۱۳-۱۲-۹۱، ۰۴:۱۲ ب.ظ
دو پروژکتور یک سه پایه ی عکاسی یک دوربین و … فضایی تنگ و تاریک … دخترک با بی حوصلگی همه ی اینها را برای چندمین بار دید زد . سپس دستش را روی شانه های پیرمرد گذاشت و به دوربین خیره شد . – عروس خانوم لطفا یه کم واضحتر لبخند بزنید ! دخترک دوست داشت سر عکاس داد بزند داشت خفه میشد … اما آب دهانش رابه سختی قورت داد و … – آهان !حالا خوب شد!
-ا! حاج آقا ! چراسگرمه هات اینقد تو همه ؟! تو ی تالار اینطور نباشیا جلوی مهمونا ! ناسلامتی امشب شب جشنتونه … عکاس سرش را برگرداند . دختر پیرمرد لبی جنباند و گفت : راست نمی گم؟! حاجی خیلی … – آخه دختر من بخوامم نمی تونم بخندم ! مگه ی سکته ی پارسال یادت رفته ؟! و پیرمرد این جمله ی آخر را طوری گفت که انگار دوست نداشت به جز دخترش کسی بشنود …
عکاس دوباره برگشت . شستتش رابه دندان گرفت و کمی مکث کرد . اما پس از چند لحظه لنز دوربین را دوباره سمت پیرمرد و دخترک گرفت و گفت : ۳-۲-۱… حالا شد ! ناراحت اخم حاج آقا هم نباشید خودم با فتوشاپ درستش می کنم ! … و همینطور اشکهای دخترک را …
و این جمله ی آخر را طوری ادا کرد که انگار دوست نداشت کسی جز خودش بشنود …
-ا! حاج آقا ! چراسگرمه هات اینقد تو همه ؟! تو ی تالار اینطور نباشیا جلوی مهمونا ! ناسلامتی امشب شب جشنتونه … عکاس سرش را برگرداند . دختر پیرمرد لبی جنباند و گفت : راست نمی گم؟! حاجی خیلی … – آخه دختر من بخوامم نمی تونم بخندم ! مگه ی سکته ی پارسال یادت رفته ؟! و پیرمرد این جمله ی آخر را طوری گفت که انگار دوست نداشت به جز دخترش کسی بشنود …
عکاس دوباره برگشت . شستتش رابه دندان گرفت و کمی مکث کرد . اما پس از چند لحظه لنز دوربین را دوباره سمت پیرمرد و دخترک گرفت و گفت : ۳-۲-۱… حالا شد ! ناراحت اخم حاج آقا هم نباشید خودم با فتوشاپ درستش می کنم ! … و همینطور اشکهای دخترک را …
و این جمله ی آخر را طوری ادا کرد که انگار دوست نداشت کسی جز خودش بشنود …