بر قاعده عادت رفیق را می‌لیسیدند و دست او را گرفته به دهان می‌بردند و بو می‌کردند و به دیگران توجهی نداشتند! 

حاضرین که آن حال دیدند همه متعجب و حیران شده گفتند: «مردی [شفیق] صادق است و حق تعالی به دعای او پسران را مسخ کرده است.» و همگی گریه کردند. قاضی و حاکم و مردم همه شفیق را تحسین و وداع نموده از خانه او بیرون آمدند. رفیق به دست و پای او افتاد و گفت: «بد کردم و از من خطا واقع شد و شیطان مرا وسوسه کرد و فریب داد، آن امانت تمام بر جاست!» شفیق گفت: «ای یار نادان! امشب با غلام من بر سر دفینه برو و آنچه هست حمل استران کن و اینجا حاضر نما و پسران خود را صحیح و سالم و به حال اصلی خود ببین.» در ساعت، رفیق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفینه رفت و آنچه بود همه را بار استر کرد و به خانه آورد.

شفیق پسران او را در خانه‌ای علیحده نگه داشته بود، چون به خانه آمد و فرزندان خود را صحیح دید شکر خدای به جا آورد و سجده کرد و از دروغ و خیانت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند.

از آن وقت این ضرب‌المثل شد که «اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش».



منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: بهار نارنج ، taranomi ، d.ali ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#37
 
داستان ضرب المثل شده حكایت روباه و مرغ‌های قاضی
 
[عکس: proverb1-2.jpg]
 
مورد استفاده:
 
این ضرب المثل برای پرهیز كردن به افراد عادی جامعه از درافتادن با ثروتمندان و افراد بانفوذ حكومت به كار می‌رود.


در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با هم رفیق بودند. بیشتر وقت‌ها این دو دوست با هم برای شكار به حیوانات حمله می‌كردند و با هم آن حیوان را می‌خوردند. ولی معمولاً هركدام خودش به دنبال غذا می‌رفت مگر اینكه حیوانی كه می‌خواست شكار كند به حدی بزرگ بود كه تنهایی نمی‌توانست آن حیوان را شكار كند و از دوستش كمك می‌گرفت.



شكار رفتن و تقسیم خوراكی دو نفره میان این دو حیوان دوستی و نزدیكی ایجاد كرده بود. و حتی گاهی می‌شد كه این دو حیوان چندین روز غذایی برای خوردن پیدا نمی‌كردند و گرسنه می‌ماندند.

در یكی از این دفعات گرگ گرسنه، همین طور كه به دنبال غذا می‌گشت از كنار مرغدانی خانه‌ی بزرگی گذشت و نگاهی به مرغدانی انداخت و دید پنج تا مرغ و خروس چاق در آنجا مشغول دانه خوردن هستند.

گرگ كمی فكر كرد و برگشت داخل جنگل و دنبال دوستش روباه گشت و هر جوری بود روباه را پیدا كرد و به او گفت: بلند شو بیا كه به اندازه‌ی چند روزمان غذای چرب و نرم پیدا كردم. روباه كه خیلی گرسنه بود با خوشحالی به گرگ گفت: بگو غذا كجاست كه من دیگر طاقت گرسنگی ندارم؟

گرگ گفت: دنبال من بیا تا نشانت بدهم و یكراست روباه را پشت حصار مرغدانی خانه آورد و گفت: ببین آنجا در مرغدانی است كه بازمانده. كسی هم امروز در خانه نیست، وگرنه تا الان در مرغدانی را بسته بود، فقط كافی است كمی عجله كنی و در یك چشم برهم زدن حداقل یكی از مرغ‌ها را بگیری و بیاوری.

روباه كه منتظر چنین موقعیتی بود از پشت حصارها دور زد و به در مرغدانی رسید. اما همین كه آمد بپرد داخل مرغدانی یك لحظه با خود گفت: چه طور شده كه گرگ با اینكه اینقدر گرسنه است خودش از شكار چنین لقمه آماده و لذیذی صرف نظر كرده و شكار مرغ‌ها را به من پیشنهاد می‌دهد. بهتر است صبر كنم تا برای خوردن یك غذای لذیذ خودم را به كشتن ندهم.

