امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
چوپان دروغ گو واقعا دروغگو نبوده...
#1
حکايت چوپان "دروغگو "به روايت زنده ياد احمد شاملو

کمتر کسي است از ما که داستان "چوپان دروغگو " را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.

حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: آي گرگ! گرگ آمد؟ و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد کمک! گرگ آمد؟؟دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک؟؟ کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الي آخر. . .

احمد شاملو که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد.

مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که :

گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده "آوار کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوش دشتي" برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.

گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد.

مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.

گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: آي گرگ! گرگ آمد!!! صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبال کار خويش گرفتند !

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حمل بدون خونريزي!!! را صادر کرد.

گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد کمک کنيد! گرگ آمد! از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبار مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با هم رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود...!

گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه بره دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست...

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين "تاکتيک جنگي" !!! گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چاره بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها "دروغگو" جا زده و معرفي کرده‌اند.

خب البته اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟

اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد حالا ديگر بهانه‌اي نداريد...!




--------------------------------------------------------------------------------

سخن روز : شما چيزهايي را مي بينيد و مي پرسيد چرا؟ اما من در رويايم چيزهايي را تصور مي کنم که هيچگاه وجود خارجي نداشته اند و مي پرسم ، چرا که نه؟ جرج برنارد شاو
پسر به مادر گفت تو هم نماز میخونی هم روزه میگیری ولی خدا هیچی بهت نمیده,
ولی منی که نه نماز میخونم نه روزه میگیرم هر چی ازش خواستم رو بهم داده
طفلک پسر نمیدانست مادر از خدا فقط یک چیز میخواهد انهم اینکه هرچه پسرش میخواهد به او بدهد

اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ
سپاس شده توسط: PedraM ، مرداب ، *Zahra* ، یوتا
#2
واقعا؟! جالب بود Shy
In my heart, an ice flower has sprouted
پاسخ
سپاس شده توسط: محبوبه1366


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  این کفگیر جادویی قویترین دروغ سنج است! +عکس sadaf 1 187 ۱۵-۱۲-۹۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  آیا سیاهچاله‌ها واقعا یک چاله هستند؟ taranomi 0 94 ۰۸-۱۱-۹۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  آیا میدانستین دروغ گفتن دماغ را کوچک می‌کند! نیـایــش 2 160 ۲۹-۰۸-۹۷، ۰۱:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان