۰۸-۰۴-۹۶، ۰۴:۳۴ ب.ظ
حسين ح، همخدمتى ١٩، ٢٠سالهام كه از روستاهاى خوى تا به تهران آمده بود تا براى ارتش جمهورى اسلامى ايران پا بكوبد و قدمرو برود و زمين را تى بكشد، امروز صبح برايم مسيج زد. (من تازه خدمتم را تمام كردهام، سرِ پيرى). نوشت «سلام و درود بر بزرگوار آقا حسین وحدانی» و يك خط زيرش «شناختين؟». به زحمت شناختم، از روى عكسهاش. پسر خوبى بود، واقعن خوب و محجوب. روستازادهى روستاپرورده، كارى و باحيا. حال و احوالش را پرسيدم. پرسيدم كه كجاست و درسش به كجا رسيده است؟ حين خدمتش درس مىخواند. در فاصلهى تى كشيدن كف و تميز كردن شيشهها، جابجا كردن كارتنهاى سنگين و برق انداختن ماشين جناب سرهنگى كه فرماندهى واحدمان بود، هر دقيقه وقتى كه پيدا مىكرد، كتاب و جزوهاش را از زير فرنچ سربازىاش بيرون مىكشيد و زور مىزد روى شكل سلولهاى جانوران و اسم عناصر شيميايى تمركز كند. عاشق پرستارى بود و دوست داشت دست كم بهيار شود. مىگفت دوست دارد تهران بماند تا بتواند جايى كار پرستارى كند؛ بيمارستانى، درمانگاهى، چيزى. چند روزى از ماه را كه بعد از ظهرها مرخصى داشت، مىرفت هفت حوض، يك تكه مقوا مىگرفت دستش و داد مىزد «مانتوهاى جديد در طرحهاى متنوع، بفرما داخل مغازه» كه آخر روز بيست هزار تومان بگذارند كف دستش، تا بتواند گاهى براى خودش چيزى بخرد؛ كلاهى، تىشرتى، شامپويى، چيزى.
پرسيدم درس چى شد؟ نوشت «کمک پرستاری مدرکى تهراندا آلدیم ایش تاپاممادیم. خوىدا دا استخدام یوخدو». يعنى كه مدركم را گرفتم ولى تهران كار پيدا نكردم، در خوى هم استخدامى در كار نيست. نوشت پرستارى هم قبول شدم و يك ترم خواندم، ولى خرجش زياد بود، ولش كردم. نوشت از وقتى پدرم مريض شد مجبور شدم بمانم خانه، روستا. وگرنه كى به كارهاى مزرعه برسد؟ نوشت من اگر بخواهم بيايم تهران - براى كار يا درس - برادر كوچكم ديگر نبايد درس بخواند، كه كارهاى خانه رو زمين نماند. اينها را لابهلاى نصيحتهاى بىمعنى من مىنوشت كه مىگفتم بيا تهران، درسات را ادامه بده، برو دنبال كار خوب، پيشرفت كن. نفسم از جاى گرم درمىآمد. نوشت منتظرم كه حال پدرم شايد بهتر شود، جور شود بيايم تهران، عملگى كنم يا بروم شاگرد مكانيكى، چيزى شوم، درسم را بخوانم و منتظر بمانم كه شايد جايى پرستار بخواهند. من صدايش را از توى كلمات مىشنيدم كه از اميد به چيزى نوميدوارانه حرف مىزدند.
اينها را نوشتم كه دفعهى بعد كه يكى را ديدم با قيافهى آفتابسوخته، كه جُلى از آجر به دوش، دارد پلههاى ساختمانى نيمهكاره را بالا مىرود، يا با دست و روى روغنى از چالهى تعميرگاهى بيرون مىآيد، پيش از آنكه از ذهنم بگذرد هركسى لايق وضعيتى است كه در آن زندگى مىكند، يادم بيفتد به حسين ح، همخدمتى ١٩، ٢٠سالهام از روستاهاى خوى. و يادم بيفتد كه اگر كمر پدر خانواده بشكند و ذرتها و آفتابگردانها رسيده باشند و قرار باشد برادر كوچكتر درس بخواند و صفرهاى شهريهى دانشگاه از ششتا بيشتر شود و تهران دور باشد - خيلى دور - كلماتى مثل استعداد و علاقه و آينده و آرزو شايد فقط به درد لغتنامهها و متنهاى ادبى بخورند. و يادم بيفتد چيزهايى هست، كه نمىدانم.
حسين وحداني
پرسيدم درس چى شد؟ نوشت «کمک پرستاری مدرکى تهراندا آلدیم ایش تاپاممادیم. خوىدا دا استخدام یوخدو». يعنى كه مدركم را گرفتم ولى تهران كار پيدا نكردم، در خوى هم استخدامى در كار نيست. نوشت پرستارى هم قبول شدم و يك ترم خواندم، ولى خرجش زياد بود، ولش كردم. نوشت از وقتى پدرم مريض شد مجبور شدم بمانم خانه، روستا. وگرنه كى به كارهاى مزرعه برسد؟ نوشت من اگر بخواهم بيايم تهران - براى كار يا درس - برادر كوچكم ديگر نبايد درس بخواند، كه كارهاى خانه رو زمين نماند. اينها را لابهلاى نصيحتهاى بىمعنى من مىنوشت كه مىگفتم بيا تهران، درسات را ادامه بده، برو دنبال كار خوب، پيشرفت كن. نفسم از جاى گرم درمىآمد. نوشت منتظرم كه حال پدرم شايد بهتر شود، جور شود بيايم تهران، عملگى كنم يا بروم شاگرد مكانيكى، چيزى شوم، درسم را بخوانم و منتظر بمانم كه شايد جايى پرستار بخواهند. من صدايش را از توى كلمات مىشنيدم كه از اميد به چيزى نوميدوارانه حرف مىزدند.
اينها را نوشتم كه دفعهى بعد كه يكى را ديدم با قيافهى آفتابسوخته، كه جُلى از آجر به دوش، دارد پلههاى ساختمانى نيمهكاره را بالا مىرود، يا با دست و روى روغنى از چالهى تعميرگاهى بيرون مىآيد، پيش از آنكه از ذهنم بگذرد هركسى لايق وضعيتى است كه در آن زندگى مىكند، يادم بيفتد به حسين ح، همخدمتى ١٩، ٢٠سالهام از روستاهاى خوى. و يادم بيفتد كه اگر كمر پدر خانواده بشكند و ذرتها و آفتابگردانها رسيده باشند و قرار باشد برادر كوچكتر درس بخواند و صفرهاى شهريهى دانشگاه از ششتا بيشتر شود و تهران دور باشد - خيلى دور - كلماتى مثل استعداد و علاقه و آينده و آرزو شايد فقط به درد لغتنامهها و متنهاى ادبى بخورند. و يادم بيفتد چيزهايى هست، كه نمىدانم.
حسين وحداني
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...