به نامش و بــــــــــهـــیاریش ...
همراه کاربرای عزیز هستم با نظر سنجی مسابقه "خاطره نویسی" که به مناسبت فرا رسیدن روز و هفته معلم و همچنین بزرگداشت استاد و معلم بزرگ شهید مرتضی مطهری ...
دوستان میتوانند دو گذینه را انتخاب کنند ...
جوایز : نفر اول 200 اعتبار و نفر دوم 150 و نفر سوم 100 اعتبار بهشون تعلق میگیره !
بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد، اما تو میسوزی تا بسازی ، روزت مبارک ...
دوستان عزیز خواهشا توی خصوصی و پرو فایل و چت عنوان نکنید کدوم خاطره متعلق به شماست
خاطره اول :
سطل آشغال کلاسو میذاشتم بالای درب وردی کلاس شاگردا در رو باز میکردن سطل با کمی آب پرت میشد رو سرشون !!!
حالا از بخت بد معلم که ی روز زود اومد تصور کنید چیـــــــــی شد !!!
هنوز نمیدونم چطور شد قلبم از کار نیفتادش ...
خاطره دوم :
خاطره یه معلم از کلاس درسش :
یه روز از روزای خوب خدا ، تو یکی از کلاس اولیها ، پس از پایان تدریس و حل تمرینات درس ریاضی ، پیش دوتا از شاگردام رفتم که هردوتاشون بچه های خوب و درسخونی هم هستن ، چون دیگه نزدیک پایان ساعت تدریس بودو بچه ها هم حسابی خسته شده بودن و میگفتن که این پنج دقیقه آخرو به ما فرجه بده . منهم کوتاه اومدمو خواسته شونو قبول کردم.
دراین بین به میز دوتا از دخترا که از بچه های درسخون کلاسم هستن نزدیک شدم که اسماشون فاطمه و زهرا هست. اتفاقا مامان زهرا همکارمه و باهاش دوست هم هستم ، اصولا من آدم خونگرمی هستم و راحت با همه دوست میشم .
به زهرا گفتم : تو حالا که با مامانت هم مدرسه ای و مامانت معلم پرورشی مدرسه هست ، از این موضوع به نفع خودت بهره برداری نمیکنی؟!
زهرا فوری گفت : نه خانم!
ولی دوستش فاطمه گفت : چرا خانم ، زهرا اینکارو میکنه!
من با تعجب گفتم : کی اونوقت؟!
آخه زهرا دختر بسیار خوبیه و اصلا اهل سو استفاده نیست.
فاطمه : تو زنگ تفریح و وقت خریدن ساندویچ ، خانم!
گفتم : چطوری؟
فاطمه : اگه یه وقت زهرا بخواد از بوفه مدرسه ساندویچ بخره ، میره خارج از صف جلوی بوفه از مامانش ساندویچ میخره.
برگشتم به زهرا گفتم : فاطمه راست میگه؟
زهرا : آره خانم ، دوست ندارم تو صف وایسم!
گفتم : خب تو داری اشتباه میکنی و از موقعیتت داری سو استفاده میکنی. زهرا سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت.
برگشتم سمت فاطمه و گفتم : حالا من بهت میگم یه کاری بکن تا زهرا بدون تو و تنها ساندویچ نخره!
فاطمه : چیکار کنم خانم؟!
من : از این به بعد هروقت زهرا بدون ایستادن تو صف ازمامانش ساندویچ خریدساندویچش رو فورا ازش بگیرو یه گاز ازش بزن تا دهنی بشه تا اون یاد بگیره بدون وایسادن تو نره ساندویچ بخره!!
اینو که گفتم دیگه اونا چیزی نگفتن و بعد چند لحظه که تازه متوجه حرفم شده بودن ، زدن زیر خنده!
بعدشم زنگ تفریح خوردو من از کلاس زدم بیرون و رفتم به طرف دفتر معلمان!
خاطره سوم :
من میخوام یکی از خاطره های مایه خجالت خودمو براتون بگم .. سوتی ضایع
عرضم به حضورتون که من دوم و سوم راهنمایی که بودم یه دبیری داشتیم دبیر حرفه و فن
به شدت سختگیر و جدی ومنضبط و تمیز و دقیق و بسیار وسواسی(میگفت لباس نو که میخره اول میشورتش)بود
از قضا زد و عاشقم شد ! جدی میگما ... همه دبیرا منو دوس داشتن به قول بچه ها مهره مار داشتم
اما این یکی خیلی از من خوشش اومده بود فرق میذاشت بین من و بچه ها دیگه فجیع (به خدا تقصیر من نبود منم دوس نداشتم بین منو بقیه این قدر فرق بذاره
من تنها کسی بودم که منو خانوم رضایی صدا میکرد بقیه رو به اسم صدا میکرد حتی یادمه بچه ها رفتن دم دفتر تجمع و اعتراض کردن (هر کی دفترشو نمیبرد مدرسه نفری 5 نمره کم میکرد بلا استثنا ! یه دفه من نبردم دفترمو از من کم نکرد) اولین مورد در تاریخ تدریس 20 سالش بودم
خوب حالا برم سراغ ابرو ریزیم
قرار شد واسه اشپزی حرفمون الویه درست کنیم ببریم مدرسه
منم با بچه ها گروهم رفتیم خونه یکی از دوستام واسه درست کردنش
این دوستای من استریل شده و روسری به سر و دستکش به دست اومدن تو اشپزخونه
هر چیم به من گفتن یه روسری بنداز سرت مو یه وقت نره تو غذا
محل ندادم مسخرشون کردم گفتم این قرتی بازیا چیه من که مو ریزه ندارم
خلاصه با هزار مسخره بازی این الویه رو درست کردیم بردیم مدرسه
بعدشم با هزار قر و فر اینو تزئین کردیم
خانوممون گروه به گروه میرفت بازدید میکرد هر چیم همه بهش تعارف کردن خانوم یه قاشق امتحان کنید میگفت وای متاسفم نمیتونم(گفته بودم که وسواس شدید بود دیگه؟) یه دفه رسید به گروه ما
یه لبخند زدم رفتم جلو گفتم خانوم یه قاشق دستپخت منو گروهمو امتحان کنید
گفت نه عزیزم گفتم خانوم شما به من اعتماد ندارید؟من شخصا ابن جا بهتون تضمین میدم که در نهایت تمیز کاری درست شده خودم بالا سرشون بودم دستکش دستشون بوده فقط یه رب براش بلبل زبونی کردم
گفت حالا چون به تو ایمان دارم یه قاشق میخورم(خدا شاهده بچه ها میخواستن ترورم کنن)
اقا چشمتون روز بد نبینه
قاشقو که کردم تو الویه یه مو اومد تو قاشق ! اولش ندید اومدم مو رو بکشم بیرون صداشو درنیارم مچمو گرفت دید ابروم رفت یه جیغ زد گفت ایییییییی
فلانی این چیه؟گفتم خانوم به خدا نمیدونم از کجا اومده
تو دهنش نبرد
الان شده دبیر خواهرمروزی 10 بار منو میزنه تو سر خواهرم و سراغ منو ازش میگیره
خاطره چهارم :
همراه کاربرای عزیز هستم با نظر سنجی مسابقه "خاطره نویسی" که به مناسبت فرا رسیدن روز و هفته معلم و همچنین بزرگداشت استاد و معلم بزرگ شهید مرتضی مطهری ...
دوستان میتوانند دو گذینه را انتخاب کنند ...
جوایز : نفر اول 200 اعتبار و نفر دوم 150 و نفر سوم 100 اعتبار بهشون تعلق میگیره !
بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد، اما تو میسوزی تا بسازی ، روزت مبارک ...
دوستان عزیز خواهشا توی خصوصی و پرو فایل و چت عنوان نکنید کدوم خاطره متعلق به شماست
خاطره اول :
سطل آشغال کلاسو میذاشتم بالای درب وردی کلاس شاگردا در رو باز میکردن سطل با کمی آب پرت میشد رو سرشون !!!
حالا از بخت بد معلم که ی روز زود اومد تصور کنید چیـــــــــی شد !!!
هنوز نمیدونم چطور شد قلبم از کار نیفتادش ...
خاطره دوم :
خاطره یه معلم از کلاس درسش :
یه روز از روزای خوب خدا ، تو یکی از کلاس اولیها ، پس از پایان تدریس و حل تمرینات درس ریاضی ، پیش دوتا از شاگردام رفتم که هردوتاشون بچه های خوب و درسخونی هم هستن ، چون دیگه نزدیک پایان ساعت تدریس بودو بچه ها هم حسابی خسته شده بودن و میگفتن که این پنج دقیقه آخرو به ما فرجه بده . منهم کوتاه اومدمو خواسته شونو قبول کردم.
دراین بین به میز دوتا از دخترا که از بچه های درسخون کلاسم هستن نزدیک شدم که اسماشون فاطمه و زهرا هست. اتفاقا مامان زهرا همکارمه و باهاش دوست هم هستم ، اصولا من آدم خونگرمی هستم و راحت با همه دوست میشم .
به زهرا گفتم : تو حالا که با مامانت هم مدرسه ای و مامانت معلم پرورشی مدرسه هست ، از این موضوع به نفع خودت بهره برداری نمیکنی؟!
زهرا فوری گفت : نه خانم!
ولی دوستش فاطمه گفت : چرا خانم ، زهرا اینکارو میکنه!
من با تعجب گفتم : کی اونوقت؟!
آخه زهرا دختر بسیار خوبیه و اصلا اهل سو استفاده نیست.
فاطمه : تو زنگ تفریح و وقت خریدن ساندویچ ، خانم!
گفتم : چطوری؟
فاطمه : اگه یه وقت زهرا بخواد از بوفه مدرسه ساندویچ بخره ، میره خارج از صف جلوی بوفه از مامانش ساندویچ میخره.
برگشتم به زهرا گفتم : فاطمه راست میگه؟
زهرا : آره خانم ، دوست ندارم تو صف وایسم!
گفتم : خب تو داری اشتباه میکنی و از موقعیتت داری سو استفاده میکنی. زهرا سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت.
برگشتم سمت فاطمه و گفتم : حالا من بهت میگم یه کاری بکن تا زهرا بدون تو و تنها ساندویچ نخره!
فاطمه : چیکار کنم خانم؟!
من : از این به بعد هروقت زهرا بدون ایستادن تو صف ازمامانش ساندویچ خریدساندویچش رو فورا ازش بگیرو یه گاز ازش بزن تا دهنی بشه تا اون یاد بگیره بدون وایسادن تو نره ساندویچ بخره!!
اینو که گفتم دیگه اونا چیزی نگفتن و بعد چند لحظه که تازه متوجه حرفم شده بودن ، زدن زیر خنده!
بعدشم زنگ تفریح خوردو من از کلاس زدم بیرون و رفتم به طرف دفتر معلمان!
خاطره سوم :
من میخوام یکی از خاطره های مایه خجالت خودمو براتون بگم .. سوتی ضایع
عرضم به حضورتون که من دوم و سوم راهنمایی که بودم یه دبیری داشتیم دبیر حرفه و فن
به شدت سختگیر و جدی ومنضبط و تمیز و دقیق و بسیار وسواسی(میگفت لباس نو که میخره اول میشورتش)بود
از قضا زد و عاشقم شد ! جدی میگما ... همه دبیرا منو دوس داشتن به قول بچه ها مهره مار داشتم
اما این یکی خیلی از من خوشش اومده بود فرق میذاشت بین من و بچه ها دیگه فجیع (به خدا تقصیر من نبود منم دوس نداشتم بین منو بقیه این قدر فرق بذاره
من تنها کسی بودم که منو خانوم رضایی صدا میکرد بقیه رو به اسم صدا میکرد حتی یادمه بچه ها رفتن دم دفتر تجمع و اعتراض کردن (هر کی دفترشو نمیبرد مدرسه نفری 5 نمره کم میکرد بلا استثنا ! یه دفه من نبردم دفترمو از من کم نکرد) اولین مورد در تاریخ تدریس 20 سالش بودم
خوب حالا برم سراغ ابرو ریزیم
قرار شد واسه اشپزی حرفمون الویه درست کنیم ببریم مدرسه
منم با بچه ها گروهم رفتیم خونه یکی از دوستام واسه درست کردنش
این دوستای من استریل شده و روسری به سر و دستکش به دست اومدن تو اشپزخونه
هر چیم به من گفتن یه روسری بنداز سرت مو یه وقت نره تو غذا
محل ندادم مسخرشون کردم گفتم این قرتی بازیا چیه من که مو ریزه ندارم
خلاصه با هزار مسخره بازی این الویه رو درست کردیم بردیم مدرسه
بعدشم با هزار قر و فر اینو تزئین کردیم
خانوممون گروه به گروه میرفت بازدید میکرد هر چیم همه بهش تعارف کردن خانوم یه قاشق امتحان کنید میگفت وای متاسفم نمیتونم(گفته بودم که وسواس شدید بود دیگه؟) یه دفه رسید به گروه ما
یه لبخند زدم رفتم جلو گفتم خانوم یه قاشق دستپخت منو گروهمو امتحان کنید
گفت نه عزیزم گفتم خانوم شما به من اعتماد ندارید؟من شخصا ابن جا بهتون تضمین میدم که در نهایت تمیز کاری درست شده خودم بالا سرشون بودم دستکش دستشون بوده فقط یه رب براش بلبل زبونی کردم
گفت حالا چون به تو ایمان دارم یه قاشق میخورم(خدا شاهده بچه ها میخواستن ترورم کنن)
اقا چشمتون روز بد نبینه
قاشقو که کردم تو الویه یه مو اومد تو قاشق ! اولش ندید اومدم مو رو بکشم بیرون صداشو درنیارم مچمو گرفت دید ابروم رفت یه جیغ زد گفت ایییییییی
فلانی این چیه؟گفتم خانوم به خدا نمیدونم از کجا اومده
تو دهنش نبرد
الان شده دبیر خواهرمروزی 10 بار منو میزنه تو سر خواهرم و سراغ منو ازش میگیره
خاطره چهارم :
عروسک خرسی
یکی از سالهای شیرین دوران دبیرستان با بچه ها قرارگذاشتیم برای معلم ریاضیمون که خیلی هم دوستش داشتیم یه جشن مفصل بگیریم همه با همکاری هم کلاس وتزئین کردیم با بچه ها قرار گذاشتیم برای اون معلممون یه عروسک خرسی بگیریم که قد عروسک از قد معلم بزرگتر بود روز معلم فرا رسید و مسئول خرید عروسک که یکی از دوستامون بود با یه عروسک خرسی بزرگ ِ قرمز اومد حالا بماند که چقدر خودمون باهم خندیدیم ولی قیافه معلممون اون لحظه که عروسک وبهش دادیم خیلی دیدنی بود ومعلم هم با خوشحالی تمام عروسک رو بغل کرد وبه دفتر برد. الان که اینو براتون تعریف کردم خاطرش مثل فیلم سینم ایی از جلوی چشمام عبور کرد. چه زود گذشت !
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!