كمی كه گذشت روباه از مسیری كه آمده بود برگشت و خود را به گرگ رساند، گرگ گفت: چی شد؟ چرا نرفتی توی مرغدانی؟ روباه گفت: اینجا خانه‌ی چه كسی است؟ این مرغ‌ها برای چه كسی هستند؟ چرا صاحب خانه چنین اشتباهی كرده و در مرغدانی را باز گذاشته؟

گرگ گفت: چه فرقی برای ما می‌كند، اینجا خانه‌ی قاضی شهر است. حتماً عجله داشته و حواسش به مرغ و خروس‌هایش نبوده. روباه با شنیدن این حرف‌ها مثل حیوانی كه شكارچی ماهری را دیده باشد پا به فرار گذاشت. گرگ دوید تا خود را به روباه رساند و گفت: چی شده؟ چرا فرار می‌كنی؟

روباه گفت: از گرسنگی علف بخورم، بهتر است تا مرغ و خروس‌های خانه‌ی قاضی شهر را بخورم. اگر قاضی بفهمد كه این دزدی، كار من است، كافی است بگوید از فردا گوشت روباه حلال است. آن وقت تو فكر می‌كنی من بتوانم جان سالم به در ببرم و كمتر از یك هفته نسل روباه‌ها منقرض می‌شود.


منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، _RaHa_ ، _RaHa_
#38
داستان ضرب المثل كار از محكم كاری عیب نمی‌كند
 
[عکس: proverbs1-1.jpg]
 
مورد استفاده:
كنایه از وسواس و محكم كاری بیش از اندازه در كارها


داستان ضرب المثل:

روزی روزگاری، ملانصرالدین كه با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط خانه‌اش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفته‌ای از آنها مراقبت كرد تا جوانه زدند و تبدیل به نهال درخت انگور شدند. ملانصرالدین كه خیلی خوشحال بود و توانسته بود نتیجه‌ی زحمتش را ببیند، ذوق زده شده بوده و از نهال‌ها به شدت مراقبت می‌كرد.

او هر روز غروب وقتی كه آفتاب غروب می‌كرد نهالها را از باغچه خارج می‌كرد و به انباری خانه می‌برد و همه‌ی آنها را به ترتیب می‌چید و فردا صبح با طلوع خورشید دوباره تك تك نهالها را می‌آورد و در باغچه كنار حیاط خانه‌اش می‌كاشت. آوازه‌ی این سبك باغداری ملانصرالدین در شهر پیچید، یكی از دوستانش كه این شایعات را باور نداشت، یك روز عصر به قصد میهمانی به خانه‌ی ملانصرالدین رفت و هنگامی كه وارد خانه ملا شد كم كم غروب می‌شد و ملا داشت تك تك نهالها را از باغچه خارج می‌كرد.

دوستش در حیاط نشسته بود و كارهای او را نگاه می‌كرد. مرد آن شب را در كنار ملا ماند و فردا صبح بعد از نماز دید ملا لباس‌های كارش را پوشید و دوباره به انبار رفت تا نهال‌ها را بیاورد و دوباره آنها را كاشت و رفت لب حوض تا دستهایش را بشوید.

دوست ملا كه تا پایان كارهای او سكوت كرده بود به سراغش رفت و گفت: ملا خسته نباشی. ولی چرا این كار را می‌كنی. این كاشت و برداشت روزانه‌ی تو باعث خراب شدن و از بین رفتن نهالهایت می‌شود. ملا لبخندی زد و گفت: تو فكر می‌كنی من نمی‌دانم ولی چه كنم؟ كار از محكم كاری عیب نمی‌كند. من فقط می‌خواهم از نهال‌ها مراقبت كنم.


منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#39
داستان ضرب المثل خدا از سلطان محمود بزرگ‌تر است
[عکس: Mahmud-Ghazni1.jpg]
کاربرد ضرب المثل:
این ضرب المثل در دلداری به کسی به کار می‌رود که گرفتار مشکل سخت و دشوار شده باشد. و پیام آن امیدوار بودن به فردا و آینده و ناامید نشدن از مشکلات و موانع می‌باشد و اینکه همواره باید به خدا امیدوار بود و قدرت خدا از همه قدرت‌ها بالاتر است.

زمینه پیدایش

روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم می‌زد. چشمش به زن مرد نجاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بی‌قرار از وزیرش راه چاره خواست. وزیر که خیلی زیرک بود گفت: اگر شاه این راز را فاش کند، یا بخواهد علنی نجار را بکشد، خیلی بد می‌شود. چه خوب است به نجار ایراد بگیریم و به او بگوییم در مدت یک شبانه‌روز باید برای ما یک بار جو از چوب بتراشی.

اگر از یک بار یک سیر هم کم باشد تو را بدون چون و چرا می‌کشیم. سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد. وزیر به خانه نجار رفت و امر سلطان را به او حالی کرد و گفت: تا فردا باید یک بار جو از چوب بتراشد و تحویل دهد.‌ نجار بیچاره که از همه جا بی‌خبر بود و نمی‌دانست سلطان محمود می‌خواهد با این بهانه او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.

با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و کمک فکری برای چاره این کار خواست. زن نجار خیلی دانا و هشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت: چرا خودت را باخته‌ای، ترس مکن، خدا از سلطان محمود بزرگ‌تر است. ولی مرد از ترس آرام نمی‌گرفت. تا اینکه صبح شد و نجار فقط به اندازه یک مشت جو از چوب تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت: الان غلامان شاه می‌آیند و مرا می‌برند و به چوبه دار می‌کشند.

زن باز هم گفت: نترس، خدا از سلطان محمود، بزرگ‌تر است. در این گفت‌وگو بودند که دیدند در خانه زده شد. رنگ از صورت نجار پرید و نزدیک بود از ترس روح از تنش پرواز کند. به زنش گفت: من قادر نیستم تو برو جواب آنها را بده. زن رفت در را باز کرد دید نوکران سلطان هستند. بیچاره خیال کرد برای بردن بار جو یا شوهرش آمده‌اند. پرسید: با کی کار دارید؟ گفتند: می‌خواهیم شوهرت را ببریم برای سلطان محمود که مرده است تابوت درست کند. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده. نگفتم نترس، خدا از سطان محمود بزرگ‌تر است.



منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، _RaHa_ ، _RaHa_
#40
داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
 
[عکس: proverbial-reason1.jpg]
کاربرد ضرب المثل:

غالباً در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.



زمینه پیدایش ضرب المثل:

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می‌گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله‌ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می‌برم که بهترین پناهگاه من است و ستم‌کاران را رستگاری نمی‌دهد». (یوسف: 23) وقتی زلیخا راه کام‌جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت‌ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می‌کشید، ولی یوسف از اینکه‌ از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می‌کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می‌توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه‌چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی‌تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی‌اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب‌المثل درآمد.



منبع:rasekhoon.net
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
14 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۷:۴۴ ب.ظ)، زینب سلطان (۲۴-۰۷-۹۶, ۰۹:۲۶ ق.ظ)، نويد (۲۹-۰۴-۹۶, ۰۵:۱۱ ب.ظ)، صنم بانو (۰۹-۱۲-۹۹, ۰۷:۲۴ ق.ظ)، دخترشب (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۸:۱۱ ب.ظ)، AsαNα (۲۹-۰۴-۹۶, ۰۴:۵۴ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۸-۹۶, ۰۹:۰۴ ق.ظ)، Land star (۱۰-۰۶-۹۶, ۱۰:۱۳ ق.ظ)، •Vida• (۰۲-۰۵-۹۶, ۰۹:۰۹ ب.ظ)، taranomi (۲۶-۱۰-۹۶, ۰۱:۱۴ ب.ظ)، بهار نارنج (۲۴-۰۷-۹۶, ۰۷:۴۵ ق.ظ)، ♥فاطیما♥ (۱۸-۰۵-۹۶, ۰۴:۳۶ ب.ظ)، ×آرش× (۱۵-۰۵-۹۶, ۰۲:۰۲ ب.ظ)، _RaHa_ (۱۴-۱۲-۹۹, ۰۸:۱۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان