ایران رمان

نسخه‌ی کامل: هر روز یک خاطره
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7
به نام خدا
سلام
نمی دونم چقدر به نوشتن خاطرات روزمره تون اعتقاد دارید. خاطره نویسی یا شرح وقایع روزمره یکی از بهترین تمرین های نویسندگی و یکی از مطمئن ترین راه های ثبت دقایقی از زندگی مونه که می خوایم جاودانه بشن.

لزومی نیست حتما اتفاق مهم و چشمگیری توی زندگی مون افتاده باشه تا قلم به دست بگیریم و در موردش بنویسیم. همین اتفاقات روزمره ی زندگی که خیلی هم کسالت بار به نظر میان ، یه هفته ی دیگه ، یه ماه دیگه ، یه سال دیگه ، یا چندین سال دیگه شیرین ترین خاطراتتون رو تشکیل میدن.

برای بهتر شدن تاپیک پیشنهاد میکنم :

- از نوشتن خاطرات خیلی کوتاه خودداری کنید
- از بیان مسائل شخصی و مسائلی که ممکنه بعد ها به هر نحوی از بیانش پشیمون بشید خودداری کنید
- سعی کنید روزی بیشتر از یک پست ندید ولی پستتون پر و پیمون باشه
- با ما باشید ، حتی اگرفکر می کنید قلم خوبی ندارید ترس رو کنار بذارید و امتحان کنید. کسی قرار نیست بهمون نمره بده همین که شجاعت نوشتن رو داریم از خیلی ها جلو تریم.

اسپم ندید به محض دیدن حذف میشه . برای تشکر فقط دکمه ی تشکر رو بزنید . سعی کنید جو تاپیک شاداب و پر از انرژی مثبت باشه تا در کنار هم چیزی یاد بگیریم .

یا علی ...
سلام
وقت همگي بخير
اين اتفاق چندين سال پيش براي من اتفاق افتاده
تو تاكسي نشسته بودم كه يه آقاي ديگه كنارم نشست و تنش كلي بوي سيـ ـگار ميداد
كمي جلوتر همه مسافرا پياده شدن و من موندم و راننده
راننده برگشت گفت كه اين طرف تنش بوي سيـ ـگار ميداد ؟
با اين سوالش فكر كرم كه از بوي سيـ ـگار بدش مياد و ناراحت شده
منم گفتم آره تنش بوي سيـ ـگار ميداد و شروع كردم سيـ ـگاري ها رو خراب كردن كه اصلا به ديگران توجه ندارن و تو جمع سيـ ـگار ميكشن و مراعات ديگران رونميكنن و هر جا دلشون ميخواد سيـ ـگار ميكشن و ....
همين كه من داشتم حرف ميزدم ديدم راننده تو داشبورد دنبال چيزي ميگرده
يه بسته سيـ ـگار در آورد و گفت منم سيـ ـگاريم هااااااااااااااا
هر رنگي كه بگين اون لحظه تو چشهرم ديده ميشد
با اونكه به مقصدم نرسيده بودم سريع از ماشين پياده شدم xcvb
چند سال قبل که درخواست نمایندگی داده بودم و تقریبا" همه مراحل رو طی کرده بودم
تصمیم گرفتم که مدارکهامو جمع کنم و ببرم مرکز بیمه ..
اینم بگم که گرفتن مدارک اتمام کار دو سه ساعت وقت میبرد و باید قبلا" با اون مسئولی که
قرار بود مدارک رو تحویل بگیره هماهنگ میکردیم
خلاصه من بدون هماهنگی بسم اله گفتم و راه افتادم ...مسیر ما با شعبه مرکزی 1.5 ساعت راه بود
وقتی نشستم تو ماشین با مسئول تماس گرفتم که بله من دارم مدارکمو میارم
مسئول هم که عصبانی که چرا قبلا" هماهنگ نکردین و قراره امروز مدارک یکی دیگه رو تحویل بگیریم
خب منم به روم نیاوردم و به راهم ادامه دادم
در طول راه هی آیه الکرسی میخوندم که خدایا امروز کمکم کن
بعد اینکه رسیدم مرکز بیمه و رفتم پیش مسئول ، فهمیدم اونی که قرار بود مدارکشو همونروز بگیرن نیومده
بنابرین مدارک منو گرفت و قراردادهامونو امضاء کردیم که نوبت رسید به امضای رئیس شعبه
داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم آقای رئیس میخوان از اداره خارج بشن
فوری مدارکمو دادم امضاء کردن و کارم به خوشی تموم شد
مسئول بهم گفت که چقدر شما خوش شانسین ، منم یه لبخند تحویلش دادم
( مسئول خانوم بود هااااا.a)
خاطره من........
تو جاده یه تصادف شده بود در حد تیم ملی بانوان معلولین بالای 500 سال افغانستان.a


همه جمع شده بودن و هم همه ای به پا شده بود.a

منم برای اینکه صحنه رو از نزدیک ببینم و یه ذره کرم فوضولیم بخوابهShy

ازاون ور داد زدم:-2-42-:

گفتم : برید کنار برید کنار من مادرشم فقط بهم بگید چی شده که من مادرشمfvfvfv

خلاصه همه رفتن کنار و به من خیره شده بودنtwol
وقتی که رسیدم دیدمxcvb

اونی که تو خیابون افتاده الاغــه!!twoltwol


چشمتون روز بد نبینه تا یه هفته بعدش اسکیزوفرنی حاد گرفته بودمzaps
و از خونه بیرون نمی زدم zaps
من زیاد برای خودم مینویسم از تمام لحظه هام هم سخت هم تلخ وهم شیرین ولی
می خوام اینجا یه چیز دیگه بنویسم شاید تو آینده وقتی نبودم اینم بشه یه خاطره

تلخ ترین روزگارم از بچگیم تا 21 سالگیم..یه درد بود که فکر میکردم بدترین چیز تو دنیاست ولی وقتی تن آغشته به خون و گرم پدرم رو که دیگه جونی نداشت تو دستام دیدم فکر کردم این بدترین خاطره و راننده عوضی مست بدترین آدم دنیا میتونه باشه ولی....
بازم تموم نشد ومی دونم خاطرات تلخ شیرین همیشه تو زندگی هست ولی من تلخا رو دوست دارم درسته خیلی بدن ووجود آدمو میسوزونن ..ولی آدمو به خدا نزدیک می کنن وقتی روزای شکسته شدن رو تجربه میکنم احساس می کنم اگه دستم سمت آسمون دراز کنم بی جواب نمی مونه

حالا تو سومین ده زندگیم یه زنم که پر از تجربه های تلخ شیرینم ویه مادر که سعی میکنه بهترین هارو برای فرزندش بایگانی کنه
دنیا کوچیکه شاید یه روز اونم تو سایتای که عضو هستم بیاد وعضو بشه وهمین جا اونم بیاد یه پستی بزاره از فراز نشیبای زندگیش

maramaramara
نوبتی هم باشه نوبت منه:ieir
میخام خاطراتی این چند مدتی که دانشگاه رفتمو بگم //من سال اول دانشگام البته بعد دوبار کنکور دادن
1)تو سلف دانشگاه بودیم میخاستم ناهار بخورم همچین که اومدم بشینم رو صندلی بعد چند ثانیه پایه اش شکستو منم زیرو شدم حالا جالب اینجاست خدارو شکر کسی بهم نخندید ماهم سری ماست مالیش کردیم خودمونو بلند کردیم ولی کمرم درد گرفت ...azxc
2)آخرای ترم بود و غروبش کلاس شیمی داشتیم منم از استادش خوشم نییاد شانسکی شماره میخونه درس همون روزوتمریناشو دانشجو ها حل کنن منم دوز استرسم میزنه بالا هرچند درست اینه که قوی باشیو ... تصمیم گرفتم دیگه قوی باشمو نترسم فوقش ضایع میشیم دیگه...اینو بعد دو جلسه آخر غیبت کردن فهمیدم میدونید چرا .... چون هم اون دو جلسه آخر کسی رو نبر جلو وهم آخرین جلسه متوجه شدند بچه ها که میان ترم جزو امتحان پایان ترم ولی من بدبخت که نمیدونستم حالا فکر کنید سر امتحان چقدر شوکه شدم ..حالام که استاد میگه بیشتر از نصف بچه ها افتادن .. امتحانشم خدایی سخت بود .... تا حد المپیک ازش بدم میاد ..اه اه...
خب اصل مطلب یه چیز دیگه بود داشتم میگفتم..اون آخرین جلسه ای که غیبت کردم البته دلیلش خستگی هم بودا آخه استاد نقشه کشیمون پروژه داده بود منم لبتابو آورده بودم نقشه ها رو بکشیم حالا فکر کن از این کیف دوشی ها سنگین بود خب واسه من از کت و کول افتادم
همین که کلاس شیمی رو جیم زدم تو حیاط داشتم میرفتم چشوتون روز بد نبینه چادرم گیر کرد به شاخه های گل منم اومدم درش بیارم یهو لیز حوردم رو زمین با کیف لبتاب حالا اصلا بروی خودم نیاوردم سریع السر بلند شدمو اطراف پاییدم کسی منو ندیده باشه البته فقط صدای کفش یکی میومد که خدا خدا میکردم حداقل دختر باشه طرف از بد شانسی دختره استاد اتوکدمون بود بهم که رسید گفت:خوبی تو چیزیت نشد ...ماهم در کمال آرامش خندیدیمد گفتیم:نه بابا چادرم گیر کرد............ (بماند که زانوم درد گرفت)xcvl
سلام يه خاطره اي كه براي خودمم جالب بود اينجا ميذارم :
يه روز داشتم تو خيابون قدم ميزدم كه ديدم يه بنده خدايي مات من شده ، يعني من از هر جا رد ميشدم منو نگاه ميكرد ، حالا منم به خودم شك كرده بودم نكنه تو صورتم چيزيه يا لباسم نامرتب يا چادرم رو بر عكس ميپوشيدم ....
خلاصه من از هر جا رد ميشدم وايميستاد سر كوچه منو نگاه ميكرد با تعجب فراوونم نگاه ميكرد .
اونروز گذشت ، چند روز بد كه داشتم از يه خبابون فرعي رد ميشدم دوباره همون بنده خدا رو ديدم داشت با يه دختر جر و بحث ميكرد ، يكم كه نزديك تر شدم ماتم برد ، دختره خيلي شبيه من بود ، فقط يه كم كشيده تر بود و مانتويي هم بود .
براي خودم جالب بود كه يكي مثل خودم رو ديدم
این جا مگه خاطره نویسی روزانه نیس ؟؟
پس من خاطرات روزانمو مینویسم این جا

فردا ما امتحان تاریخ داریم منم وضعیتم این طوریه [عکس: reading.gif][عکس: reading.gif][عکس: reading.gif]
از الان استرس دارم
از ساعت 4 صبح امروز بیدار شدم دارم میخونم
ینی هر جای دنیا بری از من خر خون تر پیدا نمیکنی[عکس: 18.gif][عکس: 18.gif]
وای اگه فردا امتحانمو بدم فقط یه امتحان میمونه ieirieir
ازاااااااااااااااااااااااااااادییییییییییییییییییییی [عکس: 5yjbztv.gif][عکس: 5yjbztv.gif][عکس: 5yjbztv.gif][عکس: 5yjbztv.gif]
دعا کنید امتحان تاریخمو خوب بدم



یا علی
سلام..
بعد از عمری داریم خاطره مینویسیم..
همین امروز رو میگم که یه تجربه ی متفاوت با یه سوتی عالی داشت..


طبق معمول صبح با صدای بابا بیدار شدم..
چندتا از برگه های بچه ها رو هنوز صحیح نکرده بودم که قبل از صبحانه تصحیح کردم...
مرده شور برده ها درس نمیخوندن....


یه دفعه دیدم دختر عموم دنبالم که هی رهای گور به گور شده باشگاه دیر شد....


جاتون خالی با سرعت نور لباس رو عوض کردم و همراه ازرو(دختر عموم رفتیم باشگاه..)


عاقا داشتیم هی گرم میکردیم هی گرم میکردیم یهو...


این اهنگ سعید شایسته بود فکرکنم


شب و هر شب توی رویای منی ...رو بدون هماهنگی گزاشتن صدا بالا....


اقا جاتون خالی مام نمیدونستیم گرم داریم میکنیم بیا قر میدیم..azsx




حالا رفتیم تمرین...
منم و ارزو باهم تمرین داشتیم...


این اهنگگ مجنون استاد معین رو گزاشتن...
همین میگه...
دردو بلات غصه هات به جونم.....


عاقا منم بااین اهنگ حسابی حال میکنما....
حواسم نبود به جا ضربه به پهلو زدم تو صورت ارزو اونم با پا..


بدبخت تنش هوگو (لباس مخصوص تکواندو)بود ولی از بدشانسی برا سرش محافظ نداشت...


عاقا مام حالا اون وسط...


بدبخت ارزو هنگ کرده بود...


حالا دختره دیوونه حمله کرد سمتم..جاتون خالی از خجالتم اومد بیرون...
اوخ اوخ..
خداییش همه تنم درد میکنه.....
دختره فکر نکرد خو ادم جو گیر میشه چی میشه....
والا....




الان یه دوش اب گرم حال میده که من حالشو ندارم برا سومین بار امروز برم دوش اب گم تا درد عضلاتم کم شه...dfgh






بعله اینم یه روز تعطیل با کتک...asna




روز خوش
جمعه با عموهام رفته بودیم ویلاشون کنار دریا..xcvl
عامو بحث خواننده ها بود..
یهو دختر عموم که تازه امسال میخواد بره دوم ابتدایی میگه:
شما تو فیسبوک میتونی پیام بدین به هم؟twol
گفتم خب اره..(چشام از تعجب گرد شد اینم فیسبوک اخ اخ اخ)azsx
میگه به خواننده و بازیگرا چی؟
میگم خب اره..xcvb
میگه پس برو به ستار پیام بده لطف کنه تو هر اهنگی که من بمیبینم این تیشرت قرمزه رو نپوشه.xcvb..مگه زنش لباسارو براش نمیشوره که فقط همینو میپوشه..
یعنی به همین برکت منفجرشدم..
تا چندساعت فامیل داشتن تیکه هام رو تو سواحل مدیترانه جمع میکردن..
خداییش خاطره به یاد موندی برام شد..xcvl
:-2-42-:
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7