ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
آه، به یک بارگی یار کم ما گرفت!

چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت

بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر

نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت


دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل

غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟


دیده گریان مگر بر جگر آبی زند؟

کاتش سودای او در دل شیدا گرفت


خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش

لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت


دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد

جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت


هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت

کز همه وامانده ای، هیچ کسی را گرفت


هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد

لاجرمش عشق یار، بی کس و تنها گرفت
دل، که دایم عشق می ورزید رفت

گفتمش جانا مرو، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید

یا رخ خوب نگاری دید رفت


هرکجا شکرلبی دشنام داد

یا نگاری زیر لب خندید رفت


در سر زلف بتان شد عاقبت

در کنار مهوشی غلتید رفت


دل چو آرام دل خود بازیافت

یک نفس با من نیارامید رفت


چون لب و دندان دلدارم بدید

در سر آن لعل و مروارید رفت


دل ز جان و تن کنون دل برگرفت

از بد و نیک جهان ببرید رفت


عشق می ورزید دایم، لاجرم

در سر چیزی که می ورزید رفت


باز کی یابم دل گم گشته را؟

دل که در زلف بتان پیچید رفت


بر سر جان و جهان چندین ملرز

آنکه شایستی بدو لرزید رفت


ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟

دلبرت یاری دگر بگزید رفت
باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت


جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

محنت آمد، دامن جانم گرفت


در جهان یک دم نبودم شادمان

زان زمان کاندوه جانانم گرفت


آتش سوداش ناگه شعله زد

در دل غمگین حیرانم گرفت


تا چه بد کردم که بد شد حال من

هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟

کی آخر از فراموشی کنی یاد؟

نپندارم که هجرانت گذارد

که از وصل تو دلتنگی شود شاد


چنین دانم که حسنت کم نگردد

اگر کمتر کند ناز تو بیداد


ز وصل خود بده کام دل من

که از بیداد هجر آمد به فریاد


بیخشای از کرم بر خاکساری

که در روی تو عمرش رفت بر باد


نظر کن بر دل امیدواری

که بر درگاه تو نومید افتاد


بجز درگاه تو هر در که زد دل

عراقی را ازان در هیچ نگشاد
هر که را جام می به دست افتاد

رند و قلاش و می پرست افتاد

دل و دین و خرد زدست بداد

هر که را جرعه ای به دست افتاد


چشم میگون یار هر که بدید

ناچشیده شراب، مست افتاد


وانکه دل بست در سر زلفش

ماهی آسا، میان شست افتاد


لشکر عشق باز بیرون تاخت

قلب عشاق را شکست افتاد


عاشقی کز سر جهان برخاست

زود با دوستش نشست افتاد


هر که پا بر سر جهان ننهاد

همت او عظیم پست افتاد


سر جان و جهان ندارد آنک

در سرش باده الست افتاد


و آنکه از دست خود خلاص نیافت

در ره عشق پای بست افتاد


هان، عراقی، ببر ز هستی خویش

نیستی بهره ات ز هست افتاد
باز دل از در تو دور افتاد

در کف صد بلا صبور افتاد

نیک نزدیک بود بر در تو

تا چه بد کرد کز تو دور افتاد


یا حسد برد دشمن بد دل

یا مرا دوستی غیور افتاد


ماتم خویشتن همی دارد

چون مصیبت زده، ز سور افتاد


چون ز خاک در تو سرمه نیافت

دیده ام بیضیا و نور افتاد


جان که یک ذره انده تو بیافت

در طربخانه سرور افتاد


از بهشت رخ تو بی خبر است

تن که در آرزوی حور افتاد


چون عراقی نیافت راه به تو

گمرهی گشت و در غرور افتاد
عشق شوقی در نهاد ما نهاد

جان ما را در کف غوغا نهاد

فتنه ای انگیخت، شوری درفکند

در سرا و شهر ما چون پا نهاد


جای خالی یافت از غوغا و شور

شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد


نام و ننگ ما همه بر باد داد

نام ما دیوانه و رسوا نهاد


چون عراقی را، درین ره، خام یافت

جان ما بر آتش سودا نهاد
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد

شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند

شر و شوری در جهان نتوان نهاد


چون پریشانی سر زلفت کند

سلسله بر پای جان نتوان نهاد


چون خرابی چشم مستت می کند

جرم بر دور زمان نتوان نهاد


عشق تو مهمان و ما را هیچ نه

هیچ پیش میهمان نتوان نهاد


نیم جانی پیش او نتوان کشید

پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد


گرچه گه گه وعده وصلم دهد

غمزه تو، دل بر آن نتوان نهاد


گویمت بوسی به جانی، گوییم

بر لبم لب رایگان نتوان نهاد


بر سر خوان لبت، خود بی جگر

لقمه ای خوش در دهان نتوان نهاد


بر دلم بار غمت چندین منه

برکهی کوه گران نتوان نهاد


شب در دل می زدم، مهر تو گفت:

زود پا بر آسمان نتوان نهاد


تا تو را در دل هوای جان بود

پای بر آب روان نتوان نهاد


تات وجهی روشن است، این هفت خوان

پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد


ور عراقی محرم این حرف نیست
اگر شکسته دلانت هزار جان دارند

به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند

شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش

چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند


کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته اند

از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند


چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه

چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند


خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت

که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند


مجاهدان رهت تا عنایت تو بود

چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟


ز آب دیده و تاب دل است غمازی

وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند


غلام غمزه بیمارتم که از هوس ش

چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟


اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش

ز تو عراقی و دل شکر بی کران دارند
نگارا، جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

جمال یوسف مصری شنیدی؟

تو را خوبی دو چندان آفریدند


ز باغ عارضت یک گل بچیدند

بهشت جاودان زان آفریدند


غباری از سر کوی تو برخاست

وزان خاک آب حیوان آفریدند


غمت خون دل صاحبدلان ریخت

وزان خون لعل و مرجان آفریدند


سراپایم فدایت باد و جان هم

که سر تا پایت را جان آفریدند


ندانم با تو یک دم چون توان بود؟

که صد دیوت نگهبان آفریدند


دمادم چند نوشم درد دردت؟

مرا خود مست و حیران آفریدند


ز عشق تو عراقی را دمی هست

کزان دم روی انسان آفریدند
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8