امتیاز موضوع:
  • 5 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
{ پاراگراف کتاب}
11
*****
امشب دلم می خواست تمام کوچه های دروس را تا بالای احتشامیه - خلاف جهت آب جوی ها - قدم بزنم و یک نفر برایم تعریف کند که چطور "قیاس" می تواند مفهوم پیدا کند در یک دنیای افلاطونی و فکر کنم به کلمه ی دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگترین اتفاق بد دنیاست. چه حس بی کلامی است دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بعد چهارم آن است و وقتی میآید ، زندان سه بعدی یودنش را میشکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب ...!


... چیزی در فضای اتاق هست که آزارم میدهد ، اما نمیدانم چیست. دلتنگی را نمیشود با بطریهای شیشه ای و قوطیهای فلزی پاک کرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته میشود و آنوقت تو می مانی و جاسیـ ـگاری کوچکی که پر است از ته سیـ ـگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیـ ـگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتفاقی افتاده است...!


... همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...!


... وقتی کسی نداند که کجا و چه طور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگ تکه تکه شده باید اشک بریزد ، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه چیز را ، نبودن دیگر معنا ندارد ، مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته...!


مرگ بازی (مجموعه داستان) / پدرام رضایی زاده


[عکس: 395158_256.jpg]


افسوس! شهر دوگانگی. هم معبد آرتمیس، هم مأمن مطهر مریم مقدس. سرایی هم برای نفس و هم برای روح. تجسم هم کبر و هم فروتنی، هم اسارت و هم آزادی. افسس! شهری همچون انسان که در آن تضادها در هم ادغام شده اند...!


... اگر آن نقاب بزرگی كه به چهره‌ات زده‌ای تو را راحت می كند، منتظر نباش؛ به زدن آن ادامه بده. مدام بگو «من» اما فراموش نكن كه اين هم «تاوانی» دارد. بدان كه مدام من من كردن، فراموش كردن آن من درونی است. فراموش كردن اينكه تو يك رز هستی...!


... محبت٬ محبت نيست٬ اگر انتظار مقابله به مثل وجود داشته باشد...!


... هر قلبی از بدو تولد قابلیت شنیدن صدای رزها را دارد، اما با گذشت زمان کر می شود و این توانایی را از دست میدهد...!


... آنها حتی برای لحظه‌ای فراموش نمی كنند كه زيبايی شان را مديون خاك هستند. می دانند كه روزی پژمرده خواهند شد و سپس بذری می شوند و به خاك خواهند افتاد و خاك هم تنها بذر رزهايی را قبول می كند كه جايی را كه از آن آمده‌اند فراموش نكرده باشند. با لمس خاك نشان می دهيم ما هم خاك را فراموش نكرده‌ايم و اين، رزها را خوشحال می كند...!


... تنها چيزی كه برای خاص بودن نياز داری خودت هستی...!


رز گمشده / سردار ازكان / مترجم: بهروز ديجوريان


[عکس: 395159_664.jpg]


تا جوانيد می توانيد خيلی چيزها را انكار كنيد، اما هميشه چيزی هست، يك شيئی مادی، يك اعتقاد. آن چيز لازم خودش با پيری می آيد چسبيده به ناتوانی تو، به غفلتت، با تو يكی می شود. از تو جدا نيست كه از آن سخن بگويی، خود توست. مثل پوست تنت كشيده روی استخوان و گوشت...!


... می گويم : مادر! اخلاق يك امر اعتباری است، تحميل شده از طرف قلدرها به اجتماع يك دوره، من كه ككم بابت اين چيزها نمی گزد، جايی اين چيزها را قبول دارند، جايی هم بهش مي خندند، جايي ديگر اصلا به اين چيزها فكر نمی كنند كه بخندند يا نه...!


... هيچ كدام از ما وظيفه مان نمی دانيم آنچه را كه ديده ايم و شنيده ايم بنويسيم، اگر هر كسی به اين وظيفه كوچك ثبت ديده ها و شنيده ها عمل می كرد، دست كم در آينده نسل ما كمتر اشتباه می كرد...!


... عشق به نظر من آزادی است ، از گذشته و آينده . عشق زمان را به حال، به اكنون، تقليل می دهد، كوشيده ام از پوستم، از خاطراتم، از شكل های عادت شده، بدرآيم، رها از هر تعلقی، جز تو...!


... می دانی مشكل نسل شما چيست؟ چيزی نمي سازد فقط مصرف كننده ايد، مصرف كننده بی اختيار هر چيز كه در هر جا توليد می شود، فكر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا...!


باغ گمشده / جواد مجابی


[عکس: 395160_576.jpg]


برای‌ پنهان كردن ترس از يكديگر، دائم مي خنديديم؛ اما ترس هميشه برای‌ نشان دادن خود راه خروجي می‌ يافت. اگر حالت صورتمان را كنترل می‌ كرديم به صدايمان می‌ خزيد. اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمی‌ كرديم به سوی‌ انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم می‌ رفت و همان جا می‌ ماند؛ يا به دور اشياء نزديك می‌ پيچيد...!


... احمق يا هوشمند بودن، دليلي براي دانستن يا ندانستن چيزي نيست. بعضي ها خيلي مي دانند، ولي نمي شود آنها را باهوش دانست. بعضي ها هم زياد نمي دانند، ولي نمي شود آنها را احمق تصور كرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم مي بخشد...!


... تا به امروز نتوانسته‌ام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق، و طناب، عکس می‌گیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است.
ادگار گفت: ”به هر کسی این را بگویی، فکر می‌کند دیوانه شده‌ای."
به نظر من هر کسی می‌میرد، کیسه‌ای لبریز از کلمات، از خودش به جا می‌گذارد؛ و همین‌طور آرایشگران و ناخن‌گیرها را که من همیشه به آن‌ها فکر می‌کنم؛ چون مُرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخن‌گیر ندارد. مردگان دگمه‌های‌شان را هم هرگز گم نمی‌کنند...!


... پس ما همه روستایی هستیم. سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد، اما پاها ی ما درست وسط دهکده‌ی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایه‌ی دیکتاتوری رشد نمی‌کند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک می‌ماند..!


سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولر / مترجم: غلامحسین میرزا صالح


[عکس: 395161_711.jpg]


باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
مرگ و باغبان / ژان کوکتو


[عکس: 395195_985.jpg]


ما عاشق بودیم ، اما نه به معنای کامل کلمه ، زیرا او بیش از آن منطقی ، عاقل و فهمیده بود که خطر کند و خود را نابود سازد...!


... در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم . خدا بزرگ ترین معجزه گر است ، او که یک کرم زشت و بدترکیب را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند ، حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیافریند...!


... چه قدر دشوار است که همیشه نه بگویی ، هر چند که در دل مایلی آری بگوئی...!


شبح اپرای پاریس / سوزان کی/ مترجم: ملیحه محمدی


[عکس: 395163_820.jpg]


آنهایی را که دوست داریم٬ مرگ از ما نمیگیرد. برعکس٬ مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند...!


... درون ما فقط یک عشق وجود دارد ٬نه عشق ها. و ما در برخوردهامان با آدمها از روی تصادف چشم ها و دهان ها را جمع میکنیم تا شاید با آن عشق مطابقت کند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق...!


... كدام منطق بايد ما را از رنج تحمل‌ناپذير لحظه‌ای رها كند كه در آن، فردی كه می پرستيمش و حضورش برای زندگی و حتي تن‌مان حياتی است،
با قلبی بی تفاوت (و شايد راضی) با غيبت هميشگی ما كنار می آيد؟
برای آنكه برايمان همه چيز است، هيچ چيز نيستيم...!


... همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در میکند٬ ارضا قوی ترش میکند. عفتمان بیدارش میکند٬ تحریکش میکند ٬ما را به وحشت
می اندازد ٬مسحورمان می کند. اما اگر تسلیم شویم تنبلی مان هرگز با توقع عشق
متناسب نخواهد بود...!


... همیشه فقط چیزی ارزش دارد که هیچوقت آن را بدست نمی آوریم...!


برهوت عشق/ فرانسوا مورياك/ مترجم: اصغر نوری


[عکس: 395164_282.jpg]


چرا دیوونه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!




شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری


[عکس: 395165_230.jpg]


ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند ،
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است . کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی گردد . واضح است ، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!


شهر باریک/آیدا احدیانی


[عکس: 395166_309.jpg]


بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين


آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن


انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل


می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود


به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!


نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی


[عکس: 395167_515.jpg]


آخ که اگه می شد الان منو ببینه خاطر جمع می شد دوستم داره. شک ندارم. شک
ندارم خاطر جمع می شد. چطوری می تونست نشه؟ نگاهم کن. همین الان نگاهم
کن. ببین چه حالی ام. اگه الان منو اینجوری می دید که منتظرشم، از چند ساعت
قبل تر، خیلی قبل از اینکه برسه، می دید که چشمم به هر نشونه و صدایی از
اونه، می دید چقدر مشتاقشم. بال بال زدنم رو می دید. اگه الان منو می دید،
از دور، یه جوری که اصلا من هم ندونم که داره نگاهم می کنه، اون وقت منو
همون جور می دید که هستم. اون وقت چطور می تونست به من احساسی نداشته
باشه؟ لااقل اندازه ی یه سر سوزن…شاید هم نه. شاید هم…شاید هم با دیدن
همچین چیزی پس می زد. درست نمی دونم چطوریه ولی…شاید آدما چندش بگیرن
وقتی کسی زیادی بهشون حرص می زنه، زیادی بهشون محتاجه، لازمشون داره. نمی دونم. شاید تشنج بگیرن. نه، نه، این جوری نمی گن. اصطلاحش این نیست.یه چیز دیگه می گن...!




خواب خوب بهشت (مجموعه داستان) / سام شپارد / مترجم: امیر مهدی حقیقت


[عکس: 395168_604.jpg]


در فیزیک دیـوانگی، یک سنگریزه نه تنها می‌تواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقف‌اش هم می‌تواند بکند...!


... بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود٬ او وسط سلول می ایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند ..... مثلا خواهد گفت: وقتی بیرون بی آیم دیگر هیچ وقت حرص پول نمی زنم. با هر مشقتی یک جوری می سازم. یا وقتی بیرون بی آیم دیگر با زنم دعوا نمی کنم. یک جوری با هم کنار می آییم. در واقع٬ وقتی آزاد بشود همه چیز "یک جوری" رو براه می شود ... دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست می دهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رویایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است...!


گفتگو با مرگ / آرتور کوستلر / مترجمان: نصرالله دیهیمی ، خشایار دیهیمی


[عکس: 395169_717.jpg]


هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست، اما ما با هم یک نوع مهربانی محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است، به اضافه مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را تحمل پذیر می سازد. از هم می پرسیم "چطوری؟" و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم " بدنیستم ". نیکولا یک روز تعریف می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند. همین که پرنده روی دریا نشست، چون بال و پرش چربی نداشت، یک هو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد.
نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است، مانع می شود که آدم غرق بشود. وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم. و هم چنین به خودمان...!


... دو سه ماه پيش در گوشه كوچه بناپارت نيكولا همراه ژاك و آن ماری است. هر سه با عجله می روند. و ناگهان نيكولا به آن آدمكی كه هيچ وقت هيچ كس اسمش را نپرسيده است بر می خورد، كه دلال تابلوهای نقاشی است. همان مرد ريزه خپله ای كه شبيه ستاره ای دريايی است كه روی ساحل افتاده باشد و يك عينك شاخی به چشم زده باشد تا ببيند كجاست و چه خبر شده است. نيكولا از او مي پرسد:« حالتان چطور است؟» و ستاره دريايی برای او شرح می دهد كه حالش خوب نيست. از آپارتمانش بيرونش كرده اند. زنش در درمانگاه است. شش ماه است كه از «اينها» نفروخته است و غيره ... نيكولا خود را به ژاك و آن ماری كه در پياده رو كوچه آبئی منتظرش ايستاده اند می رساند و به آنها می گويد كه وقتی از كسی می پرسيم« حالتان چطور است؟» غرض اين است كه او جواب بدهد:«بد نيستم. شما چطوريد؟»
و ديگر هيچ...!


از داستان بد نیستم، شما چطورید؟ / کلود روآ


[عکس: 395196_437.jpg]


اوبر: کاش می‌دونستم چرا امشب این قدر افسرده ای آنری. تقصیر ماست؟
سونیا: آنری می‌خواد هم واسه‌اش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. می‌خواد هم موفق بشه هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم یه آدم سرخورده، می‌خواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم می‌رسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجان زده می‌شه، بلند می‌شه و هیجان زده فکر می‌کنه زندگی پر از وعده ست، خودش رو با جایزهٔ راسل یا نوبل تصور می‌کنه، حس و حال یه دسیسه چین هیجان زده رو به خودش می‌گیره، و یهو بی‌دلیل از پا در می‌آد و فلج می‌شه، به جای عجله، بی‌تابی، شک و تردید، و به جای اشتیاق، دودلی بی‌حساب می‌آد سراغش، بعضی‌ها می‌تونن با زندگی کنار بیان و بعضی‌ها نمی‌تونن...!


سه روایت از زندگی / یاسمینا رضا / مترجم: فرزانه سکوتی


[عکس: 395171_827.jpg]


زندگی پیـکار نیست، بـازی است، زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
برای پیروزی در بازی زندگی باید قوه تخیل را طوری آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید، بر ذهن نیمه هوشیار "ضمیر ناخودآگاه" اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود. تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بیائید تا تمامی صفحات کهنه و نامطلوب و آن صفحاتی از زندگی را که میل نداریم نگه داریم، از ذهن نیمه هوشیار خود قیچی نموده و صفحاتی زیبا و نوین بسازیم ...!


... انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان ببیند و تنها می تواند به جایی برسد که خود را آنجا می بیند...!


... جائی هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن راانجام دهد...!


چهار اثر از فلورانس اسکاول شین/ مترجم: گیتی خوشدل


[عکس: 395172_445.jpg]


دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


12
*****
من از هـر رده بنـدی متنفرم، از رده بندی کننده ها نیز متنفرم، آدم را به بهانه رده بندی محدود می کنند، می تراشتند، می سایند، و از میان چنگال شان ناقص و معیوب و سر دست شکسته بیرون می آیند...!


... خانم فونتاین با خود می‌اندیشید: همیشه به خودم دروغ می‌گویم. اگر با خودم صادق بودم دیگر نمی‌توانستم امیدوار باشم. نزدیک یکی از پنجره‌های اتاق پذیرایی ایستاده بود. بی آنکه پرده را کنار بزند، لحظه‌ای رفت و آمد ژورم و دانیل را در باغ تماشا کرد. با خود گفت: راستگوترین مردم چه راحت می‌توانند با دروغ زندگی کنند...!


خانواده تیبو / روژه مارتن دوگار/ مترجم: ابوالحسن نجفی


[عکس: 400030_933.png]


ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان، نتیجه ی زیباخواهی ما بود. این همه رنج، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ، نتیجه ی صلح طلبی ما...!


... اشک ها برای غمهای بزرگ و شادی های بزرگ است.
پس مگذار که بر زمین فروچکد، مگذار که پژمرده ات کند. زیرا که در درخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی. زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ناتمامی نحیف و زرد شود، بلکه تو آن پرنده ای هستی که که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است،پرواز کنی...!


... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم،‌ شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند،‌ بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم،‌ یا اصلا از چه بگویم. باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران،‌ به دنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم هم نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم. حالا باید چطور ،‌باید چه ،‌باید از کجای قهرم بگویم؟...!


من از دنیای بی کودک می ترسم / هیوا مسیح


[عکس: 400031_302.jpg]


فکر چیزی نیست که در بیرون از جهان واقعی وجود داشته باشد. ریشه و غنای انبار فکری هر فرد، در روابط او با این جهان واقعی نهفته است و کسی که در روابط اش با جهان، «من» خود را «تنها واقعیت» فرض کند، به ناچار از نظر فکری بسیار فقیر خواهد بود. چنین فردی نه تنها فکری ندارد، بلکه امکان بدست آوردن آن را هم نخواهد داشت...!


... گرفتاری روزمره ی زندگی مادی، انسان را ضعیف، مطیع، احمق و قابل ترحم می کند. از او موجودی می سازد که توانایی عشق یا نفرت را ندارد، فردی که هر لحظه حاضر است آخرین بقایای اراده ی آزادش را فدا کند تا شاید کمی از این نگرانی بکاهد...!


هنر و زندگی اجتماعی / گ. و. پلخانف / مترجم: منوچهر هزارخانی


[عکس: 400032_872.jpg]


بسیاری از مردم ازعکس گرفتن بیزارند، نه به آن خاطر که می ترسند در چشم دیگران بی حرمت شوند، بلکه بدین سبب که دوربین را دوست ندارند و از آن می ترسند. اغلب آدمها به دنبال یافتن تصویر ایده الی از خود هستند و می خواهند زیباترین حالتشان در عکس به نمایش درآید و عجز دوربین در نشان دادن جذابیتشان توهین به آنها تلقی می شود...!


... عکاس ناظری ريزبين اما بیطرف به شمار می آمد؛ کاتب و نه شاعر؛ اما مردم سريعا پی بردند که هيچ دو نفری از سوژهای مشابه، عکسِ مشابه نمیگيرند و کار دوربين نه ثبت عينی و غيرشخصی، که ارزيابی جهان است...!


... درك خود ما از موقعیت اكنون تابع مداخلات دوربین است. حضور همه‌ جانبه‌ی دوربین‌ها به طرزی مجاب‌كننده چنین القا می‌كنند كه زمان مشتمل بر رویدادهای جذاب است. رویدادهایی كه ارزش عكس شدن دارند. این, به نوبه‌ی خود, باعث می‌شود كه به سادگی احساس كنیم هر رویدادی, وقتی در شرف تكوین است و به‌رغم هر ویژگی اخلاقی, باید امكان یابد كه خود را كامل كند؛ تا اینكه چیز دیگری, یعنی عكس, بتواند به جهان آورده شود...!


درباره عکاسی / سوزان سانتاگ


[عکس: 400033_376.jpg]


وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می رفتند، به چشمه ای رسیدند .
دروغ به حقیقت گفت: " لباس خود را در آوریم و در این چشمه آب تنی کنیم ."
حقیقت ساده دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار
چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد .
حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛
از آن روز ما حقیقت را برهنه می بینیم ، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می کند...!




از پاریز تا پاریس / دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی


[عکس: 400034_855.jpg]


گفت: خواستم بدونی واسه این نزدمت که تو روم وایستادی و پشت مادرت رو گرفتی. نه ... تازه کلی خوشم آمده بود. کیف می کردم از این که پسر سیزده ساله ام روی پاها ش ایستاده و صدای دورگه اش رو تو گلو پیچانده. اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت. اما زدمت. با تمام قدرت. واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی. اینو خودت نخواسته بودی، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم. چاره ای هم نداشتیم. دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد. می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی. می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری...!


مورچه هایی که پدرم را خوردند / علی قانع


[عکس: 400035_315.jpg]


روی كاناپه دراز كشيده بودم و در شگفت بودم كه آن چه جور نوری است، در واقع به جای آنكه ملايم باشد نوری خشن بود. امكان نداشت بتوانی توضيح بدهی كه يك نوع از نور خورشيد چقدر افسرده ات می كند و باعث می شود صدايت چقدر عجيب و غريب به گوش ديگران برسد. او ادعا می كند نور خورشيد افسرده اش می كند، نه، فقط نوع خاصی از نور خورشيد او را افسرده می كند. چه تنهايی مطلقی، همه چيز در تنهايی مطلق است. بگذار بی پرده بگويم چه آسايشی است كه همه ی اينها را ول كنی تا از تمام اضطرابها رها شوی. زيرا تنهايی يك احساس است، احساسی مثل آويزان بودن وزنه ای در ميان سينه ات. چرا بايد كسی بخواهد با نوك انگشتان خودش آن را بچسبد و محكم نگه دارد؟ ...!


شبی عالی برای سفر به چين/ ديويد گيلمور/ مترجم: ميچكا سرمدی


[عکس: 400036_156.jpg]


برای درک ذات زیبایی، حفظ فاصله لازم است...!


... بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب ها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از کمین گاه آزاد کند. در خانه ی ادریسی ها زندگی به روال همیشه بود...!


... می دانم. هرقدر تلاش میكنی، كمتر موفق می شوی تا خودت باشی، هميشه آن من آرمانی بر تو مسلط است؛ در نقش كسی فرو می روی كه آرزويش داری...!


... یونس تبسمی کرد: پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند...!


خانه ادریسی ها / غزاله علیزاده


[عکس: 400037_869.jpg]


پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.


عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.


دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.


هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟


بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی


[عکس: 400038_852.jpg]


راه پله ها مثل یک الا کلنگ عمل میکردند، وقتی به میانه آن می رسید به سمت پایین سرازیر میشد،و این بارها تکرار میشد و او بی نهایت خسته بود انگار قرنها در این راهروهای دوزخی سرگردان است در طول راه بارها با سرهایی مواجه میشد که از دیوار بیرون زده بودند و کنجکاوانه او را نظاره میکردند. صورت هایی کاملاً مات و بی اعتنا بودند، اما او می توانست صدای خنده و ریشخندشان را بشنود. سرها هیچوقت مدتی طولانی یکجا نمی ماندند، ناگهان ناپدید می شدند،اما کمی دورتر، سرهای مشابه دیگری از دیوار بیرون میامدند و به او زل میزدند. او خیلی دوست داشت با تیغی بزرگ در امتداد راهروها و پله ها بدود و هر چیزی را که از دیوارها بیرون زده بود از ته قطع کند....!


مستأجر / رولان توپور / مترجم: کورش سلیم زاده


[عکس: 400039_724.jpg]


چطورآدم به پـسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند، اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند، و شاید یک نقطهٔ عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریه‌آور هم نیست، ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد...!


قابلهٔ سرزمین من/ رضا براهنی


[عکس: 400040_373.jpg]


به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می‌تونست راه می‌رفت، کوچه پس کوچه‌های خلوتو دوست داشت، در خانه‌های خالی را می‌زد، از خیابان‌های شلوغ می ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود خیال می‌کرد رحم و مروّت تنها درخرابه‌ها پیدا میشه. خسته که می شد می‌نشست، و وقتی می‌نشست، بدترین جاها می‌نشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زباله‌ها، جایی که تنابنده‌ای نبود، جنبده‌‌ای رد نمی‌شد و بو گند آدمو خفه می‌کرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعت‌ها تو خودش کنجله می‌شد و حرکت نمی‌کرد، پشت سرهم ناله می‌کرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمی‌رسه، بعد، بعدش خواب می‌رفت، خواب که می‌رفت صداهای عجیب و غریب در می‌آورد،؛ به خودش می‌پیچید. بیدار که می‌شد، منو به باد فحش می‌گرفت که چرا بيدارش کرده ام، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمششده، دلش مالش می ره. و من هيچوقت هيچ چی نمی گفتم.
نمی گفتم که من کاری نکرده ام، گناهی ندارم. يه هفته تمام همه جا رو گشته بوديم، هيچ جا آرام و قرار نداشتيم، اگه ته ماندة غذايی به دستمون رسيده بود، بيشترشو بابام بلعيده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنيا فحش داده بود که چرا بالا ميآره، چرا هيچ چی تو دلش بند نميشه، انگار که همه اش تقصير من يا تقصير دنيا بوده....!




آشغالدونی/ غلامحسین ساعدی


[عکس: 400041_253.jpg]


من هیچ نمی فهمیدم چه طور ممکن است سرزمین روستا اینقدر قشنگ باشد و در عین حال بدون این که پیدا باشد این قدر گرفتاری داشته باشد ... چیزی که بار اول به اسم سکوت به گوشم خورد معلوم شد هوای پر از صداهای طبیعی است مثل باد و نسیم و گردباد که لای بته ها می پیچد و جیر جیر و چهچهه و وزوز و تیک تیک و قورقور که منشا هیچ کدامشان پیدا نبود. این بود که من هر چه بیشتر به این گردش ها رفتم بشتر پی بردم که آدم زندگی را بیش از آنکه ببیند بو می کشد و می شنود. انگار بینایی در عالم طبیعت زمخت ترین حس آدمیزاد است...!


بیلی باتگیت / ای . ال . دکتروف / مترجم: نجف دریابندی


[عکس: 400042_785.jpg]


به‌زودی، دو سال می شود كه شوهرم رفته... زمستان‌ها می گذرند و شبيه هم هستند؛ اما من شبيه خودم نيستم. هر چقدر خودم را برهنه می كنم، پوست‌كلفت‌تر می شوم. در سرما، تنهايی، بی زره و بی لباس، پوستم دباغی مي‌شود، ماهيچه‌هام سفت‌تر می شوند. خودم را از درون محكم‌تر حس می كنم. و بيرون، وقتی در باد بيرون می روم، حالا برف به‌نظرم دلپذير، شهوت‌انگيز و معتدل می آيد. ديگر چيز ترسناكی نيست: همه‌چيز گرد است. زاويه‌های تيز رنده شده‌اند: به جای ده پله، يك تپة ساييده‌ شده است؛ خانه‌ها زير بام‌های بدون برآمدگی شان، شبيه قارچ هستند؛ و روی تراس، اين شب‌كلاه برفی كه بالای گلدانی مديسی قرار گرفته، شبيه يك تخم شترمرغ است روی جا تخم‌مرغی. صنوبرها فِرفری می شوند، سِدرها پرپشت. و در برف تازه و لطيف، غيژغيژ قدم‌هام را می شنوم. بايد از چی بترسم؟ تمام سرزمين، گربه‌ای پشمی و پرپشت شده تا بهتر رامِ من شود. «برف و شب درِ خانه‌ام را می زنند»: بهشان می گويم بياييد تو...!


... دست‌آخر رها شده‌ام. رهاشده از دروغ، از بدگمانی؛ همین‌طور از ترس. بالای سرم دیگر نه مرغ‌مگسی هست نه غول‌شیری. دیگر از ابرهای تیره، اضطراب‌های تاریک و شمشیر معلق هم خبری نیست: رهایی به آ‌نهایی که از رهاشدن می‌ترسیدند، آرامش می‌بخشد. وقتی آدم همه‌چیز را می‌بازد، همه‌چیز را می‌برد: با حیرت، درمی‌یابم که آدم می‌تواند بی‌تهدید زندگی کند...!


همسر اول / فرانسواز شاندرناگور / مترجم: اصغر نوری


[عکس: 400043_440.jpg]


بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين


آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...!
فرد آلن


انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل


می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود


به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
دیل کارنگی


نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی


[عکس: 400044_279.jpg]
16.







دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
13


*****
من دوست دارم غـروب بیفته وسط سفر. اگه اولش باشه دلم می گیره، آخرشم باشه که بدتر. از طلوع خورشید حرصم در می آد. چون مال اونایی که فکر می کنن یا دوست دارن یه روز به جایی برسن، یا مال بدبخت هایی که مجبورن دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر صبح زود از خونه بزنن بیرون. یا اونایی که اون قدر حوصله دارن زنگ بزنن یکیو بیدار کنن بره بشینه تماشای طلوع خورشید، فکر کنه مثلا خوشبخته و داره حال می کنه از آزادیش....!

... تنها دلیل حضورش در ورزشگاهی که بازی کم افت و خیز و ابلهانه ی استقلال و پرسپولیس در آن برگزار می شد، سوای ارضای یک حس نوستالژیک دوران جوانی، تبدیل شدن به ذره ای ناچیز در میان یک جمعیت پر هیاهوی صد و ده هزار نفری بود و مجالی برای عر زدن های پی در پی، بی اعتراض کسی...!

... هنگام فکر کردن به مفهوم سختی یک چیز را نمی توانست در نطر نگیرد توقع، چهار حرف کاملا ناقابل، و این چهار حرف ناقابل درست در لحظه هایی خودش را نشان میداد که او سعی می کرد با انجام اعمال ساده ای مثل کتاب خواندن فیلم دیدن یا چرت زدن ذره ای از دنیای پر از سختی های ریز و درشت فارغ شود...!

... یک بار فریبا گفته بود: طوفانم که می خواد بیاد ، از ابرهای سیاه قبلش میشه فهمید. اما طوفان تو بی ابر و علامته...!

آداب بی قراری / یعقوب یادعلی

[عکس: 405362_824.jpg]


تاکنون هیچ کس نفهمیده است زنها عاشق چه کسی هستند. من اولین کسی هستم که این معما را حل میکنم. عاشق شیطانند. شوخی نمیکنم. با اینکه دکتر ها مدام چرند می بافند که زنها چنین اند و چنان اند، حقیقت این است که زنها عاشق شیطان هستند و نه هیچ کس دیگر. آن زنک را که در ردیف اول تاتر نشسته و عینکی به دست دارد، میبینید؟ فکر میکنید به آن مردک چاق که مدالی روی سینه اش دارد نگاه میکند؟ نه، به عکس، به شیطانی که پشت سرش ایستاده است نگاه میکند. حالا آن شیطان خودش را پشت مدال مرد پنهان کرده و دارد با اشاره و چشمک خانم را دعوت میکند! شکی نیست که این خانم با او ازدواج خواهد کرد...!

یادداشت های یک دیوانه و هفت قصه دیگر / نیکلای گوگول / مترجم: خشایار دیهیمی

[عکس: 405363_483.jpg]


ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده می شویم. به زندگی در خشکی خودمان را عادت می دهیم، اگر چه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست، اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه می کند. اگر آب خشک شود ما نیز خشک می شویم. پایمان را که در آب می گذاریم، طاقت سرمای آن را نداریم. آن را که پس می کشیم طاقت آفتاب را هم نمی آوریم. یاد خنکی آب ذهنمان را مشغول می کند و به این ترتیب نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دوطرفه از دست می دهیم...!
.
... تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد...!

... کلاغ ها را از دور نگاه می کنم، پرنده های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می کنم حس می کنم هر قدمی که بر می دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است...!

{داستان زنی است به نام «شورا» که به همراه همسرش جهان از وطن خود مهاجرت کرده و به نقاط مختلف دنیا مسافرت می‌کند.}

چه كسی باور می‌كند، رُستم / روح انگیز شریفیان

[عکس: 405364_364.jpg]


بعد از سالیان سال، «چلمی‌ها» متمدن شدند. آنها یاد گرفتند بخوانند و بنویسند و آنگاه کلماتی چون "مشکلات" و "بحران" به وجود آمد. از لحظه‌ای که کلمه‌ی "بحران" در زبان مردم پیدا شد، آنها متوجه شدند که در چلم بحران وجود دارد. آنها می‌دیدند در شهر چیزهایی وجود دارد که اصلا خوب نیست. اولین کسی که برای چنین وضعی کلمه‌ی "بحران" را ابداع کرد گرونام اول، اولین حاکم شهر بود.
یک روز گرونام به شله میل دستور داد اعضای شورا را جمع کند. وقتی آنها جمع شدند گرونام گفت: "ای دانایان و فرزانگان، در چلم بحران وجود دارد! اغلب شهروندان نانی برای خوردن ندارند، آنها لباس‌های کهنه به تن می‌کنند و خیلی از آن‌ها از سرفه و سرماخوردگی رنج می‌برند. چطور می‌توانید این بحران را برطرف کنید؟"
فرزانگان آنچنان که رسم بود، هفت روز و هفت شب فکر کردند تا بالاخره گرونام اعلام کرد: "وقت تمام شد، بیایید ببینم چه می‌گویید."
لگیش منگ اولین کسی بود که سخن گفت: " حضرتعالی می‌دانید که فقط عده‌ی بسیار کمی از آدمهای تحصیل کرده در چلم هستند که می‌فهمند بحران یعنی وضعیت بد و اسفناک. پس بیایید قانونی وضع کنیم که استفاده از این کلمه ممنوع شود، آن وقت خیلی زود این کلمه فراموش خواهدشد. بعد هم دیگر هیچ‌کس نمی‌فهمد که بحران وجود دارد و ما دانایان هم مجبور نیستیم برای حل آن به کله‌ی مبارکمان فشار بیاوریم و مغزمان را خراب کنیم."...!

{- «چلم» نام یک شهر واقعی در لهستان است که مردمان آن را از گذشته‌های دور تا به امروز به ساده‌لوحی می‌شناسند.
- احمق‌های چلم و تاریخ‌شان یک داستان نمادین کمیک با بن‌مایه‌های سیاسی و اجتماعی می‌ باشد}


احمق‌های چلم و تاریخ‌شان / آیزاک بشویتس سینگر/ تصویرگر: اوری شولتز / مترجم: پروانه عروج‌نیا

[عکس: 405365_592.jpg]


اگر خدای متعال می‌خواست که زن‌ها و مرد‌ها ازدواج کنن، همراه آدم و حوا توی بهشت یک کشیش هم گذاشته بود. عشق آزاد آفریده شده و باید آزاد هم بمونه...!

... دن کامیلو گفت: باید خدا را شکر کنی که جونت را نجات داد. تو به خاطر این خوش شانسی به اون مدیونی.
پپونه گفت: این درست، ولی خدا جون تو رو هم نجات داد و این بدشانسی باعث می شه با خدا بی حساب بشم...!

... وقتی به اندازه یک فرهنگ لغت ناسزا در دهان آدم باشد، بی فایده است که آدم شروع به گفتن آنها بکند...!

دُن کامیلو و پسر ناخلف / جووانی گوارسکی/ مترجم: مرجان رضایی

[عکس: 405366_808.jpg]


شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‌کند تا احساس پیوندی ریشه‌دار...!

عزیزم، به تنهایی عادت کرده‌ام. من وضع دیگری را نشناختم. نشناخته‌ام. انگار وضع دیگری نمی‌تواند باشد. از صبح تا شب با خودم هستم. با صدای خودم. با عکس خودم که گاهی توی آینه است. و با خیلی چیزهای خیلی نزدیک دور و برم. چیزهای معمولی. چیزهای دست‌ یافتنی. نه. چیزهای دم دست. حالا سعی می‌کنم این معمولی‌ها را بشناسم. از نو بشناسم. باز بشناسم. به قاشق فکر می‌کنم. به انگشت. به یک میخ معمولی. و به پنجره. به همه‌ی آنها دست می‌زنم. آنها را لمس می‌کنم. سعی می‌کنم بروم توی این چیزها، و بعد از توی‌شان بیایم بیرون. بعد، سعی می‌کنم، با یک مداد، مداد معمولی، روی یک تکه کاغذ، کاغذ معمولی، مثلا، توی میخ را برای خودم، فقط برای خودم، نقاشی کنم. چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفته‌ام سعی می‌کنم بیاورم روی کاغذ...!

شب یک شب دو / بهمن فُرسی

[عکس: 405367_161.jpg]


زن چیست؟ اولین و آسان‌ترین پاسخ آن است که زن موجودی است که "مرد" نیست؛ و البته با این پاسخ، تمام سختی‌ها و دشواری‌های زنان آغاز می‌شود...!

چند کلمه از مادر شوهر ( امثال و حکم مربوط به زنان در زبان فارسی ) / بنفشه حجازی

[عکس: 405368_436.jpg]


من اشتباه می¬کردم. از هیچ مرزی نمی¬شود راحت گذشت. پشت سر حتما باید از چیزی دل کند. فکر کردیم می¬شود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای تـرک وطن باید از پوست خود جدا شد...!

... برادرم را می‌بینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین می‌رود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگی‌ام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن می‌دانم و نه می‌شناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. می‌خواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. می‌خواهیم اسم‌مان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام می‌آورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابان‌های اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگ‌هامان را بشناسند. این نام را به شاخه‌های درخت آویزان می‌کنیم و می‌رویم، درست مثل لباس بچگانه بی‌صاحبی که کسی برای بردنش نمی‌آید. آن‌جا که می‌رویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بی‌پول...!

اِلدورادو / لوران گوده / مترجم: حسین سلیمانی نژاد

[عکس: 405369_297.jpg]


همه نقشه ها را بینداز دور. آنها را از کتاب هایت پاره کن. از دلت پاره کن. وگرنه دلت را میشکنند. شک نداشته باش. همه کره های جغرافی را از پشت بام پرت کن پایین تا چیزی غیر از تکه های پلاستیکی از آنها باقی نماند. همه اطلس ها را بسوزان. به هر حال هم، از آنها سر در نمی آوری. ناراحت کننده اند، مثل افسانه های قبیله ای دیگر. آن خط ها دیگر معنایی ندارن و کوهی نمی سازند. به سرزمینی آمده ای که هیچکس به پشت سرش نگاه نمی کند. یادت باشد،به پشت سر نگاه نکن. از پنجره به بیرون نگاه نکن. مبادا سرت را برگردانی! ممکن است سرت گیج برود. ممکن است بیفتی زمین .همه نقشه هایت را بینداز دور. آنها را بسوزان...!

{مجموعه داستان های کوتاه برگزیده جهان به انتخاب مژده دقیقی}

نقشه هایت را بسوزان / رابین جوی لف / ترجم : مژده دقیقی

[عکس: 405370_645.jpg]


گوش ها را نمی توان مانند چشم ها بست...!

... پيشاپيش می دانم، همه خواهند گفت: درخت كه چيز خاصی نيست. همه‌اش يك تنه است با مقداری برگ و ريشه كه در شيار پوسته‌اش كفشدوزكی نشسته و دست‌ بالا قد و قامتي كشيده و كاكلي شكيل دارد. همه خواهند گفت: چيز بهتری سراغ نداری كه به آن فكر كنی و نگاهت مثل چشم‌های بز گرسنه‌ای كه دسته‌ای علف تر و تازه ديده باشد روشن شود؟ شايد منظورت يك درخت استثنايي است، درخت خاصی كه احتمالا جنگی نام خود را از آن گرفته است؟ مثلا "نبرد در كنار درخت صنوبر"؟ منظورت چنين درختی است؟ يا شايد آدم مشهوری را به درخت مورد نظرت دار زده‌اند؟
كسي را به آن دار نزده‌اند!؟
بسيار خوب، هر طور كه ميل توست، هرچند كسل‌كننده است، اما اگر اين بازی كودكانه تا اين اندازه مايه‌ی لذت توست، بگذار همين‌طور ادامه بدهيم.
شايد منظورت صدای آرامی است كه به آن زمزمه‌ی نسيم می گويند، آنجا كه باد درخت دلخواه تو را می يابد، آنجا كه باد به‌ اصطلاح فی البداهه آواز سر می دهد. شايد هم مقدار چوب مفيدی را می گويی كه از هر درختی به دست می آيد؟ نكند منظورت سايه‌ی پرآوازه‌ی درخت است؟ زيرا تا صحبت از سايه می شود، همه به طور عجيبی به ياد درخت می افتند، در حالی كه خانه‌ها يا كوره‌های بلند سايه‌ای به مراتب بلندتر دارند. منظورت سايه‌ی درخت است؟ ...!

... پرسيدم كار درستی خواهد بود كه انسان از سر محبت دم طاووس را به حيوان غم زده ای ببندد؟...!


يعقوب كذاب / يورك بكر / مترجم : علي اصغر حداد

[عکس: 405371_705.jpg]


دستان من قبل از این‌که تو را بگیرند چه می‌کردند؟...!

... اگر فکر نمی کردم، خوشبخت تر بودم. اگر زنانـ ـگی نداشتم هرگز تا مرز احساسات عصبی نمی رفتم و کارم گریه نبود...!

... من آدم رک و صريحی هستم که فقط عاشق خودمم... اينکه چقدر از نگرانی هايم برای بشريت واقعی و صادقانه است و چقدر ازآن به صورت ساختگی و دروغين از طريق اجتماع پديد آمده نمی دانم. از مواجهه با خودم می ترسم. امشب می خواهم ابنکار را بکنم. از صميم قلب آرزو می کنم به معرفتی کامل و تمام عيار دست يابم ِ ای کاش کسی باشد که بتوانم به ارزيابی اش درباره خودم اعتماد کنم. کسی که حقيقت را به من بگويد...!

... من به آنهايی که عميقتر می انديشند٬ بهتر مينويسند بهتر نقاشی ميکنند بهتر اسکی ميکنند دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی میکنند غبطه ميخورم.
فکر ميکنم آدم به درد بخوری هستم٬ فقط چون اعصاب بينايی دارم و سعی ميکنم هر آن چه ميبينم و درک ميکنم بنويسم٬ چه احمقی !
ميتوانم انتخاب کنم که فعال و پر جنب و جوش و شاد باشم يا منفعل و بدبين و افسرده. يا حتی با تلفیقی ميان این دو حالت خود را آزار بدهم...!

... وقتی که ما احساس می‌کنیم همه‌چیز را می‌خواهیم، احتمالا به‌این دلیل است که به‌طور خطرناکی نزدیک به نخواستن هیچ‌چیز هستیم...!


خاطرات سیلویا پلات / سیلویا پلات / مترجم : مهسا ملک مرزبان

[عکس: 405372_978.jpg]


بعضی از حرف ها ته گلو را مي خاراند و تنها راه خلاصی از دست شان به زبان آوردنشان است...!

... ”نعش کش” اصولاً به اتومبیل بزرگ سیاه رنگی اتلاق می شود که مرده ها را از جایی به جای دیگر منتقل می کند . پنجره بزرگی در دو طرف دارد که می شود تابوت را از پشت شان دید و چندین مرد عصا قورت داده با کت و شلوارهای سیاه در آن می نشینند تا مرده را همراهی کنند. نعش کش ها اغلب خیلی آرام حرکت می کنند، انگار یه جورهایی با موتور خاموش حرکت می کنند و همانطور که از خیابان ها می گذرند، مثل تکه ابر بزرگ سیاهی که جلو آفتاب را گرفته باشد، با خود حس اندوه می آورند. دور از ادب است که اتومبیل های دیگر بوق یا چراغ بزنند تا از نعش کش سبقت بگیرند، درست همانطور که تنه زدن به خانم های مسن یا بلند خندیدن در کتاب خانه دور از ادب است. وقتی نعش کشی را با تابوتی در آن می بینید، رسم این است که کلاه تان را بردارید و با ادب بایستید تا رد شود. اگر کلاه به سر ندارید، باید سرتان را خم کنید. این کار ”احترام گذاشتن به مردگان” تلقی می شود، اما واقعیت این است که چیزی که به آن احترام می گذاریم، در واقع خود مرگ است...!

{داستانهای این کتاب شامل: خواهران پییرس / پسری که خواب رفت / قایقی در سرداب / جراح پروانهها / تارک دنیا مورد نیاز است/ ربودن موجودات فضایی / دختری که استخوان جمع میکرد / بی هیچ ردپایی /گذر از رودخانه / دزد دکمه}

تارك دنيا مورد نياز است / ده داستان تاسف بار / ميك جكسون / مترجم: گلاره اسدی آملی

[عکس: 405373_166.jpg]


آری، من پشت این میز وجود خویش، به حد اعلا احساس وجود کرده ام و آن حیاتی است در حرکت و جنبش، پیشرو و هردم پیشتازتر که سودای سر بالا دارد. در پیرامونم همه چیز خفته و آرمیده است؛ تنها وجود من جویای هستی است، با احساس نیاز باورنکردنی موجودی دیگر بودن، بیش از آنچه هست بودن، در تب و تاب است. و بدین گونه است که آدمی می پندارد با هیچ، یعنی با خواب و خیال، می تواند کتاب بنویسد...!

شعله شمع / گاستون باشلار / مترجم: جلال ستاری

[عکس: 405374_607.jpg]


آنچه انسن ها را از پا در می آورد، رنج ها و سرنوشت نامطلوبشان نیست بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بارتر است. و معنا تنها در لذت و شادمانی و خوشی نیست، بلکه در رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت...!

... رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز می‌تواند به خوشبختی و عشق بیاندیشد، ولو برای لحظه‌ای کوتاه به معشوقش می‌اندیشد. بشر در شرایطی که خلا کامل را تجربه می‌کند، و نمی‌تواند نیازهای درونی‌اش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می‌آید این است که در حالی که رنج‌هایش را به شیوه‌ای راستین و شرافتمندانه تحمل می‌کند، می‌تواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات عاشقانه‌ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند...!

... پس از مدت کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آن ها این بود که: « آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟» ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ می زد این بود که: «آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم بدر بردن هم معنایی نخواهد داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادفات بستگی داشته باشد، چه از آن جان بدر ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت...!

انسان در جستجوی معنی / ویکتور فرانکل / مترجم: نهضت صالحیان . مهین میلانی

[عکس: 405375_394.jpg]


اگر با آن همه خلافی که انجام داده بودم موفق میشدم به بهشت بروم، آرزو داشتم فقط چند دقیقه وقت برای جلسه خصوصی با پروردگار داشته باشم. دلم میخواست بگویم ببین، من میدانم منظور تو این بود که دنیا و همه چیز را خوب بی آفرینی. اما چطور توانستی اجازه دهی همه چیز این گونه از دست تو خارج شود؟ چطور توانستی روی نظریه اولیه خودت درباره بهشت ایستادگی کنی؟ زندگی آدمها به هم ریخته است...!

... گمان میکنی دوست داری از چیزی باخبر شوی، اما بعد وقتی آن را فهمیدی به تنها چیزی که فکر میکنی این است که آن را از سرت بیرون کنی. از حالا به بعد، وقتی آدمها از من میپرسند در آینده چه کاره خواهم شد قصد دارم بگویم: کارشناس از یاد زدودن...!

... مردم به طور کلی ترجیح میدهند بمیرند تا عفو کنند. تا این اندازه سخت است. اگر خداوند به زبان ساده میگفت: من به تو حق انتخاب میدهم، ببخشای یا بمیر! خیلی از مردم میرفتند تا تابوتهایشان را سفارش دهند...!

... وقتی جسم آدم دچار تکانه و فروریختگی شده است، تنها چیزی که دلش میخواهد این است که بخوابد و در رویا فرو رود...!

زندگی اسرار آمیز زنبورها / سومانک کید / مترجم: صدیقه ابراهیمی

[عکس: 405376_872.jpg]

دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
14

*****
هر كدوم از ما يه دنيا چيز تو وجودمون داريم ... هر كدوم هم دنيای خاص خودمون را داريم . اگه قرار باشه به حرف هايی كه می زنيم معنی و بهايی را بديم كه خودمون تو وجود خودمون می فهميم ، چه طور ديگه می تونيم هم ديگه رو درك كنيم ؟... در حالی كه اون هائی كه به حرف هامون گوش میدند هم بی برو برگرد اون حرفها را بنا به معنی و ارزشي كه برای خودشون داره تعبير می كنند... يعنی بنا به همون معنی و ارزشی كه به دنيای درونی خودشون مربوطه. ما فكر می كنيم هم ديگه رو می فهميم ... در حالي كه هيچ وقت واقعا نمی فهميم ...!



... پدر: كل درام من در همين چيزه ... در آگاهی من از اينكه هر كدوم از ما، آقا، خودش رو يه فرد واحد می دونه، در حالی كه چنين چيزی حقيقت نداره ... هر كدوم از ما وابسته به تعداد موجودات درونی مون چند نفريم... چند نفر... با بعضی، اين آدميم... با بعضی يه آدم ديگه. در همة مواقع هم دچار اين توه‍ّميم كه برای همه يك جور واحديم. ولی اين حقيقت نداره. حقيقت نداره! اين رو، زمانی خوب متوجه مي‌شيم كه با يه اتفاق، علي‌الخصوص از نوع مصيبت‌بارش، مثل اونی كه برای ما اتفاق افتاد، درست وسط كاری گير می افتيم و خودمون رو وسط زمين و هوا معلق مي‌بينيم. اون وقت متوجه می شيم همة وجود ما تو اين كار دخيل نبوده‌اند و بنابراين بي‌عدالتي می شه اگر ما رو بنا به همون عمل فقط قضاوت كنند ... و اون‌طور معل‍ّق نگهمون دارن ... و تمام عمر دست و پامون رو تو منگنه بگذارن ... انگار سر تا پای زندگي ما كلاً تو همون يه عمل خلاصه می شده...!


... واقعيت مثل يك كيسه می مونه ... خالی كه باشه سرپا وانمی سته . برای اينكه سرپا نگه ش داری، اول بايد تمام دلايل و احساساتی رو كه باعث موجوديتش شده ند بريزی توش .هر كدوم از ما يه دنيا چيز تو وجودمون داريم...!


شش شخصيت در جست و جوی نويسنده / لوئيجی پيراندلو / مترجم: حسن ملكی


[عکس: 410505_518.jpg]


هر کلمه ای که می گفت و من می شنیدم سوزنی بود که فرو می رفت در تنم و درد و درد بود که آرام آرام لانه می ساخت . لانه می ساخت؟ لانه اش درون من بود...!


.... دنیای سبز من خالی ست نه کسی میاید نه کسی می رود و نه صدایی! ... فردا پانسمانم را بر می دارند ... راضیه می گفت یک خط است یک خط قهوه ای درست زیر ناف. جایی که نه کسی می بیندش و نه می شود به کسی نشانش داد زخمی که باید پنهان باشد. مثل تو و اندیشه ی مشترکمان در ان روزها ،همه را پنهان داشتم و این سخت است که آدم همیشه و همیشه بخواهد چیزی را یا چه می دانم کاری یا کسی را پنهان کند ... پنهان کردم. من، راضیه و یا خیلی زنهای دیگر...!


.... زانو هایم را بغل زدم و فکر کردم خوب است گریه کنم! نکردم، نمی شد، نمی توانستم گریه کنم! انگار که از چوب از سنگ، کتک هم می خوردم، فحش هم می شنیدم, ناسزا، هرچه، هرچه که از آن بدتر نباشد اشکم در نمیامد! دست کشیدم به زانوهایم ساقها بازوها صورتم، خودم بودم؟ گوشت و پوستم همان بود اما یک چیزی تغییر کرده بود یک چیزی که نمی دانستم کجاست...!


و دیگران / محبوبه میرقدیری


[عکس: 410506_841.jpg]


ويلی: تو اينجا چكار مي كنی؟
چارلی: خوابم نمي برد. قلبم داشت آتش مي گرفت
ويلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نيستی! بايد يه چيزی راجع به ويتامين و اين حرفها ياد بگيری.
چارلی: اون ويتامين ها چه فايده ای داره؟
ويلی: اونا استخوناتو درس می كنن.
چارلی: آره، اما قلب آدم كه استخون نيست...!


مرگ فروشنده / آرتور ميلر / مترجم: ع. نوريان


[عکس: 410507_163.jpg]


خاصیت عشق همین است: از دست دادن هوشیاری. گاهی خود را فراموش کن. چه اشکالی دارد؟ آدم نباید یکنواخت و ملال اور باشد.
آدم باید همیشه از قطبی به قطب دیگر سفر کند. سفر کردن، زندگی را غنی میسازد. در غیر این صورت زندگی کسالت بار میشود.
گاهی از عشق به سوی مراقبه برو و گاهی از مراقبه به سوی عشق بیا. این رفت و امد، خستگی را از تو دور میکند. مراقبه به معنای تنها بودن است و عشق به معنای با دیگری بودن. مراقبه به معنای آن است که تو تنها هستی و عشق به معنای آن است که دیگری نیز وجود دارد.
مراقبه یعنی من، من، من.
عشق یعنی تو، تو، تو.
خوب است گاهی از مرتبه ی من به مرتبه ی تو بالا بروی. این سفر تو را سرشار میسازد و تازه میکند...!


... حقيقت، چيزی نيست كه درباره آن انديشه شود، حقيقت را بايد مشاهده كرد. چشم‌های معمولی، توان ديدن حقيقت را ندارد. چشمانی تازه بايد گشود. برخيز و پرنده‌ها را در آسمان صاف و آفتابی زندگيت رها كن. برخيز و ساز زندگيت را كوك كن. برخيز و نغمه‌خوان شو. برخيز و زندگی كن...!


پرنده می میرد، پرواز می ماند / مسيحا برزگر


[عکس: 410508_846.jpg]


معنی کلمات مبهم هر کسی را باید از گوینده پرسید نه از دشمن او ... هرکس را از خودش بپرس ... او را از هیچ کس نپرس. عشق را از عاشق بپرس. عشق را از قلبم بپرس. آبی را از رگ هایم بپرس. شاعر را از شعرش بپرس. من را از صبح پریشانی بپرس. نگاه مرا از چشمهای خود بپرس. سوختن را از آتش بپرس. مرا از ستاره ای کم سو نپرس. مرا از خورشید بپرس. مرا از فردا بپرس. مرا از سلجوقی نپرس. مرا از عرب نپرس. مرا از دشمن نپرس ... مرا از رفیق و همسایه بپرس ... مرا از تاریخ بپرس. مرا از مدرسه درباد بپرس. مرا از جان دادن عشقم بپرس .مرا از هوای بارانی بپرس. مرا از جنون عشق، مرا از زنجیر پشت، مرا از عطرم بپرس.
من در دشمن می میرم، مرا از خاکم بپرس.
مرا از پرنده ای که سر جنگ با زمستان دارد، مرا از همان بپرس ...
منم ... آن منم ... مرا از خودم بپرس...!


... قاضی: این دادگاه از این ساعت در فرمایش آن مرد است كه هیهات او هم همدانی است، كه غم عالم این است ایرانی است آیا بار دیگر چشمهای من دو قله اروند را در همدان خواهد دید؟
آنجا سرزمینی است كه نهاد من روئیده. از سینه همه مادران وطنم شیر نوشیده ام.
از صدای پرندگان سرزمینم به خواب رفته ام و از دست پدرم بر سرم از خواب بیدار شده ام.
هر خطی را بخواندم. هر دردی را دانسته ام. بی بادبان از اقیانوس گذشته ام.
هر ظلمی بر تنم آتش افروخته. به هر شادی در كناری تنها بوده ام. گریستن می دانم. عشق می دانم و دستم را به سایه دامان خداوند كشیده ام. این كفر نیست. این عروج من جا مانده است. در باغ من خار نیست...!


حسد بر زندگی عین القضات / مسعود کیمیایی


[عکس: 410509_991.jpg]


یکی از دلایل مهم دانشگاه رفتن و کسب تحصیلات عالی این است که چیزهایی را که سراسر عمر به آن باور و اعتقاد داشته ای، رد کنی یا باور کنی هیچ چیز به همان صورتی که پدیدار می شود نیست. قبلا به خاطر جهل و کندی ام تحقیرم می کردند و اکنون به خاطر دانش و فهمم از من متنفرند. مهم نیست چقدر تنها می مانم، تصمیم دارم کار مهمی برای جهان و آدمهایی مثل تو انجام بدهم...!


... پروفسور عزیز، مشکل این است که تو کسی را می‌خواهی که از لحاظ هوش ترقی کند، ولی همچنان در قفست زندانی بماند تا هر زمان که برای کسب افتخار لازم بدانی، او را به نمایش بگذاری. ولی مشکل این‌جاست که من یک انسان هستم....!


گلهایی به یاد آلجرنون / دنیل کیز/ مترجم: مهرداد بازیاری


[عکس: 410510_697.jpg]


این را فهمیدم که آن هایی که،‌ مثل من،‌ ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند،‌ راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود،‌ عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که،‌ بر خلاف تصور همگان،‌ برای از بین رفتن یک زندگی،‌ یک عشق یا یک یک رابطه عمیق،‌ لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک،‌ وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست ... اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار ها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند،‌ همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود؛‌ همانطور که در مورد ما شد...!


... آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند،‌ یک نفر دوستش دارد ،‌ انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد ...!


دالان بهشت / نازی صفوی


[عکس: 410511_993.jpg]


آن وقت ها كه هيزم شكن بودم اگر هر روز هم دعوا مي كردم عيبی نداشت ، چون می گفتند آدم زحمتكشی است و عقده هايش را بايد يك جوری خالی كند ولی اگر آدم قمار باز باشد و بدانند كه معمولاً برنده هم هست فقط كافی است تفش را كجكی بيندازد تا بگند يارو آدم كش است...!


... مدت درازی ساکت بود، فکر کردم خوابش برده. کاش بهش شب بخیر گفته بودم. نگاهش کردم، پشتش به من بود. بازویش زیر ملافه نبود، و می توانستم آس و هشت هایی را که رو بازوش خالکوبی کرده بود ببینم. با خودم فکر کردم این مرد خیلی گنده است. زمانی که فوتبال بازی می کردم بازوهای من هم به همین کلفتی بودند. دلم می خواست دستم را دراز کنم و آنجایی که خالکوبی شده بود را لمس کنم که ببینم هنوز زنده است یا نه. به خودم گفتم خیلی آرام دراز کشید ه، بهتر است لمسش کنم ببینم هنوز زنده است.
این دروغ است. من می دانم که او هنوز زنده است. برای این نیست که می خواهم لمسش کنم.
می خواهم لمسش کنم چون او یک مرد است.
این هم دروغ است. مرد های دیگری هم اینجا هستند. چرا آنها را لمس نمی کنم؟...!


... در اين دنيا برای كفری كردن آدمهای رذلی كه می خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهی بهتر از اين نيست كه وانمود كنی از هيچ چيز دلخور نيستی...!


پرواز بر فراز آشيانه فاخته / كن كيسی / مترجم: سعيد باستانی


[عکس: 410512_319.jpg]


هانس عزیزم، این وضع را خدا مقدر کرده و شرایطی خلاف خواست من به وجود آورده و تو باید مرا همین طور که هستم بپذیری. سعی من این بود همه ی این چیزها را از تو مخفی نگه دارم، اما باید می دانستم که نمی توانم برای مدت زیادی تو را فریب بدهم و باید شهامت این را می دانشتم که پیش از این ها مسئله را با تو در میان بگذارن. اما آدم ترسویی هستم. تحمل این را نداشتم که تو را برنجانم. با این حال، همه ی تقصیر به گردن من نیست: تو درباره ی دوستی چنان آرمان باشکوهی داری که انطباق با آن، برای هر کسی که باشد، بسیار مشکل است! هانس عزیز من! تو از این آدمهای خاکی بیش از اندازه توقع داری. سعی کن حرف مرا بفهمی و مرا ببخشی تا بتوانیم باز با هم دوست باشیم…!


دوست بازیافته / فرد اولمن/ مترجم: مهدی سحابی


[عکس: 410513_158.jpg]


بابا گفت: «امیر! تو هیچ‌وقت از آن ابله‌های ریشو چیز بدرد بخوری یاد نمی‌گیری.»
«ملا فتح الله خان را می‌گویی؟»
بابا با تكان دادن لیوان مشروبش تایید كرد. «همه‌شان را می‌گویم. تف به ریش هرچی عنتر حق به جانب است»
خنده‌ام گرفت. تصور تف انداختن بابا توی ریش آن همه عنتر حق به جانب یا هرچی، خیلی با مزه بود.
«غیر از تسبیح انداختن و از بر كردن كتابی كه اصلا زبان آن حالی‌شان نمی‌شود، هنر دیگری ندارند. خدا آن روز را نیاورد كه افغانستان بیفتد دست این‌ها» ... «اگر آن بالا خدایی هست، امیدوارم حواسش به چیزهای مهمتری باشد؛ تا به ویسكی خوردن و گوشت خوك خوردن من»...!




... او گفت: خیلی می ترسم
و من گفتم: چرا؟
و او گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. خوشحالی این شکلی وحشتناک است.
ازش پرسیدم: چرا؟
و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد، می گذارد این طور خوشحال باشی...!




بادبادک باز / خالد حسینی / مترجم: زیبا گنجی . پریسا سلیمان زاده


[عکس: 410514_549.jpg]


درس بزرگی كه از سراسر تاريخ گرفته می شود اين است : آنچه می توانم از ديگران به زور بگيرم در واقع به خود من تعلق دارد...!


... ما زن ها هرگز مردان را نخواهیم شناخت. آنان هنگامی که در دنبال کردن کاری مصمم اند هرگز در خرد کردن قلب ها تردیدی به خود راه نمی دهند، تا جاده ای را که می خواهند ارابه شان را از آن عبور بدهند، هموار کنند.


... وقتی انسان جز به چيزهای كوچك زمان حال نمی پردازد، حقيقت را فراموش می كند و واقعيت را از دست می دهد...!


خانه و جهان / رابيندرانات تاگور/ مترجم: زهرا خانلری


[عکس: 410515_123.jpg]


بازرگانی زنی زیبا داشت که زهره نام داشت عزم سفر کرد برای او لباسی سفید تهیه کرد و کاسه ای نیل به خادم داد و گفت هر وقت زن حرکت ناشایستی کرد یک انگشت نیل بر لباس او بزن تا وقتی که آمدی من بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده. پس از مدتی به خادم نامه نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد
خادم نوشت:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد


حکایات عبید زاکانی / خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی


[عکس: 410516_498.jpg]


از نظر من هیچ چیزی دردناک تر ........ از آوارگی ها زندگی مرا رقم نزده است:
آوارگی از کشوری به کشوری دیگر، از شهری به شهر دیگر، از سکونتگاهی به سکونتگاه دیگر، از زبانی به زبان دیگر، از محیطی به محیط دیگر، از کویی به کوی دیگر، که در همه این سال ها نگذاشته اند جایی قرار بگیرم ....... در عین حال به کسانی که مانده و به سفر نیامده اند نیز غبطه می خورم، کسانی که در بازگشت می بینمشان، که چهره هاشان به علت اختلال یا به علت چیزی که ظاهرا تحرک اجباری است افسرده نشده است، کسانی که با خانواده هایشان خوش اند، خود را لای بارانی و کت و شلوار راحت پیچیده اند، و ایستاده اند تا همه تمایاشان کنند.
چیزی در نامریی بودن به سفر رفتگان و جای خالی و عدم حضور آن هاست، به علاوه آن حس حاد، تکراری و قابل پیش بینی تبعید است که شما را از همه کسانی که می شناسید و با آنها راحتید دور می کند، همه سبب می شود ضرورت رفتن را حس کنید و دلیل آن نیز نوعی منطق اولویت اما خود ساخته است، نوعی احساس وجد و سرخوشی است. اما در همه موارد، ترس بزرگ این است که عزیمت به مفهوم به خود رها شدن و متروک ماندن است، حتی وقتی این شمایید که می روید...!


بی در کجا / ادوارد سعید / مترجم: علی اصغر بهرامی


[عکس: 410517_479.jpg]


اینجا تهران است. سه شنبه ی آخر سال است و هوا بوی دود می دهد. صدای سیـ ـگارت، فشفشه و نارنجک لحظه ای قطع نمی شود. آسمان یک دست خاکستری است و بادی ملایم لباسها و ملافه هایی را که روی بند رختها پهن شده تکان می دهد. اداره هواشناسی پیش بینی کرده است امروز باران خواهد بارید. گل فروشهای سر چهار راه فشفشه و موشک می فروشند. هر از چند گاه راننده ای در حالی که ی چشمش به چراغ قرمز است شیشه را پایین می کشد، قیمت می گیرد و چانه می زند. گاهی هم معامله ای انجام می شود...!


... من تو رو می شناسم . همیشه بهترین راه مبارزه ت با مردم با همه حتی با من بخشیدن بوده. طوری که طرف احساس پستی بکنه. تحقیر بشه...!


... طبق آخرین فرمولی که من کشف کرده ام بین تعداد دروغ هایی که انسان می شنود و تعداد دروغ هایی که می گوید یک رابطه مستقیمی وجود دارد...!


سرخی تو ازمن / سپیده شاملو


[عکس: 410518_876.jpg]


ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله، ای دل! مخروش
کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم...!


ملک‌الشعرای بهار / دیوان اشعار


[عکس: 410519_112.jpg]








دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:

15


*****
مبلمان میخری به خودت می گویی این آخرین کاناپه ای است که تا آخر عمر ممکن است لازم داشته باشی ... بعد یک دست ظرف عالی بعد هم یک تختخواب ایده آل، پرده، فرش. حالا در خانه ی خوشگلت گیر افتاده ای. چیزهایی که قبلا صاحبشان بوده ای صاحبت شده اند...!


... فرهنگ ما همه را شبیه به هم بار آورده. دیگر هیچ کس واقعا سفید، سیاه یا پولدار نیست. همه ی ما خواسته های واحدی داریم. فردیت ما تبدیل به هیچ شده است...!


... چند نسل است که آدمها شغل هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمی کنند بتوانند چیزهایی بخرند که بدردشان نمی خورد...!


... آه که چقدر خوب. کلویی دو سال تمام در آغوش من گریه کرد و حالا دیگر مرده. مرده در زیر خاک، مرده در یک گلدان، یک مقبره، یک دخمه. گواهی بر این که یک روز در حال فکر کردنی و خودت را این طرف و آن طرف می کشی و روز بعد فقط یک مشت کود سردی، بوفه ی کرم ها...!




باشگاه مشت زنی / چاک پالانیک / مترجم: پیمان خاکسار


[عکس: 414956_596.jpg]


آزادفکری سرچشمۀ تمام نیکی هایی است که در هنر و ادبیات و علوم یافت می شود و بسیاری از بهترین سجایا، که در شخصیت فرد متجلی می گردد. جامعه بدون آزادفکری ملال انگیز و کسالت آور است و در چنین صورتی از انبوه مورچگان جالب تر نخواهد بود...!


حقیقت و افسانه / برتراند راسل / مترجم: منصور مشگین پوش


[عکس: 414957_490.jpg]


این رسم قدیمی و مقدس مردم سرزمین من است که داستان را با دعا به درگاه خدایی آغاز می‌کنند ... فکر می‌کنم من هم باید با حمد و ثنای خدایی آغاز کنم. ولی کدام خدا؟ تعدادشان خیلی زیاد است ... ما هندوها 36000000 خدا داریم ... فکر می‌کنید با چه سرعتی می‌شود 36000000 بار حمد و ثنا گفت؟...!


... قربان. وقتی بیایید اینجا، به شما می گویند ما هندی ها همه چیز را از اینترنت گرفته تا تخم مرغ اب پز و سفینه فضایی اختراع کرده ایم و بعد انگلیسی ها همه ی آنها را از ما دزدیده اند. مزخرف می گویند. مهم ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده، قفس مرغ و خروس است. بروید به دهلی کهنه پشت مسجد جامع و ببینید آنجا مرغ و خروس ها را توی بازار چطور نگه می دارند. صدها مرغ پریده رنگ و خروس رنگ و وارنگ را تنگ هم توی قفس های تور سیمی چپانده اند و مثل کرمهای داخل شکم توی هم می لولند، همدیگر را نوک می زنند و روی هم می رینند، و همدیگر را هل می دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؛ تمام قفس بوی گند وحشتناکی می دهد, بوی گند گوشت پردارِ وحشت زده. روی میز چوبی بالای این قفس، قصاب جوانی با نیش باز می نشیند و گوشت و دل و جگر مرغی را که تازه تکه تکه شده و هنوز اغشته به خون تیره رنگ است، با افتخار نشان می دهد. خروس های توی قفس بوی خون را از بالای سرشان احساس می کنند. دل و جگر برادرهایشان را می بینند که دور و برشان ریخته. می دانند بعد نوبت خودشان است. ولی شورش نمی کنند. سعی نمی کنند از قفس بیرون بیایند. توی این مملکت دقیقا همین بلا را سر آدم می آورند...!


... در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کرده‌اند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطه‌ی بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورت‌تان...!


ببر سفید / ‌آراویند آدیگا‌ / مترجم: ‌مژده دقیقی


[عکس: 414958_680.jpg]


هیچ چیز مثل صدای دوردستِ سگی که در تنهائی شب پارس می‌کند یک اسب را خرفهم نمی‌کند که وقتی پای عشق به میان می‌آید، سینه ‌اش از ناله سیر نخواهد شد. امشب دلم برای فراقی که در حاشیه‌ی خاطرم می‌سوزد، آتش گرفته است و همین که هیچ بختی هم برای تجدید دیدار متصور نیست از گونه‌هایم نهری ساخته است که جز آبِ شور در آن جاری نمی‌شود.
امروز میرآخور، مادیانی را برای جفتگیری به اصطبل انداخت ولی تا غروب که بازگشت نه مادینه‌ی خجالتی پا پیش نهاد و نه دلی که تیپ و تاپش در سمنگان می‌زند نیل به میل کرد.
می‌دانم که جدائی می‌تواند میل وصل را تشدید کند ولی نمی‌دانم رستم پس کی دیگر می‌خواهد به جای آن که طبل را زیر گلیم بزند، پرده از این مصلحت برگیرد چون با یک حساب سرانگشتی، مگر همین هفته‌ی پیش نبود که از شبی که به تهمینه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟...!




یادداشت‌های یک اسب / یارعلی پورمقدم


[عکس: 414959_146.jpg]


دیگر از خود نخواهم پرسید که آیا صلاح چنین است و یا چنان، بلکه منحصراْ خواهم پرسید حق کدام است. و چنین می کنم نه به این علت که دیگرخواه و شریفم، بلکه بدان علت که عمر بس گذراست و برای باقیمانده این سفر به ستاره ای نیازمندم عاری از فریب، و به قطب نمایی که دروغ نگوید...!


... تنها یک نیرو است که قدرت واقعی دارد و آن نیروی محبت است. آدمی که عشق می ورزد، دنبال قدرت نمی رود و بنابراین صاحب قدرت، اوست. من فقط یک آرزو برای وطنم دارم، زمانی برسد که سیاهپوست و سفیدپوست هیچکدام در پی قدرت و ثروت نباشند، بلکه فقط صلاح مملکت خود را بخواهند و دست به دست هم بدهند و برای چنین هدفی کار کنند....!


... پول ارزشش را ندراد که به خاطرش سر از پا نشناسیم و کلاهمان را به هوا بیندازیم. پول برای خوردن و پوشیدن و به تماشای یک فیلم رفتن است. پول برای خوشبخت ساختن بچه هاست. پول برای امنیت خاطر، رویاها، امیدها و آرمان هاست. پول برای خریدن میوه های خاک است. خاکی که در آن زاده شده اید...!


... اندوه از ترس بهتر است، چونکه ترس همیشه آدم را حقیر می‌کند، در حالی که اندوه غنی‌اش می‌سازد...!


بنال وطن / آلن پیتون / مترجم: سیمین دانشور




[عکس: 414960_562.jpg]


وقتی کسی که دوستش داری، کسی که در زندگی‌ات نقشی داشته، می‌رود، می‌میرد و دیگر نیست، همه‌چیز دگرگون می‌شود؛ چه بخواهی و چه نخواهی. آن‌چه به جا می‌ماند، کتاب‌ها هستند و نامه‌ها و عکس‌ها. یادها و اندوهی چاره‌ناپذیر و گاهی هم در گوشه‌ای، خیابانی، کسی را اشتباهی به جای او که مرده می‌گیری و به دنبالش می‌دوی...!


... ماشین ظرف‌شویی را خالی کرده بود، بشقاب‌ها و فنجان‌ها را در کابینت بالای اجاق گذاشته‌بود، تقلید ناخواسته یک زندگی دیگر. تلاش برای مقاومت در برابر تلویزیون و نومید شدن. نشسته کنار میز خوابش برده بود، سرش روی دست‌ها و در امنیت نظم تصادفی اشیاء پیرامونش، پستانک‌ها، گیره‌های سر مایا، کیسه‌های کوچک چای، مدادهای رنگی و کتاب کودکان مقوایی با زاویه‌های نرم. از خواب پرید...!


آلیس / یودیت هرمان / مترجم: محمود حسینی‌زاد


[عکس: 414961_481.jpg]


مگر لازم است آنچه زیبا نیست زشت باشد؟...!


... عشق است که روح بیگانگی را از ما می گیرد و از روح دوستی و مهر سرشارمان می سازد. اوست که موجب آمیزش و حشر و نشر می شود. اوست که ناظر جشن ها و رقص ها و نذرهاست. اوست که خوشخویی می بخشد و ترشرویی را می زداید. موهبتش موهبت نیک خواهی است نه کین خواهی و بدخواهی. او را رامش و نرمخویی است، مهر عظیم است. خردمندان را به تامل و خدایان را به شگفتی وا می دارد. آن که از او محروم است می طلبدش، و ان که از نعمت درک او برخوردار است چون گنجی عزیزش می دارد...!


{عکس بالا ارسطو میباشد که به اشتباه گذاشته شد}


ضیافت (رساله در شرح عشق)/ افلاطون/ مترجم: کاظم فیروزمند


[عکس: 414962_306.jpg]


انقلاب باید با پاک کردن قرنها اشتباه از گذشته تاریخی ما آغاز شود...!


در پشت جلد کتاب: « با نزدیک شدن به اواخر قرن هیجدهم، به تدریج نوعی حس اضطراب و بحران در رابطه نویسندگان و هنرمندان اروپایی با گذشته حماسی و باشکوهی که از دوره باستان تا آن زمان تداوم یافته بود پدیدار شد – گذشته ای که سنت معنوی اروپاییان به شمار می آمد. هنرمندان در برابر عظمت دستاورد های باشکوه دوران باستان نفوذ و نیروی آمرانه آن، و حتی در برابر دستاوردهای گذشته بلافصل خویش احساس ناتوانی و از پا افتادگی می کردند و این احساس به زودی در بازنمایی های هنری آنان انعکاس پیدا کرد. تصاویر نیمه تمام، «برش» ها، قطعه قطعه سازی ها، ویرانه ها و قطعه عضوها همه حاکی از احساس نوستالژی برای تمامیتی از دست رفته و غیر قابل مطالعه، و رنج از فقدان این کلیت اتوپیایی بود.تمهید «برش» چشم اندازی کاملا مدرن از جهان ارائه داد، که اساسا می توان آن را جوهره مدرنیته به شمار آورد. ناکلین در بدن قطعه قطعه شده با مشاهده و بررسی بازنمایی های تکه تکه، تب واره، و مثله شده فیگور انسان در آثار نو کلاسیک ها، رمانتیک ها و ... هنرمندان مدرن – از فوسلی تا امپرسیونیست ها، پست امپرسیونیست ها، پس از آنها – این تحولات را ردیابی می کند. لیندا ناکلین منتقد و مورخ برجسته هنر، پیشگام حوزه تاریخ هنر فمینیستی، و استاد کرسی لیلا اچسون والاس در هنر مدرن در انستستوی هنرهای زیبای دانشگاه نیویورک است. ازجمله کتابهای پر شمار او می توان از زنان، هنر، قدرت و مقالات دیگر (1989)، سیاست شناسی تصویر (1991) و بازنمایی زنان (1999) نام برد.»


بدن تکه تکه شده / لیندا ناکلین / مترجم: مجید اخگر


[عکس: 414963_357.jpg]


چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.
هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟


... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.
این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!


... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!






درختم دلشوره دارد / فریده خرمی


[عکس: 414964_567.jpg]


در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم، پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت: "هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته اند."...!


... به هوش که اومدم خودم را کاملا بی کس حس کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خل باشه. واسه ی این که بهترین چیزی که یک دختر تو این دنیا می تونه باش ، همینه، یک خل خوشگل ...!


... هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پراشباح خود انبار می کند برابری کند...!


... گتسبی دستش را دراز كرد تا يك مشت هوا به چنگ آورد تا جزئی از نقطه ای را كه وجود "دی زی" برايش عزيز ساخته بود برای خود نگه دارد.
به فکر اعجاب گتسبی در لحظه ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دی زی را یافته بود. از راه دور درازش، به چمن آبی رنگش آمده بود و رويايش لابد آن قدر به نظرش نزديك آمده بود كه دست نيافتنش بر آن تقريبآ محال می نمود.
اما نمی دانست كه رويايش همان وقت پشت سرش جايی در سياهی عظيم پشت شهر آنجا كه كشتزارهای تاريك زير آسمان شب دامن گسترده اند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ايمان داشت به آينده لذتناكی كه سال به سال از جلو ما عقب تر می رود. اگر اين بار از چنگ ما گريخت چه باك فردا تندتر خواهيم دويد و دست هايمان را درازتر خواهيم كرد و سرانجام يك بامداد خوش...!




گتسبی بزرگ / اسکات فیتس جرالد / مترجم: کریم امامی


[عکس: 414965_131.jpg]


نمی‌دانی چطور به آنها که دوست‌شان می‌داری عشق بورزی تا وقتی یکباره ناپدید می‌شوند. بعد می‌فهمی چقدر از غصه‌هاشان دور بوده‌ای، چقدر همیشه به خود مشغول بوده‌ای، به ندرت درِ دلت را گشوده‌ای، در شبکه‌ی بده بستان‌های خودت کار می‌کرده‌ای.
هر جا بود، این فکرها با او بود. چشم‌ها، ذهن‌، و تن. حواس‌پرت میان خیابان‌های پست و بلند شهر بالا و پایین رفت، با این فکرها خواروبار خرید و لوازم, و یک جایی لا‌به‌لای این فکرها بازی کرد، توی سالن دراز، میان قفل‌ها، ابزارها و ظرف‌های بلور.
چرا از شرم سرت را به دیوار نکوبی؟ چرا مرگش را بپذیری؟ یا داغش را چشیده و لب ورچیده تسلیمش شوی.
چرا از او دست بکشی وقتی می‌توانی در سالن راه بروی و کاری کنی تا او را جایی همین نزدیکی قرار دهی؟
با خودش فکر کرد، فروتر برود. بگذار تو را پایین بکشد. هر جا می‌کشاندت برو.
گاه به این اَشکال مکرر فکر می‌کرد، کسی را خطاب می‌کرد که اصلا خودش نبود، وقت‌های دیگر جورهای دیگر. به قیافه‌های توی هوا فکر کرد، آن مردِ کوچکِ گم‌شده که زن در خاطرش بود، درست بیرون حدقه‌ی استخوانی چشم‌هایش.
من لارن‌ام، اما کم‌تر و کم‌تر...!


... روز سفید مه‌آلودی‌ست و بزرگراه تا آسمان خشکیده بالا می‌رود. چهار باند شمالی دارد و تو در باند سوم می‌رانی و ماشین‌ها جلواند و پشت سر و دو طرف، اما نه خیلی زیاد و نه خیلی نزدیک. بالای سراشیبی که می‌رسی چیزی اتفاق می‌افتد و حالاست که دیگر ماشین‌ها بی‌عجله می‌روند. انگار خود به خود رانده می‌شوند. نرم با دنده‌ خلاص بر روی آن سطح پایین می‌روند. همه چیز کند است و مه‌آلود و خشکیده و همهٔ این‌ها حول کلمهٔ انگار اتفاق می‌افتد. همهٔ ماشین‌ها از جمله مال تو، انگار، بریده‌بریده حرکت می‌کنند، حضورشان را نشان می‌دهند یا خود را به رخ می‌کشند، و بزرگراه میان همهمهٔ سفیدی امتداد می‌یابد.
بعد حس‌وحال عوض می‌شود. سروصدا و هیاهو و شلوغی پشت سراند و تو که درد سنگینی را روی قفسهٔ سینه ‌ات احساس می‌کنی دوباره به زندگی کشانده می‌شوی...!




بادی آرتیست / دان دلیلو / مترجم: منصوره وفایی


[عکس: 414966_945.jpg]


من یک کاناپه‌ معمولی هستم. نه‌خیر، شکسته‌نفسی نمی‌کنم. از چی درست شدم؟ از کمی چوب، چند تا فنر، کمی موی اسب و مختصری پارچه. حالا خواهید گفت: «اما این دروغ محض است. هرچه باشد، بالاخره تو آن کاناپه معروفی.» خب بله. درست است. وقتی نزدیک به نیم قرن جزو وسایل درمان یک روان‌کاو کار کرده باشی، یک چیزهایی هم به تو اضافه می‌شود: خون، عرق و اشک. اشک خاطرات و عرق کار سخت ذهنی. قضیه‌ خون یک مورد خاص بود. بعدا بیش‌تر درباره‌اش خواهم گفت و وقتی این روانکاو نه یکی از این روانکاوان معمولی، بلکه زیگموند فروید باشد، در اینصورت شاید هم واقعا کاناپه، یک کاناپه معمولی نباشد. موافقم، اسمم را بگذارید: کاناپه‌ معروف. در کمال تواضع و فروتنی البته و حالا که این‌قدر دوستانه می‌پرسید، بله، می‌توانم یک چیزهایی درباره استاد تعریف کنم. می‌خواهید بشنوید؟ پس بفرمایید بنشینید و راحت باشید...!


... پروفسور پی برد که تمدنِ بشر او را خوش بخت نکرده است. بشر تمدن را به وجود آورده بود تا کمی از دست بلایای طبیعی، بیماری و مرگ احساس امنیت کند. اما حالا تمدن او را مجبور می کند از غرایز حیوانی اش چشم بپوشد. و انسان از این خوشش نمی آید. به جبران، به جای گزین های محقرانه ای چون کار، عشق یا الکل پناه می برد و می کوشد از طریقِ حل شدن در توده، شوربختی هایِ خصوصی اش را از یاد ببرد...!


خاطرات کاناپه ی فروید/ کریستیان موزر/ مترجم: ناصر غیاثی


[عکس: 414967_366.jpg]


دادستان: ما یه تصویری از یه آدم برای خودمون درست می کنیم و نمی ذاریم از اون تصویر خارج بشه. می دونیم این آدم این جور و اون جور بوده، و هر چیزی ممکنه توی این آدم رخ بده، ما تحملش رو نداریم تغییر بکنه. خودتون دیدین، حتی همسرش هم تحمل نداره؛ همسرش اون رو همون جوری می خواد که بود، و به اینم میگه عشق.
وکیل مدافع: ولی ازتون خواهش می کنم، آقای دادستان
دادستان: ما آمادگی آدم های بی نام، آدم های زنده رو نداریم، ما آروم نمی گیریم، تا این که طرف رو محکوم کنیم به داشتنِ نامی که دیگه مصداق نداره ...!


***
... دادستان: اگه شما در مورد یه آدم فقط اون کارهایی رو باور کنین که واقعاً انجام شون داده، دکتر عزیزم، در این صورت هیچ وقت نمی تونین اون آدم رو بشناسین. شما هم با این تقاضاتون برای تمام حقیقت! انگار هزاران تصویری که آدم ازشون می ترسه یا بهشون امید می بنده، و همه ی کارهایی که در زندگی مون انجام نشده باقی موندن، جزئی از حقیقت زندگی مون نیستن...!




ریپ فان وینکله/ ماکس فریش/ مترجم: امید مهرگان


[عکس: 414968_518.jpg]


ما از اون آدم‌هایی هستیم که مسائل رو تا آخر مطرح می‌کنن، تا اون‌جایی که دیگه کوچک‌ترین امیدی زنده نمونه، حتی یه امید کوچیک که خفه نکرده باشیم. ما از اون آدم‌هایی هستیم که هرجا به این امید شما، امید عزیز شما، امید کثافت شما بربخوریم، می‌پریم روش و خفه‌ش می‌کنیم...!


... همه‌ی آن‌ها که می‌بایستی می‌مردند، مرده‌اند. همه‌ی آن‌ها که به چیزی اعتقاد داشتند و همه‌ی آن‌ها که به خلاف آن چیز اعتقاد داشتند حتی آن‌هایی که به هیچ چیز اعتقاد نداشتند و بدون اینکه بفهمند خود را در این واقعه گرفتار دیدند. همه مُرده، یکسان، خشکیده، بیهوده، پوسیده. و کسانی که هنوز زنده‌اند، به تدریج آن‌ها را فراموش می‌کنند و نام‌هایشان را به اشتباه می‌گویند...!




آنتیگون / ژان آنوی / مترجم: احمد پرهیزی


[عکس: 414969_761.jpeg]


پی‌پی: دنیا پر از چیزهاییه که منتظرن کسی بیاد و اونا رو پیدا کنه و این دقیقا همون کاریه که یک «چیزپیداکُن» انجام می‌ده ...!




... آنيكا مشتاقانه پرسيد: تو اينجا تنها زندگی‌ می‌ كنی‌؟
پی‌ پی‌ جواب داد: معلومه كه نه! اسب و آقای‌ نيلسون هم با من زندگی‌ می‌ كنن.
- آره اما منظور من اينه كه تو پدر و مادر نداری‌؟
پی‌ پی‌ با خوشحالي گفت: نه، ابدا.
آنيكا پرسيد: اما وقتی‌ موقع خواب می‌ شه، كی‌ به تو می‌ گه به رختخواب بری‌ يا كارهای‌ ديگه شبيه به اين رو كی‌ برات انجام می‌ ده؟
پی‌ پی‌ گفت: خودم به خودم می‌ گم. اول خيلی‌ دوستانه، بعد اگر هنوز تصميم نگرفته بودم بخوابم، دوباره با عصبانيت می‌ گم و اگر باز هم گوش نكردم منتظر يك اردنگی‌ می‌ شم. فهميدی‌؟...!


پی‌ پی‌ جوراب بلند / آستريد ليندگرن / مترجم: افسانه صفوی


[عکس: 414970_388.jpg]



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


16
*****
رفتن به انسان آرامش می بخشد. در رفتن نیرویی تسکین بخش وجود دارد. پیوسته قدم از قدم برداشتن، آن هم همراه با حرکت همزمان و هماهنگ دست ها، بالا رفتن سرعت تنفس و افزایش آرام تپش قلب و فعالیت های اجتناب ناپذیر چشم و گوش برای تشخیص جهت و حفظ تعادل، حس کردن نسیم گذران و آرامی روی پوست بدن، همه و همه اتفاقاتی هستند که جسم و روح را به نحوی اجتناب ناپذیر به یکدیگر نزدیک می کنند و روح را حتی اگر خموده و زخم خورده باشد، رشد می دهند و وسعت می بخشند...!


... وقتی حتی همین حیاتی ترین آزادی هم از کسی گرفته می شود، یعنی آزادی این که هنگام قضای حاجت از دیگران فاصله بگیرد، هر آزادی دیگری بی ارزش و بنابراین زندگی بی معنی است.
در چنین وضعیتی مردن بهتر بود. وقتی "یوناتان" به این نتیجه رسید که روح آزادی انسان حتی در داشتن یک دستشویی آپارتمان هم وجود دارد و او از این آزادی حیاتی بهره مند است احساس خشنودی عمیقی وجودش را فرا گرفت...!


... برایش خیلی عجیب بود که نزدیک بینی اش حالا در دوران پیری دوباره او را تا این حد به زحمت بیاندازد، در جایی خوانده بود که انسان در پیری به وسعت دید می رسد و کوته بینی او کاهش پیدا می کند...!


کبوتر / پاتریک زوسکیند /فرهاد سلمانیان / مترجم: نشر مرکز


[عکس: 425394_366.jpg]


روزنامه ها اکنون عکس های جنگی خشن چاپ می کنند، چون تاثیر این عکس ها، جز در مواردی نادر، آن چیزی نیست که قبلا تصور می شد. روزنامه ای مثل ساندی تایمز به چاپ عکس های تکان دهنده درباره ی ویتنام یا درباره ی ایرلند شمالی ادامه می دهد و در ضمن از لحاظ سیاسی حامی سیاست هایی است که مسئول این خشونت اند. به این دلیل باید بپرسیم: این قبیل عکس ها چه تاثیری دارند؟


بسیاری بر این عقیده اند که چنین عکس هایی ما را به طرز تکان دهنده ای به یاد واقعیت می اندازند، واقعیت زنده در پس انتزاع های نظریه های سیاسی، آمار کشته شدگان یا بولتن خبری. همچنین کسانی ممکن است بگویند چنین عکس هایی روی پرده ی سیاهی چاپ شده که در برابر آنچه ترجیح می دهیم فراموش کنیم یا نمی خواهیم بدانیم کشیده شده است. ... اما این عکس ها ما را وادار به دیدن چه چیز می کند؟


آنها نفس ما را بند می آورند. سر راست ترین صفتی که می توان درباره ی آنها به کار برد این است که بگوییم گیرا هستند. ما مقهور این عکس ها می شویم ... ضمن آن که به عکس ها نگاه می کنبم، لحظه ی رنج فردی دیگر ما را فرا می گیرد. ما یا از اندوه لبریز می شویم یا از خشم.
اندوه پذیرش بخشی از رنج دیگری بی هیچ فایده ای است، و خشم عمل را بر می انگیزد.
ما سعی می کنیم از لحظه, مجددا به درون زندگی خود بازگردیم. چون چنین می کنیم، تضاد به قدری است که باز از سر گرفتن زندگی به نظرمان واکنشی نامناسب با آنچه لحظه ای قبل دیده ایم جلوه می کند...!


درباره ی نگریستن / جان برجر/ مترجم: فیروزه مهاجر


[عکس: 425395_813.jpg]


چه کسی گفته انتقام را اگر به صورت گرم شده بخورید، خوشمزه است؟ ... آیا آن را به صورت نمکسود، آبپز، فریز شده، ... امتحان کرده اید؟ هرکدام دارای طعم خاص و هر کدام به اندازه ی کافی سیرکننده است. علاوه بر آن باید به این نکته هم توجه داشته باشید که بعد از یک انتظار طولانی، اشتهای انسان تحریک میشود...!


... من همیشه آرزو داشتم نقاش شوم اما از آنجایی که کشور ما شبیه گورستانی است که استعدادها در آن دفن میشون و برای جلوگیری از موفقیت انسان در زمینه ای که دوست دارد و میتواند موفق شود، سنگی جلوی پای او می اندازد، حتی فرصت امتحان خودم هم پیش نیامد.


نتوانستم وارد دانشگاه شوم. به طور تصادفی نمره هایم با نمرههای قبولی مدرسه ای مطابق شد و با سختی موفق به گرفتن دیپلم شدم. فکر میکردم زندگی، دانشجو بودن، از طرفی کار کردن، ازدواج کردن و خلاصه قاطی زندگی شدن است که یک دفعه دیدم در کشمکش زندگی غرق شده ام.


ارتباطی که با نقاشی داشتم، مختص چند کاریکاتوری شد که طی دوران دبیرستان کشیده بود. الان که برمیگردم و به عقب نگاه میکنم، چه میبینم؟ اکثر مردم برای تبدیل زندگی به یک کاریکاتور زشت، از انجام هیچ کاری کوتاهی نمیکنند، زندگی ای که میتواند شبیه یک تابلوی با مفهوم باشد...!


{جوجه تیغی نوشته صلحی دلک نویسنده اهل ترکیه است. این کتاب برنده بزرگترین جایزه ادبی سال ۱۹۹۶ ترکیه شد}


جوجه تیغی / صلحی دلک / مترجم: نسرین ضابطی میاندوآب


[عکس: 425396_946.jpg]


گفتی خیال ازدواج داری . اشکالی ندارد ، فقط گول کلمه ی مشترک را نخور ...!


... بحث درباره ی موضوع های سیاسی خیلی راحت و بی مقدمه شروع می شوند و خیلی دیر تمام یا اصلا تمامی ندارند و طرفها انگار سال هاست هم را می شناسند و بلافاصله وارد جزئیات می شوند ...!


... ایرانی ها ذهنیت بسته ای دارند ، اهل منطق نیستند ، حوصله به خرج نمی دهند که فکر کنند . وقتی به خیال خودشان عقیده ای را قبول کردند خیال می کنند ابدی است و مدام تکرارش می کنند . سواد سیاسی ندارند . نمی فهمند زمان که تغییر کرد همه چیز تغییر می کند ، هیچ چیز ابدی نیست ، هیچ اعتقادی ابدی نیست...!


... هرگز به محافل سیاسی ایرانی ها علاقه ای نشان نداده بود از شیوه ی بحث آنان بدش می آمد از بی منطقیشان،شعار پراکنی شان،عربده کشی و اوباش گریشان در موقع اختلاف عقیده و جناح بندی هایشان از نوچه گریشان و مرشد پرستیشان و در عین حال از ساده لوحیشان که از بی اطلاعیشان سرچشمه می گرفت. همه چیز به نیکی و بدی تقسیم می شد و نیکی به راحتی بدی را شکست می داد. آن هم با چند فرمول، چند کلمه و شعار سیاسی که مرشدها برایشان نسخه پیچیده بودند. انگار ورد است یا دعانوشته بر کاغذی و آنها هر دفعه تکرارش می‌کردند و به دور خودشان فوت می‌کردند تا هم از گزند چشم بد در امان باشند و هم پیروز بشوند...!


…خلاصه چرچیل بعد از تشکر و تعریف از غذا گفت که هوس کرده به جای سیـ ـگار برگش یک سیـ ـگار ایرانی از همونی که عموم می کشید بکشه، عمویم بلافاصله سیـ ـگار اشنوش رو گذاشت توی بشقاب و به چرچیل تعارف کرد. چرچیل با دو سه پک بلندی که به اشنو زد کلک سیـ ـگار رو کند. بعد گفت:سیـ ـگار بدی نیست ولی ملتی که از این جور سیـ ـگارا بکشه پیشرفت نمی کنه. بعد یواشکی در گوش عمویم گفت که در این مورد توصیه هایی به زمامدارهای ایرانی می کنه. همین شد که اشنو ویژه به بازار اومد…!


کافه نادری / رضا قیصریه / انتشارات ققنوس


[عکس: 425397_944.jpg]


من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم. به چیزهایی که فکر میکنم. خیلی ها فکر میکنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار میرود، خیلی آره نه میگوید تا بالاخره تصمیمش را میگیرد. اما همه ی آدمها خیانت میکنند بعد برایش دلیل پیدا میکنند. من هم وقتی به تهمینه خیانت کردم دنبال این توجیهات بودم. ساعتها مینشستم رو به دیوار یا از پنجره زل میزدم به محوطهی مجتمع پردیس و دنیایی را تصور میکردم که زندگی با تهمینه برآورده اش نکرده بود. دنیایی که همان موقع خلق میکردم تا توجیه کنم چرا با یکی دیگر به بستر رفته ام


خیلی وقت بود که رفته بودیم توی کوک هم. وقتی یک هفته مرخصی گرفته بودم تا جارو جنجالهای تهمینه را بخوابانم، موبایل او تنها پل ارتباطی من و میترا بود. یک دوستت دارم با اس ام اس حواله کرده بودم برای میترا است. فرستادم برای سما تا برساند به دلبرم، میترا. آخرش نوشتم شما را هم دوست دارم دوست خوب من. کرم سما افتاده بود توی جانم. نمی دانستم چه کار میکنم. وقتی تجربه ی هر کس مال خودش است و آینده به سرعت باد به حال تبدیل میشود چه کسی میداند چه کار دارد میکند؟


از نظر قانونی همه چیز تمام شده بود. عهدنامه ی ترکمن چای منعقد شده بود. فتحعلی شاه، آب دریای خزر را که چشید گفت خزر همین است؟ ما نمی خواهیم کام شیرین دوستمان را به خاطر این آب شور تلخ کنیم. و داده بود. شهر داده بود. رودخانه داده بود. غرورش را از دست داده بود. و این چنین فتحلی شاه در تاریخ ماندگار شد. گیرم به بی عرضگی است. مگر تاریخ غیر از داستان کسانی است که همیشه از دست میدهند؟ هیچکس نمیگوید تزار روس در عهدنامه روس چه عایدش شد. همه میگویند شاه قاجار خاک کشورش را داد. شاید ناخودآگاه ما این قانون تاریخ را زودتر از خودآگاهمان فهمیده بود که فکر ميکردیم - من و تهمینه - امضایمان، یکی از همان امضاهای مهم تاریخ است. امضای شکست برای بازییی که اگرچه برنده ای نداشت، اما هر کدام از ما فکر میکردیم دیگری روسیه است


مشکل اما این است که آدم نمیداند در هر لحظه کدام واکنش را دوست دارد. همراهی سما یا تظاهر میترا به دلسوزی. برای رضا که تعریف کردم گفتم فرقی نمیکند هر کدامش که باشد آدم دلش هوای آن یکی را میکند


بهار ۶۳ / مجتبا پورمحسن / نشر چشمه


[عکس: 425398_990.jpg]


دیواری از تخته برپا کرده بود. دیوار، کارخانه را از چشم‌انداز خانگی‌اش دور می‌کرد. از کارخانه بیزار بود. از ماشینی که روی آن کار می‌کرد، بیزار بود. از آهنگ چرخش ماشین که خود بر سرعت آن می‌افزود، بیزار بود. از آن همه تب‌ و تاب که برای رسیدن به پاداش کار اضافی، و در نتیجه دستیابی به آن رفاه نسبی، خانه و باغچه، به خرج داده بود، بیزار بود. از همسرش که هر روز می‌گفت: «دیشب باز رعشه داشتی، بیزار بود، آن اندازه که دیگر، زن از رعشه حرفی به میان نمی‌آورد. اما دست‌های مرد همچنان در خواب به آهنگ پرشتابِ کار می‌جنبیدند. از پزشک خود بیزار بود که می‌گفت: «باید احتیاط کنید، کار کنتراتی دیگر مناسب شما نیست.» از سرکارگر بیزار بود که می‌گفت: «کار دیگری به تو می‌دهم، کار کنتراتی دیگر برای تو مناسب نیست.» از آن همه دلسوزیِ ریاکارانه بیزار بود. نمی‌خواست پیر و از کارافتاده‌اش بخوانند. نمی‌خواست به مزد کم‌تر تن در دهد، اما روی دیگر آن دلسوزی‌ها چیزی نبود مگر مزد کم‌تر. سپس بیمار شد، پس از چهل سال کار و بیزاری، برای نخستین بار، بیماری به سراغش آمد. بستری شد و از پنجره به بیرون چشم دوخت. باغچه‌ی خود را تماشا می‌کرد، نگاهش تا پایان باغچه، تا دیوار تخته‌ای می‌رفت. آن سوی دیوار را نمی‌دید، کارخانه را نمی‌دید. فقط بهار را در باغچه‌ی خانه‌ی خود می‌دید و دیواری را که با تخته‌های لاک‌خورده برپا کرده بود. همسرش می‌گفت: «به زودی باز از خانه بیرون می‌روی، در این فصل سال همه چیز در حال شکفتن است.» اما او گفته‌ی همسر خود را باور نداشت. پس از سه هفته، رو به همسرش گفت:


«دلم گرفت. تمام مدت چشمم به باغچه است، فقط این باغچه را می‌بینم و بس، حوصله‌ام سر رفت. یکی دو تکه از تخته‌های دیوار را بردارید تا چیز تازه‌ای پیش چشمم بیاید.»


زن وحشت کرد. سراغ همسایه رفت. همسایه آمد و دو تکه از تخته‌های دیوار را برچید. بیمار از شکاف دیوار به آن‌سو چشم دوخت و بخشی از کارخانه را دید. هفته‌ای بعد باز گلایه سر داد که تنها بخشی از کارخانه را می‌بیند و این چندان سرگرمش نمی‌کند. همسایه آمد و نیمی از دیوار را برچید. بیمار با نگاهی عاشقانه محو تماشای کارخانه شد. چشم‌اندازش رقص دود بود بر فراز دودکش کارخانه، آمد و شد ماشین‌ها به درون محوطه، و سیل آدم‌ها که صبحگاهان به درون و شامگاهان به بیرون جاری می‌شد. پس از چهارده روز امر کرد باقی دیوار را هم برچینند. گلایه می‌کرد که از دیدن بخش اداری و سالن غذاخوری محروم است. همسایه آمد و خواست او را عملی کرد. با دیدن بخش اداری، سالن غذاخوری، و نمای عمومی کارخانه، چهره‌ی مرد به لبخندی شکفته شد. یکی دو روز بعد چشم از جهان فروبست...!


واپسین آرزو / کورت مارتی / برگرفته از كتاب: مجموعه‌ی نامرئی / مترجم: علي‌اصغر حداد / نشر ماهی


[عکس: 425399_324.jpg]


ضربه های سختی در زندگی بر انسان وارد می شود که هرگونه جواب و مقاومت در برابر آنها مسخره جلوه می کند و جز تسلیم چاره ای نیست. این ضربه ها شما را به حجم کامل بدبختی می رسانند. شما احساس انسانی خود را تحریک می کنید، پرحرفی می کنید، مقاله می نویسید و از حقوق افراد دفاع می کنید، ناگهان دستی سنگین و خشن بر سر شما فرود می آید و ناله و فریادتان برمی خیزد. دیگر وجود شما هیچ است. و وقتی حس می کنید دیگر چیزی نیستید و به خودتان تعلق ندارید، از میدان کنار می روید تا دیگری جای شما را بگیرد و به جای شما برد و باخت کند. آینده است که شادی یا رنج شما را تامین خواهد کرد. چه خودخواهی ابلهانه ای که آدم بخواهد همیشه نقش اول را داشته باشد. بی شرمی است که انسان بخواهد بر سرنوشت غلبه کند...!


... داستایفسکی در صف انتظار، در دست های خود که از سرما بی حس شده بودند می دمید و این پا و آن پا می کرد. غذا نفرت انگیز بود: نان و یک سوپ کلم که چند قطعه گوشت در آن شناور بود .... وقتی داستایفسکی ادعا می کرد علیه آنان که زندگی او را اینگونه تباه ساخته اند، ادعایی ندارد در گفته خود صدیق بود...!


داستایفسکی ( زندگي و نقد آثار)/ نویسنده: هانری تروایا / مترجم: حسینعلی هروی


[عکس: 425400_781.jpg]


تنها نکته مهم این است که من عادت کرده ام تو را خیلی دوست بدارم و خوشبختی چیزی است که مدت ها پیش آن را پشت سرم جا گذاشتم...!


... برای برانگیختن شدیدترین احساسات، تهی ترین واژه ها بهترین واژه ها خواهد بود...!


... راهی که ما درپیش گرفته ایم در واقع راه نیست بلکه موج شکنی است که انتهای آن آغاز دریاست و نمی تواند برای ما کاری بکند...!


... همچنان که سوسک را تماشا می کرد رفته رفته شیفته آن شد. سوسک اندک اندک بدن براقش را به وی نزدیک تر می کرد، گویی می خواست با پیشروی بی هدفش به وی بیاموزد که زمانی از دنیایی می گذری که هر لحظه در حال دگرگونی پی در پی است، تنها چیز قابل اهمیت آن است که پرتویی از زیبایی خود را به دیگران عرضه کنی...!


برف بهاری / یوکیو میشیما / مترجم: غلامحسین سالمی . سمیا صیقلی


[عکس: 425401_161.jpg]


عشق مثل آتيشه! آدمای عاقل خودشونو كنارش گرم می كنن و آدمای احمق خودشونو می سوزونن...!


... بار اول که چشمش به سارا افتاد، احساس کرد که او شخصیت برجسته و یا اندام برجسته ای دارد و در همان لحظه نتیجه گیری کرده بود که هر کدام از اینها دلیل کافی برای دل باختن به او محسوب می شود...!


... تاحالا شده یه روز کامل خودتون رو تو آینه تماشا کنید؟ این کار مهمیه که من دوست دارم امروز تنهایی انجامش بدم. لیلا و صغری خانم رختشور و بابام، وقتی شنیدن قراره امروز فقط این کار و بکنم؛ فکر کردن خل شدم، اما نخیر. من خل نیستم من یه دختر بیست ساله ام. لااقل شناسنامه ام که این طوری می گه. البته کسایی که برای بار اول منو می بینن، می گن که نباید بیشتر از نوزده سال داشته باشم و بعدش هم وقتی چند ساعتی با من صحبت می کنن نتیجه می گیرن که نباید بیشتر از پونزده سال داشته باشم. اینارو فقط بابت این می نویسم که بیست سال دیگه که آدم خیلی مهم و سرشناسی شدم، بدونم کی بودم و حالا چی شدم...!


... آیا آتش عشق در قلب تو همچنان فروزنده و ملتهب است که اگر چنین نیست شمارۀ قلبت را در نامۀ بعدی برایم بفرست تا کمی عشق به حسابش واریز کنم...!




محرمانه های رومئو و ژوليت (مجموعه داستان) / حسين يعقوبی


[عکس: 425402_749.jpg]


شرط می بندم هیچ یک از شما نمی دانید که ترکیدن چقدر درد دارد؛ اما توپ ترکیده می دانست؛ چون یک روز این بلا سرش آمد. خیلی دردناک بود. موقعی که بادِ توپ خارج می شد، درد همان طور ادامه داشت. بعد از آن، دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. توپِ ترکیده، زیر کاناپه توی ایوان افتاده بود و با خودش فکر می کرد: دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. من ترکیده ام.


چوب اسکی که گوشه ای ایستاده بود، به راکت تنیس که روی کاناپه دراز کشید ه بود، گفت: آن توپِ ترکیده را می بینی؟ دیگر به هیچ درد نمی خورد؛ چون نمی شود با آن بازی کرد.


راکت تنیس، دلش برای توپ ترکیده سوخت: راست می گویی؟ چه حیف! خیلی تأثر آور است که آدم به هیچ درد نخورد.


توپ ترکیده با شنیدن حرف های راکت تنیس، خواست آه عمیقی بکشد که یادش آمد دیگر درون او هوا وجود ندارد. مگر آدم می تواند بدون اینکه درونش هوا باشد، آه بکشد؟...!




گشایش داستان / مظفر سالاری


[عکس: 425403_923.jpg]


خاطره چه چیز عجیبی است: گاه مثل شعبده باز از كلاه, عكس هایی فوری را بیرون میكشد كه خیال میكردی تا ابد فراموششان كرده ای...!


... درواقع مگر زندگی او در سال‌های اخیر غیر از این بود؟ به نظر می‌رسید که چوب‌دستی سحرآمیز جادوگری همه‌چیز را در جای خود منجمد نگه داشته بود. قلبش آکنده از برف شده بود. اعضای بدنش یخ زده بودند. آن برف و یخ همه‌جا او را همراهی می‌کرد و پیرامون او را نیز منجمد می‌ساخت.


این جادو از چه وقت آغاز شده بود؟


با مرگ جانکارلو؟


یا خیلی قبل از آن؟


آخرین باری که او واقعا شور زندگی را حس کرده بود، کی بود؟


خاطرات، همانند نوک کوهای یخ داشتند از آب بیرون می‌زدند. قسمتی که بیرون زده بود با آفتاب روشن شده و قسمتی بسیار عظیم هم در ظلمت عمیق دریا، منجمد بر جای مانده بود...!


... روز قبل از مهمانی که قرار بود چهارشنبه روزی باشد، از صبح زود به جنب‌وجوش افتاد. می‌خواست خانه را حسابی قشنگ کند. اولین مشتری بود که برای خرید به سوپرمارکت رفت و چیزهای لازم را خرید: مواد غذایی و نوشابه‌های مختلف و چند تا هم فانوس کاغذی ساخت چین.


بعد از ظهر پشت سر هم سینی‌های پیتزاهای کوچولو را از فر بیرون می‌کشید. پس از چیزهای شور، بیسکویت‌های شیرین درست کرد؛ آخر سر هم یک کیک خامه‌ای.


قبل از آن که برود بخوابد، با ماژیک روی یک نوار پارچه‌ای که می‌خواست در درگاه خانه‌اش آویزان کند نوشت:


"خوش آمدید! زندگی در هفتاد سالگی آغاز می‌شود"...!




طوطی / سوزانا تامارو / مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 425404_366.jpg]


این نخستین ازدواج حتی کمتر از ازدواج ما طول کشید . او به من اطمینان داد که این فقط یک تمرین است تا برای نمایش نهایی آماده شوم با این حال من رفته رفته پی بردم که بر عکس تنها یک بازیگر جانشین هستم. جانشین بازیگر اصلی ... یا دربهترین حالت بازیگری که تنها چند شب در تکرار یک نمایش قدیمی شرکت می کند...!


جام شکسته/ آلن رب گری یه / مترجم: خجسته کیهان


[عکس: 425405_698.jpg]


فقط ترس می تواند زندگی را شكـست دهد...!


... تردید برای ما مفید است. همه ما باید از باغ "گتسه مین" عبور کنیم. وقتی مسیح تردید را تجربه کرد، ما هم باید آن را تجربه کنیم. وقتی مسیح شبی حزن انگیز را به دعا گذراند، وقتی از سر صلیب فریاد زد: "خدای من چرا رهایم کردی؟" پس مسماً ما هم اجازه داریم شک کنیم. اما باید از این مرحله بگذریم. انتخاب شک به عنوان فلسفه حیات مثل انتخاب عدم تحرک به عنوان وسیله نقلیه است...!


... همه ی موجودات زنده مقداری جنون در خود دارند كه آن ها را به سوی رفتارهای غريب و گاهی غير قابل توضيح می كشاند...!


... من زنی را در تورنتو میشناسم که برایم عزیز است.مادر خوانده ی من بود. او را خاله جی می نامیدم و این نام را دوست داشت و اهل کبک است. اگر چه سی سال در تورنتو زندگی کرده ,چون هنوز به فرانسه فکر می کند گاهی موقع فهمیدن انگلیسی عصبانی می شود و برای همین وقتی برای اولین بار کلمه "هیر کریشنا" را شنید درست متوجه نشد . او فکر کرد منظور "مسیحیان بدون مو" است و سالهای بسیار برای او همین بود. وقتی اشتباهش را تصحیح کردم ,به او گفتم در واقع خطا نکرده بوده, هندوها با توانایی خود برای مهرورزیدن, در واقع مسیحیان بی مو هستند, درست مثل مسلمان ها که با دیدن خدا در هر چیز, هندوهای ریشو هستند و مسیحی ها در ایمان خود به خدا, مسلمانان کلاه به سر هستند...!


*برنده جایزه من بوکر سال ۲۰۰۲


زندگی پی / يان مارتل / مترجم: گيتا گركانی


[عکس: 425406_383.jpg]


حالت ازدواج با حالت نامزدی هیچ ارتباطی ندارد. همه چیز به مراتب ساده تر می شود. وقتی انسان ازدواج کرد دیگر مجبور نیست مرتب کلمات عاشقانه تحویل دهد. اگر گاهگاهی چنین وضعی پیش بیاید، حیوانیت پادرمیانی می کند و سکوت را حاکم می سازد: بعضی اوقات هم پیش می آید که حیوانیت جنبۀ انسانی به خود بگیرد، به نحوی که به دام پیچیدگی و قلب حقایق بیفتد؛ و آن مربوط به زمانی است که انسان، در حین خم شدن به روی موهای سر زنی، سعی می کند تا جلا و درخششی به آن بدهد که فاقد آن است. انسان چشمانش را می بندد و زنی که در میان بازوان ش قرار دارد زن دیگری می شود. و بعد از عشقبازی دوباره او همان زن قبلی می شود؛ ولی تمام حق شناسی ما تقدیم او می شود، و این حق شناسی هر چقدر که تصور و تصنع غالب باشد گرم تر و صمیمانه تر نشان داده می شود. به نحوی که اگر دوباره به دنیا بیایم (طبیعت را چه دیدی، همه چیز ممکن الحصول است) حاضرم با آگوستا ازدواج کنم ولی حاضر نیستم که با او نامزد بشوم...!


... زندگی برای خود زهرهای کشنده ای دارد که در مقابل آنها زهرهای دیگری هم وجود دارد که پادزهر آنها به شمار می آیند و برای فرار از آثار کشنده اولی ها چاره ای جز چشیدن دومی ها نیست...!




وجدان زنو / ایتالو اسووو / مترجم: مرتضی کلانتریان


[عکس: 425407_676.jpg]


این پاسخ به سوال "چرا؟"ست که به شدت بر ما سنگینی می کند؛ چرا اینجا هستیم؟ چرا این طرز زندگی کردن را انتخاب کرده ایم؟ چرا خود را ناراحت کنیم؟ و جواب نومیدکننده همان عبارت مشهوری است که بر سپر عقب اتومبیل ها می چسبانند: "بی خیال"


... بر خلاف نظر بسیاری از ما، خاطره رونوشت دقیقی از تجربیات گذشته نیست، بلکه داستانی است که برای خود درباره‌ی گذشته بازگو می‌کنیم؛ حکایتی سرشار از تحریف، آرزوهای دور از ذهن و رویاهای برآورده‌نشده. هرکسی که در جلسات گردهم‌آیی هم‌دوره‌ای‌ های دبیرستانی یا دانشگاهی شرکت کرده باشد می‌داند که خاطره‌ها تا چه اندازه گزینشی و متنوع‌اند. چگونه ممکن است که اشخاص حوادثی را که با هم تجربه کرده‌اند این‌چنین متفاوت به خاطر بیاورند؟...!




زود پیر می‌شویم دیر عاقل / گوردون لیوینگستون / مترجم: مهدی قرچه‌داغی


[عکس: 425408_399.jpg]


دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
17
*****
گفتم: اما از علوم دینی همین قدر سرم می شود که شما کاتولیک ها در برابر فردی بی اعتقاد مثل من همان قدر سر سخت هستید که جهود ها در برابر مسیحی ها و مسیحی ها در مقابل کسانی که کافر هستند. من مدام از شما فقط کلماتی چون قانوت و الهیات می شنوم- و تمام اینها را هم شما در واقع به خاطر یک تکه کاغذ احمقانه که باید از طرف مقامات دولتی صادر شود مطرح می کنید.
گفتم: اسقف, لعنت بر شیطان, مسئله ای که منجر به تولید یک بچه می شود موضوعی نسبتاً بی پرده و صریح است. اما اگر دلتان بخواهد می توانیم درباره ی لک لک ها با هم حرف بزنیم, اما هر آنچه شما در موعظه هایتان در مورد این مسئله صریح زیر گوش مردم می خوانید, چیزی جز چاپلوسی و ریا نیست. شما تصور می کنید که این جریان یک کثافتکاری خلاف قانون و اخلاق است که بر خلاف طبیعت و تنها به منظور دفاع از خود در زندگی زناشویی به کار گرفته می شود و با این خیال واهی نیاز جسمی را از جنبه ی دیگر قضیه که با آن ارتباط تنگاتنگ و عمیقی دارد و پیچیده تر نیز هست, جدا می سازید. اما حتی زنی که به اجبار تن به تقاضای شوهرش می دهد و یا دائم الخمری که برای رفع نیاز نزد فاحشه ای می رود گوشت صرف نیستند, و در وجود آنها نیز چیزی وجود دارد که در ارتباط با جسم چیزی را تشکیل می دهد که شما قادر به درک چند و چون آن نیستید.
گفت: من متحیر هستم که شما چقدر راجع به این مسئله فکر کرده اید.
فریاد زدم: متعجب هستید, شما باید از سگ های بی خیالی تعجب کنید که به زنانشان به چشم مایملک قانونی خود نگاه می کنند.
از این که می‌شنوم هنوز چیزی به نام "وظیفه‌ی زناشویی" وجود دارد و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن می‌کند دلواپس می‌شوم و ترس وجودم را فرا می‌گیرد. محبت و صمیمیت را نمی‌توان با زور در مردم به وجود آورد
به اعتقاد من, عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است:«عصر فحشا» . مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند...!


عقاید یک دلقک / هاینریش بل / مترجم محمد اسماعيل زاده


[عکس: 430923_140.jpg]


مارگارت: می‌دانی احساس من شبیه به چیست، بریک؟ من تمام مدّت احساس می‌کنم مثل یک گربه روی یک شیروانی داغ ایستاده‌ام!
بریک: پس از روی شیروانی بپر، بپر. گربه‌ها از روی شیروانی می‌پرند و با چهار دست و پای‌شان به زمین می‌افتند بدون اینکه زخمی شوند.
مارگارت: اوه، بله.
بریک: این کار را بکن! به خاطر خدا این کار را بکن…
مارگارت: چه‌کار کنم؟
بریک: یک عاشق پیدا کن!


گربه روی شیروانی داغ / تنسی ویلیامز / مترجم: مرجان بخت‌مینو


[عکس: 430924_357.jpg]


آیا کتابی بی‌پدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زاده‌ی کتاب‌های دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخه‌ای از شجره‌ی پر‌شکوه تخیل ادبی آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟ و باز، آیا سنت بدون نو شدن، آفرینشی جدید، نو رستن قصه‌های دیرنده، دوام می‌یابد؟...!


آئورا / کارلوس فوئنتس /مترجم: عبدالله کوثری


[عکس: 430925_994.jpg]


از تحلیل گری سهام تا شیشه شوری ، فاصله خیلی زیادی هست.
راستشو بخواین شستن شیشه ها برام کمتر استرس داشت. اگه قرار باشه چیزی سقوط کنه خودم هستم نه قیمت سهام ...!
... مرد یخی گفت: وقتی این‌طور نگات می‌کنم، درست مثل اینه که به عمق یخ‌ها نگاه می‌کنم. می‌تونم همه‌‍‌‌‌چیز رو در مورد تو ببینم.
از او پرسیدم: می‌تونی آینده‌ام رو ببینی؟
خیلی آرام گفت: من نمی‌تونم آینده رو ببینم.اصلاً علاقه‌ای به آینده ندارم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم هیچ تصوری از آینده ندارم. برای این‌که یخ هیچ آینده‌ای نداره. تنها چیزی که یخ داره گذشته‌ایه که درون اون به دام افتاده. این‌طوریه که یخ می‌تونه همه‌چیزو حفظ کنه. اون‌قدر روشن و متمایز و واضح که انگار هنوز جریان داره. این ذات یخه...!


دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای آوریل (شامل 7 داستان کوتاه) / هاروکی موراکامی / مترجم: محمود مرادی


[عکس: 430926_220.jpg]


از زخم های كوچك است كه انسان می نالد وقتی ضربه سهمگين باشد لال می شود آدم...!


چاه بابل/ رضا قاسمی


[عکس: 430927_488.jpg]


... شهامت از آنِ آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان:
"آیا من حق اشتباه کردن دارم؟"
فقط همین چند واژه ...
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن.
شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن ...
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی ...
پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها خود. همین.
"حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها، بخش کوچکی از یک جمله، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟
چه کسی جز خودت؟


من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا / مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 430928_412.jpg]


... وقتی می خوای بدونی تو محله ی پولدارا هستی یا وسط گداها، به زباله هاشون نگاه کن. اگه نه اثری از زباله دیدی نه از سطلش بدون که اهل محل خیلی پولدارن. اگه سطل دیدی اما اثری از زباله نبود مردم پولدارن ولی نه خیلی! اگر زباله ها کنار سطل ها ریخته بود معلومه که مردن نه پولدارن نه گدا. اگر فقط زباله دیدی و اثری از سطل نبود، مردم فقیرن و اگه مردم توی زباله ها می لولیدن خیلی گدان...!


گل های معرفت (مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت / مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 430929_664.jpg]


یک بار دزدکی با هم رفتیم سینم ا و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...!


عشق روی پیاده رو (مجموعه داستان)/ مصطفی مستور


[عکس: 430930_414.jpg]


مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به "عادت آب دادن گل‌های باغچه" بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت. اما شکسته‌های جام، آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند...!


يك عاشقانه آرام / نادر ابراهيمی


[عکس: 430931_664.jpg]


... عشق همیشه تنها راه حل درست برای ادامه زندگی اجتماعی دلخواه نیست بلکه گاهی باعث نقطه مقابل آن میشود. عشق امروزه به معنی اشتیاق به تسلیم شدن در برابر معشوق جلوه میکند از همین رو کسی که خود را دراختیار دیگری قرار میدهد یا به تعبیری تسلیم میشود باید پیشاپیش منتظر ضربه های مداوم معشوق باشد.
بنابراین میتوانم بگویم عشق را از زاویه ای میشود به انتظار تعبیر کرد انتظار ضربه ای که هر لحظه ممکن است به ما اصابت کند. ضربه ها هر چه سنگین تر باشند زندگی ما به دیگران نزدیکتر، معیشتمان واقعی تر و حیاتمان حقیقی تر است در عوض فقدان آن ضربه ها باعث می شود انسان همچون بالن از هوا پر شود سبک و سبکتر گردد به پرواز درآید و از انسانها و زمینیان دور شود به انسانی غیر واقعی تبدیل شده و آزادانه به حرکت می پردازد و از همه مهمتر این که زندگی انسان بی معنا و پوچ می شود این نوع زندگی بسیار تلخ و غیر قابل تحمل است...!


بار هستی/ میلان کوندرا / مترجم: پرویز همایون پور


[عکس: 430932_758.jpg]


وقتی که رفتم، فهمیدم هیچ چیز آزاردهنده تر از اجبار روبه رو شدن با وسایل یک انسان مرده نیست. همه چیز راکد است:
این وسایل تنها در خدمت آن حیاتی معنا دارند که از آن ها استفاده می کند. وقتی آن حیات پایان یابد، چیزها تغییر می کنند، حتی اگر به همان شکل باقی مانده باشند حضور دارند و با این حال حاضر نیستند: ارواحی عینی، محکوم به بقا در جهانی که دیگر به آن تعلق ندارند.
چه فکری می شود کرد مثلا درباره ی کمد مملو از لباس هایی که در سکوت انتظار می کشند تا دوباره پوشیده شوند توسط مردی که برنخواهد گشت تا در کمد را باز کند؟ یا ریش تراش برقی که توی حمام گذاشته شده و هنوز پر از خرده های آخرین اصلاح است؟
یا یک دوجین تیوپ خالی رنگ مو که در یک چمدان سفری چرمی پنهان شده اند؟
ناگهان آشکار شدن چیزهایی که آدم میلی به دیدن شان ندارد، میل به دانستن شان ندارد. غمناک است و در عین حال به نوعی ترسناک.
چیزها به خودی خود معنایی ندارند، مثل ابزار پخت و پز تمدنی نابود شده. و با این وجود حرف هایی برای گفتن به ما دارند؛ حضورشان نه به صورت اشیا، بلکه به عنوان بقایای تفکر و خودآگاهی، و مظاهر انزوایی که انسانی به واسطه شان درباره ی خودش تصمیم می گیرد؛ که موهایش را رنگ کند، که این پیراهن را بپوشد یا آن یکی را، که زندگی کند، که بمیرد. و بیهودگی همه ی وقتی مرگ از راه می رسد...!


اختراع انزوا / پُل اُستر / مترجم: بابک تبرایی


[عکس: 430933_416.jpg]


مهم نيست جزء كدام گروه باشی، هميشه توی آن يكی بيشتر خوش می گذرد.


عوارض جانبی ۱/ وودی آلن / مترجم: لادن نژاد حسينی


[عکس: 430934_421.jpg]


... در حسرتِ زندگیِ دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه می‌کنی، زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد، اما زندگیِ خودمان که از درون نگاهش می‌کنیم، همه‌اش تکه‌تکه و پاره‌پاره به نظر می‌آید. هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت می‌دویم...!


یادداشت‌ها (جلدِ دوم) / آلبر کامو / مترجم: خشایار دیهیمی


[عکس: 430935_576.jpg]


... از اصول معتبر زندگی لنی این بود که هر وقت با چیزی مخالف بود بگوید موافقم. چون کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز میکنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ میگفت حماقت بزرگ ترین نیروی روحانی تمامِ تاریخ بشر است. میگفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته ست...!


خداحافظ گاری کوپر / رومن گاری / مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 430936_933.jpg]


توی دنیا دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده.
اگر نمیخواهی جزو چاپیده ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می کنه و از زندگی عقب می اندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافیست، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟
حساب مهمه! باید هر چه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر روزنامه را توانستی بخوانی بسه. باید کاسبی یاد بگیری. با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر. از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه.
هر وقت ازین در بیرونت انداختند، از در دیگر با لیخند وارد بشو.
فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی سواد. چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد تا کار بهتر درست بشه ........ نان را به نرخ روز بايد خورد.
سعی كن با مقامات عاليه مربوط بشی، با هركس و هر عقيده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی.
من می خواهم که تو مرد زندگی بار بیایی و محتاج خلق نشی. كتاب و درس و اينها دوتا پول نمی ارزه! خيال كن تو سر گردن ه داری زندگی مي‌كنی: اگر غفلت كردی تو را می چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی و چندتا كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه. آسوده باش! من همه ی این وزرا و وکلا را درس میدم. چیزیکه مهمه باید نشان داد که دزد زبر دستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگه ی آنهایی و سازش می کنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند. ما توی سرگردن ه داریم زندگی میکنیم...!


حاجی آقا / صادق هدايت / سال انتشار ۱۳۴۴


[عکس: 430937_445.jpg]

دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
18




*****
- دختر گفت: تو آدم خوبی هستی. ولی در زندگی "خوب بودن" به هیچ دردی نمیخورد.
- مگر خود ِ تو خوب نیستی؟
- من؟ نه اصلا. با همین سن فهمیده ام که مردم وقتی میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه است، میگویند "چه آدم ِ خوبی است"
- جولیو پرسید : مثلا آیا عموجان ِ تو آدم خوبی نیست؟
- به نظر تو اگر آدم خوبی بود به آن مقام بالا میرسید؟
برای رسیدن به آن بالاها باید خشن بود، بد بود.


عروسک فرنگی / آلبا دسس پدس / مترجم: بهمن فرزانه


[عکس: 437226_841.jpg]


... تراژدی این نیست که تنها باشی، بلکه این است که نتوانی تنها باشی...!


یادداشت‌ها (جلد سوم) / آلبر کامو / مترجم: خشایار دیهمی


[عکس: 437227_466.jpg]


يك روز، زندگی هست. مردی مثلاً، در سلامت كامل، نه حتي پير: بی هيچ سابقه يی از بيماری. همه چيز همان طور است كه بود، همان طور كه خواهد بود. هر روزش را مي گذراند، سرش به كار خودش است و رويايش منحصر به همان زندگی است كه پيش رو دارد و بعد ناگهان مرگ از راه می رسد...!


اختراع انزوا / پُل اُستر / مترجم: بابک تبرایی


[عکس: 437228_188.jpg]


عشق میان انسان و حیوان، عشقی ناب است، عشقی بدون کشمکش و مجادله، بدون صحنه های دلخراش و بدون تغییر و تحول. "کارنین" در کنار ترزا و توما محیط زندگی خود را بر اساس تکرار تنظیم می کرد و از آنها نیز همین انتظار را داشت. اگر "کارنین" به جای یک سگ، یک انسان بود، مسلماً از مدت ها قبل به ترزا گفته بود: "گوش کن، از اینکه هر روز نان روغنی را به دهان بگیرم خسته شده ام، نمی توانی چیز تازه ای برای من پیدا کنی؟”
تمامی محکومیت انسان در این جمله نهفته است. زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد، چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است...!




بار هستی/ میلان کوندرا / مترجم: پرویز همایون پور


[عکس: 437229_883.jpg]


خدای عزیز !
امروز صد سالم است. کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیه ی عجیبی است.
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند. خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال می کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می گذارد. به طوری که می شود گفت حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند. آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم. آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحه ی ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد. اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند....!


گل های معرفت (مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت / مترجم: سروش حبیبی


[عکس: 437230_111.jpg]


بايد يك بار به خاطر همه چيز گريه كرد. آن قدر كه اشك ها خشك شوند،بايد اين تن اندوهگين را چلاند و بعد دفتر زندگي را ورق زد. به چيز ديگري فكر كرد. بايد پاها را حركت داد و همه چيز را از نو شروع كرد...!


من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا / مترجم: الهام دارچینیان


[عکس: 437231_412.jpg]


هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر می شوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج می شوند تا به سر کارشان برسند . راستی چرا این دو گروه از مردم محل های کارشان را با یکدگیر عوض نمی کنند ؟ صف های طویل اتومبیل ها و راه بندان های ناشی از آن در ساعت های پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است . اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند می توان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیت های پلیس های راهنمایی بر سر چهار راه ها اجتناب کرد : آنگاه خیابان ها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که می توان بر سر تقاطع ها نشست و منچ بازی کرد...!


عقاید یک دلقک / هاینریش بل / مترجم محمد اسماعيل زاده


[عکس: 437232_892.jpg]


وقایعی هستند که فقط چون ما از انها می ترسیم اتفاق می افتند. اگر ترس ما انها را احضار نمی کرد، تو هم قبول داری دیگر که برای همیشه نهفته می ماندند. یقینا تخیل ماست که اتم های احتمال را فعال و ان ها را گویی از عالم رویا بیدار می کند...!


خویشاوندان دور / کارلوس فوئنتس / مترجم: مصطفی مفیدی


[عکس: 437233_211.jpg]


من هرگز عشق واقعی‌ را نشناختم. آيا با ما همدردی‌ ميكرد؟ آيا ميدانست اين چه حســـــــــی‌ است؟
اكثر مردم ميدانند. آدم دائم حس می‌کند توی این دنیا تنهاست و بقیه با هم لیلی و مجنون‌اند، اما واقعا این‌طور نیست. عموما آدم‌ها خیلی همدیگر را دوست ندارند. در مورد دوستان هم همین‌طور است. گاهی وقت‌ها توی رختخواب دراز می‌کشم و سعی می‌کنم بفهمم واقعا کدام دوستانم برایم اهمیت دارند و همیشه هم به یک نتیجه می‌رسم: هیچ‌کدام. همیشه فکر می‌کردم دوستان فعلی‌ام یک‌جور دست‌گرمی‌اند و سر و کله‌ دوست‌های واقعی بعدا پیدا می‌شود. اما نـه. همین‌ها دوستان واقعی‌ام هستند...!


... اکثر مردم دوست دارند با آدم‌هایی که هم قد و اندازهٔ خودشان باشند دوست شوند، چون این طوری گرد‌نشان اذیت نمی‌شود. البته اگر بحث عشق و عاشقی در میان باشد موضوع فرق می‌کند چون در آن حالت، تفاوت سایز خیلی هم به نظر طرفین جذاب می‌رسد. معنی‌اش این است: "من همه جوره با تو کنار می‌آیم"...!


... همهٔ ما فکر می‌کنیم فقط دنبال عشق رمانتیک هستیم اما چیزی که باعث می‌شود زندگیمان را بالاخره یک جوری ادامه بدهیم این است که هر جور عشقی را می‌پذیریم و از آن انرژی می‌گیریم...!






هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست/ میراندا جولای / مترجم: فرزانه سالمی


[عکس: 437234_826.jpg]


داستانها هرگز به پایان نمیرسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع میکند. کلا همه اش همین است...!


... شاید صرفا زیادی نگران همه چیز بودم. شاید مدام می خواستم از مخاطره ی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطه ی رابطه ی عاشقانه پرهیز کنم. دیگر نمی دانم. قدیم می دانستم اما خیلی پیش دانسته هایم را فراموش کردم. آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد...!






نغمه ی غمگین / جی.دی.سلینجر / مترجم: امیر امجد . بابک تبرایی


[عکس: 437235_772.jpg]


اگر به اين مي انديشی كه ديگران چگونه به تو می انديشند يا از ديگران می ترسی يا به خودت باور نداری ...!


... کلمات فقط ساده ترین ابزارهای رفع نیاز انسان هستند و در انتقال آنچه در ذهن داریم معصوم ترین موجوداتند از ناتوانی.
به این ترتیب دنیا مجموعه پیچیده ای است از گره خوردگی سوء تفاهم ها. ناتوانی معصومانه کلمات یک سوی این رابطه مجهول است، سوی دیگر رابطه، بد فهمی و سوء درک همان چیزی است که ناقص و الزاما نا تمام بیان شده است. اکنون بنگر که از میان دو چیز ناقص چه حاصل می شود و آن را با تصاعدی به نسبت تمام گوش و زبان های عالم اندازه بگیر و ضرب کن در سوءنیت و بد گمانی سرشتی هر ذهن به سبب ترس فطری انسان از حس احتمالی خطری که از وجوه گوناگون، هستی اش را تهدید می کند؛ و تصورش را بکن در چه بهشتی به سر می بریم...!


... شر هميشه نهفته است. شر هميشه در كمين است و ساده لوح ترين ها غالبا ماشه را مي فشار ند...!


... نفرین او این بود که کمتر می توانست در حال زندگی کند...!




روزگار سپری شده مردم سالخورده (۳ جلدی) / محمود دولت آبادی


[عکس: 437236_737.jpg]


آیا خنده واگیر دارد؟


خانم د. که در خیابان پرل شمالی در دهکده‌ی فرنکلین رانندگی می‌کرد، ناگهان از همه طرف صدای خنده شنید؛ موجی از پولک‌های طلایی خنده، مثل سکه در هوا پخش شد؛ این صدا، به‌طور کاملاً محسوسی در قسمت عقب ماشین بلندتر بود، او متوجه شد که خودش هم دارد لبخند می‌زند، انگار خود را به اجبار در آستانه‌ی خنده‌ای غیرارادی قرار داده بود؛ چون برای قلب، روحیه و خاصیت سرزندگیِ ذاتی وجود ندارد که بدانیم در چه زمانی صدای خنده می‌شنویم؟ حتی، شاید به طور خاصی خنده‌ی غریبه‌ها را؟ حتی خنده‌ای غیرمنتظره، غیرقابل توجیه و مرموز؟
هرچند، خانم د. متوجه شد که خنده‌ی دور و بَرِ او به هیچ‌وجه مرموز نیست، دست کم منشأ آن به هیچ‌وجه مرموز نبود؛ چون بی‌تردید آخرین باری که سوار ماشین شد، فراموش کرده رادیو را خاموش کند و صدای خنده از بلندگوهای رادیو به گوش می‌رسید که قوی‌ترین آن در قسمت عقب این مرسدس بود.


این آدم‌های رادیویی مرموز به چه چیزی می‌خندیدند؟


خنده‌ی مردها - و اینجا و آنجا تک‌صدایِ خنده‌ی جیغ‌مانند یک زن؟! - آبشارْگونه‌ای لذت‌بخش، مانند صدای تلنگر به قندیل‌ها؟


با اینکه خانم د. این بار به‌تنهایی می‌خندید، آدمی جدی بود، با دلواپسی‌های فراوان – که البته بیش‌ترشان خصوصی و پنهانی بودند و نمی‌شد حتی آنها را با آقای د. در میان گذاشت – او رادیو را خاموش کرد، چون سکوت را بیش‌تر دوست داشت.


همین...!


خوب شد شناختمت و داستان‌های دیگر /جویس کرول اوتس / انتخاب و ترجمه: فریده اشرفی


[عکس: 437241_161.jpg]


کسی که بخواهد بی‌عدالتی‌های ارتباط را بپذیرد، کسی که همچنان با ملایمت، مهربانانه، بدون آن که پاسخی بشنود، سخن بگوید به مهارتی عظیم نیاز دارد...!


سخن عاشق (گزيده گويه ها)/ رولان بارت / مترجم: پیام یزدانجو


[عکس: 437238_173.jpg]


آنها می‌خواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما می‌گویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش می‌کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی‌ تر می‌شود...!




آئورا / کارلوس فوئنتس / مترجم: عبدالله کوثری


[عکس: 437239_839.jpg]


کاش می شد از این بیماری لاعلاج "کسی بودن" شفا یافت. و برای زمانی کوتاه به چشم نیامد. و یا نیاز به این رویت نداشت. نیاز به انعکاس، به انتشار، به انتشار خود...!


... انگار نه انگار که باید نشست و کمربندها را بست و به چراغ قرمز و علامت خطر توجه کرد. بیشترین ها اهل توکل اند و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند. آنچه باید بشود خواهد شد. دستورات ایمنی چیزی را عوض نمی کند...!




جایی دیگر (مجموعه ای از شش داستان) / گلی ترقی


شش داستان شامل : بازی نا تمام / اناربانو و پسرهایش / سفر بزرگ امینه / درخت گلابی / بزرگ بانوی روح من / جایی دیگر
*فیلم "درخت گلابی” به کاگردانی مهرجویی اقتباسی است از داستان درخت گلابی گلی ترقی


[عکس: 437240_175.jpg]
16.



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
*****
وقتی کودکی خواندن را می‌آموزد و با میل مطالعه می‌کند، دنیایی جدید را کشف و فتح می‌کند، قلمرو حروف را.
مطالعه، سرزمینی اسرارآمیز و بی‌انتها از کره‌ی خاکی ماست. سیاهی حروف، اشیا را، انسان‌ها را، ارواح و خدایانی را به وجودمی‌آورد که در غیر این صورت انسان قادر به دیدن آن‌ها نیست. کسی که قادر به خواندن نیست، فقط چیزهایی را می‌بیند که در مقابل بینی او ایستاده: پدر را، رنگ در را، چراغ‌های خیابان را، دوچرخه را، دسته‌ی گل را و شاید از پنجره، برج کلیسا را. کسی که قادر به خواندن است، روی کتاب خم می‌شود و با یک نگاه قله‌ی کلیمانجارو و یا کارل کبیر یا هکل بریفین در جنگل‌های می‌سی‌سی‌پی یا زئوس از اساطیر یونانی را به‌صورت گاومیشی وحشی که بر دوش آن غروب‌های زیبا می‌تازد، می‌بیند. کسی که می‌تواند بخواند دارای دو چشم دیگر است و باید مواظب باشد که به دو چشم اولش صدمه نزند....!


وقتی پسر بچه بودم / اریش کِستنر / مترجم: ساعد آذری

[عکس: 443035_954.jpg]

نیامده ام که اذیتت کنم. نیامده ام دادت را در بیاورم تا اشک هر دومان در بیاید. نیامده ام زخم های خیس را کیسه بکشم ... همیشه همین طور است. یکی می رود، یکی می آید. از تو چه پنهان، وقتی کسی دیوانه می شود حتما چیزی را فهمیده که دیگران نمی دانند، زخمی کاری یا دردی کشنده. وقتی کسی می میرد، قلبی است که زیر گٍل کشیده می شود، با همه ی آرزوها، حسرت ها، عشق ها و ناکامی ها ...! آمده ام تا به تو بگویم چقدر زندگی را می ستایم. میدانم خنده ات می گیرد. می گویی ببین چه کسی دارد از ستایش زندگی حرف می زند. منه به قول تو آدم مزخرفٍ نا آرامٍ بی قرار ...!
یک معترض تمام عیار

... دارم عق می‌زنم، آن‌قدر که همه‌ی زرداب‌های معده‌ام بالا می آید و می‌ریزد روی برف سفید. چند نفر لنگ‌لنگان حمله می‌کنند، می‌آیند با ولع تمام برف و زرداب را می‌خورند. بوی ترشی در دماغم پیچیده. نمی‌دانم این‌جا کجاست.
پیرزنی کنار دیوار نشسته … از خیرگی نگاهش بند دلم پاره می‌شود. جلو می‌روم و با ترس می‌پرسم:
«این‌جا دیگر کدام جهنم‌دره‌ای است؟»
می‌گوید: «اشتباه نکن. تا جهنم هنوز مانده»
دستمالی چرک از لای سینه ‌های پلاسیده‌اش که زخم جذام دارد بیرون می‌کشد و دماغش را می‌گیرد. وقتی دستمال را پرت می‌کند، بینی‌اش لای دستمال جا مانده.
بی‌اعتنا دست می‌کشد به دو حفره‌ی خالی که چند کرم کوچک رویش پیچ و تاب می‌خورند. پیرزن یکی از کرم‌ها را از روی حفره‌ی خالی صورتش برمی‌دارد و می‌گذارد در دهانش و شروع می‌کند به جویدن.
می‌گوید: «این‌جا عالم برزخ است و تو مرده‌ای»
خشکم می زند. با وحشت می‌گویم: «نه! من هنوز زنده‌ام. حرف می زنم. سیـ ـگار می‌کشم»
می‌گوید: «عالم برزخ، عالم رؤیاست. به هرچه فکر کنی همان را می‌بینی. فکرت سیاه است. مثل من؛ مثل همه‌ی این‌ها …»!


چهارشنبه ی دیوانه (مجموعه داستان) / الهام کاغذچی / نشر چشمه

[عکس: 443036_734.jpg]

خوشا به حال کسانی که خون و خردشان چنان درست به هم پیوند خورده اند که دیگر چون نی نیستند که سر انگشتان بخت, هر نوایی را که بخواهد از ایشان بیرون بکشد...!

... نیت در آدمی بنده حافظه است؛ در شور و التهاب می زاید، اما تاب زندگی کمتر دارد. درست مانند میوه نارس که سخت به درخت چسبیده است، اما پس از آن که رسید، بی آن که تکانش دهد می افتد...!

... گورکن نخستین: آن کیست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن دوم: آن که چوب دار می سازد. برای این که هزار نفر هم که بالایش بروند، باز سرپاست.
گورکن نخستین: راستش، از عقل و هوشت خوشم آمد. چوبه دار خوب است، ولی برای که خوب است؟ برای آنهایی که کار بد می کنند. اما تو هم می گویی چوبه دار محکم تر از کلیسا بنا شده کار بدی می کنی، و چوبه دار می تواند برای خودت باشد. برگردیم به سوال خودمان. بگو.
گورکن دوم: آن کی هست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن نخستین: بله، بگو و جانت را خلاص کن.
گورکن دوم: به خدا، نمی دانم چه بگویم.
گورکن نخستین: دیگر به مغزت فشار نیار. خر وامانده را هر قدربزنی باز تندتر نمی رود. دفعه دیگر که این را ازت پرسیدند، بگو:«گورکن»، خانه هایی که او می سازد تا روز قیامت برجاست...!


هملت / ویلیام شکسپیر / مترجم: م. ا. به آذین

[عکس: 443037_288.jpg]

برای همین چیزها بود که می‌باید رد درد را در جایی دیگر می‌زدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش می‌رفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمی‌زند. گاهی هم ساکن اشیاء می‌گردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل می‌کند و بر صفحات کاغذ می‌نویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفه‌ی کاغذ زندگی می‌کرد و من با کلمات، حضورش را کشف می‌کردم...!

... کلام ماهیتی شبیه به آتش دارد که می‌تواند در دست باطل قرار گیرد تا آن‌ها آن را وارونه به کار گیرند...!

... چون خداوند حی «نار سموم» را که از آتش بدون دود و حرارت بود به وجود آورد و از آن جان را بیافرید که « مارج» نام او بود و جفتی برای او خلق فرمود به نام «مارجه» و از ایشان ابودجانه به دنیا آمد که با زنی به نام «لهیا» تزویج نمود تا همچنان که آدم ابوالبشر ارض را از نسل خود می پراکند او هم ارض را با ذریات خود به عدد ذریات آدم ابوالبشر پرجمعیت سازد و همان طور که « ام البشر» هابیل و قابیل را به دنیا آورد لهیا جفت ابودجانه هم در یک شکم «بلقیس» و «طونه» و در شکم دیگر «فقطس» و «فقطسه» را به دنیا آورد و از آنها به عدد نسل آدم ابوالبشر ذریات ابودجانه ازدیاد گشت تا که بر ارض با آدمیان محشور باشند. بنابر همین واقعه بود که به عدد هر بنی آدم یک بنی دجانه به دنیا درآمد تا همزاد وی باشد با وی بخوابد و بیدار شود تا چون شرری به شکل صدایی در گلوگاه یا که نگاهی در چشمان بنی آدم لانه کند. یا که به عین کلمات شعر یا وجیزه ای ساکن صفحات رسالات گردن د تا که همچنان که روح در ذریات متکثر می گردد کلمات نیز متکثر گردن د و همان طور که سیالیت اندام آنها ساکن اندام ابوالبشر می شوند در گفتگوی آنها جاری باشند تا همچنان که لشکریان ابودجانه اسیران را بندی ریسمانهای خود می گردانند کلمات رسالات نیز بر پی های اسیران خود بپیچند و تا ابدالاباد به هر هنگام این ذریات ابودجانه می باشند که در جمع یا که خلوت - حضر یا سفر - رکوع یا که سجود همزاد آدم ابوالبشر باشد...!


برگزیده ی بنیاد گلشیری به عنوان بهترین رمان مطلق سال 1382

رود راوی / ابوتراب خسروی

[عکس: 443038_803.jpg]

زندگی ما چیه؟ یا داریم به گذشته نگاه می کنیم یا نگران آینده ایم و زندگی‌مون تو این خلاصه شده. همین. پس زمان حال چی؟ ما واقعا از چی می‌ترسیم؟ از نبودن می‌ترسیم؟ دیگه از چی؟ این که بانک ورشکسته بشه. مریض می‌شم. زنم تو یه هواپیما در حال پرواز می‌میره. بورس سهام ورشکست می‌شه. خونه مسکونیم می‌سوزه. کدوم یکی از این اتفاقات می‌افته؟ هیچ کدوم. ولی ما به هر حال نگرانیم. معنی‌اش اینه که احساس امنیت نمی‌کنیم. چه جوری می‌تونم احساس امنیت کنم؟ باید ثروت بی‌حسابی جمع کنم؟ نه. و ثروت بی‌حساب یعنی چی؟ این جوری فکر کردن یه نوع مریضیه. تله اس. حد و حسابی وجود نداره. فقط طمع وجود داره...!

... به اسم روی تخته نگاه نکن. به خود من نگاه کن. من شلی لوین. یا به هر کسی. از آدم‌های دفتر خیابون وسترن بپرس. از گتز توی هومستد بپرس. برو از جری گراف بپرس. تو که می دونی من کی‌ام. من واقعا به یه فرصت خوب احتیاج دارم ... من از دور خارج شدم، چون تو به من اسامی افتضاح می‌دی جان! جان! ببین. فقط. فقط اسم یه مشتری پولدار به من بده. محض امتحان. باشه؟ فقط محض امتحان...!

... در دنیای پول و سرمایه، برای آنهایی که قدرت دارند، غیراخلاقی رفتار کردن مشروع تلقی می‌شود. تاثیر چنین محیطی بر آن فرد کوچک کم درآمد این است که به سوی جنایت و کارهای خلاف کشیده شود. و جنایت‌های کوچک تنبیه می‌شوند، در حالی که جنایت‌های بزرگ اصلا مورد پرسش قرار نمی‌گیرند. اگر کسی بخواهد برای نفع شخصی خودش محله‌ی منهتن را نابود کند لقب بزرگمرد را به او می‌دهند ... بدبختی یک نفر برای دیگری فرصت ترقی است. این اساس زندگی اقتصادی ماست. این بر روحیه فرد نیز تاثیر می‌گذارد و بین مردم اختلاف می‌اندازد. آدم حس می‌کند خودش تنها در صورت بدبختی دیگری موفق می‌شود. هر چه من بیشتر داشته باشم، تو باید کم تر داشته باشی...!


گلن گری گلن راس / دیوید مامت / مترجم: امید روشن ضمیر

[عکس: 443039_974.jpg]

چه قدر دلمان می خواست قهرمان باشیم. او هم خیلی دلش می خواست قهرمان باشد اما بعد از شنیدن حرف های خورخه مائورا متوجه شد که قهرمان بازی پروژه نیست که بتوان با خواستن به آن رسید بلکه پاسخ به شرایطی پیش بینی نشده اما قابل تصور است...!

لائورادیاس / کارلوس فوئنتس / مترجم: اسدالله امرایی

[عکس: 443040_510.jpg]

چیزی هست بین خشکی و سردی، و چاپلوسی و بادمجان دور قاب چینی، و آن سخن مهر آمیزی است که کسی را شاد می کند...!

... سر و کله زدن با فلان راننده و شاگرد راننده اتوبوس و فلان مستخدم شیره‌ای یا فلان کارمند از زیر کار در رویِ فلان وزارت خانه سودی ندارد. خشم و کینه‌ات را یکجا جمع کن و از آن بمبی بساز و با آن «ستمگری» را منفجر کن...!

... من اگر ده تومان داشته باشم، همه آن را برای دوستم خرج می کنم. اگر صد تومان داشته باشم، حاضرم پنجاه تومانش را برای او خرج کنم. اگر هزار تومان داشته باشم، صدتومانش را برای او خرج می کنم. اگر ده هزار تومان داشته باشم، دویست تومان خرج می کنم. و اگر صدهزار تومان داشته باشم، شاید حاضر شوم پانصد تومان برای او خرج کنم. چرا اینطور است؟...!

... وقتی حرف می زنیم، بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را.کسی که قانع شده باشد،کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند...!

... بشر موجودی منطقی نیست. موجودی است منطق تراش. به هر کار دست زد و به هر چه عادت کرد، سعی می کند برای آن دلیلی بتراشد و عذر و بهانه ای بیاورد...!

... ما ایرانی ها وقتی به مشکلی بر می خوریم، آسان ترین راه را انتخاب می کنیم. وقتی سر دو راهی ناگزیری قرار می گیریم راه سومی می سازیم که نه آن است ونه این . راهی که بعداً اشکالات زیادی برایمان به بار خواهد آورد. زیرا این راه آسان را با زیر پا گذاشتن "اصول" پیدا کرده ایم. آنچه ما "زرنگی" می نامیم در حقیقت بی انظباطی مطلق است، نادیده گرفتن اصول است...!


یادداشتهای شهر شلوغ / فریدون تنکابنی

[عکس: 443041_218.jpg]

فقط پدر من این‌طوری نیست؛ اصلاً این یک خصلت عمومی است؛ البته در پیرها بیش‌تر. می‌نشینند و ساعت‌ها از رستم و فریدون و داریوش و نادر می‌گویند. بعد هم افسوس می‌خورند که چه بوده‌ایم و چه شده‌ایم. خنده‌دار است اگر آن‌طوری بوده که می‌گویند، آن سرزمین پیشرفته که همۀ دنیا پیشرفتش را مدیون آن است، آن قهرمانان و سپاه را هم داشته، پادشاهانش هم همه عادل و دادگر و فرزانه بوده‌اند، چطور رسیده است به این‌جا؟ چطور هرکس دلش خواسته به این سرزمین تاخته و دست پر برگشته یا تا مدت‌ها مانده و چپاولش را ادامه داده. از اسکندر بگیرید تا مغول‌ها و عرب‌ها و حتی افغان‌ها...!

... خودش، مثل بیشتر آدم‌ها یک پا دیکتاتور بود و باز دشمن دیکتاتور‌ها بود. دشمنی‌اش هم مثل باقی مردم دشمنی عمومی بود و نه خصوصی. کینه‌ای همگانی بود، از آن کینه‌ها که به انزوا ختم می‌شود و نه به بخشش یا انتقام. نمی‌گفت: «باید نابودشان کرد» یا «باید بخشیدشان»، می‌گفت: «حذر کن، پسر!»...!

*برنده جایزه بهترین رمان سال در ششمین دوره مهرگان ادب
*برنده بهترین رمان سال در پنجمین دوره جایزه هوشمگ گلشیری

آبی‌تر از گناه / محمد حسینی

[عکس: 443042_523.jpg]

خدمت سرور مهرگستر خودم آقاميرزا جعفر.
ای مخدوم عزيز من! از آن التفات و توجه كه هميشه نسبت به اين خادم باركش و ارادت‌كيش بردبار خود داشتيد، ممنونم!
ليكن به نوع ما كه جماعت خران هستيم به‌ طور حقارت نظر فرموده، حيوان بیشعور و از شعار تربيت دور تصور میكرديد. برای اينكه جنابعالی را به درستی از عالم و روزگار خران آگاهی باشد، لازم ديدم اين رساله را ترتيب نموده به حضور عالی تقديم كنم.
موضوع اين لايحه سرگذشت و وقايع زندگی اين مخلص باركش است. بعد از مطالعه به جنابعالی معلوم خواهد شد كه ما نره‌خران و ماده‌كران و كره‌خران چگونه طرف صدمه و زحمت غيرمنصفانه نوع بشر و همجنسان جنابعالی هستيم. همچنين خواهيد دانست كه ما طايفه درازگوشان را از مقامات صورت و معنی چه بهره‌ها، و در ذوق و ادراك چه رتبه‌هاست. ضمنا بر خاطر دقيق جنابعالی معلوم خواهد شد كه در روزگار جوانی، چنانكه افتد و دانی، چگونه اين حقير مستمند هواپرست و زبردست بوده، از شرارت نفس و متابعت هوس چه بدبختی و نكبت ديدم. لاجرم به سرانگشت تقدير گوشمالها گرفتم و به صراط مستقيم هدايت شدم ...!

... شما متولد شدید در کذب، نمو کردید در کذب، زندگی می کنید در کذب، چگونه ترک عادت می توانید؟ «کذب» طبیعت ثانوی برای شما شده است ... اگر در میان شما کسی به راستی حرکت کند و مخالف طبیعت ثانوی رفتار نماید، به خطا رفته است ... غافل از این معنی که شما به خلاف ما (خران)، محتاج ابنای خودید و تا پا به عالم تمدن و تعاون نگذاشته اید، ذلیل تر و بدبخت ترین جانورانید...!


خرنامه / نوشته: محمدحسن خان اعتمادالسلطنه / به كوشش: علی دهباشی

[عکس: 443043_416.jpg]

... وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت می‌پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی‌کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می‌سوزد و تو دلت می‌خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی‌دهد. سکوت دربارۀ یک مسئله فقط آن‌را بزرگ‌تر می‌کند، رشد می‌دهد و همه چیز را می‌پوشاند...!

... حیوان انسان‌نما دیوی است که می‌میرد. اگر پول داشته‌باشد، می‌خرد، می‌خرد و می‌خرد. فکر می‌کنم به این دلیل هر چیزی را می‌خرد که در ته مغزش دیوانه‌وار امید دارد که یکی از آن‌ها زندگی جاودانه به او ببخشد. چیزی که هرگز اتفاق نمی‌افتد...!

... در تمام زندگی مثل یک مشت گره‌کرده بودم. کوبیدن، خرد شدن، در هم‌شکستن! اما حالا این دست‌های مشت‌شده را باز می‌کنم و چیزهای بهتری را با آن لمس می‌کنم...!

گربه روی شیروانی داغ / تنسی ویلیامز / منبع: ویکی گفتاورد

[عکس: 443044_454.jpg]

آدم درختهايی را می بيند كه بلنداند، راستند، انبوه‌اند، شاخه‌های كشيده و بلند دارند و برگهای فراوان! ‌درختهايی را می بيند كه كم رشداند، ‌گره‌دار و كج و كوله‌اند، ‌ظاهرشان توی ذوق می زند! مگر جنگل برای خاطر اين جور درختها زندگی را به خودش حرام می كند؟...!

پابرهنه ها / زاهاریا استانکو / مترجم: احمد شاملو

[عکس: 443045_367.jpg]

با کسانی که حرمت بازی را نگه نمی‌دارند، بهترین رفتار بازی نکردن است...!

...امشب باید جانم را شست و شو دهم. باید تمام این کثافتهای چسبیده بر روح و ذهنم را بشویم و پاکیزه شوم. تا صبح فرصت دارم.

به کدام چشمه روی بیاورم؟ کدام جویبار؟ کدام رود مرا پاکیزه می تواند کرد؟ باید پی دریاچه ای بگردم. دریا کدام سمت است؟ چگونه می توانم به اقیانوس برسم؟
تمام آبهای جهان را فرامی خوانم. خود را به دریا می زنم. دریا آنقدر بزرگ است، آنقدر آب دارد که هرگز آلوده نخواهد شد.
ای ابرهای بارور تیره، بر من ببارید!
آسمان ابرهایش را گرد خواهد آورد و همه را بالای سر من توده خواهد کرد. برق خواهد جهید و رعد خواهد غرید. رگبار، تندترین رگبارها، خواهد بارید...!

... من انگار به ریاضت نیازمندم. خلوت خواهم گزید. مهر خاموشی بر لب خواهم زد. در کنج عزلت خواهم نشست، به مراقبه، به اندیشیدن... (اینها همه در ذهنم می گذرد. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ اگر هم ممکن باشد، اگر بشود، چه فایده؟...)
چراغها را خاموش کرده ام. تنها صدای تیک تاک ساعت است که خاموشی و سکوت شب را می شکند. زمان جاری ست. شب به سوی صبح می رود. وقت می گذرد و من از این گذشتن شادمانم. صبح خواهد شد. خورشید طلوع خواهد کرد. روز دیگری آغاز می شود. روز با شما آغاز می شود. خورشید همراه شما طلوع خواهد کرد. شما طلوع می کنید. روز می شوید. شب تیره مرا روشن می کنید. من شما را نفس می کشم. پاک خواهم شد...!

... باید از شما پوزش بخواهم. با بیان آلودگیها و پلشتیها نمی بایست خاطر درخشان و شفافتان را مکدر می کردم. اما شما بهتر از هرکس می دانید که ناگزیر بودم. این ناگزیری از سر ضعف بود. من آدم ضعیفی نیستم، اما هرگاه با پلیدی روبرو می شوم، هرگاه نامردمی می بینم، فرومی ریزم. نیاز داشتم با کسی درد دل کنم و متاسفانه یا خوشبختانه، جز شما سنگ صبوری ندارم. بیش از این چه بگویم؟ از شما که این همه به من نزدیکید، نباید عذرخواهی کنم...

باری، گذشت. می گذرد. خواهد گذشت. اما آینه جان هر بار زنگار می بندد، از شفافیت می افتد؛ طوری که هرچه آن را بشوییم، مثل اول نخواهد شد. و این مایه افسوس است...!


با دُر در صدف / ناصر زراعتی / انتشارات نیلوفر

[عکس: 443046_971.jpg]

... پايان هر چيزی يعنی مرگ و مرگ چيزی است كه تا كسی آن را تجربه نكند، نمیفهمد و وقتی تجربه كرد، تجربه‌اش برای خودش و ديگران فايده‌ای ندارد.
پدر من مرگ را به بدترين شكلش تجربه كرد. روی نرده‌های سالن فوتسال نشسته بود كه توپ خورد به سرش، سرش به ديوار خورد و روی زمين افتاد و جان به جان‌آفرين تسليم كرد. خوردن توپ توی سر پدرم در زندگی اش معنايی كاملا سمبليك داشت. معنايی كه همه آن را درك كردند، حتا لمپن‌ترين تماشاگران فوتبال كه زندگی شان تخمه‌ی آفتابگردان است و فحش و عربده. آن‌ها نتوانستند اين معنای سمبليك را بيان كنند، اما در كلامی ناگفته فهميدند اين توپ به كاخ روياهای پدرم اصابت كرده و همه‌ی آن چيزهايی كه سال‌ها ساخته، ناگهان ويران شده است. روزی كه از كنار ويرانه‌ها می گذشتيم و توی خانه‌های فروريخته سرك می كشيديم، می ديديم كه چگونه توپ می تواند روياهای آدمی را فرو بريزد و نابود كند. آن روز ميان خرابه‌ها نعلبكی شكسته‌ای پيدا كردم كه عكس پرنده‌ای روی آن حك شده بود، نعلبكی لعابی، با پرنده‌ای به رنگ فيروزه‌ای، پرنده‌ای جامانده از روياهای آدم‌هايی كه توپ همه‌چيزشان را نابوده كرده بود ...!


جيرجيرك / نوشته: احمد غلامی

[عکس: 443047_499.jpg]

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست...!

سوختن در آب، غرق شدن در اتش (مجموعه شعر) / چارلز بوکوفسکی/ مترجم: پیمان خاکسار

[عکس: 443048_705.jpg]

- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج.
- پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم...!


بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو / مترجم: مهدی سحابی

[عکس: 443049_795.jpg]
پاسخ
سپاس شده توسط:
فكر ميكردم بايد مرتب به خدا نق بزنيم و آنقدر به اين نق زدن و ناليدن ادامه دهيم كه اتفاقي بيافتد.من روش خود را داشتم.من با خواستن چيزي شروع مي كردم كه فكر مي كردم به آن نياز دارم.بعد چاپلوسي مي كردم،گوشه و طعنه مي زدم كه بهترين كار مورد علاقه من است.
بعد اگر موفق نمي شدم،شروع به چانه زدن مي كردم و كار عابدانه خاصي يا فداكاري بزرگي كه تقديس او را نصيب من میکرد،پيشنهاد مي كردم.بعد مايوسانه خواهش و التماس مي كردم و بعد وقتي همه اين كارها به شكست منتهي مي شد بداخلاقي مي كردم.اين روش مرتبا جواب هاي كمتر از آنچه كه من اميدوار بودم ،به دعاهايم مي داد.
اكنون مي فهميدم كه دعاهاي من نشان دهنده شك من بودند،اين بهانه نتيجه فقدان ايمان در اين خواستها بود و فقط بر مبناي ارزش نيازهاي من بود.
من اطمینان نداشتم كه او عادل يا حتي قادر باشد و حتي اطمينان نداشتم كه يه حرف هايم گوش دهد.
تمام اين شك ها حصاري بين من و خداوند متعال ساخته بود.اكنون مي فهميدم كه خداوندنه تنها به دعاهاي من گوش مي دهد،بلكه قبل از خود ما خواستها و نيارهاي ما را مي داند.
من ديدم كه او و فرشتگانش مشتاقانه به دعاهاي ما پاسخ مي دهند. من خوشحالي آنها را هنگام اين كار ديدم.هر چند متوجه شدم كه خداوند مصلحت هايي را نيز در نظر مي گيردكه ما هرگز درك نمي كنيم.
او به گذشته هاي ازلي و آينده ابدي ما نگاه مي كند و نياز هاي ابدي ما را مي داند.با عشق عظيمي كه به بندگانش دارد،طبق اين نيازها به دعاي بندگانش پاسخ مي دهد و آينده را با علم مطلق خود در نظر مي گيرد.او بطور كامل به همه دعاها جواب مي گويد.من متوجه شدم كه نيازي نيست كه درخواست هايم را مدام تكرار كنم،انگار كه او آنها را درك نمي كند.

در آغوش نور-بتی جین ایدی





[عکس: garden4.jpg]
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
21 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۱۳-۰۴-۹۶, ۰۷:۱۲ ب.ظ)، v.a.y (۲۵-۱۲-۹۶, ۰۴:۵۶ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۹:۴۷ ب.ظ)، نويد (۱۴-۰۴-۹۶, ۰۲:۳۶ ق.ظ)، faramarzi (۰۷-۰۴-۹۴, ۰۵:۴۷ ق.ظ)، avapars (۲۳-۰۲-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، armiti (۰۴-۱۰-۹۴, ۰۱:۲۰ ب.ظ)، صنم بانو (۱۰-۱۲-۹۶, ۰۷:۰۸ ق.ظ)، فائزه 2 (۲۸-۰۹-۹۴, ۰۶:۴۰ ب.ظ)، ثـمین (۲۳-۰۲-۹۶, ۱۰:۵۲ ب.ظ)، دخترشب (۱۲-۱۱-۹۶, ۰۱:۱۹ ق.ظ)، AsαNα (۰۵-۱۱-۹۶, ۰۳:۰۵ ب.ظ)، _AYNAZ_ (۱۴-۱۰-۹۵, ۱۲:۵۵ ق.ظ)، d.ali (۲۱-۰۲-۹۷, ۰۶:۴۲ ب.ظ)، دختربهار (۲۳-۰۹-۹۶, ۱۰:۵۷ ب.ظ)، •Vida• (۰۴-۰۲-۹۶, ۰۸:۵۴ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۰۴-۰۲-۹۶, ۰۷:۵۴ ب.ظ)، salina (۱۳-۰۲-۹۶, ۰۹:۲۱ ب.ظ)، taranomi (۱۲-۱۱-۹۶, ۰۱:۲۷ ق.ظ)، Raana123 (۱۴-۱۲-۹۷, ۰۱:۳۵ ق.ظ)، arom (۰۱-۰۵-۰, ۰۷:۵۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان