امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
#1
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم
تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری
بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم

پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و
گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده
خدا حفظت کند

آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .

بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .

اشک از چشمانم جاری شد
و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .

روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد
چرا اینجا نشسته ای
در خانه ات خیر و ثروت است

گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است
پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .

سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد
و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال
آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.

درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و
مستمندان تقسیم می کردم

ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد

کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای
ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم


شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ،
شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .

به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه
گناهانم پایین آمد

سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در
زیر هرحسنه (ریای پنهانی) وجود داشت .
مثل غرور
دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم

چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : فقط همین برایش باقی مانده

و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .

سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم
، در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت


کتاب (وحی القلم)_مصطفی صادق رافعی
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
عجب !
اگه واقعي باشه، جالب بود xcvl
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
چه واقعی چه غیرواقعی خوبی کردن باید بی منت باشه
برای هر دردی دو درمان است:

سکوت و زمان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
نیکی و احسان به انسانها نزد خدا بسیار ارزشمند است 
اما بی منت و خودپسندی و ریا
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  واسه ی یکی بمیر که واست تب کنه زینب سلطان 3 152 ۲۳-۰۷-۹۶، ۰۹:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  یکی از بستگان خدا الهه ی شب 0 197 ۱۰-۰۴-۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب
  یکی بود یکی نبود الهه ی شب 0 210 ۰۲-۰۴-۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
صنم بانو (۰۶-۰۷-۹۶, ۰۲:۴۵ ق.ظ)، d.ali (۰۶-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۱ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۶-۰۷-۹۶, ۰۵:۲۴ ب.ظ)، taranomi (۰۶-۰۷-۹۶, ۰۶:۲۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان