نظرسنجی: نظرسنجی مسابقه"طرح از تو، داستان از من"
این نظرسنجی بسته شده است.
نارنج و ترنج
10.64%
5 10.64%
دنیای متروکه
2.13%
1 2.13%
ثانیه شمار
6.38%
3 6.38%
مسافر خیال
6.38%
3 6.38%
دایره
14.89%
7 14.89%
ارزوی محال
8.51%
4 8.51%
گوشواره
8.51%
4 8.51%
دریا بی تو
25.53%
12 25.53%
فانوس
17.02%
8 17.02%
مجموع 47 رای 100%
* چنانچه به گزینه‌ای رای داده اید، با علامت ستاره مشخص گردیده است. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نظر سنجی مسابقه"طرح از تو ، داستان از من"
#1
‌سلام
با تشکر از دوستان وکاربران عزیزی که در این بخش شرکت کردند
bcmq
داستان ها همراه نام و طرح انتخابی در معرض دید و قضاوت کاربران عزیز قرار می گیرد.
لطفا تمام داستانها را بخوانین و با توجه به موارد زیر به سه داستان رای دهید.
1- نزدیکی اسم داستان با طرح
2- نزدیکی داستان با نام و طرح
3- ارزیابی خود داستان از نظربیان و نگارش.
نظر سنجی از ساعت 12 ظهر امروز برای رای دادن باز می شود و تا ساعت 12 شب روز 8فروردین فرصت برای خواندن و رای دادن هست .

لطفا همه شرکت کنید.
ممنون
Shy
نکته مهم:برخی از داستانها به پایان نرسیده و شما طبق همین مقدار نوشته شده قضاوت کنید .
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#2
داستان شماره 1
نارنج و ترنج
[عکس: %D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%AC_%D9%88_%D...%D8%AC.png]
 
   خورشید وسط آسمان  با قدرت می تابید. گوشه ایوان خلوت بازار فرش نشستم و نفسی تازه کردم. عرق پیشانی ام را با دستمالی که در دست داشتم پاک کردم. نیمه مرداد بود و گرمای هوا در دلم هـ ـوس خوردن شربتی خنک را انداخته بود. اما باید هرچه زودتر نخ های مورد نیازم را می خریدم و قبل از غروب آفتاب به خانه بر می گشتم.
از آب سرد کن حجره حاجی احتشام یک لیوان آب خنک پر کردم و تند تند آن را نوشیدم . آهسته سلامی به حاجی که پشت دخل نشسته بود و مشغول بالا و پایین انداختن دانه های درشت تسبیه لاجوردی اش بود، دادم و وارد حجره شدم.
سالهای, سال بود که از حاجی کلاف نخ میگرفتیم و در عوض ریشه قالی را که می بریدیم یک راست به مغازه حاجی منتقل میشد تا زینت خانه کسی که خریدار نقش  و هنر باشد, بشود.چادرم را روی سرم مرتب کردم_حاجی دو کلاف قرمز عنابی, سه تا سفید, دوتا  مشکی,  کم آوردیم, باید زودتر برسونمشون به گلین بانو
 حاجی تسبیحش را روی میز انداخت و همان طور که به صندلی چوبی مخصوص مشتری هایش اشاره می کرد در جوابم گفت
_ به ,به رخساره خانم, چه عجب از این طرف ها؟ بشین ی نفسی تازه کن, تا بگم مرتضی ی آبمیوه خنک برات بیاره بخوری بعدش واسه کلاف های ناقصیت هم ی فکری میکنیم.
حاج احتشام مرد جا افتاده و دنیا دیده ای بود. از زمانی که فقط دوازده سالم بود فرش های دست بافتی را که مادرم می بافت از او میخرید و بعد از مادرم میراث دار هنرش فقط من بودم و بس.
 _خدا خیرت بده حاجی, من باید زود برگردم گلدره و کلاف ها رو برسونم, کی حاضر میشن؟
لبخندی روی لبش نشست. مرتضی شاگرد دکانش ,را برای خرید آبمیوه بیرون فرستاد و پنکه سقفی بالای سرش را با فشار یک دکمه به بالا روشن کرد.
_ عجله نکن دختر, تا آبمیوه ات رو بخوری من میرم و برمیگردم. کلاف ها هم حاضره
حاجی از حجره بیرون رفت و من مشغول تماشای فرش های حجره شدم.تخـ ـته های فرشی را گه گوشه حجره آویزان بود یکی , یکی نگاه کردم . اما چشمم از دور به قالیچه ای ابریشمی افتاد که بشیار برایم آشنا بود. حس غریبی شبیه به آهن ربایی قوی مرا به سوی فرش کشید. نزدیک که شدم چشمانم از تعجب باز مانده بود. دستم بی اختیار به سوی فرش کشید شد . چانه ام لرزید و نامی از دهانم خارج شد
_اسفندیار

​​​​​​باد  موهایم را پریشان کرده بود. بی محبا میدویدم. گل پری از پی ام دوان, دوان می آمد و جیغ می کشید . دستش که به پیراهن نخی گل دارم رسید, محکم آن را به سمت خود کشید. 
_گرفتمت , گلرو خانم حالا نوبت توست دنبالم کنی!​​​
صدای خنده هردویمان بالا گرفت. دنبال گل پری دویدم. صدای فریاد مادرم که بالای پله های ایوان خانه اربابی احتشام الدوله ایستاده بود بلند شد
_گل رو, گل پری, خاک بر سرم کنن, خجالت نمیکشید اینجوری دنبال هم می کنید؟ الان ارباب بیاد شماهارو ببینه که دارین سبک سری میکنین منه بدبخت چی جوابشو بدم. 
هر دو دست روی دهان گذاشتیم و سر در شانه هایمان فرو بردیم و ریز خندیدیم زیر چشمی گلپری را نگاه کردم
_مگه تو نگفتی مامان توی انباری داره فرش می بافه بریم بازی؟ پس این از کجا پیداش شد؟
چشمهایش چرخی خورد . با دلخوری دستم را کشید تا همراهش به خانه اربابی برگردیم
_من چه میدونم چرا اومده بیرون، بیا برگردیم عمارت!
چند قدم بیشتر جلو نرفته بودیم که صدای شیهه اسبی از پشت سر گوشهایم را پر کرد . سر برگرداندم و قبل از هر چیز چشمم به چکمه های بلند و براق سوار آن اسب سیاه و خوش اندام ،افتاد در راستای چکمه ها چشمهایم را حرکت دادند و نگاهم روی کمـ ـربند نازک چرمی که در دستهای سوارکار بود, ثابت ماند. سوار جوان با نامی غریب صدایم کرد
_دختر جان تو اینجا چی کار میکنی؟ چرا وسط جاده باغ  میدویید؟
سر بالا بردم و به چشمهای نافذش نگاه کردم. چنان جدییتی در آن بود که فورا نگاهم را از او برگرفتم. سر به زیر انداختم و با خجالت جواب دادم
_ببخشید آقا, داشتیم میرفتیم عمارت احتشام الدوله 
سراپایمان را ور انداز کرد.
_عمارت احتشام الدوله چی کار دارید؟
گلپری به جای من جواب داد
_مادرم اونجا کار میکنه , شما مهمون ارباب هستید
ابروهایش را بهم گره زد
_من پسر ارباب هستم 
گلپری بریده, بریده نامی را بر زبان آورد
 _ا س ف ن دیار خان؟!​
زندگی چقدر بازی های عجیب دارد. فقط سیزده سال داشتم که پسر خان از سفر فرنگ برگشت و چشم در چشم هم شدیم . آن زمان که تنها دغدغه ام بازی با عروسک های دست دوز مادرم بود , برگذیده اسفندیار خان برای همسری اش شده بودم و من بی خبر از همه جا تا به خود جنبیدم بر سر سفره عقد او نشستم.با تمام هیبت و ابهتش دوستش داشتم. مهربانی هایش در مقابل تمام بچگی هایم مرا شیفته او کرده بود.
جهیزیه ام را تنها  قالیچه ابریشمی دست بافت نقش ترنج مادرم  تشکیل می داد و بقیه وسایل به دستور خان تهیه شده بود و در خانه با سلیقه خودشان چیده شده بود.شش ماه از ازدواجمان گذشته بود. عادت داشتم قبل از آماده شدن غذا سری به مطبخ بزنم و تا به همه غذاها ناخنک نمیزدم از آنجا بیرون نمی آمدم .  عطر نارنج های باغ بزرگ اتابک خان مـ ـستم کرده بود. از پله های آجری مطبخ پایین رفتم. بر خلاف همیشه از بوی غذای صدیقه خوشم نیامد. در دیگچه مسی را که خورشت قورمه سبزی صدیقه مشغول جا افتادن در آن بود برداشتم . اما چشمم که به غذا خورد حس کردم کسی ته دلم را چنگ زد .دماغ و دهانم را با دست گرفتم و سمت پله ها دویدم .صدیقه با تعجب دنبالم دوید و پشت پیراهن گلدارم را گرفت و کشید.
 _کجا دختر؟وایستا ببینم چت شد ی دفعه؟
سرم را به حالت چندش تکان دادم
 _وای صدیقه بوی غذات حالمو بهم میزنه, تورو خدا بذار برم , دارم بالا میارم
 سگرمه هایش را در هم کشید . ملاقه فلزی را در دستش جا به جا کرد و دست دیگرش را به کمـ ـر زد 
_واه, واه واه,واه , افاده ها طبق , طبق, سگا به دورش وق و وق !خدا شانس بده, تا دیروز نون خالی رو همچین یق میزدید که انگاری کباب بره جلوتون گذاشتن حالا دیگه شدی خانم خونه غذای دستپخت من مورد پسند علیا مخدره نیست!
​​​​​​معده ام چنان زیر و رو می شد که حرفهایش را انگار اصلا نشنیدم . تند تند از پله ها بالا رفتم و همان جا کنار باغچه هرچه در معده ام بود خالی کردم. سرم را که بالا آوردم چشمم به نارنج های رسیده باغچه افتاد . نگاهی به صدیقه که عجیب و غریب نگاهم می کرد انداختم و با التماس گفتم.
_صدیقه نارنج میخوام, تورو خدا یکی برام می کنی؟
پشت دستش را گاز گرفت و سراپایم را ورانداز کرد
_گلرو غلط نکنم حامله ای!

ناتمام
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#3
داستان شماره 2
دنــیـایـ... مــتـروكـــه‍..
[عکس: %D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D8...%D9%87.png]
 عشق بعضى وقتا ميتونه جادو باشه. ولى جادو بعضى وقتا ميتونه.... فقط يه خيال باشه اینجا جادوی سیاه ممنوعه!
ما قصد داریم از جادو در راه درستش استفاده کنیم.من آنام عاشق جادو هستم ، در واقع با جادو متولد شدم با جادویی که در راه خوبی استفاده میشه. من سعی میکنم از جادوی سیاه دورباشم علاوه بر اینکه خوشم نمیاد، دوست ندارم مرتکب جرم بشم...
با صدای جک به خودم اومدم:
- هی آنا تو فکری؟
برگشتم سمتش لبخندی زدم و گفتم:
- نه داشتم اطراف و دید میزدم. کاری داری؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- با بچه ها داریم میریم فوتبال بازی کنیم تو نمیای منو تشویق کنی؟ سارا و اریکا هم میان.
پوفی کردم و با اعتراض گفتم:
- جک تو که میدونی من از دنیای آدما بدم میاد! چه برسه به اینکه توی بازیاشونم شرکت کنم!جک
- حالا این یه بار و بیا.
- نه جک اصرار نکن.
دلخور باشه ای گفت و به سرعت غیب شد.
ما توی دوتا دنیا زندگی میکنیم. دنیایی که انسان ها هستند و دنیایی که فقط مخصوص جادوگراست. من اسم این دنیا رو گذاشتم دنیای متروکه!
یه دنیا پر از رمز و راز که همه چیزش متروکه...انسان ها مارو باور ندارن و اگه هم باور داشته باشن اعتقاد دارن که جادو چیز بدیه اما اصلا اینجوری نیست! نمیدونم چرا همه دوست دارن همه چیز و به خودشون تلقین کنن!
دوست داشتم کاری کنم تا جادو از نظر همه خوب به نظر بیاد.بیخیال شدم و به سمت خونه رفتم. بدون اینکه کسی منو ببینه خودم و به اتاقم انتقال دادم.ما توی یک خونه بزرگ زندگی میکنیم اونقدری بزرگه که جا برای همه ی جادوگرا هست‌. اینجا همه ی مردم با همدیگه خوبن هیچ بدی و کینه ای وجود نداره همه صاف و ساده ایم و ببخشش برامون حرف اول و میزنه...
روی تخـ ـتم دراز کشید م که در بازشد و مادرم وارد شد و با دیدن من با تعجب گفت:
- ئه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه با بقیه نرفتی فوتبال؟
بی حوصله گفتم:
- از بازیاشون خوشم نمیاد. ترجیح میدم همینجا بگیرم بخوابم.
با مهربونی گفت:
- آنا انقدر از دنیای آدما فرار نکن بالاخره توهم باید یه روزی اونجا بری کار کنی ماموریت انجام بدی و از همه مهمتر زندگی کنی!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- حالا تا اونموقع راجع بهش فکر میکنم. بعدم من دنیایی و دوست دارم که همه ی مردم و دنیاش با من همرنگه من نمیتونم بدون جادو زندگی کنم یا خودمو کنترل کنم که ازش استفاده نکنم!
سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
 - چی بگم؟ هرکاری دوست داری انجام بده.
بعد با غرغر از اتاق بیرون رفت.توی تخـ ـتم جا به جا شدم و تو فکر فرو رفتم:
- توی این دنیا هم مثل همه ی دنیاها یه قانون های خاصی داره که اگه انجام ندیم مجرم محسوب میشیم!
+ اول اینکه سمت جادوی سیاه نریم.
+ از جادومون سواستفاده نکنیم.
+ در راه خوبی از جادو استفاده کنیم
+ همیشه شجاع باشیم
+ به همه اعتماد نکنیم
+ ارتباط صمیمی با انسان نداشته باشیم
اما یکی از مهمترین قانونایی که نباید استفاده بشه اینکه هیچوقت عاشق نشیم!میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم اما حق عاشقی نداریم
چون جادوی عشق اونقدری قویه که میتونه با یک خطای کوچیک خوبی و از بین ببره و تبدیل به جادوی بدی بشه! هنوزم دقیق نمیدونم چرا ولی همه اینو به شدت قبول دارن حتی توی جادوی سیاه هم این قانون ممنوعه و کسی که عاشق بشه حکمش مرگه یا جادو از اون شخص گرفته میشه و تبعید میشه به یک جای دور، شایدم یه دنیای دیگه!بنظر من اینکه دقیق این قانون و توضیح ندادن باعث میشه که ما بیشتر به سمتش بریم.من یک انسانم ، اما از نوعی که میتونه جادو کنه. زیاد تو فاز عاشقی نیستم بیشر دنبال هیجان و رمز و رازم یه چیزی که پر از شادی باشه یه چیزی که از دنیای آدما دور باشه..

 من دوست ندارم بین انسان هایی باشم که ممکنه از یک جادوگرم بدتر باشن و از طرفی بخاطر علاقه شدیدم به جادو ممکنه نتونم خودم و کنترل کنم و لو برم.جالبی اینجاست که انسان ها هم مارو توی قوانینشون ممنوع کردند همونطور که ما اونارو ممنوع کردیم ولی بازم نمیتونیم بدون وجود همدیگه زندگی کنیم هنوز بعضی از انسان ها برای طلسم کردن سراغ جادو میرن و ما جادوگرا برای کارکردن و چرخه ی زندگیمون و.. سراغ اونا میریم تا پیششون کار کنیم.
نمیدونم چقدر داشتم به این چراها فکر میکردم ولی کم کم میان این همه فکر به خواب عمیقی فرو رفتم.. با صدای زنگ همگانی از خواب بیدار شدم و بی توجه بهش خواستم دوباره بخوابم که پیامی بهم رسید.
مامان
- آنا میدونم الان باز گرفتی خوابیدی سریع بیا پایین همه منتظرتن.
ایشی گفتم و به زور از جام بلند شدم.در عرض پنج دقیقه حاضر شدم و به طبقه پایین رفتم.طبق معمول همه اونجا نشسته بودن و با ورود من سیل عظیمی از سلام به سمتم پرتاپ شد. یه سلام همگانی دادم و روی صندلی مخصوصم نشستم.یکی از بزرگان که صدر جدول قرار داشت با لبخند گفت:
- دوستان من با مشورت چندتا از بزرگان دیگه تصمیم گرفتیم یه ماموریت جدید برای افرادی که کم و یا تا حالا دنیای بیرون و تجربه نکردن بذاریم. نظر شماها چیه؟
همه موافقت کردن و ادامه داد:
- پس من تا فردا اسامی رو تهیه میکنم و یک قرعه کشی برگذار میکنم. هرکس بتونه ماموریت و به خوبی انجام بده قدرت بیشتری بهش داده میشه.
با تعجب بهش نگاه کردم! نه نه نه من نمیخوام اسمم تو اون لیست بره.با سردرگم نگاهی به بقیه انداختم که دیدم بعضیا خوشحال و بعضی ها مثل من استرس دارن.بعد از اتمام جلسه بدون اینکه کسی بفهمه پیش یکی از بزرگان رفتم در زدم و اجازه ورود خواستم.بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد اتاق شدم.مشغول نوشتن لیست بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- مشکلی هست؟
- سرورم میشه باهاتون راحت صحبت کنم؟
- البته البته.
با استرس گفتم:
- راستش من میخوام بدونم اسم من توی لیست هستش یا نه؟!
متفکر نگاهم کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
سریع جواب دادم:
- آنا.
خنده ای کرد و گفت:
- اها پس تو همونی هستی که تا حالا به دنیای آدما سفر نکردی.
تند تند گفتم:
- نه سرورم من یک بار همراه پدرم به اونجا رفتم..
حرفمو قطع کرد و گفت:
- تاحالا برای ماموریت رفتی؟
سری به نشونه نفی تکون دادم و با مظلومیت گفتم:
- من دنیای آدما رو دوست ندارم.
- متاسفم که اینو بهت میگم اما اولین نفری که اسمش نوشته شده تو هستی و خانوادت خیلی اصرار دارن که به این ماموریت بری.
- اما..
- دیگه حرفی نیست حالا برو.
درحالی که قطره اشک از چشمم پایین میریخت از اتاق بیرون رفتم.گوشه ای دیوار نشستم و شروع کردم به گریه کردن..
- آنا؟
سر بلند کردم و با جک روبه رو شدم:
- چرا گریه میکنی؟
اشکام و پاک کردم:
- چیزی نیست. فقط یه چیزی رفت تو چشمم.
کنارم نشست و گفت:
- میدونم از چی ناراحتی منم قبلا از ادما بدم میومد اما وقتی به اولین ماموریتم رفتم کلی تجربه جدید یادگرفتم کلی دوستای خوب پیدا کردم. من توی اولین ماموریتم نقش یه پلیس و داشتم باید جادوی سیاهی و که سعی داشت اونجا رو نابود کنه رو نابود میکردم. ما میریم بین ادما تا دشمنامونو نابود کنیم نه چیز دیگه ای.. قرار نیست زیاد با ادما در ارتباط باشی.
سری تکون دادم و گفتم:
- دست خودم نیست جک. از ادما متنفرم اونا هم از ما متنفرن.
- نه اینجوری فکر نکن. آدم خوب و بد هم وجود داره.
رو کردم بهش و گفتم:
- تو به دوستای انسانیت گفتی که یه جادوگری؟
جوابی نداد. پوزخندی زدم و از بلند شدم از کنارش رد شدم.اون هنوز آدما رو درک نکرده.. من خودم پنج سال پیش اولین باری که به دنیاشون رفتم دیدم که یه جادوگر و به راحتی کشتن :)

بالاخره فردا فرا رسید و من باید ترک دیار میکردم.
بزرگان
- جادوگرای جوان یادتون نره که این ماموریت بسیار برای همه ما مهمه و این ماموریت صرفا برای این نیست که با دشمن مقابله کنید بلکه باید یادبگیرید که در برابر انسان ها مانند یک انسان رفتار کنیم و در برابر جادوگر، جادوگر باشیم. این رمز محافظت و موفقیت ماست! امیدوارم که از ماموریتاتون راضی باشید. حالا همگی برید.
در حالی که میرفتم زیرلب با حرص گفتم:
- آخه خدمتکاری شغل مناسبی برای یه جادوگره؟درسته از ماموریت خوشم اومده اما با شغلم نمیتونم کنار بیام!
همگی به سمت دروازه مرز رفتیم. مرزی که دنیای ما رو از انسان ها جدا میکنه.با لب و لوچه آویزون گفتم:
- خداحافظ جادو، خداحافظ قدرت، خداحافظ عشق من.
نگهبان
- بیا برو دیگه.
ایشی گفتم و به سمت دروازه رفتم لحظه اخر با لبخند شیطنت آمیز برگشتم و گفتم:
- من بدون جادو نمیتونم!
به سمتم دویدن و تا خواستن منو بگیرن با یک وِرد خودم و ناپدید کردم!لجبازی اینه دیگه! من لجبازم و حرف هیچکسم برام اهمیت نداره.
به خودم اومدم و دیدم که توی یه دنیای آدما هستم. زیاد با قبلا فرق نکرده بود شایدم فرق کرده!بیخیال شدم و برگه رو در آوردم و دنبال آدرس خونه گشتم.اها پیداش کردم! بدون اینکه به اطراف نگاه کنم با سر پایین رفتم که یهو صدای بوق و جیغ لاستیک ماشین و همزمان برخورد ماشین به من باعث شد که زمین بیوفتم!نفس نفس میزدم! وای نه نباید لو برم! میدونم که اگه یه انسان معمولی بود الان زنده نمیموند! این برای بقیه ایجاد شک میکرد.در ماشین باز شد و مرد با دیدن من با تعجب گفت:
- خانم زنده ای؟ چیزیتون نشده؟ اخه چرا جلوتونو نگاه نمیکنید؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- من.. من خوبم! چیزی نیست؟
- مطمعنید چیزی نیست؟ اخه ماشین بد بهتون برخورد کرده! سرعتم تند بودا.
با ترس لبخندی زدم و گفتم:
- نه نه چیزی نیست خداروشکر به موقع ترمز کردید چیزیم نشد.
بالاخره قانع شد و زیرلب خداروشکری گفت و بعد رو به من گفت:
- جایی میخواستید برید؟ میخواید برسونمتون؟
کمی فکر کردم. بد نبود! سری تکون دادم و بعد بلند شدم و توی ماشین نشستم.آدرس و دادم و بعد از چند دقیقه به مکان مورد نظر رسیدیم.تشکری کردم و به طرف خونه برگشتم.با چیزی که دیدم دهنم دو متر باز موند!یه خونه ی بزرگ بود اما خیلی خیلی کوچک تر از خونه ی ماست چون ما تقریبا حدود ۱۰۰۰ نفر جمعیت هستیم اما این خونه برای ذهن یه انسان خیلی بزرگ بنظر میرسه شاید این خونه کمتر از ۰/۱ خونه ی ما باشه!با ورودم با کلی خدمتکار رو به رو شدم. با خودم گفتم:
- این همه خدمتکار اینجاست دیگه واسه چی منو آوردن؟
با صدای کسی که بهم ‌گفت «تو کی هستی» سر بلند کردم و گفتم:
- خدمتکار جدیدم.
- اهان برو طبقه بالا اتاق سمت راست.
تشکری کردم و از پله ها بالا رفتم.با تصادفی که داشتم اصلا حال و حوصله راه رفتن و نداشتم. کاش میشد پرواز کنم یا خودم و انتقال بدم!
 به اتاقی که گفتن رسیدم و در و زدم.بعد از چند لحظه صدای ^بیا تو^ خانمی اومد.با لبخند پیشش رفتم و گفتم:
- سلام من خدمتکار جدید هستم برای آگهیتون اومدم.
خانم-
خیلی جوونی برای این کار!
چیزی نگفتم که گفت:
- سابقه کار داری؟
سوالی پرسیدم:
- بله؟
- میگم قبلا جایی کار کردی؟
سری به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:
- نه اولین بارمه.
سری تکون داد و پرسید:
- خب تو چه کارایی بلدی انجام بدی؟
با استرس لـ ـبمو گاز گرفتم و گفتم:
- تمیز کردن وسایل.
پوکر شده نگاهم کرد.
- جارو کردنم بلدم.
و توی دلم گفتم:
- مخصوصا جادوگری!
سری نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- اینجوری نمیشه تو هیچکاری بلد نیستی!
- نه بخدا بلدم.
- تمیزکاری و جارو کردن به درد من نمیخوره بچه.
از دهنم پرید و گفتم:
- آشپزی هم بلدم!
بعد که فهمیدم چی گفتم دستم و روی دهنم گذاشتم!نه نه نه این چی بود که گفتم خدایا؟خانمه لبخندی زد و گفت:
- خوبه این شد یه چیزی.. از این به بعد آشپز تویی.
دوباره گفت:
- البته باید غذاتو تست کنم. حالا میتونی بری و از امروز کارت و شروع کنی.
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم.خدایی این دیگه چی بود که گفتم من که آشپزی بلد نیستم پس قاعدتا باید از جادو استفاده کنم اما چجوری؟ چطوری از جادو استفاده کنم بدون اینکه کسی بفهمه؟به محض ورودم به آشپزخونه یه دختر گفت:
- هی اینجا چیکار میکنی؟ ورود به اینجا ممنوعه.
- من آشپز جدیدم.
- اهان پس دنبالم بیا.
دنبالش راه افتادم که گفت:
- اینجا کلا پنج تا آشپز وجود داره که سه تا از اونا مورد تایید خانم هستن و دوتاشون مورد تایید اقا.
- اقا کیه دیگه؟
- پسرخانم دیگه.
- اهان.
- خب حالا سریع ناهار و حاضر کن که دستپختت و تست کنن.
با دستم سرمو خاروندم و گفتم:
- اممم چیزه میشه منو تنها بذارید؟
- واسه چی؟
- که آشپزی کنم دیگه.
- وا خب آشپزی کن. نگران نباش تو کارت دخالت نمیکنیم.
- نه خب تنهایی راحت ترم.
خونسرد نگاهم کرد که گفتم:
- خواهش میکنم. فقط همین یه بار.
مکثی کرد و بعد سری تکون داد و گفت:
- اوکی. الان به بچه ها میگم برن بیرون.
با ذوق نگاهش کردم که بقیه رو صدا زد و بعد همراه با اونا به بیرون رفت.بعد از رفتنشون اولین کاری که کردم این بود که با جادو شروع کردم به غذا درست کردن!صحنه جالبی بود! هر کدوم از ظروفا و قاشق چنگالا داشتن برای خودشون کار میکردن‌.فقط دعا دعا میکردم که کسی سر زده وارد نشه وگرنه پایان من به همینجا ختم میشد!

ناتمام
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#4
داستان شماره3
ثانیه شمار

[عکس: %D8%AB%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87_%D8%B4%D9...%D8%B1.png]

به نام خدا
تیک تاک
الان چند روزه از خونه بیرون نرفتم؟
تیک تاک
چند روزه تو این تاریکی خودمو حبس کردم؟
سه روز؟ چهار روز؟
تیک تاک
نه از موقعی که از مطب دکتر اومدم! یک هفته اس تو این دخمه لعنتی خودم و حبس کردم. حرفای دکتر مثل ناقوس مرگ تو سرم تکرار شد. وقتی که عکسای سیتی اسکن رو روی اون دستگاه مسخره گذاشت و روشنش کرد با خودکار توی دستش به عکس اشاره کرد و گفت
_ آقای دیاز همون طور که ملاحظه می کنید، تومور جای حساس مغزتون قرار داره و خیلی رشد کرده. شما خیلی دیر مراجعه کردید! متاسفانه باید بهتون بگم حد اکثر تا چهار ماه دیگه زنده اید
از همون روز، روزگار من شد جهنم. از همون روزه که اینجا خودم و حبس کردم و حتی جواب تلفنا رو هم ندادم.
الان زندگی من روی شمارش معکوس افتاده! یک هفته از اون چهار ماه تموم شد. یک هفته گذشت، بدون اینکه کاری کرده باشم یا درست زندگی کرده باشم! داری چکار می کنی فِرانک (frank)؟ می خوای کل چهار ماه و خودت و حبس کنی؟! نه من هنوز سه ماه و سه هفته دیگه وقت دارم. من باید زندگی کنم. اصلا فراموش میکنم چقدر وقت دارم. از کجا معلوم پا از این خونه بذارم بیرون و تصادف نکنم؟ از کجا معلوم مرگم زودتر نباشه! یا شاید هم نه. شاید عمرم بیشتر شد. مگه چه کسی از یک ثانیه بعدش خبر داره؟ اینکه من اینجا بشینم و ثانیه شمار کنتر بندازه و وقت من بی هیچ کار مفیدی به پایان برسه اصلا خوب نیست. وقتی خدا به من سه ماه و خورده ای وقت داده، باید ازش استفاده کنم.
تلفن برای بار هزارم تو این مدت زنگ خورد. باید اولین حرکت رو انجام بدم. تکیه از دیوار گرفتم و بدن خشک شدم و از رو زمین بلند کردم. انقدری که نشستم با بلند شدنم سرم گیج رفت. کمی سر جام ایستادم و چشمام و بستم. دست به دیوار گرفتم تا مانع سقوطم بشم. تلو تلو خوران خودمو به تلفن رسوندم و دکمه سبز رو فشار دادم
_ بله؟
_ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ میدونی چند بار به گوشیت و خونت زنگ زدم؟
_ متاسفم
_ چرا صدات گرفته اس؟
دلم نمی خواست از بیماریم به کسی چیزی بگم. حتی مادرم. یه دروغ کوچولو که ایراد نداره داره؟
_ سرما خورده ام!
عصبانیت مامان فرو کش کرد. ملایم تر گفت
_ بمیرم الهی! پس این نگرانیم بی خود نبود! همین امروز میرم بلیط میگیرم و میام پیشت.
دلم نمی خواد مامان بویی ببره
_ نه الان بهترم. نمی خواد بیای.
بعد ازکلی اصرا و و انکار من، بلاخره قطع کرد. تا گوشی رو روی دستگاه گذاشتم باز تلفن زنگ خورد
_ بله؟
_ آقای دیاز، مک براید هستم. شما یک هفته اس بدون گرفتن مرخصی غیبت داشتید و جواب تلفوناتون رو نمی دادید. رییس به شدت از دستتون عصبانیه و شما رو اخراج کردند. متذکر شدند بهتون بگم به هیچ وجح حق ندارید پا توی اداره بذارید
پوز خند روی لبم نشست. اون چه می دونست سر کار رفتن یا نرفتن دیگه برام مهم نیست. چون میخوام تو این مدت باقی مونده زندگی کنم. فکر کنم تو حساب بانکیم به اندازه کافی پول داشته باشم. بیشترش دیگه چه به دردم می خوره!
جلوی آیینه می رم و خودم و توش می بینم. فرانک چه به روز خودت آوردی؟ این چشمای بی فروغ و رنگ زرد مال تو؟ پس کجاست اون جذبه؟ کو اون پسری که کوه غرور بود و هیچ کس و غیر خودش نمی دید؟ من همون فرانکم. ابروهام و تو هم گره میکنم تا دوباره اون جذبه رو به خودم ببینم. من میتونم بجنگم. من باید با تمام قدرتم با افسردگی بجنگم و زندگی کنم. به طرف کمد میرم و یه دست لباس ورزشی می پوشم. دلم میخواد برم بیرون بدوم. عرق کنم و بعد بیام یه دوش بگیرم. با حوله دورم، روی کاناپه لم بدم و با شیشه، ماء الشعیر بخورم.
***
از آب اومدم بیرون و لب استخر نشستم. به جمعیت داخل آب نگاه کردم. هر نفر از افرادی که اینجاند،زندگی متفاوتی دارند. کی میدونه عمر هر کدوم از این افراد چقدر و کی قراره ماموریتشون تو این دنیا تموم شه؟ هر کدومشون تیک تاک ساعت زندگیشون و چطور می گذرونند؟
خسته شدم. حسابی شنا کردم. ارزشش رو داشت، کلی انرژی گرفتم. آخرین بار که استخر اومدم کی بود؟ فکر کنم دوسال پیش! انقدر که خودم رو برای کار کردن و پول در آوردن صرف کردم از علایقم گذشته ام. چرا خودم و فراموش کردم؟ بیچاره من!چقدر برای چیزای که نه پول زیادی می خواد و نه وقت زیاد عُقده دارم! با خودم چکار کردم؟ اما حالا فقط به کارایی که دوست دارم می رسم. دو روز یه بار میام استخر. این و تو دستور کارم قرار می دم. از اونجا زدم بیرون. با اینکه با حوله موهام و خشک کردم اما هنوز نم داشت. کولم رو گذاشتم رو دوشم و کلاه بافتنی قهوه ای و کرم رنگم و روی سرم گذاشتم. زیپ کاپشن ام و تا آخر بستم و دستامو تو جیب شلوارم فرو کردم. چه خوب شد ماشین رو نیاوردم. آروم به طرف خونه شروع کردم قدم زدن. با هر نفس کشیدنم بخار غلیظی خارج می شد و تو هوا محو می شد.هویی سرمام شد. چقدر سرده! کاش ماشین آورده بودم. رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم. گوشیم زنگ خورد پای چپمو دراز کردم تا از تو جیب شلوارم گوشی رو بکشم بیرون. آخ مامی یا عیسی مسیح!وایوای. این چی بود رفت تو پام. آخ شصت پام.آییی.
_اُه ساری! معذرت می خوام
با خشم سرم و بلند کردم وبه باعث و بانی کسی که پام و لگد کرده نگاه کردم. یه دختره اکبیری با اون چشمای آبیش که مثلا نگرانی ازش می بارید زل زده بهم.خیره شدم تو چشماش
_ مگه کوری؟ پامو له کردی!
موهای قهوه ای مایل به نارنجیش رو پشت گوش زد و لبای رژ مشکی خورداش رو باز کرد
_ آقا من که معذرت خواستم.
دستای لاک خوردش رو تو هوا تاب داد و ادامه داد
_ بعدشم شما یهو پاتو دراز کردی نزدیک بود بخورم زمین.
کلا ست مشکی زده بود. اَی! خیلی زشت شده. شده عین دراکولا فقط یه شنل بلند مشکی کم داره؛ خب یه چیزی که بهت میاد بزن این چیه آخه. آدم می ترسه ازت! مشکی هم شد رنگرژ و لاک!
با عشوه گردن مو عین حالت خودش تکون دادم.
_ ببخشید که نزدیک بود بخوری زمین!
اتوبوس رسید. چیشی گفت و سوار شد. منم از جام بلند شدم و سوار اتوبوس شدم. روی اولین صندلی خودم و ولو کردم.
***
همیشه یکی از فانتزام بود یک شب رو تا نیمه های شب قدم بزنم. یادمه یه بار به اَلیک گفتم کلی مسخره م کرد. می گفت همه دوست دارند اون بالاها باشن اما تو به چه چیزای بی ارزشی که فکر نمی کنی!؟ ولی نفهمید هر کسی میتونه تو زندگیش یه ایده مسخره داشته باشه. از هر کسی متفاوته. فکرش هیچ وقت رهام نکرددیگه در موردش با کسی حرف نزدم. دلم می خواد امشب تجربه اش کنم. کلی لباس روی هم پوشیدم تا یخ نزنم.شروع کردم قدم زدن. چند تا خیابون رفتم پایین تر. پاها م شروع کرد گز گز کردن.داخل یه پارک شدم. نگاهی به آسمون کردم. ابر سیاه یک دست همه جا رو پوشونده بود و مانع از دید ستاره ها می شد.احتمال این بود امشب و بارون بگیره. زیر چندتا درخت بزرگ توهم تنیده روی نیمکت نشستم. خیلی خسته شده بودم اصلا نفهمیدم چطور چشمام گرم شد!
از زور سرما بیدار شدم. نم نم بارون می اومد. دندونام بهم می خورد. دست کردم تو جیبم تا ساعت گوشیم و ببینم. اَ که هی گوشیم کو؟ همه جا رو گشتم نبود. مطمیینم قبل از خواب تو جیبم بود. فقط یه نتیجه می شه گرفت. گوشیم و زدند. هوا تاریکه و من نمی دونم ساعت چند و چقدر تا صبح داریم. از زور سرما آب دماغم راه افتاده.صدای فیرت فیرت اومد. چشم گردوندم. چند متر اون طرف تر یه دختره چمباتمه زده بود. داشت از سرما به خودش می لرزید. بی توجه بهش روم و برگردوندم. یکی تو سرم شروع کرد رژه رفتن سعی کردم پسش بزنم. پس به آسمون نگاه کردم. فایده نداشت. نفسم و با صدا دادم بیرون و دختره رو صدا زدم.بلند شد ایستاد تقریبا یک و شصتا قدشه. وقتی به طرفم اومد کاپشم واز تنم بیرون آوردم و بهش دادم. چقدر خوشحال شد. از کور سوی نوری که از تیر چراغ برق روی صورتش تابید تونستم صورتش و ببینم.حدودا بیست و یک یا دوسالی می زنه صورت زیبایی داره. دماغ قلمیش حسابی قرمز شده. بعد از تشکر شروع کرد به پوشیدن کاپشن. حرکاتش خیلی لوند و دلفریبه نا خودآگاه دست بردم و موهاش که تو یقه کاپشن بود و کشیدم بیرون و مرتب کردم. بهم نگاه کرد. بهش لبخند زدم. از نگاهم خجالت کشید و سرش و انداخت پایین.هنوز می لرزید. لب زدم.
_ خیلی سردته؟
با حرکت سرش جوابم رو داد.نمی دونم چرا یهویی گفتم
_ اگه می خوای امشب و بیا خونه من بخواب.
بهم نگاه کرد. شک و تردید و تو صورت و نگاهش دیدم. دست راستم و گذاشتم روی بازوی چپش
_ به خدا هیچ کارت ندارم. امشب خیلی هوا سرده.
باز سرش و زیر انداخت.
_ من دارم میرم. دوست داشتی باهام بیا.
شروع کردم به طرف خونه قدم زدن. ایستاده بود. می دونستم داره نگام می کنه. چیزی نگذشت که صدای پاش رو شنیدم. با قدمای تند سعی داشت بهم برسه. از سرعتم کم کردم تا هم قدم شیم. کمی که جلو رفتیم دیدم هنوز می لرزه. بی اراده دستم و دور شونه هاش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم. باز بهم نگاه کرد. برای اطمینان دادن بهش گفتم
_ اینجوری گرمتر می شی
کلید انداختم و وارد خونه شدیم. کلید برق رو زدم تازه تونستم به خوبی چهرش رو ببینم. واقعا دختر زیباییه. چشمای سبز و لبای قلوه ای. موهای قهوه ای روشن. اگه به خودش میرسید واقعا محشر می شد. به ساعت نگاه کردم. چهار صبحه! دستم و به سمت راه روی کوچک دراز کردم
_ دست شویی داشتی اون طرفه.
با تردید بهم نگاه کرد. بعد به همون سمت پا تند کرد. از حرکتش خندم گرفت. رخت خواب آوردم و تو هال براش پهن کردم. از دست شویی اومد ببرون.
_ بیا بخواب.
باز بهم نگاه کرد. آروم آروم اومد نزدیک و روی تشک نشست. خواست بخوابه که گفتم.
_ با کاپشن!
دست برد و کاپشن و از تنش در آورد. خدای من! تازه متوجه شدم اون فقط یه پیرهن نازک تنشه! وقتی دراز کشید یه پتوی دیگه آوردم و کشیدم روش.
یه صدای عجیب میاد!حال اینکه چشم باز کنم و ندارم. چرا قطع نمی شه؟ اَه لعنتی! بلاجبار نشستم. صدا از تو هال میاد! نگاهی به ساعت انداختم. شش صبحه. تازه دوساعته خوابیدم. صدا مثل ناله می مونه. خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد اون دختره تو هاله! بلند شدم و به سمت هال رفتم. مثل اینکه خواب می بینه. چقدر نفساش تنده؟ دست بردم صداش کنم. خدای من چقدر داغه! تب داره. سریع پتوها رو از روش کنار زدم. به اتاقم رفتم و لباسم و پوشیدم. آروم صداش زدم
_ دختر خانم... دختر...پاشو
حالش خیلی بده. اصلا صدام و نمی شنوه.
ماشین و دم در گذاشتم. به طرفش رفتم. یه دستم و زیر پاها ش بردم و دست دیگه امو زیر سرش.کمی سنگین بود به زوربلندش کردم و گذاشتمش تو ماشین. باید سریع به بیمارستان ببرمش.
پلکاش رو باز کرد چشمای جست و جو گرش شروع کرد به کاویدن. چشماش رو به من ثابت موند. بهش لبخند زدم.خجالت زده سرش و زیر انداخت. سرمش رو به آخر بود پرستار رو صدا کردم تا از دستش باز کنه. دکتر گفت بعد از سرم مرخصه.
کش و غوصی به بدنم دادم نگاهی به ساعت انداختم. دوبعد از ظهره. بدنم خشک شده. روی کاناپه خوابم برده. نگاهی به تشک پهن شده کنارم انداختم. دختره هنوز خوابه. دست روی پیـ ـشونیش گذاشتم. تب داره ولی نه به شدت صبح. بلند شدم و خمیازه عمیقی کشیدم. تا بیدار نشده برم سوپ بخرم.
ظرف غذا رو کنارش گذاشتم و آروم صداش زدم. چشماش و باز کرد. کمک کردم بشینه. ظرف و گذاشتم جلوش. آروم شروع کرد خوردن. کمی نگاش کردم. معلوم بود زیر نگاه من معذبه!
_ اسمت چیه؟
یه نگاه کوتاه کرد و به سوپ خوردنش ادامه داد.
_ روزه سکوت گرفتی؟
دست از غذا خوردن کشید و با ناراحتی بهم نگاه کرد. نوع نگاهش کلافم کرد.
_ خب... از دیشب تا حالا یه کلمه حرفم نزدی!
باز جوابم سکوت بود. عصبانی شدم
_ لالی؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش قل خورد و روی دستش که قاشق و گرفته بود و کمی بالا تر از ظرف سوپ خشک شده بود چکید. یعنی واقعا لاله! اگه واقعا لال باشه...
این بار ملایم تر گفتم
_ می تونی اسمت و بهم بگی؟
دستش و سمت سینم آورد و خودکار توی جیب پیراهنم و کشید بیرون. دست چپم و گرفت و کف دستم نوشت emma
اِما چه اسم قشنگی! بهش خیره شدم و گفتم
_ واقعا نمی تونی حرف بزنی؟
با حرکت سرش حرفم و تایید کرد. خیلی متاثر شدم. ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا غذاش و بخوره
با سر و صدایی که می اومد سرم و از رو کتاب بلند کردم. محل ندادم و چشمم و گردوندم سمت کتاب. اصلا باورم نمی شه این کتاب و پیدا کرده باشم و بتونم بخونم. همیشه عاشق کتابای تاریخی ام به خصوص این مورد کم یاب! نزدیک به هزارو پونصد صفحه اس فکر کنم یه سوم کتاب و خونده باشم.خدا رو شکر که قبل از مرگم به یکی دیگه از علایقم رسیدم.
اهعه! سر و صدا خیلی زیاده این دختره داره چکار می کنه؟ مداد و گذاشتم رو صفحه، کتاب و باز گذاشتم تا اگه بسته شد صفحه رو گم نکنم. رفتم بیرون. وای خدای من اینجا چه خبره! میدون جنگه؟ طرف آشپز خونه چشم، چشم و نمی بینه!
_ اِما داری چکار می کنی؟
اِما با موهای پریشون و دست و صورت سیاه از آشپز خونه اومد بیرون. یه لبخند کج و کوله هم رو لبش. با ایما و اشاره بهم حالی کرد کتاب خوندنت تموم شد؟
_ تو این سر و صدا مگه می تونم کتاب بخونم؟
دو تا عطسه پشت سر هم کرد. تو عطسه دوم بینیش پرید بیرون حالم بهم خورد! دوتا دستمال از جعبه کشیدم بیرون و دادم دستش
_ تو که سرما خوردی چرا دستمال پیشت نیست؟
دستمال و ازم گرفت و با خجالت سرش و انداخت زیر. رفتم تو آشپز خونه و پنجره رو باز کردم تا دودا بره بیرون. هود و روشن کردم. نگاهی به قابلمه عزیزم کردم که جزغاله شده و چیزی ازش باقی نمونده! با دستگیری قابلمه رو از رو گاز برداشتم و به طرف سینک رفتم. وای خدای من! ماهی تابه جزغاله تر از قابلمه تو سینک افتاده! چه جوری تونسته اینطوری بسوزونه! به اسکاچ کنارش نگاه کردم مثلا میخواسته این و بشوره؟ نگاهی به دستای اِما کردم کاملا سیاه شده
_ اِما برو دست و صورتت رو بشور
با لب و لوچه آویزون به طرف دستشویی رفت. خدایا غیر از اینا دیگه قابلمه ای ندارم. شستنشون دو روز کار می بره. شال و کلاه کردم و رفتم بیرون غذا بگیرم تا برای شام گشنه نمونیم.
کلید و تو جیبم گذاشتم و خریدا رو تو دست گرفتم با پا در و حل دادم. وارد خونه شدم. خبری از اِما نیست! خریدا رو گذاشتم تو آشپز خونه چراغ اتاقم روشنه به طرف اتاق رفتم اِما پشت میز مطالعه ام نشسته و کتاب می خونه روی میز و نگاه کردم. کتابم کو؟
_ اِما کتابم و تو برداشتی؟
با حرکت سرش تایید کرد
_ کجا گذاشتی؟
به قفسه کتابا اشاره کرد. چشمم به مداد گوشه میز افتاد. آب دهنم و به سختی قورت دادم. به طرف قفسه رفتم با دستای لرزون کتاب و بیرون کشیدم
_ اِما علامت لای کتاب کو؟ یادمه مداد و علامت لای کتاب گذاشته بودم
مثل کسی که تازه چیزی متوجه شده باشه قیافش همونطوری شد! خون جلوی چشمام و گرفت با تمام توانم فریاد زدم
_ اِما... اِما... من از دست تو چکار کنم؟ من حالا از کجا بفهمم تا کجا رو خوندم؟ دختر تو من و دیونه می کنی با این کارات
باز عطسه کرد و اندفعه رو میز من!
دیگه منفجر شدم
_ اِما...
***
دستامو از جیب کت مخمل سورمه ایم کشیدم بیرون به دو طرف باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و به فضای بکر رو به روم زل زدم. آخیش چه هوایی. لیمو ترش اول صبح تو کوه می چسبه.
یه لیمو از تو جیب کتم بیرون آوردم و از وسط دو نیمش کردم. روم و برگردوندم تا نصف لیمو رو به اِما بدم. دیدم گوشی دستشه و داره سلفی میگیره. اصلا این کی گوشی من و دستش گرفت؟ لعنت به من! دیروز گوشی خریدم یادم رفت براش رمز بذارم. با عصبانیت گوشی رو از دستش کشیدم بیرون
_ تو حق نداری بی اجازه دست به وسایل من بذاری
مظلوم تو چشمام نگاه کرد و سرش و انداخت پایین. چرا انقد نگاش مظلومه؟! یکم که عصبانیتم خوابید لیمو رو به طرفش گرفتم.
_ بیا... بخورش می چسبه
هنوز ناراحت بود. ای داد بی داد تازه یادم افتاد توی مسیر گوشی و از دستم گرفت و بهم نشون داد. خودم بهش اجازه دادم. انقدر حواسم اینور و اونور بود که پاک یادم رفت. حالا چطوری از دلش دربیارم؟ دستم و کردم تو موهام و چنگشون کردم. گوشی رو روشن کردم رفتم تو گالری و به عکسایی که گرفته بود نگاه کردم. غیر از آخری که ژستش مسخره بود بقیه عکسا قشنگ بود. زیر چشمی نگاش کردم. داشت زیر چشمی نگام می کرد. خندم گرفت. به طرفش رفتم و دوتا از عکسا رو نشونش دادم.
_ اینا خیلی خوب شده. دوست داری چاپشون کنیم؟
لبخند روی لباش نشست. آخیش خوشحال شد وگرنه تا شب خود خوری می کردم. بیشتر از این ناراحت می شدم که اون با این حالش به خاطر اصرار من امد اینجا. هنوز کامل خوب نشده اما هوای پاک کوه براش خوبه. دوباره به عکسا نگاه کردم لباسام بدجور تو تنش زار میزنه تو عکس بیشتر واضحه. باید براش لباس بخرم. دوربین جلو رو روشن کردم. به طرفش رفتم دستم و دور گردن ش حلقه کردم با تعجب بهم نگاه کرد. با سر بهش اشاره کردم به دوربین نگاه کنه
_ یک، دو، سه
یه سلفی از هر جفتمون. قشنگ شد.
***
_ ببین قلاب و اینطوری میگیرند... خب حالا یه تابش بده و پرتش کن تو آب
قلاب و پرت کرد اما جلوی پاش افتاد
_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن
کلافه سرش و به طرفین تکون داد
_ اِما جان می خوای کلاهت و برداری تا بهتر تمرکز کنی؟
سرش و به علامت نه تکون داد
_ اوه! اِما مثل اینکه یه ماهی به قلاب من گیر کرده
به طرف قلاب رفتم یواش بلند کردم صبر کردم ماهی خوب بازی کنه تا خسته بشه. خب حالا وقتشه. آروم شروع کردم ماهی و به طرف خودم کشیدن
_ اِما آماده باش هروقت گفتم بیا کمکم ماهی بگیریم
خیلی مشتاق و خوشحال تو چشمام نگاه کرد. به چشماش نگاه کردم و بهش لبخند زدم. ماهی نزدیک نزدیک شد
_ حالا
یه جیغ بنفش کنار گوشم زد و شیرجه زد کنارم وجفت دستاش و گذاشت رو دستام. ماهی از دستم لیز خورد و افتاد تو آب!
_ با حرص نگاش کردم این بار سومش بود! سعی کردم عصبانی نشم و به خودم مسلط باشم
_ اِما جان گفتم ماهی و بگیر نه منو
هوا تاریک شد و به زور دو تا ماهی کوچیک گرفتیم. اندفعه یه ماهی بزرگ گیر قلاب افتاد و باز...
کاسه صبرم لبریز شد
_ اِماااا...
***
انقدر که دنبل و پرس سینه زده بودم بوی گند عرق میدادم. خیلی وقت بود طناب نزده بودم واسه همین مچ پاها م گرفته بود.واقعا اگه مریض نمی شدم تا کی به تنبلیم ادامه می دادم؟ کارم شده بود همش پشت میز نشینی!سر کوچمون از تاکسی پیاده شدم و کوله رو دستم گرفتم. چطوری تا خونه رو با مچ پای گرفته برم. تو طناب زدن بعد از مدتی، برای بار اول زیاده روی کردم. یواش یواش شروع کردم قدم برداشتن. احساس می کردم دارم مثل پنگوئن راه می رم.دلم میخواد وقتی میرم خونه اِما یه غذای خوش مزه پخته باشه اما نه. دوباره مثل اون دفعه آشپز خونه رو به گند می کشه. دختر خیلی خوبیه. با اینکه کمی؛ نه، خیلی دست و پا چلفتیه ولی تو دل می شینه.احساس کردم کسی از پشت دستم و گرفت. برگشتم به پشت سر،با نگرانی بهم خیره ست.تا اومدم به خودم بجنبم دست چپم و انداخت دور گردن ش. دستم و برداشتم
_ خودم میتونم... تو اینجا چکار می کنی؟ چرا تو خونه نیستی؟
لباشو به حالت غنچه جمع کرد. باز کارش و تکرار کرد. از حرکت ایستادم و بهش خیره شدم. با ایستادنم برگشت تو چشمام نگاه کرد.دستش و آورد بالا و با انگشت اشاره و شصتش خط وسط پیـ ـشونیم و صاف کرد واخممو باز کرد. لبخند زد.
از کارش خندم گرفت ولی نخندیدم. به چهره اش دقیق شدم. خدا رو شکر سرما خوردگیش بهتر شده. باز دستم و انداخت دور گردن ش. سعی کردم مقداری از وزنم و بذارم رو دوشش. خب خودش خواسته بود. یه چند قدمی برداشتیم واقعا اینطوری بهتر بود کمتر به مچ پام فشار می اومد. ایستاد.یهو خودش و از زیر دستم کشید بیرون و چند قدم دور شد. چون تکیه ام به طرف اون بود نزدیک بود بخورم زمین. مچ پام شروع کرد تیر کشیدن. دستاش و زد به کمرش و نفسش رو با صدا داد بیرون زل زد تو چشمام. خب دختره زپرتی وقتی زورش و نداری بیخود می کنی اصرار کنی به من کمک کنی! لبخند زد و راه افتاد. خدایا من اگه اینو الان بزنم لهش کنم ایرادی داره؟ دلم می خواد با مشت بزنم اون فکش و بیارم پایین. بر گشت و بهم اشاره کرد راه بی افتم! با عصبانیت نگاهش کردم. دلم میخواست دهنم و وا کنم و هرچی لایقشه بارش کنم. اما کلمه یا جمله ای که باعث بشه میزان خشم مو باهاش سرش خالی کنم پیدا نکردم. پس دندون رو هم فشردم و به طرف خونه حرکت کردم. بهم خیره بود و از پشت سرم می اومدمثلا می خواست حواسش بهم باشه. تا پشت در خونه باهام اومد. دو تا پله رو با بدبختی رفتم بالا و کلید و تو در چرخوندم. تا در و باز کردم زودتر از من رفت تو. ای خدا این دختره از پرویی نو بره! وارد شدم و در و بستم.معلوم بود کتری گذاشته آب جوش بیاد. دلم می خواست سرش داد بزنم و از خونه پرتش کنم بیرون اما یکی از درون بهم میگفت اون تقصیری نداره، وزن خودت سنگینه. پاها م بد جور درد می کرد. خودم و انداختم رو کاناپه. چشمام و بستم. هی صدای این طرف اون طرف رفتنش و میاومد.
با نشستن دستش روی پام چشمام و باز کردم نگاهم و به طرفش کشیدم. عه! این لگن زردس که گمش کرده بودم. چطوری پیداش کرد؟! نشستم و پام و گذاشتم تو لگن. با پارچ آب گرم ریخت رو پام. شروع کرد ماساژ دادن. چشام خود به خود بسته شد آخیش.ِ
یکم که ماساژ داد از کارش دست کشید و کنارم نشست. چشم باز کردم و نگاش کردن. خودکار تو جیبم و برداشت و کف دستم نوشت.
_ اسمت چیه؟
لبخند زدم. بعد چند روز یادش افتاده اسمم و بپرسه! خب زیادم به حالش فرقی نمی کنه اون که نمی تونه من و صدا بزنه!
_ فرانک
کمی فکر کرد. دوباره نوشت
_ به معنای جوان مرد. هستی؟
واقعا هستم؟ اسمم با شخصیتم همخونی داره؟ چشام و بستم و فکر کردم. تا الان نه. من هیچ کار جوان مردانه نکردم! من فقط عین یه ماشین کار کردم و پول در آوردم! زندگی من خیلی یک نواخت و نکبتیه. هه! به این زندگی نکبتی هم دل بستم! تو این چند سال که اومدم آستوریاس اولین کار مثبتی که کردم بخشیدن کاپشنم به خودش بود و یه دست لباسی که براش خریدم!
_ نه نیستم
کمی نگام کرد و بعد دوباره نشست پایین پام و تو لگن آب ریخت ومشغول ماساژ دادن پام شد.
چشمامو باز کردم روی همون کاناپه ام. یه پتو رومه و هوا تاریک شده! خبری از اِما نیست! چه خواب خوبی بود. چشمم به کاغذ روی میز افتاد. برش داشتم اِما یاداشت گذاشته بود.
فرانک عزیز.
به نظر من تو یه فرانک واقعی هستی نه فقط به خاطر اینکه به من کمک کردی. نه. من با وجود گره روی پیـ ـشونیت و زبون تلخت، مهربانیو تو عمق چشاتدیدم.
هیچ وقت لطفی رو که در حقم کردی رو فراموش نمی کنم.عزیزم خواب بودی دلم نیومد صدات کنم.
خدا حافظ برای همیشه
اِما
اون خدا حافظی کرده! سیبک گلوم به سختی پایین و بالا شد. مگه من کی بهش گفتم برو؟ لبخند ی کم رنگ رو لبم نشست. نامه اشو کتابی ننوشته!واقعا من عزیزشم؟به نظر اون من جوان مردم؟ ته قلبم یه خوشحالی عجیبی حس کردم. احساس کردم می تونم به خودم امیدوار باشم. ولی من مطمینم بهش نگفتم برو.اشک سمج گوشه چشمم رو پاک کردم.
***
دینگ دینگ
تو جام یه غلت خوردم. اَهَعَه! این کیه دست از رو زنگ بر نمیداره؟ لای چشم و باز کردم. خمیازه ای کشیدم. آب دهنم از گوشه لپم شُر خورده بود رو بالشم. نشستم با کف دست آب دهنم و از رو لپم پاک کردم. زیر پوشم و از رو عسلی برداشتم تنم کردم. خواب آلود رفتم سمت در. بعد از باز کردن چشمم افتاد به الیک که با اون موهای نارنجی رنگش و چشمای آبی و صورت کک مکیش لبخند به لبپشت در بود. یه خمیازه طول و دراز کشید م
_ این وقت روز اینجا چکار می کنی؟
_ پسر تو هنوز خوابیده بودی؟ روی خرس و کم کردی! هیچ میدونی ساعت چنده؟
دهنم برای خمیازه باز شد تو همون حالت
_ نه
با پشت دست اشکی که به خاطر خمیازه بود و پاک کردم. رفتم کنار تا الیک داخل بشه. اومد کنارم ایستاد
_ دیونه! ساعت ده صبحه
_ که چی؟
_ فرانک! امروز افتتاحیه گالری نقاشی ساراست.
_ اُه یادم رفته بود!
_ زود حاضر شو تا بریم. گاس ده بار زنگ زده.
به طرف اتاقم رفتم. برای اینکه صدام به الیک برسه تقریبا داد زدم.
_ آخه اون می خواد جلو نامزدش پز بده دوستای پایه ای داره!
به هر طرف نگاه کردم چیزی دست گیرم نشد! آهنگ به اصطلاح لایتی که تو فضا بود بد جور رو مخ بود! یه مشت آدم علّاف بیکار هم اونجا لول می خوردند. حوصله ام سر رفته بود. یواشکی به الیک گفتم
_ تنها برم یا باهام میای؟
_ تو چه اورانگوتانی هستی؟ خب الکی یکم کلاس بذار
_ آخه ارزشش و نداره!
_ خیلی خب بیا بریم
از سارا و گاس خداحافظی کردیم و از گالریی زدیم بیرون. خیلی گرسنمون بود برای ناهار رفتیم رستوران. منتظر نشستیم تا سفارشاتمون و بیارند
_ وای الیک! اینا چی بود به اسم نقاشی؟ دیگه داش حالم بهم می خورد
الیک خنده ای کرد
_ به اینا میگن نقاشی مدرن!
_ چار تا قوطی رنگ و خالی کرده رو پارچه بی زبون بدون هیچ شکل و شمایلی اسمشم گذاشته تابلو نقاشی! کسی هم برا اینا پول میده؟
الیک با صدای بلند خندید
_ چار تا خر پول بی ذوق!
سرم و گذاشتم روی میز.
_ با دیدن نقاشیا یادم به اِمیلی افتاد... چقدر دلم براش تنگ شده! خیلی وقته ندیدمش.
باز یادم به اون ثانیه های لعنتی که رو به آخر افتاد. بغض کردم
الیک خیره نگام کرد و آروم لب زد
_ بچه خواهرت و می گی؟
_ اوهوم. پنج سالش شده! یک ساله ندیدمش
_ اُه پسر چطور تونستی یک سال خونوادت و نبینی؟
سکوت بینمون بود. هر طور هست قبل مرگم باید برم ببینمشون
***
کولم و روی دوشم جا به جا کردم. به بلیط توی دستم نگاه کردم. مقصد بالارات. هه یک سالی هست ندیدمت بالارات. چه شکلی شدی؟ خیابونات ساختمونات؟ هنوز همون شکلی ان؟
دستی به موهام کشیدم و زنگ و فشردم. نمی دونم کار درستی کردم بدون خبر اومدم یا نه؟ بعد از کمی معطلی بابا در و باز کرد. با دیدنم خندید و هم دیگه رو بغل کردیم.
بابای گرمایی من مثل همیشه یه رکابی گشاد پوشیده با یه شلوارک گل گلی. با هم یه دست شطرنج بازی کردیم با با مثل همیشه تیز بود و برد. سر و کله مامان پیدا شد. با دیدنم مات موند به طرفش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم. مامان شروع کرد گریه کردن. شروع کردم پشتش و نوازش کردن. بعد از رفع دلتنگی کمکش کردم خریدا رو ببره آشپز خونه.
امیلی از سر و کولم بالا می رفت مارگارت با اون شکم قلمبش کنارم نشسته بود و آلبوم عکسای امیلی رو نشونم میداد. با دیدن بعضی از عکسا خاطره ای تعریف می کرد و می خندید. باعث می شد نگاهم زوم شکمش باشه که چطور تکون می خوره!
_ سختت نیست؟
با تعجب نگاهم کرد. از چشماش خوندم متوجه منظورم نشده
_ با اون شکم قلمبه، سختت نیست؟
_ سخت... چرا هست. دو ماه دیگه تحمل کنم پسرم به دنیا میاد.
_ این سختیا همش تقصیر پائولوو!
نگاه معنا داری بهم انداخت بی مزه ای بارم کرد از کنارم بلند شد و به طرف مامان رفت. خواهرم دوماه دیگه فارغ می شه،یک ماه بعد از مرگ من. دنیای عجیبیه! یکی می میره، یکی متولد می شه[1] !
***
دستام تو جیب شلوارمه کلاه بافتنیم روی سرم کج شده. آسمون نیمه ابری سرخ رنگه و انعکاسش توی آب به همون سرخی. خورشید یواش یواش داره تودل آب فرو می ره و ستاره ها جرات پیدا کردن یواشکی سرک بکشن. هر چه خورشید بیشتر تو دل آب فرو می ره بغض من سنگین تر می شه. دو روز، فقط دو روزه دیگه وقت دارم. با پای راستم ضربه محکمی به سنگ ریزه جلوی پام زدم. سنگ با شتاب تو دریا غرق شد و موج ایجاد شده از سنگ هنوز دایره می زنه! موج تموم شد. وقتی منم مثل اون سنگ بمیرم ناراحتی اطرافیان مثل موج ایجاد شده زود تموم می شه. یه روزی یه فرانکی بوده که دیگه نیست. اشکی که چشمم و تر کرده بود رو با پشت دست پاک کردم. دوباره دستم و تو جیب شلوارم فرو بردم. خورشید کامل محو شد. دماغم و بالا کشیدم. شروع کردم قدم زدن. بغض دست از سرم بر نمی داره. بد جور دلم گرفته. از همه بد تردوست ندارم اعتراف کنم دلم برای دختره مجهول الهویه تنگ شده! ولی، تنگ شده. چرا اِما انقدر برام مهم شد؟ چرا الان که میدونم وقتی ندارم باید دلم گیرش باشه؟ دختری که فقط پنج روز باهام بود!
نمیدونم چقدره دارم قدم میزنم؟ فقط میدونم خیلی از ساحل دور شدم و هوا کامل تاریک شده! با شنیدن صدای جیغ یه دختر نگاهم به اون سمت کشیده شد. تقریبا اون قسمت تاریک بود و چیزی معلوم نبود اما انگار درگیری بود. بی توجه بهش خواستم رد بشم که باز یه نفر تو سرم شروع کرد رژه رفتن! بی اختیار پاها م به اون سمت کشیده شد.
دونفر داشتن یه دختر و تهدید می کردن. هیچ وقت تو هیچ درگیری ای دخالت نکردم. اینبار به خودم جرات دادم
_ چی از جونش می خواین؟
با فریادم برگشتن طرفم. چون تاریک بود درست قیافه هاشون مشخص نبود. از نوع ایستادنشون و صدای کشدارشون کامل واضح بود حالشون دست خودشون نیست!
یکیشون که موهای بلندی داشت و دست دختره تو دستش بود خنده کشداری کرد و اون یکی با مدل موی بکسری یه نیش خند زد! یه قدم به سمتم اومد چون تعادل نداشت دو قدم به عقب رفته شد. با سکس که ای که داشت بلغور کرد
_ چی...هع ... زرزر کردی؟... هع
دختر بیچاره از ترس تو خودش جم شده بود. با دو گام بلند خودم و به دختره رسوندم و اون یکی دستش و گرفتم. با یه حرکت سریع کشیدمش سمت خودم دستش از دست مرد مو بلند رها شد. مرد انگشت اشارشو شل و ول سمتم نشونه گرفت و کشدار گفت
_ تو چه غلطی کردی؟
هر دوشون خواستن سمتم حمله کنند ترجیح دادم درگیر نشم. چند قدم ازشون فاصله گرفتم و دختره رو هم با خودم کشیدم.یکیشون فریاد زد
_ هیsnot عوضی... هع... مردی به جا... هع... فرار کردن وایسا...هع
محلش ندادم و به قدمام سرعت دادم. تقریبا از قسمت تاریک خارج شدیم. پهلوم سوخت! دست آزادم سمت سوزش پهلوم رفت.فریاد دختر بلند شد
_ فرانک!
صدای خنده های کشدار و سکس که تو گوشمه تحمل وزنم سخت شد پاها م خم شد با لگدی که مو بلنده بهم زد نقش زمین شدم. با نزدیک شدن اونا دختره با ترس ازم فاصله گرفت چند تا لگدحوالم کردندصدای جیغ دختره بدتر از هر چیز رو اعصابمه! چشمم به برق چاقوی خونی تو دستای مو بکسریه افتاد با دیدن خونم پا به فرار گذاشتند. تازه چشمم به دختره افتاد که مدام گریه می کرد. چقدر آشناست؟ کنارم نشست دستم و تو دستش گرفت. چقدر دلم براش تنگ شده بود. موهای پخشش روی صورتش بود نمیذاشت واضح ببینمش. لبخندی رو لبم نشست. دستم و از رو پهلوم برداشتم و موهاش و پشت گوشش زدم.
_ فرانک!
آروم لب زدم
_ مگه لال نبودی؟
هق زد
_ بودم؟
خیره بهش گفتم
_ صدات...
صورت زیباش تارشد صدام تحلیل رفت شد مثل زمزمه
_ قشنگه
صورتش تار و تار تر شد...
***
صدای ناله میاد حتی ناله خودم! صدای تند قدم برداشتن و از این طرف به اون طرف شدن! نای چشم باز کردن ندارم اما صداها واضحه
_ مریض دکتر میلر بهوش اومده منتقلش کنید به بخش
احساس کردم تختی که روشم شروع به حرکت کرد...
***
صدای اختلاط ریز میاد. صدای فیرت فیرت از بغل گوشم. پهلوم میسوزه. چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم سقف سفید بالای سرمه نگاهم از سقف کشیده شد سمت دیوار خیره به قاب عکس روی دیوار شدم دختر بچه ای با موهای زرد دست روی دماغش گذاشته به علامت هیس! صورتم و به طرف صدای فیرت فیرت چرخوندم. اِما کنارم نشسته بود و نگاهش سمت پنجره بود. نگاهش کردم آروم صورتش و به طرفم برگردوند با دیدن چشمای بازم، نم چشماش بارونی شد. خودش و تو بغلم انداخت. صورتم از درد مچاله شد با آخ من تازه متوجه موقعیت من شد تند تند پشت سر هم گفت
_ معذرت می خوام ببخشید حواسم نبود.
با اینکه دلم براش تنگ شده بود اما روم و ازش برگردونودم. اون منو چی فرض کرده؟! به چه حقی به خودش اجازه داد منو سر کار بذاره. عه عه عه منه احمق و بگو فکر کردم راس می گه و لاله! بی شعور چه اشک تمساحی ام می ریخت!
_ فرانک؟
حاضر نیستم با کسی که منو خر حساب کرده هم کلام بشم. نمی دونم چرا از این کلافه بودنش دلم خنک می شه.
_ فرانک گفتم که ببخشید... نمی بخشی؟
نکبت چطوری صداش و انقدر مظلوم کرد؟ نه، نمی تونم جوابش و ندم. بدون اینکه نگاش کنم
_ تو منو چی فرض کردی؟ یه احمقم؟ تو منو احمق فرض کردی؟ منو گذاشتی سر کار و به ریشم خندیدی؟
_ فرانک! این چه حرفیه داری می زنی؟
_ تو الان داری مثل بلبل حرف میزنی! چطور تونستی چند روز خودت و بزنی به لال بودن؟ آخ
_ چی شد؟
جای بخیه پهلوم بد جور سوخت. دندونام و از درد و سوزش گذاشتم رو هم
_ نمی خواد ادای نگرانی در بیاری
_ میرم دکتر و صدا کنم
سریع دستش و گرفتم و مانع رفتنش شدم
_ نمی خواد بهتر شدم
با نگرانی بهم نگاه کرد. تو چشماش اشک بود
_ فرانک من مجبور بودم. باور کن. اگه تو هم جای من بودی همین کار رو می کردی
در جوابش فقط نیش خند زدم.
_ چرا حرفم و باور نمی کنی؟
خودم و به نشنیدن زدم. کلافه بودنش و دوست دارم.
_ فرانک
بازم سکوت کردم. گریش گرفت. دلم نمی خواست گریه کنه. از طرفی هم پای غرور خورد شدم وسطه!
_خب من یه دختر بدبخت تنهام. حتی جای خواب ندارم.هر کسی بهم رسید و فهمید کس و کاری ندارم ازم سو استفاده کرد. همیشه سعی می کنم با کسی هم کلام نشم. تا کسی از حال و روزم نفهمه! ازم چه انتظاری داشتی؟ سعی کردم مثل همیشه باشم و از حرف زدن گریزون. خودت لال بودن و تو دهنم گذاشتی! وقتی گفتی مگه لالی با خودم گفتم من یه امروز و اینجام، خب یه روز لال شدن ایرادی داره؟ چه می دونستم یه روزم می شه چند روز و مجبور می شم به بازی مسخره ام ادامه بدم! چه می دونستم...
_ آخ
_ چی شد؟ درد داری؟
سریع رفت بیرون. به حرفاش که فکر می کنم بهش حق می دم، اون حق داشت محتاط باشه. اون که نمی تونه به هر کس و ناکسی اعتماد کنه! انتظار من زیاده. کمی بعد با دکتر اومد داخل. به دستور پزشک پرستار یه سرنگ به سرُمم زد. چشمام سنگین شد.
با صدای پرستار که می خواست ازم خون بگیره بیدار شدم. نگاهم به ساعت افتاد شش صبح بود. پرستار خون گرفت و رفت. نگاهم به اِما افتاد کنار تخت روی صندلی خوابیده بود. دیوونه نکرده بود تای صندلی و باز کنه و دراز بکشه! دوباره خوابیدم
_ فرانک... فرانک
چشمم و باز کردم. اِما لبخند زد.
_ مرخصی. باید بریم.
_ کارای اداریش چی؟
_ نترس همه رو انجام دادم. پولشم از کارتت برداشتم.
از اتاق رفت بیرون. هه رمز کارتم یادش مونده!
لباسای بیمارستان و از تنم در آوردم و لباسای خودم و پوشیدم. سرش و از لای در آورد تو
_ بیام؟
لبخند زدم
_ بیا.
کمکم کرد از اتاق بیام بیرون. چطور این دختر انقدر تو دلم جا باز کرده؟ دلم نمی خواد فکر کنه هنوز از دستش ناراحتم.
_ اِما تو هیچ دینی به من نداری.
_ چرا این و میگی؟
نگاهم به خدمه ای افتاد که تو اتاق روبه رو بود و داشت قوه ساعت از کار افتاده رو عوض می کرد.‌ یه لحظه ضربان قلبم بالا رفت. بغض تو گلوم نشست. دیروز وقت من تموم شد. دیگه زمانی ندارم. هیچ دوست ندارماِما لحظه مرگم کنارم باشه
_ برو
_چی؟!
محلش ندادم سعی کردم ازش فاصله بگیرم و بدون کمک اون برم. اِما اشکش چکید. دِ خب نکن لعنتی. با این اشکات دلم و زیر و رو نکن. دم رفتنی عاشق شدن من چی بود؟!
_ فرانک هنوز من و نبخشیدی؟
از در بیمارستان اومدم بیرون رو کردم بهش
_ چرا بخشیدم. حالا برو
_ چرا خب؟
_ تو چرا می خوای با من بیای؟
سکوت کرد. به رفتنم ادامه دادم. اومد کنارم. چشمام رو روی هم گذاشتم. چرا نمی ره؟ ایستادم و بهش نگاه کردم
_ اِما!
با چشمای بارونیش بهم نگاه کرد
_ با این حالت میخوای بری تو اون خونه تنهایی چکار کنی؟
_ مگه بار اولمه تنهام؟
گریه اش شدید شد
_ برو اِما... برو
رو به روم وایساد و خودش و انداخت تو بغلم! پهلوم سوخت ولی دم نزدم
_ فرانک چرا اینطوری می کنی باهام؟
چرا گریه ام گرفت؟ مطمیینم از درد پهلوم نیست!
_ اِما تو چرا اینطوری می کنی؟
_ من تو این دنیا هیچ کس و ندارم... من حتی سعی نکردم کسی و دوست داشته باشم ولی... این بار نتونستم.دوست دارم
دستام دورش حلقه شد و به خودم فشار ش دادم. آخه این چه حکمتیه که دم رفتن باید بفهمم عشقمون دو طرفه اس؟ چند سانتی ازش فاصله گرفتم و تو صورتش نگاه کردم
_ اِما برو... ترو خدا برو
_ چرا منو از خودت میرونی؟
کاش می تونستم چراش رو بگم. دوباره سر درد لعنتیم اومد سراغم. دردش خیلی بیشتر از دفعات قبله! چشمام کمی تار شد. نه! الان نه! دوست ندارم بمیرم! من اِما رو دوست دارم. اونم منو دوست داره. چشمام خیلی تار شد. پاها م سست شد...

پایان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#5
داستان شماره 4
مسافر خیال
[عکس: %D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%81%D8%B1_%D8%AE%DB...%D9%84.png]

فضای اتاق تاریک بود.علی و نگار وسط اتاق روی تخـ ـت دو نفره ای خـ ـوابیده بودند.علی بد خواب بود و همین بد خوابی او باعث شده بود تا نیمه شب پتو از روی او کنار برود.علی احساس سرما می کرد و به همین خاطر پشت به نگار کروس کرده بود.در همین میان آفتاب کم جان زمـ ـستان از پنجره ی اتاق وارد شد و به چشمان نگار رسید.نگار پس از چند ثانیه،خمیازه ای کشید و آرام آرام چشمانش را باز کرد.چشمان درشت نگار،نظاره گر نقش و نگار سقف اتاق مشترک او و علی شد.پس از ثانیه ای به پهلو چرخید و علی را در حالت موصوف دید.از جا برخاست؛پتو را روی علی انداخت.به کنار بخاری رفت،آن را روشن کرد و از اتاق خارج شد.
رو به روی درب اتاق آن دو هال و پذیرایی به چشم می خورد.چند قدم که از درب اتاق آن ها جلو می آمدی،سمت چپ دستشویی و درست مقابل آن حمـ ـام دیده می شد.چهار متر بعد از درب حمـ ـام،درب ورودی ساختمان و بعد از درب ورودی،آشپزخانه بود.راستی اتاق ماهک و ماهان،بچه های علی و نگار،دیوار به دیوار اتاق پدر و مادرشان بود؛همان سمتی که حمـ ـام و درب ورودی و آشپزخانه قرار داشت.
نگار به طرف دستشویی رفت و دست و صورت خود را با صابون شست.در آینه ی روشویی نگاهی به چهره ی خود انداخت؛موهایش را در دست گرفت،آن ها را پیچ و تاب داد و با کـِشی که در دست راست خود انداخته بود،آن ها را بست.از دستشویی خارج شد و به سمت اتاق خود و علی رفت.علی را با چهره ای مضطرب و رنگ پریده دید.شتابان به سمت او رفت و صدایش زد:
- علی،علی بیدار شو.علی جان دیرت می شه،بیدار شو.
اما از علی جوابی دریافت نکرد و دوباره او را صدا زد.چند ثانیه بعد علی وحشت زده از خواب پرید و صورت نگار اولین چیزی بود که او دید.
علی در حالی که نفس نفس می زد:
- تویی نگار؟کابـ ـوس می دیدم.اصلاً خوب نبود.
نگار می دانست که علی دوست ندارد کابـ ـوس هایش را تعریف کند؛پس چیزی در این مورد نگفت و ادامه داد:
- مشخص بود که خواب بد می دیدی.خدا رو شکر تموم شد.بلند شو که دیرت نشه.
نگار پس از اتمام حرفش،دستی بر روی صورت علی کشید و علی نیز با لبخندی از سر مهر،پاسخ این کارش را داد.نگار از اتاق خارج شد و به سمت اتاق بچه ها رفت.ماهک و ماهان را از خواب بیدار کرد و خود وارد آشپزخانه شد تا برای خانواده ی دوست داشتنی اش،صبحانه آماده کند.
پس از چندی علی از تخـ ـت پایین آمد؛آن را مرتب کرد.به کنار بخاری اتاق رفت،آن را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.کنار درب دستشویی،ماهک ،دختر هشت ساله اش،که خوابالود تکیه به دیوار داده بود و منتظر ماهان بود که از دستشویی بیرون آید را دید.ماهک در حالی که خمیازه می کشید:
- سلام پدر،صبح بخیر.
- سلام دخترم،صبح تو هم بخیر.
علی از کنار ماهک گذشت و وارد پذیرایی شد.نگاهی به ساعت دیواری که روی دیوار مقابل آشپزخانه گذاشته بودند،انداخت.ساعت شش و ده دقیقه بود و او می بایست ساعت هفت در شرکتش حاضر می شد.به کنار بخاری پذیرایی رفت و آن را روشن کرد تا فضا را گرم کند.
چند دقیقه بعد،اعضای خانواده سر میز پنج نفره ای در آشپزخانه جمع شدند.نگار پس از گذاشتن ظرف پنیر روی میز،بار دیگر به سراغ یخچال رفت؛پاکت شیر را برداشت و سرمیز گذاشت.با اینکه اعضای خانواده روی هم رفته چهار نفر بودند،اما صندلی خالی سر میز وجود نداشت.صندلی پنجم را عروسک ماهک پر می کرد.عروسک او نوزاد با مزه ای بود.طاس و تپل بود و پستانکی آبی در دهانش گذاشته بودند.لباس راه راه قهوه ای و سفید به تن داشت.صاحب چشمان کوچک و گردی بود.این عروسک را علی برای تولد دو سالگی ماهک خریده بود و ماهک آن را مثل روز اولش نگه داشته بود.از میان همه ی عروسک هایش این یکی را بیشتر دوست می داشت.خانواده غرق در سکوت صبحانه میل می کردند تا اینکه ماهان،فرزند ارشد خانواده که به تازگی وارد چهارده سالگی شده بود و پشت لبش سبز.سکوت را شکست و گفت:
- پدر،پول تو جیبی من یادت نره.راستی امروز بعد از مدرسه با بچه ها می ریم سیـ ـنما.
علی لیوان شیر را برداشت؛کمی از آن نوشید و گفت:
- باشه پسرم.
ماهک طبق معمول با شیطنت و حالت با مزه ای گفت:
- پدر،دیدی گفتم که ماهان رو بیشتر از من دوست داری؟چطوره که به ماهان پول می دید اما من هیچی؟
با اینکه علی می دانست که ماهک از روی شوخ طبعی ذاتی اش سعی در ایجاد فضای شادی دارد،اما با همان حال ناخوش که از هنگام بیدار شدن میهمان تن و روحش شده بود،ادامه داد:
- به تو هم پول می دم دخترم.
نگار متوجه ی سردی و کلافه بودن علی شد؛اما نمی دانست به خاطر خوابی است که علی را دم صبح پریشان کرده بود یا چیز دیگر.منتظر فرصتی می گشت تا با علی تنها شود و دلیل را از او بپرسد.
پس از خوردن صبحانه،علی کت و شلوار قهوه ای با پیراهنی کرمی پوشید.از زن و فرزندانش خداحافظی کرد؛از درب آپارتمان خارج شد،وارد آسانسور شد و در نهایت از ساختمان خارج شد.حدود پنجاه متر را پیمود تا به ایستگاه مترو رسید.سوار مترو شد و به سوی محل کارش حرکت کرد.ده دقیقه مانده به هفت،علی وارد شرکت شد؛با هم قطار هایش سلام و احوال پرسی کرد و از ساعت هفت کارش را به طور رسمی آغاز کرد.
 ده سالی بود که علی به اتفاق دوستان دبیرستانی اش یک دفتر خدمات فنی و مهندسی به راه انداخته بودند و از این راه تامین معاش می کردند.
یک راهروی باریک داشت.از آن که عبور می کردی،یک پذیرایی و سه اتاق به چشم می خورد.میز منشی و تعدادی صندلی در پذیرایی قرار داشت.علی و دو رفیقش نیز با تجهیزات مورد نیاز هر یک در اتاقی مشغول به کار بودند.در اصل یک خانه بود که آن ها به دفتر تبدیل کرده بودند.راستی حیاط کوچک و با صفایی داشت.یک درخت نارنج ،لخـ ـت و عریان در گوشه ای از حیاط قد علم کرده بود.دست شویی رنگ و رو رفته ای هم در گوشه ی دیگری از حیاط قرار داشت؛ایزوگام نداشت و هنگام بارش باران دیدنی می شد.
نگار پس از آنکه با ماشین بچه ها را به مدرسه هایشان رساند؛در مسیر برگشت،مایحتاج خانه را آنقدر که در توانش بود،خریداری کرد و به خانه برگشت.لباسش را عوض کرد،وارد آشپزخانه شد و خود را مشغول پاک کردن سبزی کرد.هنوز بسته بندی مرغ و گوشت مانده بودکه تلفن ثابت روی میزش در پذیرایی به صدا در آمد.آخرین فرزند تقی خورشیدی،تنها دختر خانواده،هق هق کنان سعی در رساندن خبری به زن برادرش داشت:
- الو،نگار جان ...
- الو،نسرین جان چیزی شده؟چرا گریه می کنی؟
- نگار مادرم ... مادر ...
- نسرین خانم بزرگ چی؟اتفاقی افتاده؟
- نگار مادرم فوت کرد.
نگار پس از چند ثانیه که از حالت شوک بیرون آمد،گریه کرد.از نسرین خداحافظی کرد و کاسه ی چه کنم دست گرفت که این خبر را چگونه به علی برساند.
ساعت یازده بالاخره نقشه ای کشید.تلفن را برداشت و به دفتر علی زنگ زد.خانم منشی تلفن را برداشت:
- دفتر خدمات فنی مهندسی سهیل بفرمایید.
- سلام خانم طاهری،همسر آقای خورشیدی هستم،لطف کنید به اتاقشون وصل کنید.
- سلام نگار خانم،چشم الآن وصل می کنم.
پس از ثانیه ای در حالی که علی روی کارش تمرکز کرده بود و انگار ناخوشی اول صبح هم فراموشش شده بود،گوشی را برداشت.
- خورشیدی هستم،بفرمایید.
- سلام علی ... علی ...
نگار نتوانست حرفش را تمام کند و این اضطرابی ناخواسته در علی به وجود آورد.
- سلام،نگار اتفاقی افتاده؟بچه ها خوبن؟
- علی بچه ها خوبن،تو می تونی الآن بیای خونه؟کار واجب دارم.
- باشه نگار الآن میام.
علی بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و به راه افتاد.
نگار با اینکه نتوانسته بود طبق نقشه جلو رود و علی را آرام و بدون اضطراب به خانه بکشد،اما صدای علی توانسته بود تا قدری بی تابی او را کم کند و این برای نگار حس مثبتی به شمار می آمد.نگار مدام فکر های عجیب و غریب به سرش می آمد.گاهی نگران این بود که علی به سلامت به خانه برگردد.گاهی از اینکه نتوانسته بود فرصتی بیابد تا از علی دلیل ناخوشی اول صبح او را بپرسد،ناراضی بود.ذهن نگار تند تند تصویر سازی می کرد تا اینکه صدای چرخیدن کلید در قفل درب ورودی،خاتمه دهنده ی افکار پراکنده ی نگار شد.
علی دلهره ی شدیدی داشت و خدا خدا می کرد که خواب صبحش ربطی به بی تابی اکنون همسرش نداشته باشد.نگار به محض شنیدن صدای پای علی،از روی مبل برخاست و به سمت علی برگشت.علی نظاره گر چشم های قرمز شده ی نگار،بینی پهن متناسب با صورت گِردش و گونه های دلهره انگیز نگار بود.
- نگار چی شده؟یه چیزی بگو.
- نسرین زنگ زد گفت ...
- نگار،نسرین چی گفت؟
نگار از پس گریه با صدای گرفته گفت:
- خانم بزرگ ... خانم بزرگ ...
این بار هم نتوانست جمله را به پایان برساند.گریه مجال حرف زدن به او نمی داد.
- نگار،مادرم ... مادرم ...
چشمان علی تب دار شده بود و پیشانی اش عرق کرده بود.صورتش می لرزید و فهمیده بود که مادرش فوت کرده است.
معلوم شد صبح نزدیک ساعت هشت از آسایشگاه سالمندان به خانه ی نسرین زنگ زده اند و خبر فوت مادرش را به او رسانده اند. نسرین هم بعد از اینکه توانسته بود قدری آرام گیرد؛به خانه ی بهروز،برادر بزرگترش، و خانه ی علی زنگ زده بود و اطلاع رسانی کرده بود.علی در شوک فرو رفت.لام تا کام صحبت نمی کرد.نگار از علی خواهش کرد که گریه کند و این بغض سنگین را قدری تسکین بخشد؛اما گریه ی علی را در آن زمان کس ندید.غرق در خاطرات گذشته بود.چهره ی مادر،پدر،برادر و خواهرش از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.یادش آمد که با شیطنت های کودکی اش،بارها مادرش را آزرده است؛در جوانی و میانسالی نیز فرزند خوبی برایش نبوده است.چند دقیقه ای گذشت تا اینکه نگار به سمت کمد لباس ها رفت و پیراهن و کت و شلوار مشکی از آن بیرون کشید و به دست علی داد.علی لباس ها را در دست گرفته بود اما هنوز هم در شوک بود و نمی دانست چیزی که در دستش است،لباس است.گویی آن لحظه در دنیا نبود،جای دیگری سیر می کرد.نگار دست علی را گرفت،به آرامی فشار داد و به او فهماند که باید لباسش هایش را عوض کند.
علی و نگار حاضر شدند.سوار بر آسانسور به پارکینگ ساختمان رفتند.نگار از علی خواست که خودش رانندگی کند چون علی حال مساعدی نداشت و معلوم نبود اگر با آن حال رانندگی می کرد،چه اتفاقی برایشان رقم می خورد.
ساعتی بعد،سمند سفید رنگ آن ها که علی پارسال آن را خریده بود،در محله ای قدیمی و مقابل خانه ای قدیمی،متوقف شد.بابک و روزبه،بچه های بهروز و لیلا،که به ترتیب بیست ودو و بیست ساله بودند،در حال نصب پارچه ی سیاه روی دیوار خانه،دیده می شدند.علی و نگار وارد خانه شدند.حوض بزرگ وسط حیاط برای علی یادآور شیر زنی مذهبی بود که همیشه میوه هایش را آنجا می شست.به خود آمد و آب جلبکی و سبز رنگ حوض خانه را دید.صدای شادی بچه های قد و نیم قد در همه جای خانه به گوش علی می رسید،اما ثانیه ای بعد به خود می آمد و می فهمید همه ی چیز هایی که از ذهنش عبور می کند،گذشته ای بیش نیست.نگار بر خلاف علی با حوض خانه خاطره نداشت بلکه زیر زمین بزرگش یاد آور طعم های شیرین و ترش برای او بود.باغچه ی بزرگی سوی دیوار سمت چپ درب ورودی،بدون ساکنانش رها شده بود.رو به روی درب ورودی،ساختمانی با زیر زمین بزرگ و پنجره های زیاد،خودنمایی می کرد.
پس از دقیقه ای،علی و نگار وارد خانه شدند.یک پذیرایی بزرگ با سه اتاق و یک آشپزخانه چیزهایی بودند که در نگاه اول به چشم می خوردند.سماوری با جثه ی بزرگ در آشپزخانه به راه بود.از بخاری که سماور ایجاد می کرد ؛سرتاسر خانه هوای مرطوب استشمام می شد.سراسر خانه را فامیل و همسایه و دوست و آشنا پر کرده بودند.همه برای عرض تسلیت آمده بودند.در میان جمعیت بهروز و رضا،شوهر نسرین،دیده نمی شدند.آن ها برای سفارش اعلامیه،خرید قبر و کار های دیگری که مربوط به مراسم تشییع می شود،رفته بودند.
بتول خانم،مادر علی،زن بزرگی بود.در کار خیر دستی داشت و از این نظر زبان زد خاص و عام بود.در دو سالی که به آسایشگاه رفته بود،یک روز هم بی ملاقاتی سر نکرده بود.همه ی کسانی که در آسایشگاه به دیدارش می آمدند یا برای عرض تسلیت به خانه اش آمده بودند؛احساس می کردند که بتول خانم ،فرشته ی نجات زندگی آن ها است.
بعد از ظهر پس از مراسم تشییع پیکر و دفن بتول خانم،ختم اول او را در مسجد قدیمی محل برگزار کردند.در میان گروه های مختلف مردم،افرادی دیده می شدند که علی هرگز آن ها را ندیده بود و نمی شناخت.دم در مسجد،تعدادی صندلی برای بازماندگان آن مرحوم گذاشته بودند.علی کنار دست بهروز نشسته بود.هر کس که وارد مسجد یا خارج از آن می شد،همه بلند می شدند،دست بر سیـ ـنه می گذاشتند و می گفتند:((زحمت کشیدید،ایشالا تو شادی ها تون جبران کنیم)).بهروز و نسرین کنترل خود را از دست  داده بودند.آنچنان گریه می کردند که چندین بار از حال رفتند و برایشان آب قند آوردند؛اما علی هنوز قطره ای اشک نریخته بود.
نوبت به مرثیه خوانی رسید.جوانی رعنا با ریش های بلند،شروع به خواندن کرد:((گلی گم کرده ام،می جویم او را ... )).این مرثیه توانست اشک اغلب حضار را بیرون آورد،اما اشک علی را نه.پس از خواندن مرثیه،حاج علی،همان جوان مرثیه خوان،یادی از مادر حسنین کرد.او گفت:((آی مردم،می دونید فاطمه (س)به علی (ع)چه گفت؟گفت:یا علی،مرا شبانه غسل بده و کفن و دفن کن)).علی ارادت خاصی به خانم فاطمه زهرا(س)داشت و به همین خاطر این جمله با جوشش اشک علی همراه شد.آنقدر گریه کرد و بر سر خود زد که بابک و روزبه او را گرفتند و دلداری دادند.چشمه ی اشک علی خشک شد و از حال رفت.سریع برایش آب قند آوردند؛اما علی،علی قبل نشد.
پس از پایان مراسم،به خانه ی قدیمی برگشتند.افرادی که نتوانسته بودند در مراسم تشییع و ختم اول بطول خانم شرکت کنند،اکنون برای عرض تسلیت آمده بودند.سه بازمانده ی خانواده ی خورشیدی به یاد مادرشان گریه می کردند؛لیلا،عروس بزرگ خانواده،رضا و نگار نیز سعی بر آرام کردن آن ها داشتند.در همین وضع،علی رو کرد به نگار و گفت:
- ماهک کجاس؟بگو بیاد.
- باشه،الآن صداش می زنم.
چندی بعد،ماهک با رخت عزا،چشمان مشکی،موهای خرمایی رنگ و فارغ از جو ناراحتی،به سمت علی آمد.همیشه می گفتند که چهره ی ماهک به چهره ی بتول خانم نزدیک است.علی ماهک را ندید بلکه در جسم ماهک،مادر خود را مشاهده کرد.علی زانو زد،بغـ ـل باز کرد و سرش را در سیـ ـنه ی کوچک ماهک فرو برد.آرام و بی صدا لباس ماهک را خیس از اشک کرد.ماهک که تا آن روز گریه ی پدر را ندیده بود؛سر روی سر علی گذاشت و بهت زده به او نگاه کرد.
نیمه شب همان روز،علی پدرش را در خواب دید.همان پدری که در نوجوانی از دست داده بود.به خوابش آمد و گفت که هرگز علی را نمی بخشد؛چون او خواهر و برادرش را راضی کرده بود تا مادرشان را به آسایشگاه بسپارند.علی در خواب،به پای پدرش افتاد و آنچنان گریه کرد که بالشت او خیس از اشک شد.
شبی سرد و زمـ ـستانی،علی در خواب بود.عرق کرده بود و در خواب خود را تکان می داد.ناگهان با فریاد از خواب بیدار شد.نگار هم با فریاد علی،از جا پرید و متعجب به چهره ی علی نگاه کرد.علی به نگار گفت:
- یعنی همش خواب بود؟یعنی مادرم زنده اس؟
نگار با صدای گرفته گفت:
- چی شده علی؟تو چی می گی؟
- نگار خواب می دیدم.خواب بدی بود.یه روز که ناخوش بودم ...
- تعریف کن علی.ادامه ی خوابت چی بود؟
- تو خواب دیدم که مادرم فوت کرد و پدرم به خوابم اومد و گفت که منو نمی بخشه.مث یه فیلم بود نگار.
علی از تخـ ـت پایین آمد.لباس پوشید و آماده ی رفتن شد.نگار گفت:
- چیکار می کنی علی؟کجا می ری؟
- می رم مادرمو بیارم.
- این موقع شب؟ساعت سه صبحه.
- مهم نیست.می رم که مادرمو بیارم.
- می خوای من همرات بیام؟
- نه،تو همینجا باش.
علی به راه افتاد و به خانه ی سالمندان رفت. دم در،نگهبان در حالی که در اتاقکش چرت می زد،با نور ماشین علی بیدار شد.علی از ماشین پیاده شد و گفت:
- آقا این میله رو بده بالا.می خوام برم داخل.
- چی چیو می خوام برم داخل؟نمیشه آقا؛برو هشت صبح به بعد بیا.
- میله رو میدی بالا یا با ماشین بزنم کنده بشه؟
نگهبان با دیدن چهری جدی علی،ترسید و دکمه را فشار داد.
- من میله رو دادم بالا،اما نمی ذارن وارد ساختمون بشی.
علی وارد حیاط شد.ماشین را در گوشه ای پارک کرد و به سمت ساختمان رفت.همه ی چراغهای ساختمان به جز چراغ های راهرو،خاموش بودند.
پس از چند ثانیه،علی وارد ساختمان شد.راهرو از دوجهت ادامه پیدا کرده بود.علی سر یک سه راه گیر افتاده بود و نمی دانست به کدام طرف برود،غافل از اینکه دقیقاً روبروی او،تابلویی برای اطلاع رسانی از همین موضوع،نصب شده بود.سرش درد می کرد.دو دستش را بالا آورد،انگشتانش را روی شقیقه هایش گذاشت و آن ها را فشار داد تا شاید کمی از دردش کم کند.در همین هنگام،پرستاری، سورمه ای پوش با کفش های مشکی رنگ،از راه رسید و به علی گفت:
- شما؟ ... شما کی هستید؟این موقع این جا چیکار می کنید؟
علی سرش را بالا گرفت.یقه ی پیراهنش را مرتب کرد و با صدای آرامی گفت:
- ببخشید خانم.من دنبال مادرم اومدم.اسمشون بتول هس،بتول کمالی.
- نمیشه که هرکس هر وقت دلش خواس  بیاد اینجا دنبال کس و کارش.اینجا قانون داره.هشت صبح به بعد ،تشریف بیارید؛درخدمتیم.
علی ناراحت شد و با صدای مظلومی ادامه داد:
- خواهش می کنم.من حتماً باید مادرمو ببینم.
پرستار وقتی دید که علی حال نامساعدی دارد؛دلش سوخت و ادامه داد:
- ببین آقا من شما رو تا اتاق ایشون می برم اما باید بگم که ایشون خوابن و فقط اجازه دارید از دور ایشون رو ببینید.
علی چیزی نگفت و پشت سر پرستار به راه افتاد؛پرستار هم این سکوت را نشانه ی قبول کردن شرط خود دانست.
دقیقه ای بعد، به اتاق رسیدند.پرستار دستش را بر روی دستگیره گذاشت و به آرامی آن را به سمت پایین فشار داد.درب اتاق باز شد.دو تخـ ـت،دو کمد،یک یخچال کوچک،یک تلویزیون معمولی و تعدادی گل مصنوعی و طبیعی در اتاق به چشم می خورد. پرستار گفت: 
- از همینجا ببینید کدومشون هستن؟
- خانم اینجا تاریکه.من از اینجا نمیتونم تشخیص بدم.
- خیلی خب،آروم برید داخل اما حق ندارید که بیدارشون کنید.
- بله چشم.
پس از ثانیه ای  صدایی در اتاق کناری به گوش رسید و پرستار به سمت آن اتاق رفت.علی آرام آرام به سراغ تخـ ـت اول رفت.نگاهی به چهره ی زنی که روی تخـ ـت خوابیده یود،انداخت؛اما او بتول خانم نبود.سر علی داغ شده بود و همین باعث شد تا علی همان جا،کنار تخـ ـت زن غریبه،بنشیند.
در همین میان پرستار برگشت و صحنه را دید.پارچ آبی از روی میز کنار تخـ ـت،برداشت و لیوانی را از آب پر کرد و به دست علی داد.علی پس از چند ثانیه،لیوان را گرفت و آب را آرام بر روی سرش ریخت تا شاید دمای سرش کم شود.در همین میان ،همکار پرستار او را صدا کرد و پرستار دوباره اتاق را ترک کرد.علی از جا برخاست و پاورچین پاورچین سراغ تخـ ـت دیگر رفت.مادرش را در حالی که با معصومیت تمام خـ ـوابیده بود،دید.علی بی صدا گریه می کرد و در دلش از اشک ها که مزاحم دیدن مادرش می شدند،گلایه می کرد.دستی را بالای سر مادر گذاشت و دست دیگرش را روی میله ی محافظ.می خواست سر خود را به میله بکوبد اما چون صدای این کار مادرش را بیدار می کرد از آن امتناع کرد.
ساعت چهار و نیم صبح بود.صدای اذان کل آسایشگاه را پر کرده بود.مادر علی با صدای اذان از خواب پرید و اولین چیزی که مشاهده کرد،چهره ی علی بود.چشم های درشت،مژه های کوتاه،ریش کوتاه،ابروهای پیوسته،لب های پهن،صورت کشیده،خال گوشه ی لب و سرخی گونه ها از جلوی چشمان مادر علی کنار نمی رفت. اما در مقابل پیر زنی  شصت و نه ساله با موهای سفید رنگ،صورت چین دارو چشمان مشکی چیز هایی بودند که از جلوی چشمان علی کنار نمی رفتند.
صدایی خسته و آرام به گوش علی رسید:
- بالاخره اومدی مادر؟منتظرت بودم.خوابت رو می دیدم.
صدای مادر،سیلی از اشک برای علی به ارمغان آورد؛از پس گریه ادامه داد:
- آره ... منو ...
علی نتوانست حرف هایش را ادامه دهد.
- نمی خواد چیزی بگی پسرم.
بتول خانم،خود را بالا کشید و روی تخـ ـت نشست و ادامه داد:
- بچه هات خوبن؟نگار خوبه؟بهروز و بچه هاش چی؟نسرین و شوهرش؟
علی با صدای گرفته ادامه داد:
- آره مادر همه خوبن؛فقط نسرین بی تابی میکنه.
- بهش بگو حتما حکمتی داره که بچه گیرش نمیاد.اگر خدا بخواد،همه چیز درست میشه.
- مادر اومدم از اینجا ببرمت.می دونم دیره؛بعد از دو سال اومدم ببرمت.
- من جام خوبه .اگه برگردم خونه شبا تنهام و شما هم که کار دارید و نمیتونید بیاید پیشم.
- مگه من مردم مادر؟خودم نوکریتو می کنم. منو ببخش مادر ... منو ...
وقتی صحبت از بخشیدن شد،علی نتوانست حرفش را ادمه دهد و بتول خانم هم چیزی نگفت.ثانیه ای بعد بطول خانم آرام و بی صدا اشک ریخت و گفت:
- من تو رو آسون به دست نیاوردم پسرم.نمی خوام با نبخشیدنت تو رو از دست بدم.
علی همانطور که گریه می کرد؛دست مادر را گرفت و بـ ـوسه ای بر آن زد. در این میان بتول خانم در حالی که از تخـ ـت پایین می آمد،گفت:
- وقت نمازه؛می رم وضو بگیرم.
چند دقیقه بعد،بتول خانم به نماز ایستاد.نوبت به آخرین سجده رسید.علی همانطور که به دیوار تکیه داده بود،به مادرش نگاه می کرد.نور کم جان ماه ،قدری فضا را روشن کرده بود.علی منتظر بود که مادرش سر از سجده بردارد،اما مادر نمی خواست از سجده ی آخر دست بکشد.خداوند دعایش را اجابت کرده بود؛همان دعایی که همیشه می خواند:((خدایا منو محتاج بنده ات نکن)).پس از ثانیه ای،بتول خانم بی جان شد و در سجده جان سپرد.عقل علی می دانست که مادرش دیگر بر نمی خیزد اما دل او قبول نمی کرد.دست و پای علی شل شد.آرام از روی دیوار سر خورد و به زمین نشست.چهار دست و پا جلو آمد و در حالی که گریه می کرد؛گوشه ی چادر مادرش را گرفت،بـ ـوسه ای بر آن زد و زیر لب با صدای گرفته تکرار کرد:
((قدر آیینه بدانیم چو هست/نه در آن وقت که افتاد و شکست))

پایان
 
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#6
داستان شماره 5
دایره

[عکس: %D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D9%87.png]

بسمه تعالی
خورشید در حال غروب بود و هوا دلگیر. نور نارنجی روی آب بی‌انتهای دریا چادر انداخته بود.روی شن‌های نمناک نشسته بودم و به افق دور دست نگاه می‌کردم. فراموش کرده بودم که چه مدت به این حالت نشستم. پاها م داراز و از پشت به دستام تکیه داده بودم. پاها م خواب رفته بود و کف دستام سوزش داشت.خواستم جابه‌جا بشم اما نمی‌تونستم.
به خاطر کسی که سر روی پام گذاشته بود و تظاهر به خواب می‌کرد. دوست داشتم دست پیش ببرم و موهاش رو نوازش کنم اما می‌ترسیدم. می‌ترسیدم این آرامش به هم بخوره.چشم بستم و سعی کردم صدای دریا رو بهتر بشنوم. چشم که باز کردم، سنگینی روی پام برداشته شده بود. به قامت نشسته کنار پام نگاه کردم.
خرمن موهای طلایی با باد حرکت می‌کرد و روی صورتش می‌ریخت اما تلاشی برای کنار زدنشون نمی‌کرد. خواستم دست ببرم و موها رو کنار بزنم و رخ یار رو ببینم اما قصد بلند شدن کرد. دستم روی هوا موند.
از رفتنش ترسیدم و گفتم:
-  نرو! فراموش کردی؟ بازی رو یادت رفت؟
از بین موهای پریشون چشم‌های درخشان سبز رو دیدم که پر سوال شدند. توضیح دادم:
-  زمین رو ببین! روی شن‌ها. قبل از اینکه بخوابی... یادته؟
این دایره رو کشیدیم. نمی‌تونی از دو متر، دورتر بشی؛ نباید بذاری کسی بیاد تو این دایره!
ایستاد و دور خودش چرخید.
-  می‌دونم که خسته شدی ولی باید تا ساعت دوازده صبر کنی مگه اینکه قبول کنی من بُردم.
دست برد و به موهایش چنگ زد.
-  کلافه نشو! این قراری بود که خودت قبولش کردی یه نصفه روز تو این دایره یا یه عمر کنار من! نمی‌ذارم جدا شی، نمی‌خوام طلاقت بدم. نمی‌تونم. من دوستت دارم. مطمئنم این دوازده ساعت که بگذره می‌فهمی با من بودن اونقدری که سختش کردی نیست.
از چرخ زدن خسته شد و نشست. خنده از اعماق وجودم بالا می‌اومد تا به صورتم برسه. تا کِی می‌خواست به این سکوت ادامه بده؟
-  من دوستت دارم دختر. چرا نمی‌خوای بفهمی؟ این می‌تونه شیرین‌ترین خاطره‌ی زندگی مشترکمون بشه.
نفسش رو با صدا بیرون داد.آخ که اگه یه کم از این حسی که الان تو نفسش داد رو خرج زندگی‌مون و من می‌کرد چقدر همه چیز متفاوت بود!
-  گرسنه‌ات نشده؟
سر تکون داد و به دریا نگاه کرد. چرا انقدر ساکت بود؟ حتی دعوا و سر و صدا هم نمی‌کرد. چرا مثل همیشه شاکی نبود و بددهنی نمی‌کرد؟جابه‌جا شدم و روبه‌روش نشستم. حالا باد موهاش رو به عقب فرستاده بود. صورتش روشن‌تر بود و رنگ همیشه سرخ لب‌هاش به صورتی می‌زد. شاید تشنه بود.دست بردم طرف سبد حصیری که کمی دورتر و نزدیک به خط داخل دایره قرار داده شده بود. یه بطری آبمیوه برداشتم و به سمتش گرفتم اما رو برگردوند. بطری و محتویاتش رو به سمت دریا پرت کردم.
آب دریا هم بالا می‌اومد. حتی اگه به دایره‌ای که داخلش نشسته بودیم هم می‌رسید مهم نبود. از شش ساعت پیش تا الان حتما هردومون می‌دونستیم مرز دایره کجاست.کلافه شدم. شاید لازم بود چیزهایی که یک عمر نگفته بودم حالا بگم و از خواب خرگوشی بیرون بیارمش.
-  تو چرا یادت رفته؟ چرا فراموش کردی که با چه جون کندنی پدر و مادرت رو راضی کردم؟ دوست نداشتم بگم ولی می‌گم. یادته براشون خونه خریدم؟ یادته چقدر خرج خودت کردم؟ یادت رفته سر اینکه دوست داشتی لباس عروسیت مارکش اونی باشه که می‌خوای بردمت پاریس و برت گردوندم. دیگه چه کار باید می‌کردم؟ چی می‌خوای؟ اگه حرفت اینه که پول راه حل نیست پس چرا به خاطر یه مرتیکه مایه‌دارتر می‌خوای طلاق بگیری؟
خواستم دست‌هاش رو بگیرم اما با سرعت از جا بلند شد و رفت و دورترین نقطه نزدیک به خط دایره نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. رفتارهاش برام عجیب بود.
-  نمی‌فهمم. دردت چیه؟ همه آرزوشونه همچین زندگی داشته باشن. می‌دونی چیه؟
سر از روی زانوهاش برداشت و نگاه کرد.
-  نمی‌ذارم. نمی‌خوام تو برنده بشی و تو این دایره بمونی و از زندگیم بری. به زور هم که شده شکستت می‌دم. دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه.
از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. ترسید. از جا بلند شد. شاید انتظار نداشت. شاید فکرش هم نمی‌کرد صبرم سر بیاد. شاید نمی‌دونست که می‌تونم هر وقت که بخوام بهش دست بزنم ولی تا اون لحظه نمی‌خواستم.دست انداختم و بازوی ظریفش رو مشت کردم. انگار طلسمی شکسته شد. هنوز صدای جیغ‌های وحشت‌زده‌اش تو سرمه.جیغ کشید.جیغ کشید.جیغ کشید.صدای جیغش با صدای همهمه‌ی اطراف درهم شد.کی این شلوغی برپا شده بود؟ کی اینجا اومده بودم؟ سعی کردم صداها رو تفکیک کنم.
-  متهم بعد از شکنجه دادن مقتوله اون رو به قتل رسونده.
-  جناب قاضی، گزارشات حاصله، حاکی از عدم ثبات فکری و سلامت روانی متهم...
-  اشدّ مجازات...
من نکشتمش. داشتیم بازی می‌کردیم. دست و پاش بسته نبود. ما تو ساحل بودیم. خونه نبودیم.دروغ می‌گن.من چاقو نداشتم. من نزدم.
تقصیر خودش بود. نباید می‌زد زیر بازی. صد بار بهش گفته بودم اگه بخواد بره باید بازی رو ببره. تقصیر من نبود. باید طاقتش رو می‌برد بالا. توی دایره موندن شرایط داره.شرایطش رو نداشت.
نباید می‌مرد.

پایان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#7
داستان شماره 6
ارزوی محال
[عکس: %D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%88%DB%8C_%D9%85%D8...%D9%84.png]

از همون اول می دونستم محاله.کی به یه فارغ التحصیل از دانشگاه شهرک صنعتی کوچک که مالامال از بیکارهای مدرک دار بود کار می داد؟!
احسان روزنامه رو  به طرفم پرت کرد و گفت :
- بگیر این صفحه رو بخون شاید به دردت بخوره
روزنامه رو به سمتش انداختم:
- ول کن بابا ...من دیگه بریدم .
کمی پس سرمو خواروندم:
- اصلا میرم ور دست اکبر اقا تو سوپری .
احسان نیم خیز شد:
- شوخی می کنی؟
-نه چه شوخی دارم.تا کی نون خور بابام باشم ازش خجالت می کشم .تا کی پول توجیبی منو مادرم بده ...غرور دارم احسان ...درک کن .
احسان خودشو روی زمین کش داد تا دستش به روزنامه رسید
- به این اخری هم زنگ بزن شاید ...
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- عجب ابرامی داری.باشه بده ببینم.
قسمت اگهی رو نگاهی انداختم یه شرکت تازه تاسیس بازرگانی برای کادر اداری و فنی خود درخواست نیرو کرده بود. دو حسابدار می خواست با مدرک کارشناسی و سابقه کار.
- ببین لیسانس می خواد .زنگ بزنم فوق لیسانسمو می کوبه تو سرم.سابقه کار هم که ندارم
- جای سابقه بنویس دو سال. مگه دوسال پیش دکتر مودت کار نکردی؟
- اون دوسال بیشتر کارورزی بود...حقوق نداشت که..
- تو بگو  دو سال ...پسر تا کار نپریده برو خودتو بهش بچسبون.
اعتماد به نفسی که احسان داد کار خودشو کرد و تلفنی صحبت کردم و وقت گرفتم. پسر خاله ی کنه هم ولم نکرد و تا شرکت منو همراهی کرد انگار می ترسید لحظه اخر منصرف بشم.
منشی شرکت که مردی جا فتاده با کت و شلوار شیک مشکی بود منو فرستاد اتاق معاونت.
باورم نمی شد این جوون کم سن و سال معاون شرکت باشه.
-سلام
جوابی نداد . فقط سری تکون داد و عینک طبی رو از چشماش برداشت و با سر اشاره کرد بشینم.همه ی اتاق و وسایل بوی نو بودن می داد . قبل از ورود کارگران رو دیدم که مشغول بردن وسایل به اتاق مدیریت بودند.
-اقای....
-اراکی فرد هستم.
- خب اقای اراکی سابقه و تحصیلات شما نشون می ده که..
نیم ساعت مصاحبه به من فهموند که نباید زود قضاوت کنم . پسر جوون مسلط و با تجربه بود و از حسابداری سررشته کافی داشت و دکتر مودت رو خوب می شناخت.
شماره همراهمو گرفت وقرار شد بعدا تماس بگیره.
 احسان  مخ منشی شرکت رو به کار گرفته بود.
- بریم .
از جا بلند شد:
- به سلامتی استخدام شدی
نیشم رو باز کردم:
- اره الانم قراره برم مرخصی ساعتی....پاشو اعتماد به سقف.
احسان با لبخند به منشی گفت:
- خب اقای پور بافرانی ان شا الله مزاحم می شم در مورد اون موضوع هم منتظرم
پور بافرانی سری تکون داد.
زیر گوش احسان گفتم :
- چه موضوعی؟
- هیچی، راستی رامین می دونی فضولی اولین بیماری ثبت شده ی ملت شریف ایرانه؟
- خفه.
یک هفته بدون خبر گذشت و من بیشتر مصر می شدم برم سراغ شاگردی سوپری محل.
بابا وقتی شنید گفت:
- هرچی فکر می کنی درسته انجام بده. اما سعی کن دنبال کاری بری که دوسش داری.
- اخه بابا کسی حسابدار نمی خواد. شهر پر شده از مدرک ...حیف این همه سال که درس خوندم .
بابا با همون نگاه اروم اما پر از گلایه گفت:
- درس خوندن تو اشتباه نبوده بابا، روزی دست خداست بیشتر بگرد.
روزی دست خداست این جمله رو تا حالا چند بار از این کارمند باز نشسته شنیده بودم؟
باید امید می داشتم.
تو حیاط دانشگاه زیر درخت توت قرمز نشستم تا احسان کلاسش تموم شه.
بی خوابی شب گذشته و چشم دوختن طولانی مدت به حیاط خلوت دانشگاه پلک ها رو خوابوند.
ابرهای سفید و خاکستری رو هم می غلطیدند و اسمون رو پهنه ی جدال خود کرده بودند.نشسته بر روی صندلی راحتی همچون اشرافزاده ی بی غم خمیازه می کشیدم.
ابرها در هم تنیده شدند و درخشش پیکری بزرگ و دریده شدن ابرها نگاهم رو میخکوب خودش کرد.
پیکره جلو امد یک کشتی بود.!
تعجب کردم کشتی پرنده؟
نکنه دارم خواب می بینم. حتما همینطوره...کارتون یوگی و دوستان که نبود!
کشتی جلوتر اومد بدون ناخدا نرم حرکت می کرد
چون تو رو نوح است کشتی بان ز توفان غم مخور.
حافظ عجب شاعر خیال پردازی بوده.چقدر چرت و پرت تو کله ام جوشید.کشتی نزدیکتر شد و بوقش بلند شد .از من می خواست کنار برم . فریاد زدم:
- خب از اون ور برو،این همه راه باید بیای درست از کنار من رد شی.
بوق ادامه داشت .ابرها هم غریدند و باران بارید. چند قطره صورتمو خیس کردغر زدم:
- اَه شانس که ندارم
-پاشو رامین اینجا جای خوابه؟
خمیازه کشیدم:
-هان چیه؟
-اون بی صاحابتو جواب بده.
صدای گوشیم بود.عجب .کشتی کجا رفت با بوقش؟خنده ام رو خوردم و دکمه ی سبز رو روی شماره نا اشنا باز کردم.
-بله؟
-سلام اقای اراکی فر... از شرکت تابان تماس می گیرم.
هول شدم:
- سلام اقا خوبین؟
- امروز می تونین تشریف بیارین اینجا؟
- کی؟
- همین الان
- بله . بله می تونم .الان راه میفتم
- خداحافظ
- خداحافظ
احسان سرشو بهم نزدیکتر کرد:
- استخدام شدی؟
ابروهام بالا رفت :
- نمی دونم.شاید.
کلاسورشو به پهلوم کوبید:
- پاشو بریم .زود باش تا مرغ نپریده.
با خوشحالی گفتم:
- بریم،که انگار ارزوی محال من داره براورده می شه و قراره با مدرک خودم استخدام بشم.
احسان لیوان اب یک بار مصرفی که دستش بود را بطرفم دراز کرد:
- اب نطلبیده مراده.بخور.شیرینی من یادت نره.پیشنهاد من بود.
- حالا بذار مسجد رو بسازن بعد بشین به گدایی.
احسان پس سرم زد.
باز هم همان جوان که این بار لیاقتش رو پذیرفته بودم پشت میز معاونت اشاره کرد بنشینم.
- اقای اراکی فرد شما بهترین گزینه برای این کار هستین. البته دکتر مودت هم سفارش شما رو کرد.اصل شرکت من دو چیزه اعتماد و تلاش.شما می تونین تا اخر باشین؟
می تونستم.
-مطمئن باشین.
- پس این فرم قرار داد رو امضا کنین و از فردا تشریف بیارین.
خوشحال فرم قرارداد رو خوندم. ساعت کاریش زیاد بود و حقوقش مناسب. می تونستم با اولین حقوق پدرو مادرم  رو یه سفر بفرستم شیراز . بابا عاشق شیراز بود.
فرم پر شده را به سمت اقای خوش گفتار دراز کردم.
احسان لیوان چای به دست با چشم ابرو پرسید چی شد.لب زدم :
- استخدام شدم.
چشم های پسر دایی و همراه همیشگیم برق زد و لبخند بر لب هایش نشست.
حافظ زیبا گفته بود:
(چون تو را نوح است کشتی بان ز توفان غم مخور.)

پایان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#8
داستان شماره 7
گوشواره

[عکس: %DA%AF%D9%88%D8%B4%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87.png]

نفس، نفس­‌زنون وارد سالن شدم، یهو ‌نگام به نگاه مامان افتاد. تو دلم گفتم: "خدا به دادت برسه کارت تمومه!" 
مامانم چشم غره‌­ای به من رفت و گفت:
- این چه ساعت اومدنه معلومه کجایی؟ مگه قرار نبود زود بیایی؟!
در حالی­‌که سرخ شده بودم سرم رو زیر انداختم و به من، من افتادم. تو راه یه جواب پیدا کرده بودم پس گفتم:
- آخه ... 
مامان پرید میون حرفم و گفت :
- آخه بی­‌آخه، بازم بهونه‌­های همیشگی! بسه، بدو برو لباساتو بپوش و آماده شو، ‌به اندازه­‌ی کافی دیر شده.
با سرعت به سمت اتاقم حرکت کردم، صدای مامان رو شنیدم که به بابا می‌­گفت:
- این روزا معلوم نیست حواسش کجاست! سر از کاراش در نمی‌­ارم .
زیر لب گفتم:"بهتر که نمی­‌دونی"
با عجله وارد اتاق شدم به در تکیه دادم و یه نفس عمیقی کشیدم. در کمد رو باز کردم اما از لباسم خبری نبود. در حالی‌­که دستپاچه شده بودم لباسا رویکی، یکی می­‌نداختم روی زمین. از این بدتر نمی­‌شد بد بیاری پشت سرهم. امروز روز خوبی واسه من نبود...
در همین حین مامان وارد اتاق شد با اخمی که میون اَبروی کمونش جا خوش کرده بود نگاهی بم کرد و گفت:
- هنوز که لباساتو نپوشیدی نکنه منتظری من لباساتو تنت کنم؟!
با درموندگی نگاش کردم و گفتم:
- نیست.
- چی نیست؟!
ـ لباسام!
- گذاشتم رو تخـ ـت که دم دست باشه بانو! چرا وایسادی منو نگاه می­‌کنی زود باش بپوش!
سریع لباسمو پوشیدم؛ به اندازه­‌ی کافی امروز مامان از دستم حرص خورده بود. یه نم آرایشی کردم و گردبندم رو انداختم گردن م. گوشواره به دست بودم که مامان داد زد:
- چی شد، نکنه خواب رفتی!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- اومدم.همینطور که از اتاق بیرون می­‌رفتم یکی از آویزه‌­ها رو انداختم گوشم. نشستم تو ماشین و این فکر بود که منو با خودش برد... اتفاقات این چندوقت رو داشتم مرور می‌­کردم که بابا گفت:
- نبینم تو لک باشی، یه مدته خیلی ساکتی، چیزی شده خوشگل بابا؟
چشمکی همراه با لبخند واسه بابا فرستادم و گفتم:
- نه بابایی اتفاقی نیفتاده، نزدیکِ امتحاناست درسام این ترم کمی سنگین شده...
بابا از تو آیینه منو نگاه کرد و همراه با لبخندی که رفیق همیشگی صورتش بود گفت: 
- ای کلک، من که می‌­دونم واسه چی دمغی خانمی، اما دوس دارم خودت اعتراف کنی!
همونطور که دلم داشت می­‌ریخت پایین، ادامه داد:
- فکر کردی از من می‌­تونی پنهون کنی؟!
دیگه حالم داشت بد می‌­شد. گمونم از این رنگ به اون رنگ شدم! مامان در حالی­‌که کنجکاو شده بود گفت:
- می‌­شه به من بگین چی شده؟!
من با التماس نگاهی به بابا کردم و گفتم:
- بابا الان وقتش نیس!
بابا گفت:
- الان بهترین وقته، موضوع برمی‌­گرده به نگار.
مامان گفت:
- سر در نمی‌­ارم، نگار؟ نکنه چیزی شده به من نمی­‌گین؟!
بابا که دید مامان رنگ به رو نداره گفت:
- چیزی نشده خانم خیالت راحت، دخترکم ناراحته چون نگار شوهر کرد و یکی دونت هنوز بیخ‌­ریش ماست!
 و بلند بلند خندید. تنم سرد شده بود چه تکونی داد بابا به من! دیدم خطر رفع شده و بابا از همه جا بی­‌خبره خیالم راحت شد و این بار من بودم که با صدای بلند می­‌خندیدم. و در همون حال گفتم:
- من و حسودی! اونم به نگار! نگو بابای من، که هر کی بشنوه می‌­گه جُک ساله! عالم و آدم می‌­دونن یه بار شانس به نگار رو کرده ... من که هزار، هزار خاطرخواه دارم.
مامان چشم غره­‌ای به من رفت و گفت:
- اِوا، این­ که اولین خواستگار نگار نبود؛ اتفاقا خواستگارای خیلی خوبی داشت منتها نگار مشکل‌پسنده! 
با این جمله­‌ی مامان منو بابا زدیم زیر خنده، من در حالی‌­که می­‌خندیدم گفتم:
- خودم بمیرم اما هوادارم نمیره. با ما هم بله مامان جونم؟
و با این حرف من، لبخندی گوشه­‌ی لبای مامان جا خوش کرد!
وارد حیاط شدیم همه جا ریسه بسته بودند. دیوار و درختا به لطف ریسه­‌ها چشمک می‌­زدن. میزا رو زیبا چیده بودند روی هر میز شمع و گلای زیبا خودنمایی می‌­کرد. عطر محبوبه و یاس هم فضا رو پر کرده بود و این یعنی یه شب خاطره­‌انگیز، حس خوبی بم دست داد. روی سن، گروه ارکستر داشت هنرنمایی می‌­کرد همه چیز عالی بود.
زن دایی داشت از مهمونا پذیرای می­‌کرد حسابی به خودش رسیده بود و تو پوستِ خودش نمی گنجید! طفلی حق داشت هر کی جاش بود حال و هواش غیر از این نبود ... دختر زشت و بداخلاقش که به زور جواب سلاما رو می­‌داد داشت عروس می‌­شد.
تا ما رو دید اومد جلو با مامان روبـ ـوسی کرد، مامان تبریک گفت و من در حالی‌­که روبـ ـوسی می‌کردم گفتم:
- چشم و دلت روشن زن دایی .
 گفت:
- انشاالله عروسی تو.
خندیدم و گفتم:
- انشاالله.
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- نگار جون تو اتاقه برو تبریک بگو!
خنده‌­م گرفته بود زن­دایی رو باش، طفلی چه دستپاچه شده بود. همراه مامان وارد سالن شدیم. همه­‌ی فامیل جمع شده بودن بازار احوال­پرسی داغ، داغ بود. به هر کی می­‌رسیدم می‌­گفت:
- مد جدیده ؟!
منم تعجب­‌زده  و از همه جا بی‌­خبر لبخندی می­‌زدم!کنار نسترن نشستم، نسترن یکی از آویزه‌­هاشو از گوشش دراورد و گذاشت کیفش! گفتم:
- اِ، نسترن چرا گوشواره رو گذاشتی کیفت؟!
خنده­ ملیحی صورت بانمک  نسترن رو پوشوند و گفت:
- خانم خانوما دوس ندارم از قافله عقب بمونم!
حیرون نگاهی به نسترن انداختم و گفتم:
- قافله؟! چی شده مگه؟!
نسترن گفت:
- مد جدید رو می­‌گم.
- مد جدید؟!
نسترن گفت:
- خنگ شدی یا خودتو زدی به خنگی؟!
- چی می‌­گی تو؟!
یه جور بگو منم بفهمم!
​​​​​​نسترن که داشت کلافه می‌­شد دستمو گرفت و کشیدم جلو آیینه. نگاه به آیینه انداختم حالا قضیه مد رو فهمیدم در حالی‌­که سرخ شده بودم گوشواره رو اروم از گوشم دراوردم.

پایان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#9
داستان شماره 8
دریا بی تو
[عکس: %D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7_%D8%A8%DB%8C_%D8%AA%D9%88.png]

وقتایی که تنها میشم مدام به تو فکر می کنم ،
به تویی که دیگه وجود نداری،
 وجود نداری برای دیگران ،
برای من هنوز هم دریایی،
دریایی از عشق 
 با وحشت از خواب بیدار میشم ، باز هم اون کابوس لعنتی اومد سراغم . چند سالی میشد که دیگه این کابوس رو نمی دیدم.کابوس من، کابوس زندگی من.
درست ۶ سال پیش از دستش دادم. همه ی عشقم باهاش رفت. همه ی محبتم رفت. سخت شدم، سنگ شدم.
اطرافیانم وقتی دیدن چقدر داغونم اولاش بهم توجه می کردن تا از دردم کم کنن، ولی بعد از یه سال دوباره شدم همون آرمان  تنهای عشق از دست داده. دلم برای خودم می سوزه. چرا من باید متحمل این همه درد بشم. درد از دست دادن  دریا منو تا مرز جنون برد.  
با صدای یکتا از خاطراتم دراومدم.
- آرمان جان بیدار شدی؟
نگاهش کردم
 - نه هنوز خوابم
- خیلی خب نمک نریز، مامانم اینا شب میان اینجا
پوف بلندی کشیدم و گفتم:
-باشه، قدمشون رو چشم، فقط من طبق معمول دیر میام، ناراحت نشن
- یه امشبو زودتر بیا خب، زشته
- حالا ببینم چی میشه
بلند شدم و رفتم سمت دستشویی ، تو آیینه خودمو نگاه کردم ، صورتم پف کرده بود و چشمام هم قرمز شده بود.با این قیافه می خواستم برم شرکت
دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون .مشغول پوشیدن لباسام شدم که یکتا اومد پشت سرم
- مگه صبحونه نمی خوری؟
همونطوری که پشتم بهش بود گفتم:
- نه میل ندارم
سوار ماشین شدم ، پامو گذاشتم رو گاز، داشتم تلافی  همه ی مصیبتهای زندگیمو سر ماشین درمیاوردم.معجزه بود که به شرکت رسیدم.   حوصله ی شرکت رو هم نداشتم.  سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم.
رفتم به روزای خوب گذشته، روزایی که دریا کنارم بود.
 - آرمان، آرماااان، آرماااااااان
- بله، بللله، بلللللللله
- عه آرمان هزار دفعه گفتم جواب منو با بله نده
- پس چی بگم؟
- بگو: جانم، عزیزم، عشقم، نفسم، جیگرم
دلم برای لوس بازیاش قنج می رفت
- نه دریا خانوم ، اونجوری دیگه روت زیاد میشه، زن باس از مردش حساب ببره
با چشمای آبیش زل زد به من و گفت:
- آرمان خیلی لوس و بی مزه ای
همینطور که لبخند رو لبم بود گفتم:
- مرد باس بی مزه باشه وگرنه مرد نیست
- آرماااااااان!!
- جانم ، عزیزم، عشقم، نفسم، جیگرم
- حالا شدی یه پسر خوب
 با صدای چند ضربه که به شیشه ی ماشین خورد چشمامو باز کردم. سامان بود شیشه رو کشیدم پایین.
 - پسر چته؟ صد بار زنگ زدم به گوشیت، چرا جواب نمیدی؟
- رو سایلنته، حوصله نداشتم
- دست شما درد نکنه ، دیگه حوصله ی رفیق شفیقتم نداری؟
- سامان ول کن گفتم حوصله ندارم امروز حال شرکت رو هم ندارم.
- چرا؟ مگه چی شده؟
نفسمو با صدا بیرون دادم
-چیز خاصی نیست فقط دیشب دوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم.سامان نکنه ازم ناراحته، نکنه فکر میکنه فراموشش کردم نکنه فکر میکنه بی وفام ؟
- ای بابا چته هی نکنه نکنه راه انداختی، همینطوری یه ریز حرف میزنی
- سامان تو درک نمی کنی ، چرا دوباره اون کابوس لعنتی رو دیدم چرا؟  شاید می خواهد عذابم بده.
- آرمان این چه فکراییه که تو میکنی آخه؟اون عاشقت بود، چرا باید عذابت بده.
- نمی دونم سامان، نمی دونم
- خیلی خب حالا پیاده شو با هم بریم بالا بشینیم، یه شربت بخور حالت جا بیاد بعد حرف می زنیم آروم میشی.
به چشمای سامان نگاه کردم و گفتم:
- نه سامان، من میرم پیش دریا، فقط اونجا آروم میشم
- ای بابا آرمان تو با این حالت می خوای بری تو جاده؟ من نمیزارم.
با دلخوری به سامان نگاه کردم
- باید برم میفهمی؟ فقط اینجوری آروم میشم.
منتظر حرف دیگه ای از جانب سامان نشدم، ماشینو روشن کردم و راه افتادم.۴ ساعت بعد ، کنار دریا بودم ، کنار دریا کنار دریام، کنار دریای دریام.
نشستم روی ماسه ها، یاد دریا افتادم که همیشه کفشاش رو درمیاورد و روی ماسه ها راه می رفت.می گفت:
 - آرمان ، حس خوبیه وقتی پوستم ماسه ها رو لمس میکنه،
و من فقط بهش لبخند می زدم و با عشق نگاهش می کردم. توی دانشگاه  با هم آشنا شدیم. من پسر آروم و درس خون دانشگاه بودم و دریا دختر پر شر و شور دانشگاه.همین شیطونیاش باعث شد جذبش بشم. نجیب و شیطون بود دریای من.
چند ماه بعد از آشناییمون هم نامزد کردیم.  دریا همیشه می گفت: من آروم ترین پسری هستم که دیده.دوستم داشت خیلی زیاد ، دوستش داشتم خیلی زیاد
دریا هر وقت ناراحت بود یا دلش گرفته بود گریه نمی کرد، فقط یه کار می کرد می رفت کنار دریامی گفت: فقط اینجوری آروم میشم، صدای دریا آرومم میکنه.
خب دیگه دختر دریا باید هم فقط با صدای دریا آروم بشه، عشق من دریایی بود، یک دریا عاشقش بودم و دریا عشقمو از من گرفت. برای همیشه برای ابد. 
شب بود ، برای تفریح رفته بودیم کنار دریا هوا عالی بود.دریا به سرش زد شیطنت بکنه، شروع کرد به آب پاشیدن
 -آرمان، خیس که میشی نازتر میشی، موهات خیس میشه می ریزه تو صورتت خوشم میاد. 
- اِ ، باشه، تو هم که خیس میشی خیلی خوشگل تر میشی عزیزم. الان بهت نشون میدم.
دریا جیغ بلندی کشید و فرار کردمنم دنبالش دوییدم ، داشتم بهش آب می پاشیدم، خیس خیس شده بود و فقط جیغ می کشید.منم می خندیدم، نمی دونم یهو چی شد، داشتیم می خندیدیم ، شاید حواسمون پرت شددریا همینطوری عقب عقب رفت ، آب تا زیر گلوش رسیده بود ، یهو یه موج بزرگ اومد و صدای جیغ دریا و فریاد خودم.
رفتم دنبالش اما هیچی نبود. دریا نبود، دریای من نبود.
دریای لعنتی، دریای منو با خودش برده بود.صدای فریادم به هیچ کس و هیچ کجا نرسید، فقط توی گوش خودم پیچید.
-دریا ، دریاااااا، دریااااااااااا
سخت بود ، خیلی سخت بود. ۶ ماه آسایشگاه روانی بودم. باورم نمی شد قبول نمی کردم ، من دریامو می خواستم.بعد از اون ۶ ماه هم با کسی حرف نمی زدم. خودمو تنها حس می کردم . تا یه سال همه حواسشون بهم بود تا کاری دست خودم ندم. ولی من بزدل تر از این حرفا بودم، کاش قدرتش رو داشتم تا برم پیش دریا.چقدر زندگی بدون دریا سخت بود بد بود، سیاه بود.
4سال گذشت، حالم بهتر بود، دریا رو فراموش نکرده بودم ولی حالم خوب بود.باورم نمی شد ، دریا نباشه و من زنده باشم. با اون همه ادعا ، وقتی دریا رفت، من زنده موندم.فکر می کردم دریا نباشه نفسم بند میاد، ولی بند نیومد، این نفس بند نیومد.تا مدتها عذاب وجدان داشتم، شاید اگه حواسمو جمع می کردم اون اتفاق لعنتی نمی افتاد.
بخاطر اصرارهای مادرم و قلب مریضش تن به ازدواج دادم. ازدواجی که هیچ میلی بهش نداشتم.مادرم ، یکتا دختر یکی از همسایه ها رو برام در نظر گرفته بود ، دختری که من اصلا ندیده بودمش، یا دیده بودم و توجه نکرده بودم. اصلا مهم نبوده که بخوام توجه بکنم.
بعد از گذشت ۴ سال از مرگ دریا ازدواج کردم ، حس آدمهای خائن و بی وفا رو داشتم.         
ازدواج کردم بدون هیچ علاقه ای.
دو سال از زندگی مشترکم با یکتا میگذره.و هنوز عاشقش نیستم. یکتا دختر خوب و آرومیه ، منو هم تو این دو سال به خوبی تحمل کرده ، درواقع خانمی کرده.
بعد از دو سال هنوز نمی تونم بگم دوستش دارم ، شاید بیشتر عادت باشه.
وای که چقدر زندگی بی عشق کسالت آوره. هر روزت تکراریه. هر روز دوست داری اون روز زودتر به آخر برسه، با امید به اینکه شاید فردا اتفاق جدیدی برات بیفته ، یه اتفاق تازه.
اما افسوس ، دو ساله زندگی من هر روزش تکراریه.دیشب کابوس غرق شدن دریا رو دیدم، که چطور از دستم رفت، صدای جیغ هاش توی گوشم می پیچه، صدای فریادهای خودم.
چقدر روز تلخی بود، حالا اینجام،کنار دریای دریام.اومدم تا آروم بشم. ولی دریا بی تو آرومم نمیکنه. من محتاج دریای خودمم.من با یه دریای دیگه آروم میشم. من دریای خودمو می خوام.می خوام برم پیش دریام. دارم تو آسمون دریامو می بینم،
بهم لبخند میزنه  خوشحاله که پیشش هستم.دریااااااا من اومدم، اومدم تا آرومم کنی
ببخش که دیر اومدم ، مهم اینه ، الان پیش تو هستم عشق من ... 
باز هم آمدی تو بر سر راهم
ای عشق ، میکنی دوباره گمراهم
در راه، من جوانی را به سر کردم
تنها از دیار خود سفر کردم 
دیریست قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است 
دریا، اولین عشق مرا بردی
دنیا، دم به دم مرا تو آزردی 
دنیا، سرنوشتم را به یادآور
دریا، سرگذشتم را مکن باور
 من غریبی قصه پردازم
چون غریبی غرق در رازم 
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
 می روم شبها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را 
روی موج خسته ی دریا
می نویسم اوج غم ها را

پایان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#10
داستان شماره 9
فانوس

[عکس: %D9%81%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B3.png]

بنام خداوند قلم و...عشق
قرمز ...زرد...نارنجی...
ابرهای بنفشِ تیره...
رنگ های تکراری هر روز که میبینم
تکراری که خسته ام میکند و نمیکند....
امیدی دارم و ندارم
خسته از تکرار حرفای همیشگی در ذهنم وایمیستم و برای بار آخر غروب و پنهان شدن خورشید در خط افق و تماشا میکنم
هنوز هم حس میکنم برمیگرده ولی میدونم اینطور نیست
شعری که بار ها تو گوشم تو همین لحظه و مکان خونده بود رو جای خودش برای خودم میخونم
:my love is non stop like sea
its trust like blind
its shine like star
its warm like sun
its soft like flower
AND

its beautiful like u
عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه
عشق مثل ستاره میدرخشه
عشق مثل خورشید گرم میکنه
عشق مثل گل ها لطیفه
و
عشق درست مثل تو زیباست
اخرین فانوس رو هم روشن میکنم و التماسش میکنم تا سپیده دم روشن بمونه...
شاید برگرده ...
کنار پنجره میشینم و به دریای سیاه نگاه میکنم
تناقض جالبیه....
از دریا متنفرم ولی دوسش دارم چون بنجامین عاشقش بود
بنجامین...بنجامین....
زیبا ترین اسمی که تو عمرم شنیدم
شاید همین اسم باعث شد عاشقش شم ...
نه من عاشق خندیدنش شدم یا وقتی برای اولین بار بهم گفت "جین"
یا نه عاشق لطافت نگاهش وقتی که میخندیدم...یا...
ولی نه من عاشق تمام وجودش شدم با تمام خصوصیاتی که کنار هم اونو میساخت حتی علاقه اش به دریا که بهش حسادت میکردم
دستم رو میزارم رو بدنه ی فانوس
سرماش منو یاد شبی میندازه که بنجامین بهم دادش اون شبم همینطور سرد بود ،یه سرمای غمناک...کاش جلوش رو میگرفتم ...کاش هرگز نمیرفت...کاش......
زمان چه شکنجه گره ؛سریع میگذره ... سریع و بیرحم بدون اینکه به احساسات آدم ها توجه کنه
شعله فانوس و کم میکنم و روی تخت میخوابم شاید توی خواب ببینمش...شاید....
(یک ماه بعد.اوایل پاییز)
روی صخره میشینم ،نفس عمیق میکشم و به دریا خیره میشم
از به یاد آوردن زمانی که گفت دوستم داره لبخند میزنم انگار صداش رو میشنوم که گفت:"
 _جین دوستت دارم
_حتی بیشتر از دریا؟
_خیلی بیشتر از دریا..."
انقد توی فکر بودم که متوجه تاریک شدن هوا نشدم فانوسم رو روشن میکنم و باز به خاطراتمون فکر میکنم
تصمیم گرفتم امشب رو تا صبح به یاد صحبتامون بیدار بمونم...
روی همین صخره که بارها با هم  طلوع خورشید رو انتظار کشیدیم
جیغ میکشم و از خواب میپرم
اوه مسیح ...خیلی واقعی بود حتی انگار درد افتادن از صخره و زمین خوردنم و حس کردم
بدتر از اون درد این بود که بن منو از صخره پرت کردبعد از رفتنش هرگز تو خواب ندیده بودمش یا حداقل انقدر واضح نبود که به یاد بیارم
شاید چون سالگرد رفتنشه!یعنی ممکنه خبر اشتباه بوده باشه؟
لباسی که دوست داشت رو میپوشم ، موهام رو باز میزارم ...اینطوری دوست داشت...
امروز روز اونه شاید با این کار باز به خوابم بیاد جای پرت کردنم از صخره منو....
دامن ساتن آبیم رو جمع میکنم و رو ماسه های گرم میشینم
چشمام و میبندم...گرمی خورشید روی پوستم و دستای بن فرض میکنم شاید دارم دیوانه میشم
شاید حق با مادره
من فرقی با یه مرده ندارم فقط به حد زنده موندن جسمم میخورم و مینوشم
دختر شادی بودم خیلی شاد و بن جذب همین شادی و سر زندگی شد(البته اونطور که خودش میگفت یا زمانی که میخندیدم و با چشمای براق منو نگاه میکرد)
ولی با رفتنش تمام اون نشاط و از من گرفتروزی که خبر غرق شدن کشتیش رو دادن دیگه هیچ گرمایی تو قلبم حس نکردم
اشک هامو پاک میکنم و رو به دریا با بن حرف میزنم حرفایی که تا امروز با اشک هام روی قلبم سنگینی می کردن
بن...گفته بودی از این آبی لعنتی بیشتر دوستم داری پس چرا اونو انتخاب کردی
بن...گفتی برمیگردی چرا برنگشتی،گفته بودی دروغ گفتن به منو بلد نیستی اما گفتی
بن...میدونی چند بار شده  که صدات کردم اما نگفتی" Yes dear dear"(بله عزیز نازنینم)
بن...میدونی حسرت اینو دارم که چرا  بیشتر نگفتم عاشقتم ،بیشتر نگاهت نکردم
بنِ عزیزم میدونی چقدر دوستت داشتم؟و دارم؟
....کاش برای اخرین بار میدیدمت ...
خدایا آرزوی بزرگیه ؟
بن...
بن....
بنجامینِ عزیزم...

(دانای کل)
جین از جایی که نشسته بود بلند میشه ...با صورتی که غرق اشکه و احساسش قابل خوندن نیست...انگار محسور جادویی شده باشه نرم و آروم به طرف دریا میره ...
همراه با غروب خورشید که در افق درخشش و پنهان میکنه جین هم ناپدید میشه
درست مثل محبوبش غرق اون آبی لعنتی اما زیبا میشه
...غرق در عشقِ عشقش...
Can I say I love you today
If not , can I ask you again tomorrow
And the day after tomorrow
And the day after that
Because I’ll be loving you every single day of my life …

 …میتونم امروز بهت بگم دوستت دارم ؟
اگه نه میتونم فردا بهت بگم یا پس فردا ؟
یا روزهای بعد ؟
واسه این که من هر روز از زندگیم تو رو دوست دار …

The End
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 415 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,547 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 689 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
55 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۱۹-۰۱-۹۷, ۰۸:۱۸ ق.ظ)، sadaf (۰۶-۰۱-۹۷, ۰۲:۳۵ ب.ظ)، Safsaf (۱۵-۰۱-۹۷, ۰۷:۴۹ ق.ظ)، Tasnim (۱۰-۰۱-۹۷, ۰۲:۴۲ ب.ظ)، ملکه برفی (۰۶-۰۱-۹۷, ۰۱:۵۶ ب.ظ)، heliia (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۵:۲۱ ب.ظ)، avapars (۲۷-۱۲-۹۶, ۱۲:۲۱ ق.ظ)، barooni (۰۳-۰۱-۹۷, ۰۹:۰۴ ب.ظ)، صنم بانو (۰۹-۱۰-۹۹, ۱۲:۰۶ ب.ظ)، فاطماه (۰۶-۰۱-۹۷, ۰۳:۳۱ ب.ظ)، برف سیاه (۲۹-۱۲-۹۶, ۰۱:۴۳ ب.ظ)، .Arman. (۲۸-۱۲-۹۶, ۰۶:۵۲ ب.ظ)، maede123 (۲۸-۱۲-۹۶, ۰۵:۳۲ ب.ظ)، Baekhyun (۱۳-۰۱-۹۷, ۰۳:۴۲ ب.ظ)، ثـمین (۱۱-۰۳-۹۷, ۰۱:۲۵ ق.ظ)، mahla_nazari (۱۷-۰۱-۹۷, ۱۰:۵۷ ب.ظ)، دخترشب (۰۹-۰۱-۹۷, ۰۶:۱۰ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۶-۰۱-۹۷, ۱۰:۰۱ ب.ظ)، Marzi-z62 (۰۸-۰۱-۹۷, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، d.ali (۱۶-۰۴-۹۷, ۰۵:۲۹ ب.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۴-۰۳-۹۷, ۱۱:۵۳ ب.ظ)، ایانا (۲۰-۰۱-۹۷, ۰۲:۰۴ ق.ظ)، دختربهار (۱۸-۰۱-۹۷, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، Land star (۱۴-۰۱-۹۷, ۰۶:۳۸ ب.ظ)، !!Tina!! (۲۶-۱۲-۹۶, ۰۲:۴۹ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۲۵-۱۲-۹۶, ۰۷:۰۱ ب.ظ)، Elesa (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۶:۲۵ ب.ظ)، maryamalikhani (۱۶-۰۱-۹۷, ۰۵:۰۴ ب.ظ)، ژاله صفری (۲۳-۰۱-۹۷, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، taranomi (۲۸-۰۱-۹۷, ۰۵:۱۷ ب.ظ)، بهار قربانی (۱۸-۰۱-۹۷, ۰۸:۲۰ ب.ظ)، بهار نارنج (۲۸-۰۱-۹۷, ۰۳:۵۱ ب.ظ)، Amirali.ajam (۲۷-۱۲-۹۶, ۰۲:۱۵ ب.ظ)، *Banooye eshgh* (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، دختر ستاره (۱۷-۰۲-۹۷, ۰۷:۰۵ ب.ظ)، دهقانی (۱۵-۰۱-۹۷, ۰۹:۱۴ ق.ظ)، author (۲۱-۰۵-۹۷, ۰۵:۳۰ ب.ظ)، marmar74 (۰۱-۰۱-۹۷, ۰۳:۴۲ ب.ظ)، ♥sokot♥ (۰۶-۰۱-۹۷, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، ∞♡*-*-* (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۱۶ ب.ظ)، moyan (۲۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۵۶ ب.ظ)، sokot (۰۸-۰۱-۹۷, ۰۷:۲۴ ب.ظ)، نگـnegarـار (۰۸-۰۱-۹۷, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، saba1387 (۰۸-۰۱-۹۷, ۱۱:۰۸ ب.ظ)، nafas* (۰۵-۰۱-۹۷, ۰۶:۳۹ ب.ظ)، shaho (۲۷-۱۲-۹۶, ۱۱:۲۴ ق.ظ)، MAhdieh (۰۴-۰۱-۹۷, ۱۲:۴۹ ق.ظ)، . MITRAL . (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۱:۲۱ ب.ظ)، E.baran (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۷:۳۲ ب.ظ)، .ARAM. (۱۵-۰۱-۹۷, ۰۶:۳۸ ب.ظ)، marjan.raad (۳۰-۰۲-۹۷, ۰۵:۴۳ ب.ظ)، sara1400 (۰۹-۰۳-۹۷, ۰۲:۲۶ ب.ظ)، ریحانه سادات (۳۰-۰۳-۹۷, ۱۲:۱۳ ق.ظ)، میناm2 (۲۴-۰۶-۹۷, ۰۸:۰۹ ب.ظ)، prisa (۰۱-۰۹-۹۸, ۰۴:۱۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان