امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
*** ناب نوشته های خواندنی ***
#11



[عکس: E1430393938.jpg]


توی یک جمع نشسته بودم بی حوصله بودم طبق عادت همیشگی مجله را برداشتم ورق زدم مداد لای آن را برداشتم همین که توی ‏دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت بگو بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
از همه چیز برتر است
حاج آقا گفت : پول
تازه عروس مجلس گفت : عشق
شوهرش گفت : یار
کودک دبستانی گفت : علم
حاج آقا پشت سر هم گفت : پول اگه نمیشه طلا ، سکه
گفتم : حاج آقا اینها نمیشه
گفت : پس بنویس مال
گفتم : حاج آقا بازم نمیشه
گفت : جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت :عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار
محسن خندید و گفت : وام
یکی از آن وسط بلند گفت : وقت
یکی گفت : آدم
دوباره یکی گفت : خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش اما فهمیدم تا همه شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن ‏هم درست در نمی آید باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی بدون آن همه چیز بی معناست هرکس جدول زندگی خود را دارد ‏هنوزبه آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم،،،،،،،
شاید کودک پابرهنه بگوید کفش
کشاورز بگوید برف
لال بگوید حرف
ناشنوا بگوید صدا
نابینا بگوید نور
ومن هنوز درفکرم: فکر



*** ناب نوشته های خواندنی ***


روزی امام صادق و عده ای از یارانشان از کوچه ای عبور میکردند
با مردی برخوردکردند که در سایه دیواری نشسته بود آن مرد به امام سلام کرد
امام پس از پاسخ سلام فرمودند اگر میشودبروی درسایه دیوار روبرو بنشینید!‏
آن مرد با تعجب پرسید :اقامن قصد جسارت ندارم ولی میشود دلیلش رابگویید
امام فرمود :صاحب این خانه دشمن مادرم زهراست وقتی یکی ازشیعیان مادرسایه دیوار او
بنشیند وخنک شود حقی برگردن مادارد ما نمیخواهیم دشمنانمان ازما طلب کار شوند
چشمان مرد پرازاشک شدوگفت:ولعن اله قوم الظالمین
بچه ها جان بی بی سر سال تحویل برای خوشی همه دعا کنید


*** ناب نوشته های خواندنی ***


ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ...‏
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:‏
‏« ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»‏
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. »‏
كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»‏
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»‏
ﺍكدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»‏
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»‏
كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»‏
ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»‏
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»‏
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ ‏شويد . به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»‏
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»‏
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.‏
و این شد كه همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن.....!!‏


دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
*** ناب نوشته های خواندنی ***


[عکس: E1430393938.jpg]


چیزی در جیبش صدا داد و تکان خورد
گوشی موبایلش را درآورد...‏
پیامک را خواند: سلام . خوبی آقا ؟؟؟
شنیدم کارشناسی ارشد را هم گرفتی !‏
تبریک میگم و امیدوارم همچنان موفق باشی...‏
لبخندی زد و گوشی را در جیب شلوارش گذاشت !‏
از داخل ساکش دسته ای دی وی دی بیرون آورد
بساطش را کنار پیاده رو پهن کرد و بین جمعیت فریاد زد :‏
دی وی دی هزار....‏
دی وی دی هزار...‏
داریم همچین ادمایی رو که بهترین درس رو میخونن و دی وی دی هم میفروشن.‏
بگو ایولا





*** ناب نوشته های خواندنی ***






یه نفر به دوستش زنگ زد گفت:400هزارتومن احتیاج دارم , داری بهم بدی؟
دوستش گفت:شب بیا کافی شاپ بگیر.‏
شب شد...‏
زنگ زد دید گوشیش در دسترس نیست...
رفت کافی شاپ دید اونجاست.‏
گفت اگه پول نداری بگو ندارم چرا گوشی رو خاموش کردی؟
گفت خاموش نکردم ‏
فروختمش اینم پولش بیا بگیر.!‏







*** ناب نوشته های خواندنی ***







مقدمه ی دوم کتاب ژنتیک تخته سیاه:‏
رئیس سرش رو بالا برد که نوچ.... نمیشه...‏
‏-‏ ‏: آخه آقا. .. ما دستمون خیلی تنگه. .. دیگه نمیدونیم به کی باید رو بندازیم. .. بچه ها که ندارم نمیفهمن آقا. ....‏
از نگاه رئیس فهمید که اونجا وایسادن فایده ای نداره. تو ی لحظه تصویر فاطمه کوچولو اومد تو ذهنش، خیلی لاغر شده ‏بود.... خیلی...... دکترا گفته بودن اگه عمل نشه......‏
احساس کرد یه توپ بزرگ زیر گلوش گیر کرده و هر لحظه بزرگ تر میشه ..... بغض..... این بغض لعنتی خیلی وقت بود ‏که ولش نمیکرد..... حالا هم..... چشماش میسوخت. ..... صاف به رئیس نگاه کرد..... دوست نداشت پلک بزنه...... ‏میدونست اگه اینکارو بکنه غرورش بیشتر از این لگد مال میشه.... سعی کرد ی چیزی بگه، ی چیزی که شاید تاثیر کنه.... ‏دوباره به رییس نگاه کرد ولی فقط تونست بگه آخه آقا. ...... و بعدش اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد... پلک زد و اشک......‏
با خودش فکر کرد دیگه چاره ای نداره.... باید دست به اون کاری بزنه که ی عمر ازش دوری کرده..... رفت و نشست تو ‏آبدارخانه و شروع کرد به ور رفتن با قوطی کبریت..... هزار جور فکر از ذهنش میگذشت. .... هر لحظه صد بار از کاری ‏که میخواست بکنه پشیمان میشد ولی هر بار تصویر فاطمه کوچولو.....‏
‏-‏ ‏: آقای.... من دارم میرم...... دفتر رو خوب تمیز کن، به کاغذها دست نزن، بذار خودم مرتبشون میکنم، اینقدر هم ‏خودتو لوس نکن، مشکل واسه همه هست، دردسرهای من از تو خیلی بیشتره.....‏
به میز رئیس نگاه کرد، دست تو جیبش کرد و دسته کلیدش رو درآورد. فکر کرد حداقل 4 ساله که این دسته کلید رو داره.... ‏شاید تموم فقل ها رو عوض کرده باشن....... دستش آشکارا میلرزید، ی لحظه چشم هاشو بست و بعد سریع به طرف میز ‏رئیس رفت، دومین کلید در فقل چرخید..... باید اونقدر برميداشت که خیالش از بابت فاطمه راحت میشد و .....‏
‏-‏ ‏: آقای ... شما به جرم سرقت از محل کار خود به ... محکوم میشوید ... اگر دفاعی از خود دارید...‏
ی نگاه به فاطمه کرد.... فاطمه میخندید و براش دست تکان میدان. ..... لبخندی زد و به سرباز کنار دستش گفت: بریم...‏
این داستان رو نوشتم چون یه حس عجیبی بم داد..... دلم بیشتر واسه خودمون سوخت..... چقد حواسمون به اطرافمون ‏هست؟؟؟؟
‏******.... فقط خواستم بگم شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم..... ******‏
به قول اون خواننده که میگه : دورتو ببین با نگاه موشکافانه ، خونواده هایی رو که یه گوشه آواره، خیره شدن به دستان تو با ‏پای خسته ، تو هم آب نمیده از لای دستت......‏
یادمون نره: "شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم"‏
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13



خواهر کوچکم از من پرسید:‏
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به تندی گفتم...‏
این سوال است که تو می پرسی؟
پنج وارونه دگر بی معناست...‏
خواهر کوچک من ساکت ماند...‏
وسوالش را خورد
دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...‏
بغلش کردم و ارام گرفت..‏
او به ارامی گفت که چرا بی معناست؟
من که در همهمه ی داغ سوالش بودم....‏
از دلم ترسیدم...‏
من که معصومیت بغض صدایش دیدم،به خودم می گفتم:‏
اگر او هم یک روز...‏
وارد بازی این عشق شود....‏
مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...‏
توی فنجان نگاهش ماندم...‏
مات و مبهوت فقط میگفتم:‏
بخدا بی معناست...‏
پنج وارونه غلط ها دارد....‏
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس....‏
پنج وارونه ی ما یک بازیست....‏
بازی ای بی معنیست....‏
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس.....‏





*** ناب نوشته های خواندنی ***



روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت ، پیرمردی را در آنجا دید جویای حال پیرمرد شد.‏
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.‏
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.‏
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.‏
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:‏
ای پیر مرا میشناسی ؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود ، جواب داد :‏
ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی !!!‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***



بزرگى با شاگردش از باغى ميگذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که ‏در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد ‏گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين...مقدارى پول درون ان ‏قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و ‏همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت ‏خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و به در فکر بودم که امروز ‏با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همين طور اشک ميريخت..استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى ‏خوشحاليت ببخشى نه بستاني




دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
*** ناب نوشته های خواندنی ***




ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ!ﺑﻨﺎﺑﺮﻳﻦ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﻱ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.‏
لیونل مسی ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﻴﺴﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﺑﺮﺩ ﭘﻴﺖ ‏ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﻫﻨﺮﭘﻴﺸﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !‏
شخصی که رییس جمهور بود ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ‏ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﮏ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ۹ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻋﻤﺮ ‏ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦ ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ!ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﺘﻴﺎﺟﻲ ﻧﻴﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ‏ﺁﻗﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ، ﺑﺎ ﮐﻮﻟﻪ پشتی ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ!‏




*** ناب نوشته های خواندنی ***


دويد سمت گوشيش كه داشت زنگ ميخورد،
پسر:سلام عزيزم چطورے؟ بخدا دلم يه ذره شده بود برا صدات ميدونستم دووم نميارے قهر بمونے...‏
دختر: بدون هيچ احوال پرسے دست تو دست نفر سوم،
ببين تو خيلے پسر خوبے هستے واقعا لحظه هايے كه باهات تجربه كردمو هيچ وقت يادم نميره،
تمام شوخے هامون،
دواهامون،
گريه هامون،
تا صبح پشت گوشے قربون صدقه رفتنامون،
كافے شاپ رفتانامون،
وعده هايے كه به هم ميداديم واسه زندگے مشتركمون هيچ كدومو يادم نميره...‏
ولے تو نه ماشين دارے نه پول،
حالا هر چقدر هم كه خوشگل و خوشتيپ باشے مگه نون شب ميشه ...!!!‏
پسر: اما من تازه 19 سالمه !‏
دختر: ميدونے عشقم كه كنارم نشسته 20 سالشه ولي تازه پرادو خريده اين هفته هم داريم ميريم كيش قراره باباش سربازيشو ‏بخره بعد بياد خواستگاريم زنگ زدم بگم كه ديگه ما نميتونيم با هم باشيم براي خوشبختے ما هم دعا كن خدا حافظ...‏
پسر: اما... { بوق اشغال}‏
پسر رفت يه گوشه و باز سيـ ـگارشو روشن كرد
اين بار با اشك مكشيد و زير لب زمزمه ميكرد
سلامتے خودم كه آرزوم خوشبخت كردن تو بود،
سلامتے نفر سوم كه داره منو به آرزوم ميرسونه...!‏
سلامتے تو چون بهم ياد دادے عشق مال بے مايه ها نيس....‏





صدای آهنگو تا آخرش زیاد میکنه... بقیه
شروع میکنن به اعتراض کردن که این صدا آزارشون میده... اما اون نمیشنوه...‏
حتی صدای آهنگو نمیشنوه... تنشو میسپاره به ریتم آهنگ... چشماشو بسته...‏
خستس از تنش های تو زندگیش... روحش مشوش و زخمیه... سر درد داره... خاطرات
گذشته! نه! کابوس هایی که امروزشو خراب کردن... آدمایی که زجرش دادن...‏
پشتشو خالی کردن...‏
صورتش تر شده.... نمیدونه اشکه یا عرق...‏
بازم
موزیک....‏
بدنش خسته شده و درد گرفته... اما اهمیت نمیده.... درد قلبش بیشتر از این حرفاس...‏
بالاخره میبره.... شایدم خیلی وقته بریده و خبر نداره... هه!!!!‏
بهونه میکنه که خیس عرقه..... میره حمام و بازم اشک... نمیدونه چرا....‏
چطور..... چی شد که .....‏
ولی بازم با ی لبخند میاد بیرون... ی لبخند تصنعی...‏
اطرافیانش حرف میزنن: چقد پر انرژی! !!! عالی رقص یدی یادم باشه عروسیم
دعوتت کنم!!!!! خوبه که اینقدر دلت خوشه!!! خوش به حالت! !!! و...‏
اما هیچ کس نمیدونه.... نمیدونه که...‏
همین خوبه.... بذار همه فکر کنن خوشبخته!!!‏
آدمی که
خیلی وقته مرده.......‏
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایت های غفلت صنم بانو 2 179 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۶:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایت جالب و خواندنی شیخ کتک خور صنم بانو 0 126 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow کفش های من !! صنم بانو 1 98 ۲۴-۰۸-۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان