ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
*****
... خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند، هر چند که معمولا مترادف گرفته می شوند. ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد. غرور بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد، خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما می گویند...!
...ممکن است بدون قصد بدخواهی برای دیگران بدی کرد و میتوان از روی سهو و خطا سبب بدبختی دیگران شد. بی فکری، عدم توجه به احساس دیگران و عدم تصمیم باعث چنین کارهایی میشود...!
غرور و تعصب / جین اوستین / مترجم: رضا رضایی
...اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد...!
- معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
- چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
- چون که غصه میخوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی، هرگز غمگین نمیشوی...!
تربیت اروپایی / رومن گاری / مترجم: مهدی غبرائی
... من رمز خوشبخی واقعی را یافته ام. باید حال را دریابی، نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی. مثل کشاورزی: آدم، هم می تواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد، هم می تواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کند و از همان نقطعه ی کوچک نهایت استفاده را ببرد. من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعه ی زمین کوچک محدود کنم. میخواهم از لحظه لحظه ی عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت می برم. بیشتر مردم زندگی نمی کنند، فقط می دوند. آنها سعی می کنند به هدفی دور و دراز دست بیابند، اما در وسط راه چنان از نفس می افتند و خسته می شوند که اصلا مناظر زیبای محیط آرام اطراف خود را نمی بینند. وقتی به خود می آیند که پیر و فرسوده شده اند و دیگر فرقی نمیکند به هدفشان برسند یا نه...!
... آیا به آزادی اراده عقیده دارید؟ من که دارم بی چون و چرا.
من با فیلسوفانی که فکر میکنند اعمال ما جبری است و از عواملی غیر ارادی ناشی میشود، مخالفم و و این عقیده را غیر اخلاقی میدانم. اگر این را قبول داشته باشیم، نباید کسی را به خاطر کارهایش سرزنش کنیم. اگر آدم به قضا و قدر معتقد باشد، باید دست روی دست بگذارد و بگوید:« خواست خدا هرچه باشد،همان می شود.» و آنقدر سرِ جایش بنشیند تا بمیرد. من به آزادی اراده و همت برای رسیدن به خواسته هایم اعتقاد کامل دارم. این اعتقاد کوه را جابه جا میکند...!
بابا لنگ دراز / جین وبستر / مترجم: مهرداد مهدویان
ای حافظ،
سخن تو همچون ابديت بزرگ است،
زيرا آن را آغاز و انجامی نيست.
كلام تو همچون گنبد آسمان، تنها به خود وابسته است
و ميان نيمه ی غزل تو با مطلع و مقطعش فرق نمی توان گذاشت،
زيرا همهی آن در حد جمال و كمال است...!
... اگر هم دنيا به سر آيد، ای حافظ آسمانی، آرزو دارم كه تنها با تو و در كنار تو باشم و چون برادری، هم در شادی و هم در غمت شركت كنم. همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم، زيرا اين افتخار زندگی من و مايهی حيات من است...!
(از بخش حافظ نامه)
دیوان شرقی / یوهان ولفگانگ گوته/ مترجم: شجاع الدین شفا
... راستی آدم بهتر است دل داده باشد یا دل دار؟ اگر کلسترول تان بالای ششصد است، هیچ کدام. البته مرادم از عشق، عشق رمانتیک است، عشق بین زن و مرد، نه بین مادر و فرزند، یا پسر بچه و سگش، یا بین دو سر پیشخدمت. نکته ی شگفت آور این که وقتی کسی عاشق است، ویر آواز خواندن دارد. باید به هر قیمتی شده دربرابر این کشش مقاومت کند. همچنین مراقب باشد که حرف های عاشقانه اش توسط جوانان خون گرم بصورت تصنیف در نیاید.
مسلما دوست داشته شدن با ستایش شدن فرق دارد. آدم ها را می شود از دور هم ستایش کرد، اما برای اینکه کسی را واقعا دوست داشته باشی، لازم است با او در یک اتاق باشی و پشت پرده ها قوز کنی.
برای عاشق خوب بودن باید قوی و مهربان بود. می پرسید: چقدر قوی؟ گمانم بلند کردن یک وزنه پنجاه پندی کافی است. درضمن یادتان باشد که برای عاشق، معشوق همیشه زیباترین چیز قابل تخیل است. اگر چه برای یک غریبه ممکن است فرقی با یک پرس خوراک ماهی آزاد نداشته باشد. زیبایی بستگی به چشم بیننده دارد اگر بیننده چشم هایش ضعیف باشد، می تواند از بغل دستی اش بپرسد کدام دختر خوشگل تر است. (درواقع، زیباترین دخترها تقریبا همیشه کسل کننده ترین شان هستند، و برای همین هم هست که بعضی ها احساس می کنند دنیا حساب و کتاب ندارد)...!
بی بال و پر / طنزهای وودی آلن/ مترجم: محمود مشرف آزاد تهرانی
دوستم داشته باش!
از رفتن بمان!
دستت را به من بده،
که در امتدادِ دستانت
بندریست برای آرامش...!
باران یعنی تو برکی گردی / نزار قبانی / مترجم: یغما گلرویی
... سال ها پیش از زبان شیرین مرحوم دکتر رضازاده شفق شنیدم که می گفتند:
انتـــــــــقاد ورزش ملی ایرانی هاست. هرکس صبح که از خواب برمی خیزد دریک صف طولانی از مردم قرار می گیرد و با باز کردن دستهای خود به دو طرف همۀ کسانی را که پیش روی هستند مورد انتقاد قرار می دهد. غافل از اینکه عده زیادی پشت سر او ایستاده اند و با دست به او اشاره می کنند. اما متأسفانه باید بدانیم که این ورزش ملی جامعه را سالم تر نمی کند چون لبه تیز عیب جویی هرگز متوجه خود انتقاد کننده نمی شود و افزون بر این متأسفانه مردم انتقاد را جانشین اقدام به حساب می آورند...!
جامعه شناسی خودمانی / حسن نراقی
به نظر من زن همه چیز ماست! ... بدون زن، دنیا هیچ فرقی با ویلونزن بدون ویلون، مگسک بدون تفنگ یا سوپاپ بدون قره نی نداشت ... ما به جرات میتونیم بگیم که هیچ مساعدهای برامون جای زن رو نمیتونه بگیره. از آقایون شاعر سوال میکنم: چه کسی الهامبخش شما بود در اون شبهای دلنشین مهتابی ... شما چی آقایون طنزپرداز؟ آیا واقعا موافق نیستید که بدون حضور زنها، داستانهای شما نه دهم جذابیت خودشون رو از دست میدادن؟ مگه بهترین لطیفهها اونهایی نیستن که همه نمکشون توی دم دراز و فنر دامنها مخفی شده؟ ... به آقایون نقاش هم دیگه نیازی نیست یادآوری کنم که خیلی از آنها فقط به این دلیل اینجا نشستن که بلدن خانم ها رو تصویر کنن...!
به سلامتی خانمها (100 داستان و طنز کوتاه) / آنتوان چخوف / حمیدرضا آتش برآب . بابک شهاب
... اضطراب، همچنان که هر روانپزشک گرانقیمتی بهتان خواهد گفت، حاصل افسردگی است؛ اما افسردگی، همچنان که همان روانپزشک در جلسهی دوم و بعد دریافت حقویزیت بعدی آگاهتان خواهد کرد، حاصل اضطراب است. تمام بعدازظهر را در این چرخهی اضطراب که با افسردگی آمیخت، نشستم و زل زدم ...!
تابوتهای دستساز / ترومن کاپوتی / مترجم: بهرنگ رجبی
... من او را نمی فهمیدم؛ اما او را به دلیل اینکه نمی فهمیدم، نکشتم.
شما او را نمی فهمیدید، و او را به دلیل آنکه نمی فهمیدید، به شنیع ترین شکل ممکن کشتید. و این اوج مصیبت انسان عصر ماست:
له کردن آنهایی که نمی فهمیم شان، فهم خود را اوج فهم جهان دانستن...!
...من درون دهلیز تنگ و تاریکی از این تصمیم ها -از باید نباید ها- زندگی کردم، و همین مرا حقیرکرد. همه جا سد ساختم، همه جا سد شکستم. با خود جنگیدم، بی خبر از آنکه مرا جهان من می سازد، و هیچ جنگی، در تنهایی، و در اتاق های دربسته، و در پستوهای خانه ها، به راستی جنگ نیست...!
... من به جای آنکه از خیابان های وسیع، از دشت های پهناور، و از دنیا -تمام دنیا- بگذرم، از کوچه های باریک با دیوار های بلند کاغذی عبور کردم؛ دیوار هایی که روی تک تک خشت های کاغذی آن نوشته شده بود:من تصمیم گرفته ام و پیمودن سرتاسر حتی یکی از این کوچه ها هم ممکن نبود...!
... برای زنده ماندن دو خورشید لازم است: یکی در قلب، دیگری در آسمان...!
فردا شكل امروز نيست / نادر ابراهیمی
... فکر می کنم هنر اصلی هنر فاصلـــــه هاست.
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور یخ می زنیم. باید یادبگیریم جای درست و دقیق را پیدا و همان جا بمانیم...!
دیوانه وار / کریستین بوبن / مترجم: مهوش قویمی
... کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند، زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد سکوت است...!
دشمنان / آنتوان چخوف / مترجم: سیمین دانشور
... عشق درون ديگران نيست، بلكه درون خود ماست. ما آن احساس را بيدار ميكنيم، ولي براي اينكه بيدار شود، به ديگران نياز داريم. دنيا تنها زماني براي ما معنا دارد كه بتوانيم كسي را براي شركت دادن در هيجاناتمان بيابيم...!
یازده دقیقه / پائولو کوئیلو / مترجم: کیومرث پارسای
... بی خیال سرنوشت شدن یه جورش شجاعته! گفتن اینکه ما سرنوشت ِخودمونو می سازیم یه جور دیوونه گیه! ولی اگه سرنوشت و قبول نداشته باشی زندگی تبدیل می شه به یک عالمه فرصت که از دست دادیشون! اون وقت تو حسرت چیز هایی که نداشتی و می تونستی داشته باشی زمان ِحال و ضایع می کنی...!
یک مرد / اوریانا فالاچی / یغما گلرویی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.
روز و شب دارد.روشنی دارد،تاریکی دارد.کم دارد،بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می شود بهار می آید...
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی
![[عکس: 10968432_10152599106026691_8652527906616770833_n.jpg]](http://s4.picofile.com/file/8177788618/10968432_10152599106026691_8652527906616770833_n.jpg)
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
الان فقط نیاز دارم بغلم کنی، حرکتی به قدمت خود بشریت که معنایش خیلی فراتر از تماس دو بدن است.
در آغوش گرفتن یعنی از حضور تو احساس تهدید نمی کنم، نمی ترسم این قدر نزدیک باشم،
می توانم آرام بگیرم، در خانه ی خودمم، احساس امنیت می کنم و کنار کسی هستم که درکم می کند.
می گویند هر بار کسی را گرم در آغوش می گیریم، یک روز به عمرمان اضافه می شود. پس لطفا مرا بغل کن.
الف_پائولو کوئلیو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
چهارده سالم بود که داداشم ازدواج کرد خانومش با بقیه فرق می کرد. همش مجله های سینم ایی می خوند و فیلم می دید.
فیلمایی که برادرش از تهران گیر می آورد و واسش می فرستاد. با تماشای اون فیلما دنیای منم عوض شد. آرزو عاشق اینگرید برگمن بود. آرشیو همه ی فیلماشو داشت. پوستراشو زده بود به دیوار. مامانم و صنم از کاراش حرص می خوردن.
ولی داداشم می گفت مهم اینه که قورمه سبزی خوب جا بیفته و بوش تو خونه بپیچه که اینم به راهه. بقیه ش دیگه با یه بچه حل می شه. بذارین یه شکم بزاد. همین طورم شد. یه روز همه ی اون پوسترا و فیلما رو به من داد و گفت من جرات و جربزه شو نداشتم ولی تو واسه رسیدن به رویاهات کوتاه نیا...!
برگرفته از كتاب "اینگرید برگمن با بوی قورمه سبزی" _ هاله مشتاقی نیا
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
*****
وقتی بچه مثبت ها به سفر می روند، شب را این طوری می گذرانند: یک بچه مثبت به هتل می رود و با دقت از قیمت ها، کیفیت ملافه ها و رنگ فرشها سر در می آورد. دومی به مرکز پلیس می رود و یک صورت از اموال منقول و غیر منقولی که همراه سه تاشان است و یک لیست از محتوای چمدان ها تهیه می کند. سومین بچه مثبت هم به بیمارستان می رود و فهرست دکترهای کشیک و رشته تخصص آنها را می گیرد.
بعد از تمام این دوراندیشی ها، مسافران ما در میدان اصلی شهر دور هم جمع می شوند، مشاهداتشان را با هم در میان می گذارند و به یک کافه می روند تا چیزی اشتها آور بنوشند. البته قبلش دست های همدیگر را می گیرند و دور یک دایره می رقص ند. اسم این رقص ، شادی بچه مثبتهاست.
وقتی خُل خُلی ها به سفر می روند، با هتلهای پر، قطارهایی که رفته اند، باران سیل آسا و تاکسی هایی مواجه می شوند که یا نمی خواهند آنها را ببرند یا کرایه خیلی زیادی می خواهند.
خُل خُلی ها نا امید نمی شوند، چون از ته دل اعتقاد دارند که این اتفاق برای همه می افتد. موقع خواب به هم می گویند: « چه شهر قشنگی ! خیلی خیلی قشنگه !»
و تمام شب خواب می بینند که در شهر جشن بزرگی برپاست و آنها هم دعوت شده اند. و روز بعد با خوشحالی بیدار می شوند. خُل خُلی ها این طوری سفر می کنند.
دوست جون ها ساکن اند. می گذارند اشیا و آدمها آنها را به سفر ببرند. و مثل مجسمه هایی هستند که باید رفت و دیدشان. چون آنها به خودشان زحمت حرکت کردن نمی دهند...!
قصه های قر و قاطی/ خولیو کورتاسار / مترجم: جیران مقدم
ضبط روشنه و خواننده داره می خونه: بگو در شبای تو چی می گذره/ بی من از شبای تو کی میگذره. تو لیوان رو تو دستت می چرخونی و زمزمه می کنی:
می دونی آخر هر عشق...ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت...یه وقتایی هم نفرت...خیلی وقتا...
اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن...؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن... از هر بیچاره یی بیچاره ترن...
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟
ساکت میشه، همه جا ساکت میشه. دیگه نه ضبط می خونه، نه هیچ صدای دیگه ای می آد. وقتی پای سکوت کر کننده می آد وسط، می دونی یه جای کار ایراد داره... اساسی ایراد داره. می گم: سخته...!
امشب نه شهرزاد/ حسین یعقوبی
جهان جای عجیبی ست
اینجا
هرکس شلیک می کند
خودش کشته می شود...!
کنسرت در جهنم / رسول یونان
... عشق میان انسان و حیوان، عشقی ناب است، عشقی بدون کشمکش و مجادله، بدون صحنه های دلخراش و بدون تغییر و تحول. کارنین در کنار ترزا و توما، محیط زندگی خود را بر اساس تکرار تنظیم می کرد و از آنها نیز همین انتظار را داشت. اگر کارنین به جای یک سگ، یک انسان بود، مسلماً از مدت ها قبل به ترزا گفته بود: گوش کن، از اینکه هر روز نان روغنی را به دهان بگیرم خسته شده ام، نمی توانی چیز تازه ای برای من پیدا کنی؟ تمامی محکومیت انسان در این جمله نهفته است. زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد، چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است...!
بار هستی / میلان کوندرا / مترجم: پرویز همایون پور
... زندگی تنها زمانی قابل تحمل میشود که انسان با همانی که هست کنار آمده باشد، چه در چشم خودش و چه در چشم دیگران. همة ما باید با آن چیز و کسی که هستیم کنار بیاییم، و باید بپذیریم که این دانش تمجیدی هم برایمان همراه نمیآورد، که زندگی نشان افتخاری به ما نمیدهد که غرور، یا خودخواهی، یا کچلی، یا شکمگندهمان را پذیرفتهایم و تحمل میکنیم. نه، راز قضیه همین است که پاداشی وجود ندارد و ما باید خصلتهای ویژه و سرشت خودمان را تا حدّ امکان تحمل کنیم، زیرا هیچ میزانی از تجربه یا بصیرت کمبودها، خودخواهیها، یا آزمندیهایمان را اصلاح نمیکند.
باید یاد بگیریم که امیال ما طنین دُرُستی در دنیا پیدا نمیکنند. باید قبول کنیم کسانی که دوستشان داریم ما را دوست ندارند، یا آن گونه که ما آرزو میکنیم دوست ندارند. باید خیانت و نمکنشناسی و از همه سختتر، این را بپذیریم که کسی هست که از حیث شخصیت یا فراست از ما بهتر است ...!
خاکستر گرم / شاندور مارائی / مترجم: مینو مشیری
... هیچ پرنده ای نیازمند افتادن عکسش در آب نیست. آب، عکس آسمان و پرنده را برای دلتنگی خودش میگیرد...!
من از دنیای بی کودک می ترسم | هیوا مسیح
از روزی که تومای ده ساله، پا توی ماشین کاماروی من گذاشت، یکریز به صورت یک عادت همیشگی تکرار میکند: کجا میریم، بابا؟
بار اول جواب میدهم: میریم خونه.
یک دقیقه بعد، با آن حالت سادهلوحانه باز همان سوال را تکرار میکند، انگار چیزی در ذهنش گیر نمیکند.
بار دوم میپرسد: کجا میریم، بابا؟
من دیگر جواب نمیدهم. راستش خودم هم دیگر نمیدانم کجا میرویم تومای بیچارۀ من. با جریان آب میرویم. میرویم مستقیما تا خود دریا ...
... کجا میریم، بابا؟
میرویم توی اتوبان، در جهت مخالف رانندگی میکنیم. میرویم به آلاسکا، خرسهای قطبی را نوازش میکنیم و خودمان را میاندازیم جلوشان. ما را میدرند و میبلعند. میرویم به جستجوی قارچ. آمانیت فالوید میچینیم و باهاشان یک املت حسابی درست میکنیم.
به دریا خواهیم رفت. به خلیج مونت سن میشل. میرویم روی شنهای روانش قدم میزنیم. شنها ما را خواهند بلعید. به جهنم خواهیم رفت.
توما خونسرد و آرام ادامه میدهد: بابا، کجا میریم؟
شاید قصد دارد رکوردش را بهبود ببخشد. به مرتبۀ صدم که میرسد، آدم دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، میزند زیر خنده. با او، آدم اصلا احساس ملال و دلتنگی نمیکند...!
کجا میریم بابا؟ | ژانلویی فورنیه | مترجم: محمدجواد فیروزی
![[عکس: 517910_565.jpg]](http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1394/2/7/517910_565.jpg)
... هدف نداشتن یعنی امید و آرزو نداشتن، این که به هر چه داری راضی باشی، چیزی را که دنیا از این طلوع تا طلوع بعدی به تو ارزانی می دارد بپذیری، برای این گونه زیستن باید زیاده نخواهی، همان بس که زنده بمانی...!
سانسِت پارک | پُل اُستر | مترجم: مهسا ملکمرزبان
... بی اشتهایی چه بسا بدترین دردهاست، وقتی سیر به دنیا می آین. قبل از اینکه فریاد بزنین دهنتون رو پر خوراکی می کنن، پیش از این که درخواست کنین بوسه می گیرین، قبل از اینکه پول درآرین خرج می کنین، اینا آدم را خیلی اهل مبارزه بار نمی آره. برای ما بی اقبال ها، چیزی که زندگی رو اشتها آور میکنه اینه که پر از چیزهاییه که ما نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست...!
نمایشنامه مهمانسرای دو دنیا | اریک امانوئل اشمیت | مترجم: شهلا حائری
استرادلِیتِر گفت: هِی... میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟
گفتم: چی؟ ولی نه با میل و رغبت.
همیشه از یکی می خواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال می کنن چه گُهی ان همیشه از آدم می خوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنی. فقط چون خودشون کشته مُرده ی خودشونن فکر می کنن بقیه م کشته مُرده ی اونان. یه جورایی خنده داره...!
ناتور دشت | جی.دی.سلینجر | مترجم: محمد نجفی
... بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان میآید، هر کدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بینتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، با ز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند.
میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هسید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانستهای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشتهای. مگر نه...؟
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین | مترجم: فرهاد غبرائی
.. چیزی که تمام وجود مرا مجذوب می کند دلیلی ندارد که حتی ذره ای هم در تو اثر کند و بر عکس، چیزی که در نظر تو معصیت است ممکن است در نظر من معصومیت باشد ... چیزی که برای تو وخامتی به دنبال ندارد، ممکن است برای من حکم سنگ قبر را داشته باشد...!
نامه به پدر | فرانتس کافکا | مترجم: فرامرز بهزاد
... دریافتم خوبیهایی که ممکن است داشته باشیم همیشه به کارمان نمیآید، چون کافی نیست که یک آدم، آدم خوبی باشد، باید دیگران هم خوب باشند تا این خوبی دردی دوا کند...!
داستان زندگی من | لائو شه |مترجم: الهام دارچینیان
اوبر: آخرین باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ. افسردگی یه مخمصه ست. کسی نمی تونه کمکتون کنه. کسی کاری نمی کنه، تنها راه علاج اراده است، اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه برابر بدتر کرد. اصلا نباید چنین چیزی بهش می گفتم. عاطل و باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم.
اینس: اگه من افسرده بودم و بهم می گفتن اراده، اراده، خودم رو یه راست از پنجره پرت می کردم پایین...!
سه روایت از زندگی | یاسمینا رضا | مترجم: فرزانه سکوتی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
*****
سلام بر گوساله عزیزم
ای پسر جان، هیچ می دانی که ما گاو ها چقدر گوساله بودیم؟ یادت می آید که من چقدر حرف های احمقانه به تو گوساله می گفتم؟ آه... من چقدر در احمقی فرو رفته بودم، آخ... ببخشید.
بله ... من چقدر در احمقی فرو رفته بودم و چقدر نا آگاهانه حرف هایی نشخوار می کردم که بوی یونجه گندیده می داد. من چقدر نابخردانه تو را که نسل جوان گاوها بودی و در واقع یک گوساله ساده لوح بودی را تحریک کردم که بیایی و دنبال من برویم ته مزرعه و نزدیک غروب آفتاب حرف هایی از دهان من بشنوی که نه من آنها را می فهمیدم و نه تو عقلت می رسید که آنها را بفهمی و ما فقط تحت تاثیر باد! گول خورده بودیم. حالا من، گاو پیر چروکیده پلاسیده احمق، تو را فریب دادم و دم پرچین ها و غروب و کلا هرچی بهت گفتم احمقانه بود. لذا تو ای گوساله ... دیگر حرف های من را باور نکن و مثل یک گاو اصیل برو و هرچه خرها می گویند گوش بده...!
امضا: پدر بزرگ
من گوسالهام ( کمیک استریپهایی از زندگی فلسفی یک گاو و نوه کنجکاوش) / بزرگمهر حسین پور
... آقای هامیل می گوید با کلمات می شود همه کار کرد، بی آنکه کسی را به کشتن بدهیم. به وقتش خواهیم دید. آقای هامیل می گوید کلمات از هر چیزی قوی ترند. اگر عقیده ی مرا بخواهید، می گویم اگر جوانک ها تفنگ به دست دارند به خاطر این است که وقتی بچه بوده اند کسی بهشان محل نگذاشته؛ نه کسی آن ها را دیده و نه کسی آن ها را شناخته. ... حتی هستند بچه هایی که مجبور می شوند از گرسنگی بمیرند تا کسی بهشان توجهی بکند. بعضی هایشان هم گروههایی تشکیل می دهند تا توجه جلب کنند ... رزا خانم می گوید زندگی می تواند زیبا باشد، اما هنوز کسی آن را زیبا ندیده و فعلا باید سعی کنیم که خوب زندگی کنیم. آقای هامیل هم چیزهای خیلی خوبی از زندگی برایم گفته، مخصوصا از قالی های ایرانی...!
زندگی در پیش رو / رومن گاری / مترجم: لیلی گلستان
آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد. مگس ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند٬ شب پره ها شعله را٬
و آدم ها عشق را...!
خزه / هربر لوپوریه / مترجم: احمد شاملو
وقتی نابغه حقیقی در دنیا پیدا میشود، میتوانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهاش متحد میشوند...!
اتحادیه ابلهان /جان کندی تول / مترجم: پیمان خاکسار
...در زندگی به نقطهای میرسی که متوجه میشوی روزهایی از عمرت که با مردهها گذشته به اندازه همان روزهایی است که با زندهها سپری شده...!
...در سه سال و نیمی که در فرانسه زندگی کردم، به مشاغل متعددی روی آوردم، از این کار نیمه وقت به آن یکی، آنقدر به صورت مستقل و آزاد کار کردم تا جانم بالا آمد. موقعی هم که کار نمیکردم، داشتم دنبال کار میگشتم. وقتی کار داشتم به فکر پیدا کردن کار بیشتری بودم. حتی در بهترین شرایط درآمدم به اندازهای نبود که احساس امنیت کنم و با وجود اینکه یکی دوبار خطر از بیخ گوشم رد شد اما خودم را از افتادن در ورطه نابودی کامل نجات دادم. چنین شرایطی را اصطلاحا زندگی «بخور و نمیر» مینامند...!
بخور و نمیر / پل اُستر / مترجم: مهسا ملک مرزبان
ضبط روشنه و خواننده داره می خونه: بگو در شبای تو چی می گذره/ بی من از شبای تو کی میگذره. تو لیوان رو تو دستت می چرخونی و زمزمه می کنی:
می دونی آخر هر عشق...ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت...یه وقتایی هم نفرت...خیلی وقتا...
اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن...؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن... از هر بیچاره یی بیچاره ترن...
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟
ساکت میشه، همه جا ساکت میشه. دیگه نه ضبط می خونه، نه هیچ صدای دیگه ای می آد. وقتی پای سکوت کر کننده می آد وسط، می دونی یه جای کار ایراد داره... اساسی ایراد داره. می گم: سخته...!
امشب نه شهرزاد / حسین یعقوبی
... به جای این فکرها که مدام در حال سنگین و سبک کردن شان هستیم بهتر است چیزهای واقعی توی سر داشت، این طوری می توان دست را دراز و آنها را احساس کرد...!
... فراموش کردن تدریجی دعوا راحت تر از این است که آسیب هایی را که وارد کرده ایم در سکوت بشماریم...!
قرار ملاقات / هرتا مولر / مترجم: مهرداد وثوقی
یک زندگی را چطور می شود اندازه گرفت؟ به طول سال ها؟ به مقدار پول؟ به ساعت های لذت عشق؟
عقد و داستان های دیگر / اسماعیل فصیح
...من مطمئن هستم که تو می خواهی فداکاری کنی، ولی این فداکاری تو نه از روی علاقه است و نه از روی سخاوتمندی، چون احتمالا بسیار منطقی است. از زنی که زندگی ات را تباه کرده است، نفرت داری ولی همان معیار های رایج، تو را پیش می راند. همان مسائلی که آدم از خودش اختراع کرده تا خود را بدبخت تر بکند.
آری آری تو می خواهی جان خود را به خاطر عقیده و قضاوت مردم فدا کنی و در همان حال داری زندگی کسی را هم تباه می کنی که دیوانه وار عاشق توست. و تمام این چیزها فقط به خاطر این است که با شنیدن حرف مردم که می گویند" بله، وظیفه خود را به نحو احسن انجام داد" احساس غرور بکنی و خود را با وقار احساس کنی.
آنانیا به خود بیا. خوب باش. هم با خودت و هم با من و سعی کن بیش از آنچه خوب باشی، یک مرد باشی. نه یک پسربچه...!
خاکستر / گراتزیا دلددا / مترجم: بهمن فرزانه
عزیز خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چارهای نیست ... صبور باش!
یار! نمیشود عمری نشست و حسرت خورد که:
«ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار كه میطلبیدم، زودتر به دیدارم میآمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال میگرفت.» نمیشود یارا! اینها که حسرت خوردنیست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کمعقل است. باید دوید، رسید، حادثهای دیر را در آغوش کشید و گفت: دیر آمدی ای نگار سرمست، زودت ندهیم دامن از دست.
تو هرگز دیر مکن یارا! بگذار که حوادث دیر کنند. اگر که ناگزیر، دیر کردنی هستند. تو هیچ راهی را به سوی رسیدن نبند؛ بگذار که راهبندان، اگر بیرون ارادهی توست، کار خودش را بكند. آنگاه تو بشتاب و بگو:
اگر من خطا کرده بودم، هرگز نرسیدن بسیار خوبتر از کمی دیر رسیدن بود، اما حال، دیر رسیدن، بهتر از هرگز نرسیدن است؛ چرا که تاخیر، خارج از ارادهی من و تو بوده است...!
بر جادههای آبی سرخ / نادر ابراهیمی
كمال و رشد كودك از اينجا آغاز می شود؛ از فهم اين نكته: او فرزند است نه در بند.
بياييم از طنز تربيت فرزند دست كشيده؛ به پرورش و تربيت والدين معتقد شويم.
فرزند ما در زندانی است كه ديوارهايش از تذكر ساخته شده است.
كتاب كوچك زندگی / دكتر شاهرخ شاه پرويزی
... آن که حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است، اما آن که حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد ، تبهکار است...!
آندره آ: بدبخت کشوری که قهرمان ندارد!
گالیله: نه. بدبخت کشوری که احتیاج به قهرمان دارد...!
زندگی گالیله / برتولت برشت / مترجم: عبدالرحیم احمدی
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است!
ناستی: وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد...!
شیطان و خدا / ژان پل سارتر/ مترجم: ابولحسن نجفی
...باید چیزی را که در خیالمان هستیم، فراموش کنیم تا بتوانیم کسی باشیم که واقعا هستیم...!
... گفت گذشته ام همواره همراهم می ماند، اما هر چه خودم را از وقایع آزادتر کنم و بیش تر بر احساسات متمرکز بشوم، بیش تر می فهمم که همیشه، در لحظه اکنون فضای عظیمی هست، نه عظمت استپ، که می توان با عشق بیش تر، شوق زندگی بیش تر، پُرش کرد...!
زهیر / پائولو کوئیلو / مترجم: آرش حجازی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
![مدال فعال بخش خبر مدال فعال بخش خبر](uploads/awards/بزرگ 3.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif)
*****
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می گوییم. حتی از محضرشان می گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعف ها و حقارت هایمان شریکند. بنابراین ما نمی خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می رویم تشویقمان کنند. خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب...!
سقوط | آلبر کامو | مترجم: شورانگیز فرخ
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد...!
خوشیها و روزها | مارسل پروست | مترجم: مهدی سحابی
همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسهی امید...!
پرندگان میروند در پرو میمیرند | رومن گاری | مترجم: ابوالحسن نجفی
ﺷﮫﺮ را ول ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﮐﻮه و ﺑﯿﺎﺑﺎن زدم. ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﺗﮕﺎھﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ آوردم رﻓﺘﻢ و از ھﻤﺎن ﺑﺎﻻ ﺧﻮدم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﺣﺴﺎس ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺮگ ﺑﻪ ﻣﻦ دﺳﺖ داد؛ ﭼﻮن ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎت ﺑﺎز ﺷﺪ و ﺑﻪ ھﺮ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﻮد، روی ﺻﺨﺮه ای ﺑﻨﺪ ﺷﺪم. ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﺳﺮﺧﻮرده، راه ﺷﮫﺮ را در ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ در اوﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ای ﺑﺨﺮم.
ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ روی ﺗﺨﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ را ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻣﺎﺷﻪ را ﭼﮑﺎﻧﺪم و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺻﺪای ﻏﺮش ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ و درد ﮔﻠﻮﻟﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻐﺰم را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺗﯿﺮی در رﻓﺖ و ﻧﻪ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺒﺪل ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﻒ اﺗﺎق ﻏﻠﺘﯿﺪم و ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ دادم.
ﻣﻦ ﮐﻪ اﯾﻦ ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، از رھﺎﻧﺪن ﺧﻮدم از ﺷﺮ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺒﺘﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.
روزی از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮرد ﮐﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﺎزه ای در ﻣﻦ زﻧﺪه ﮐﺮد. از ﻣﺮد اﻓﺴﺮده و ﺑﯿﭽﺎره ای ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﺎرﻣﻨﺪ دوﻟﺖ ﺷﺪن ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺗﺪرﯾﺠﯽ اﺳﺖ. ﻣﻦ در وﺿﻌﯽ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ ﺑﮫﺘﺮﯾﻦ راه ﺧﻮدﮐﺸﯽ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ. ﻣﺮگ ﺗﺪرﯾﺠﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺿﺮب، ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ
ﻧﺪاﺷﺖ. در ﻧﺘﯿﺠﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﺮگ درﺧﻮاﺳﺖ اﺳﺘﺨﺪام در وزارت ﮐﺸﻮر را ﭘﺮ ﮐﺮدم...!
قسمتی از داﺳﺘﺎن "ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺎﺑﻖ" | ﻣﻮرﯾﻠﻮ روﺑﯿﺎﺋﻮ | "زن وﺳﻄﯽ" ( ﮔﺰﯾﺪه ی داﺳﺘﺎن ھﺎی ﮐﻮﺗﺎه اﻣﺮﯾﮑﺎی ﻻﺗﯿﻦ) | ﻣﺘﺮﺟﻢ: اﺳﺪﷲ اﻣﺮاﯾﯽ
![[عکس: 540443_836.jpg]](http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1394/3/3/540443_836.jpg)
موش گفت: "افسوس دنیا روزبه روز تنگ تر می شود. اول آن قدر بزرگ بود که می ترسیدم. دویدم و دویدم و خوشحال بودم که سرانجام در دوردست، چپ و راست خودم دیوارهایی دیدم، اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که به آخر خط می رسم و تله ای که باید توی آن بیفتم، گوشه ای منتظرم است."
گربه گفت: "فقط باید مسیرت را عوض کنی" و آن را خورد.
دیوار چین | فرانتس کافکا | مترجم: اسدالله امرایی
از هر کاری شانه خالی می کردم. عمر می گذشت و کاری انجام نمی دادم. از این ور تصمیم می گرفتم فلان کار را دست بگیرم، از آن ور می گفتم" فایده اش چیست؟" و این دو تا کلمه، پاک اراده ام را از میان می برد: " فایده اش چیست؟"...!
هوا جریان پیدا کرد، آفتاب بالا آمد و عشق اعلام شد. برای چه هدفی؟ به چه نیتی؟ نمیخواستم به آن فکر کنم. اصلن چه مرگم بود به آینده بپردازم، حال آنکه زمان حال چنین به شتاب میگریخت. چنین به شتاب و چنین نومیدانه چون آب زلالی که از شبکههای توری بگذرد، بیآنکه کوچکترین خاشاکی از این شبکه عبور کند. کوچکترین خاشاکی که خاطره بتواند در خود جایش دهد، نه. من نخواهم رفت، این بار دیگر از اینجا نخواهم رفت. همچون تائبی که روحش را عریان میکند و آن را از خزهای که عشق نام دارد باز میپوشد. به همان عریانی، این خزه را هیچ چیز نمیتواند بتراشد...!
خزه | هربر لوپوریه | مترجم: احمد شاملو
وﻗﺘﯽ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﺮای دﯾﮕﺮان ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺣﺎدﺛﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯽ رﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮان دﻓﻌﺶ ﮐﺮد و ﺑﺮ آن ﭼﯿﺮه ﺷﺪ. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮای ﺧﻮدﻣﺎن ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺗﻨﮫﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ای ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ آور اﺳﺖ ﮐﻪ از ﻋﮫﺪه ھﯿﭻ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺑﺮﻧﻤﯽ آﯾﺪ...!
بانوی شکسته | سیمون دوبووار | مترجم: الهام دارچینیان
از این که میشنوم هنوز چیزی به نام "وظیفهی زناشویی" وجود دارد و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد. محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد...!
... به اعتقاد من, عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است:"عصر فحشا". مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند...!
... یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی میتواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِیخوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند...!
( اسقف رو به هانس ): به نظر شما خوب بودم؟
طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟...!
عقاید یک دلقک | هاینریش بـل | مترجم: محمد اسماعیل زاده
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
رویای تبت | فریبا وفی
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان میآید، هرکدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بینتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، باز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند. میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هستید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانستهای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشتهای. مگر نه؟...!
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین | فرهاد غبرائی
می دونی آخر هر عشق ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت یه وقتایی هم نفرت.
خیلی وقتا اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن. از هر بیچاره یی بیچاره ترن.
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟...!
مشب نه شهرزاد | حسین یعقوبی
نذار ابهت هیج آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت می گه که: "دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه!"
آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده...!
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن | کورت توخولسکی | مترجم: محمد حسین عضدانلو
پُک زدن به سیـ ـگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست...!
سلوک | محمود دولت آبادی
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم، عشق را، حتی به قیمت رنج.
- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلال ها نبود.
- رنج یک چیز منفی است.
- باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.
- هیچ چیز جلودار عشق نیست.
- چیزهایی هست که من هرگز نیم توانم بپذیرم...!
بارون درخت نشین | ایتالو کالوینو | مترجم: مهدی سحابی
دیکتاتورها هم عاشق می شوند
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزی ست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستی ای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
خام بُدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم | کیومرث مرزبان | ناشر: ناکجا
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
|