امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نصرت رحمانی
#1
Rainbow 
[عکس: hjvc5iz5jloec5qw8s48.jpg]

نصرت رحماني در 10 اسفند سال ‌ 1308 در تهران متولد شد. در مدرسه‌ پست و تلگراف و تلفن درس خواند. مدتي در راديو مشغول بود و روزنامه‌نگاري هم كرد. با مجله‌هاي «فردوسي» ، «تهران مصور» ، «سپيده و سياه» و «اميد ايران» همكاري داشت و مسؤول صفحه‌هاي شعر مجله‌ي «زن روز» شد. از آغاز دهه بیست سرودن شعر را آغاز نمود و در دهه ی سی به مرز شهرت رسید. علاوه بر سرودن شعر گه‌گاه داستان نویسی می‌کرد و با نام مستعار لولی و ترمه در مجلات هفتگی مطالب خود را انتشار می‌داد. نصرت رحمانی از نخستین شاعران عصر ماست که زبان مردم کوچه و بازار را وارد شعر کرد. زنده‌ یاد نصرت رحمانی سالهای آخر عمر خود را در رشت درکنار همسرش خانم پوران شیرازی و پسرش آرش سپری نمود و در روز جمعه 27 خرداد سال 1379 دیده از جهان فرو بست.

اشعار نصرت رحمانی


*************
پگاه



با اینکه تا پگاه
پاسی نمانده بود
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب
آب نرم نرمک می بافت گیسوان
آرام می چمید و زمزمه می کرد
در زیر بیدهای پریشان
ساز قلم به دست گرفتم
آرام زخمه کشیدم
بر پرده نژند ، پریشیده روان
بر تارهای گم شده احساس
من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های
در گرمگاه کار
حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد
بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب
من را فسون نموده و با خویش می برد
چیزی چنان زمان
دیری نرفت و رفت
ساز قلم رها شد از دستم
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند
صوت و کلام و شکل
تبخیر گشته پریدند
بیدار و خواب دیدم
دیدم نشسته است زیر حباب مه
سرکش تر از غرور
غمگین تر از غبار
دلکش تر از بهار
در روبروی من ، گویی به انتظار
من مرد کارم
از پیش دام و دانه ریخته بودم
از خویش خویشتن گریخته
احساس و اندوهان را در سینه بیخته
و غربال را به میخ آویخته بودم
دستم فصیح گشت
شورم بلیغ
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری
از بند بند مهره ی پشتم
بالا خزید ، در هم دوید
چنان ترک یاس بر ساغر امید
و ریخت در تار و پود وجودم
در هم شکست جام شکرخواب بامداد
پلکان خسته را چو گشودم
پرنده الهام شعر من
قهقه زنان پرید
تا دور ، دور دید
در آبی بلند
افعی زرد چنبره ای بست
و نیش آفتابی او
چون نیزه ای طلایی
در گود نی نی چشمان من شکست

**************
سراب



در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم
آنقدر پیر گشته بودم
که لوح حمورابی را می توانستم
به جای شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی
قارون چنانکه شد
گند کثیف خوشبختی را
با عطرهای عربستان نمی توانی شست

************
زندان


دستهایمان
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر
حتی بر دکمه های ... جلیقه
زنجیر بسته ایم و یک ساعت
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم
در موجتاب اینه را ندیم
و ... واماندیم
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم


*************
قفل


بر چفت مقبره پیر
قفلی میان گره ها و قفل ها
دیشب گشوده شد
هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟
خدایا!
کودکان گل فروش را می بینی؟!
مردان خانه به دوش،
دخترکان تن- فروش،
مادران سیاه پوش،
کاسبان دین فروش،
محراب های فرش پوش،
پدران کلیه فروش،
زبان های عشق فروش،
انسانهای آدم فروش،
همه رامی بینی؟!
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم،
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد رفیق…!!!.zaps.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مهرداد اوستا (محمدرضا رحمانی) پرنسس 1 525 ۳۰-۰۹-۹۱، ۰۸:۱۸ ب.ظ
آخرین ارسال: sa armani

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان