ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

از سوز بی دلانت مالک خبر ندارد

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟


در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان

از بی دلی لب من با آن چه کار دارد؟


هم دیده تو باید تا چهره تو بیند

کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟


وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید

با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟


جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی

ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟


دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت

ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟


عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی

چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟


گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند

پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟


در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت

جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟


در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی

در خانه طفیلی مهمان چه کار دارد؟
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

و اندیشه یار ستم اندیش ندارد

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟


او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیده پر خون و دل ریش ندارد


این طرفه که او من شد و من او وز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد


هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد


معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟


بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره بجز نیش ندارد
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟

دل شاد و لب خندان که دارد؟

به امید وصالت می دهم جان

وگرنه طاقت هجران که دارد؟


غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت

دل درویش را مهمان که دارد؟


نیاید جز خیالت در دل من

بجز یوسف سر زندان که دارد؟


مرا با تو خوش آید خلد، ورنه

غم حور و سر رضوان که دارد؟


همه کس می کند دعوی عشقت

ولی با درد بی درمان که دارد ؟


غمت هر لحظه جانی خواهد از من

چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟


مرا گویند: فردا روز وصل است

وگر طاقت هجران که دارد؟


نشان عشق می جویی، عراقی

ببین تا چشم خون افشان که دارد؟
بیا بیا، که نسیم بهار می گذرد

بیا، که گل ز رخت شرمسار می گذرد

بیا، که وقت بهار است و موسم شادی

مدار منتظرم، وقت کار می گذرد


ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی

که عیش تازه کنم، چون بهار می گذرد


نسیم لطف تو از کوی می برد هر دم

غمی که بر دل این جان فگار می گذرد


ز جام وصل تو ناخورده جرعه ای دل من

ز بزم عیش تو در سر خمار می گذرد


سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی

به دیده گفت دلم: کان شکار می گذرد


چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید

که نعره می زد هر یک که: یار می گذرد


به گوش جان عراقی رسید آن زاری

از آن ز کوی تو زار و نزار می گذرد
غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد

خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد

به لطف، کار دل مستمند خسته بساز

که خستگان را لطف تو در کارساز آمد


چه باشد ار بنوازی نیازمندی را؟

که با خیال رخت دم به دم به راز آمد


چه کرده ام که ز درگاه وصل جان افزا

نصیب خسته دلم هجر جانگداز آمد؟


بر آستان درت صدهزار دل دیدم

مگر که خاک سر کوت دلنواز آمد؟


غبار خاک درت بر سر کسی که نشست

ز سروران جهان گشت و سرفراز آمد


به هر طرف که شدم تا که شاد بنشینم

غم تو پیش دل من دو اسبه باز آمد


به روی خرم تو شادمان نشد افسوس!

دل عراقی از آن دم که عشقباز آمد
بیا، که بی رخ زیبات دل به جان آمد

بیا، که بی تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت

بیا، که بی تو دلم جمله در میان آمد


بیا، که خانه دل گرچه تنگ و تاریک است

دمی برای دل ما درون توان آمد


بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ

جز آب دیده که بر چشم من روان آمد


نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود

برین شکسته دلم از غم تو آن آمد


دل شکسته ام آن لحظه دل ز جان برداشت

که رسم جور و جفای تو در جهان آمد


ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من

چنان که بخت عراقی است همچنان آمد
ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد

بیا، که با غم تو بر نمی توان آمد

بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز

به جای خرقه دل و دیده در میان آمد


به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید

لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد


بدید تا نظر از دور ناردان لبت

بسا که چشم مرا آب در دهان آمد


نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم

از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد


ز روشنایی روی تو در شب تاریک

نمی توان به سر کوی تو نهان آمد
این درد مرا دوا که داند؟

وین نامه اندهم که خواند؟

جز لطف توام که دست گیرد؟

جز رحمت تو که ام رهاند؟


بنمای رخت به دردمندی

تا بر سر کوت جان فشاند


آیا بود آنکه بی دلی را

لطف تو به کام دل رساند؟


افتادم بر در قبولت

امید که از درم نراند


کار دل من عنایت تو

گر بهتر ازین کند، تواند


مهری ز قبول بر دلم نه

کین قلب کسی نمی ستاند


چون حلقه برین دری، عراقی

می باش و مگرد، بو که داند
گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی

برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی

به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می یابم

وگر نه بی تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی


به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم

به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی


چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود

چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟


ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد

ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی


چنان بنشست نقش دوست در آیینه چشمم

که چشمم عکس روی دوست میبیند ز هر سویی


رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم

به دست بی وفایی، سست پیمانی، جفاجویی


ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی

لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی


نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی

ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی


اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم

دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی


ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد

به گرد کوی او سرگشته می گردن د چون گویی


نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس

مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی


به سودای نکورویی اگر دل گرمی ای داری

تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
تا بر قرار حسنی دل بی قرار باشد

تا روی تو نبینم جان سوگوار باشد

تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام

تا بوی تو نیابد دل بی قرار باشد


جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب

تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟


آن را مخواه بی دل کو بی تو جان نخواهد

آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد


درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر

کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد


با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان

با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد


خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم

با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟


از انتظار وصلت آمد به جان عراقی

تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8