۰۸-۰۴-۹۲، ۰۲:۱۲ ب.ظ
جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنهی تئاتر پرشکوه شانزه لیزه… این را میدانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام نقش تو در این نمایش پرشکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسینآمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستادهاند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامهام را بخوان… من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، درحالی که پاها یشان از بینوایی میلرزد و هنرنمایی میکند. من خود یکی از ایشان بودم.
جرالدین دخترم، تو مرا درست نمیشناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصهها بسیار گفتم اما غصههای خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است… داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین صحنههای لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام. من درد نابسامانی را کشیدهام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند. اما سکهی صدقهی آن رهگذر که غرورش را خرد نمیکند را نیز احساس کردهام. با این همه زندهام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمیآید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.
چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون میآیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار…
به نماینده خود در پاریس دستور دادهام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بیچون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی…
دخترم جرالدین، گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دستکم روزی یک بار بگو: “من هم از آنها هستم.” تو واقعا یکی از آنها هستی. هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را میشکند. وقتی به مرحلهای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومهی پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کنندهی نورافکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولیها تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمیکنند؟ اعتراف کن. دخترم… همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانوادهی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکهران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید…
دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستادهام که هر چه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام میباشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم…
من زمانی دراز در سیرک زیستهام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بودهام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط میکنند.
دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است… روزی که چهرهی زیبای یک اشراف زادهی بیبندوبار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند.
از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد… اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفهی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفتهام که در این خصوص برای تو نامهای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را میداند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایستهتر از من است…
دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند… برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری میگذارم و با این پیام نامهام را پایان میبخشم:
«انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحملتر از پست و بیعاطفه بودن است.»
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .