ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
خواهر کوچکم از من پرسید:
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به تندی گفتم...
این سوال است که تو می پرسی؟
پنج وارونه دگر بی معناست...
خواهر کوچک من ساکت ماند...
وسوالش را خورد
دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...
بغلش کردم و ارام گرفت..
او به ارامی گفت که چرا بی معناست؟
من که در همهمه ی داغ سوالش بودم....
از دلم ترسیدم...
من که معصومیت بغض صدایش دیدم،به خودم می گفتم:
اگر او هم یک روز...
وارد بازی این عشق شود....
مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...
توی فنجان نگاهش ماندم...
مات و مبهوت فقط میگفتم:
بخدا بی معناست...
پنج وارونه غلط ها دارد....
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس....
پنج وارونه ی ما یک بازیست....
بازی ای بی معنیست....
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس.....
*** ناب نوشته های خواندنی ***
روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت ، پیرمردی را در آنجا دید جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
ای پیر مرا میشناسی ؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود ، جواب داد :
ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی !!!
*** ناب نوشته های خواندنی ***
بزرگى با شاگردش از باغى ميگذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين...مقدارى پول درون ان قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و به در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همين طور اشک ميريخت..استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
*** ناب نوشته های خواندنی ***
ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ!ﺑﻨﺎﺑﺮﻳﻦ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﻱ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
لیونل مسی ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﻴﺴﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﺑﺮﺩ ﭘﻴﺖ ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﻫﻨﺮﭘﻴﺸﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !
شخصی که رییس جمهور بود ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﮏ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ۹ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦ ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ!ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﺘﻴﺎﺟﻲ ﻧﻴﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ، ﺑﺎ ﮐﻮﻟﻪ پشتی ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ!
*** ناب نوشته های خواندنی ***
دويد سمت گوشيش كه داشت زنگ ميخورد،
پسر:سلام عزيزم چطورے؟ بخدا دلم يه ذره شده بود برا صدات ميدونستم دووم نميارے قهر بمونے...
دختر: بدون هيچ احوال پرسے دست تو دست نفر سوم،
ببين تو خيلے پسر خوبے هستے واقعا لحظه هايے كه باهات تجربه كردمو هيچ وقت يادم نميره،
تمام شوخے هامون،
دواهامون،
گريه هامون،
تا صبح پشت گوشے قربون صدقه رفتنامون،
كافے شاپ رفتانامون،
وعده هايے كه به هم ميداديم واسه زندگے مشتركمون هيچ كدومو يادم نميره...
ولے تو نه ماشين دارے نه پول،
حالا هر چقدر هم كه خوشگل و خوشتيپ باشے مگه نون شب ميشه ...!!!
پسر: اما من تازه 19 سالمه !
دختر: ميدونے عشقم كه كنارم نشسته 20 سالشه ولي تازه پرادو خريده اين هفته هم داريم ميريم كيش قراره باباش سربازيشو بخره بعد بياد خواستگاريم زنگ زدم بگم كه ديگه ما نميتونيم با هم باشيم براي خوشبختے ما هم دعا كن خدا حافظ...
پسر: اما... { بوق اشغال}
پسر رفت يه گوشه و باز سيـ ـگارشو روشن كرد
اين بار با اشك مكشيد و زير لب زمزمه ميكرد
سلامتے خودم كه آرزوم خوشبخت كردن تو بود،
سلامتے نفر سوم كه داره منو به آرزوم ميرسونه...!
سلامتے تو چون بهم ياد دادے عشق مال بے مايه ها نيس....
صدای آهنگو تا آخرش زیاد میکنه... بقیه
شروع میکنن به اعتراض کردن که این صدا آزارشون میده... اما اون نمیشنوه...
حتی صدای آهنگو نمیشنوه... تنشو میسپاره به ریتم آهنگ... چشماشو بسته...
خستس از تنش های تو زندگیش... روحش مشوش و زخمیه... سر درد داره... خاطرات
گذشته! نه! کابوس هایی که امروزشو خراب کردن... آدمایی که زجرش دادن...
پشتشو خالی کردن...
صورتش تر شده.... نمیدونه اشکه یا عرق...
بازم
موزیک....
بدنش خسته شده و درد گرفته... اما اهمیت نمیده.... درد قلبش بیشتر از این حرفاس...
بالاخره میبره.... شایدم خیلی وقته بریده و خبر نداره... هه!!!!
بهونه میکنه که خیس عرقه..... میره حمام و بازم اشک... نمیدونه چرا....
چطور..... چی شد که .....
ولی بازم با ی لبخند میاد بیرون... ی لبخند تصنعی...
اطرافیانش حرف میزنن: چقد پر انرژی! !!! عالی رقص یدی یادم باشه عروسیم
دعوتت کنم!!!!! خوبه که اینقدر دلت خوشه!!! خوش به حالت! !!! و...
اما هیچ کس نمیدونه.... نمیدونه که...
همین خوبه.... بذار همه فکر کنن خوشبخته!!!
آدمی که
خیلی وقته مرده.......
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...