امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
فرشته ها آزادند
#1
جلوی مقنعه م رو مرتب کردم وتوی جام جابه جا شدم...زیر نگاه خیره زنی که روبه روم نشسته بوداروم نبودم...چهره ش به دل می نشست...خوشگل نبود اما آدمو جذب می کرد...
موبایلم دوباره به صدا دراومد واین بارهم ریجکت وبعد خاموش...هه پسره ی احمق چی خیال کرده با خودش؟..که دوبار بگه ببخشید وچهار بار منظوری نداشتم ؛منم بگم باشه عشقم قبول؟
زن هنوز خیره نگاهم می کرد...لبخندی زدم وریشه های شال گردن م رو به بازی گرفتم...بهم گفته بود"دختره ی عوضی"...کوچه ی نفسهام بن بست می شد...جلوی تمام کارکن های شرکت سرم داد زده بود...اینبار قطره ی اشکی روی گونه م غلطید،دروغ چرا؟هنوز هم مثل قبل عاشقش بودم اما خسته بودم از"غیرت مَردم"
فکرم رفت سمت مریم...دوباره موبایلمو روشن کردم ...به دقیقه نرسید که میون دستهام لرزشی احساس کردم:
-بله مریم؟
-راه افتادی؟
اهی کشیدم: آره...توی قطارم
مکثی کرد...می دونستم بعداز این مکث؛ نصیحت هاش روون می شن!
-از خر شیطون بیا پایین دختر...چرا نمی فهمی؟کیان کشته مرده ته...
پوزخند صداداری زدم..هه..برای من می میره؟...خب بهتر که بمیره...من مُرده نمی خواستم!...من مَـــــــرد نمی خواستم...من غیرت نمی خواستم...من محبت نمی خواستم...من فقط آزادی می خواستم..تابتونم موهامو شرابی کنم و مانتوی کوتاه بپوشم..آرایش کنم وتوی مهمونی ها به بهترین شکل حاضر شم...مثل دوران مجردیم!
-خوب...لااقل برو خونه بابات...چیزه..خب بالاخره اونا خونوادتن..باید درجریان طلاقـــ...
قطع کردم...اونم تقصیری نداره...مَرد نامردش نمی خواد من برم خونه شون..زور که نیست؛میرم مسافر خونه..برم خونه ی پدری که به هیچ وجه راضی به ازدواجم با کیان نبود؟
باافکارم در نبرد بودم که قهقهه ی بلندی توجهمو جلب کرد...دختری از تخت سوم پایین اومد وکنار اون زن نشست...نگاهم میخ صورتش شد...زیبایی چشمگیرش باورنکردنی بود...با خودم فکر کردم"نکنه حوریه باشه!؟"
نگاهم می کرد..یه کم ریز نقش بود...لبخندی زدم وگفتم:
-اسم شما چیه؟
-من؟...
مدام می خندید:
-من؟...اسمم؟..آهان فرشته
چه تفاهمی...منم فرشته بودم!
باز هم بلند قهقهه زد،...گیج بودم...باخودم گفتم نکنه مواد مصرف کرده ؟..هه نه بابا..این خیلی سن داشته باشه بیست ودو-سه ساله!
زل زدم به چشمهای مشکیش:
-چند سالته فرشته جان؟
جواب این سوالم فقط قهقهه ای از طرف فرشته بود...کنجکاویم بیشتر شد...پرسیدم:
-ازدواج کردی؟
خندید...بلند وبعد تبدیل شد به قهقهه:
-من؟...نمی دونم...شوهر دارم؟؟
رو به زن کرد وبا خنده ی بلندی پرسید: مامان؟...مـ...من...شـ...شوهر کردم؟؟؟
زل زد به زن که حالا فهمیده بودم مادرشه... این زل زدن شاید رب ساعت طول کشید...زیر لب چیزی زمزمه کرد... چشمهاشو بست وبا دهن بسته جیغ زد...رنگش رو به کبودی می رفت...برق چشمهای زن منو ترسوند...چرا کاری نمی کرد؟..چرا فقط گریه؟...خواستم به سمتش برم که زن دستش رو بالا اورد که یعنی"نمی خواد..بشین! "...نشستم؛کمی با گوشی موبایلش ور رفت و در آخر صدای ظبت شده ای در فضای کوپه پیچید:
"تقدیم به فرشته ی زندگیم"
صدای بم یه مرد جوون بود وبعدش نوای ویالن...فرشته سر روی پای زن گذاشت وچشمهاشو بست...زل زدم به خواب عمیقش..لبخندزن غمگین ترین لبخندی بود که تابه حال دیده بودم!
صدرا پسرسرایه دارمون بود...فرشته رو می خواست..فرشته هفده سالش بود...اولین بار که مطرح کرد با برخورد شدید من و پدرفرشته مواجه شد...اختلاف زیادبود ؛ از همه نظر..چه مالی..چه فرهنگ خونواده ها...سلیقه ها...پوشش وخلاصه همه چی؛
نه من راضی بودم ونه باباش ... وضع مالیشون بهتر شده بود برای همین پدر فرشته صلاح ندید دیگه اونجا بمونن و...
نفسش رو مثل آه بیرون داد..اهش من نا اشنا روهم سوزوند...
فرشته هم می پرستیدش...دیوانه وار همو می خواستن ولی ما چهار سال مخالفت کردیم..چهار سال گریه وشب بیداری های فرشته رو دیدیم ومخالفت کردیم...من یه کم نرم شده بودم ولی باز هم مخالفت کردم تا اینکه یه هفته صدرا گم شد...فرشته تب کرد وکارش به بیمارستان کشید...یه شب دوبار تا مرز مرگ رفت وبرگشت..همون شب صدرا سراسیمه وبا کلی داد وهوار با نگهبان وارد حیاط بیمارستان شد...نذاشتن وارد ساختمان بشه...همونجا توی حیاط اسم فرشته رو صدا زد...فرشته خواب بود که یه هویی از خواب بیدار شد وپابرهنه رفت سمت حیاط...
بغض کرد:
وقتی پدرش اوج دلبستگیشونو دید... قبول کرد... یه هفته تا عروسی شون مونده بود...فرشته واقعا شاد بود...
اشکی روی گونه ش غلطید...
-فقط قرآن نخریده بودن...وقتی می خواستن از عرض خیابون رد شن یه ماشین با سرعت خیلی زیاد به سمتشون می اومده...صدرا فرشته رو هل می ده وخودش...
به هق هق افتاد...
-صدرا مرد...به همین سادگی...فرشته بعداز مرگ صدرا شش ماه توی کما بود واز وقتی از کما بیرون اومده وضعش اینه...به بزرگترین روانشناس های ایران مراجعه کردیم...افاقه نکرد..فقط با صدای ساز صدرا آروم میشه...یکی از دکتر ها می گفت"جادوی عشقه...درمونی نداره"...منم به حرفش معتقدم...دو ساله که فرشته اینه...گاهی اوقات با خودم میگم کاش از اون کما بیرون نیومده بود...کاش...
چشمهام مثل میخ در صورت فرشته مانند فرشته فرو می رفت...نمی تونستم چشم از خواب عمیقش که گاهی با لبخند های تلخ همراه بود بردارم...از کوپه زدم بیرون تا دور از چشم زن باشم...توی راهرو تا راه داشت...تا چشم بود..تا اجازه ی دلم به راه بود؛ به اشک هام اجازه دادم تا بریزند..."فرشته ها آزادند"..آزادی نمی خوام...همین که باشه ولایقش باشم؛کفایت می کنه..
شماره شو گرفتم...به ثانیه هم فرصت گذشتن نداد:
-جانم فرشته ی من؟
فاطمه حیدری
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
همیشه توی داستانهای کوتاه از جمله های آخر که هم داستان رو تمو میکنن و هم تمام حس رو داستان رو به آدم منتقل میکنن خوشم میاد

-جانم فرشته ی من؟


فاطمه جون ، هم قلم زیبایی داری وهم داستانش قشنگ بودmara
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
(۱۰-۰۶-۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ)sadaf نوشته: همیشه توی داستانهای کوتاه از جمله های آخر که هم داستان رو تمو میکنن و هم تمام حس رو داستان رو به آدم منتقل میکنن خوشم میاد

-جانم فرشته ی من؟


فاطمه جون ، هم قلم زیبایی داری وهم داستانش قشنگ بودmara

ممنون صدف عزیز
شما لطف داری به بندهmara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
انقدر زيباست كه مجدد به روز رسانى شود.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
خیلی عالی بودzaps
ممنونzaps
برای هر دردی دو درمان است:

سکوت و زمان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
خواست خدا بوده كه اون مادر و دختر سر راهش قرار بگيرن تا نظرش عوض بشه.
طلاق به هيچ وجه راه حل خوبي نيست.
فقط در بعضي موارد كه واقعا انسان داره آسيب مي بينه تو زندگي مشترك طلاق لازمه نه غير از اون.

يهو چه انديشمندانه حرف زدم. دو دقيقه سكوت اعلام مي كنم.asna
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow فرشته ی کوچک taranomi 1 117 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۷:۳۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته و خانم ميانسال!! صنم بانو 4 162 ۱۷-۰۴-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  فرشته که گریه نمیکند از hadis hpf hadis hpf 2 203 ۱۸-۱۱-۹۵، ۰۲:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: نويد

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
9 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۳۴ ب.ظ)، .ShahrzaD. (۱۱-۰۶-۹۴, ۰۱:۲۷ ب.ظ)، نويد (۱۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۵۲ ق.ظ)، avaa (۲۲-۰۶-۹۴, ۰۴:۴۲ ق.ظ)، فاطمه حیدری (۱۰-۰۶-۹۴, ۰۲:۳۸ ب.ظ)، #*Ralya*# (۱۲-۰۹-۹۴, ۰۸:۵۵ ب.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۵-۹۶, ۰۳:۴۴ ب.ظ)، d.ali (۱۰-۰۵-۹۶, ۰۸:۳۲ ق.ظ)، taranomi (۱۰-۰۵-۹۶, ۰۳:۴۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان