ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ☻ داستان با سه کلمه ! ☻
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...

ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش
قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن
[highlight=#efefef]امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات[/highlight]

[highlight=#efefef]شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم[/highlight]

[highlight=#efefef]ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد[/highlight]

[highlight=#efefef]برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..[/highlight]

[highlight=#efefef]خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .[/highlight]

[highlight=#efefef]با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم[/highlight]

[highlight=#efefef]کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.[/highlight]

[highlight=#efefef]نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان[/highlight]

[highlight=#efefef]و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.[/highlight]

[highlight=#efefef]ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم[/highlight]

[highlight=#efefef]- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم[/highlight]

[highlight=#efefef]نگاه کنجکاوشو بهم دوخت[/highlight]

[highlight=#efefef]-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم[/highlight]

[highlight=#efefef]-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟[/highlight]

[highlight=#efefef]-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟![/highlight]

[highlight=#efefef]-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم[/highlight]

[highlight=#efefef]-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد[/highlight]

[highlight=#efefef]هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .[/highlight]

[highlight=#efefef]محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟[/highlight]

[highlight=#efefef]گفتم : چیزیم نشد[/highlight]

[highlight=#efefef]دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید[/highlight]

[highlight=#efefef]امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد[/highlight]

[highlight=#efefef]محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای[/highlight]

[highlight=#efefef]اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت[/highlight]

[highlight=#efefef]پدر جان نگران نباش[/highlight]

[highlight=#efefef]نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟[/highlight]

[highlight=#efefef]لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.[/highlight]

[highlight=#efefef]اما نگرانی توی چشماش موج میزد[/highlight]

[highlight=#efefef]چند لحظه ای حرف نزد[/highlight]

[highlight=#efefef]آسمون ابری بود[/highlight]

[highlight=#efefef]انگار مثل دل من بنای گریه داشت[/highlight]

[highlight=#efefef]بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.[/highlight]

[highlight=#efefef]سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.[/highlight]

[highlight=#efefef]به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...[/highlight]

[highlight=#efefef]با ناباوری خیره شده بود تو چشمام[/highlight]

[highlight=#efefef]صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم[/highlight]

[highlight=#efefef]گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم[/highlight]

[highlight=#efefef]ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره ![/highlight]

[highlight=#efefef]ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .[/highlight]

[highlight=#efefef]نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...[/highlight]

[highlight=#efefef]ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم[/highlight]

[highlight=#efefef]قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش[/highlight]

[highlight=#efefef]قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن[/highlight]



پیروزمندانه ای گفت: کور خوندی تو اسیرمنی نمیزارم...
[highlight=#efefef]
[/highlight]
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش
قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن پیروزمندادنه ای گفت:کور خوندی تو اسیر منی نمی زارم از چنگم در بری!
و خیلی آروم در گوشم گفت:من بردم و تو...
[highlight=#ffffff]
[highlight=#efefef]
[/highlight]
[/highlight]
(۰۶-۰۹-۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ)cOdE brEakEr نوشته: [ -> ]
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش
قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن پیروزمندادنه ای گفت:کور خوندی تو اسیر منی نمی زارم از چنگم در بری!
و خیلی آروم در گوشم گفت:من بردم و تو...
[highlight=#ffffff]
[highlight=#efefef]
[/highlight]
[/highlight]



زن منی واون پسره از همین الان بازندست
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم
- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم
نگاه کنجکاوشو بهم دوخت
-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم
-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟
-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!
-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم
-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد
هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .
محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟
گفتم : چیزیم نشد
دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید
امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد
محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای
اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت
پدر جان نگران نباش
نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.
اما نگرانی توی چشماش موج میزد
چند لحظه ای حرف نزد
آسمون ابری بود
انگار مثل دل من بنای گریه داشت
بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.
سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.
به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...
با ناباوری خیره شده بود تو چشمام
صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم
گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم
ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !
ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .
نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...
ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم
قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش
قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن پیروزمندادنه ای گفت:کور خوندی تو اسیر منی نمی زارم از چنگم در بری!
و خیلی آروم در گوشم گفت:من بردم و تو...زن منی و اون پسر از همین الان بازندست
پوزخندی روی لبم نشست با توجه به خاکی بودن اون منطقه و اینکه کسی نبود اسلحه رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و نشونه گرفتم..دستاش به علامت تسلیم بالا اومد
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات


شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم


ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد


برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..


خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .


با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم


کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.


نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان


و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.


ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم


- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم


نگاه کنجکاوشو بهم دوخت


-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم


-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟


-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!


-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم


-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد


هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .


محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟


گفتم : چیزیم نشد


دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید


امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد


محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای


اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت


پدر جان نگران نباش


نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟


لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.


اما نگرانی توی چشماش موج میزد


چند لحظه ای حرف نزد


آسمون ابری بود


انگار مثل دل من بنای گریه داشت


بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.


سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.


به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...


با ناباوری خیره شده بود تو چشمام


صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم


گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم


ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !


ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .


نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...


ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم


قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش


قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن پیروزمندادنه ای گفت:کور خوندی تو اسیر منی نمی زارم از چنگم در بری!


و خیلی آروم در گوشم گفت:من بردم و تو...زن منی و اون پسر از همین الان بازندست
پوزخندی روی لبم نشست با توجه به خاکی بودن اون منطقه و اینکه کسی نبود اسلحه رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و نشونه گرفتم..دستاش به علامت تسلیم بالا اومد
تمسخر آمیز و با لحن متعجب گفت:نتونستی حق خودتو از اون پسره بگیری تلافیشو سر من در میاری؟
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات


شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم


ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد


برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..


خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .


با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم


کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.


نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان


و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.


ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.ازسکوت خسته شدم وسر حرف و باز کردم


- محمد جان باید یه چیزی بهت بگم


نگاه کنجکاوشو بهم دوخت


-مدتیه میخوام یه چیزی بهت بگم


-خب بگو عزیز چرا اینهمه دستپاچه ای؟


-خوب نمیدونم چطوری باید بگم؟!


-نگو خجالت میکشم که اونوقت شاخ درمیارم


-داشتم کلماتو تو ذهنم میچیدم که یهو محمد داد زد یا ابولفضل و ماشین کج شد سمت کنار و با صدای بدی نزدیک پرتگاه ایستاد


هردو به طرف جلو پرت شدیم ، سرم محکم خورد به شیشه ی جلوی ماشین .


محمد با نگرانی گفت : دلارام ؟


گفتم : چیزیم نشد


دستشو نوازش گر روی پیـ ـشونیم کشید


امّآ سرم درد میکرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر شد


محمد با ناراحتی ای که تو صداش معلوم بود گفت : تو امروز یه مدل دیگه ای


اومدم حرف بزنم که یکی زد به شیشه ، یه آقایی بود که لباس مشکی پوشیده بود و با نگرانی مارو نگاه میکرد محمد شیشه ماشینو کشید پایینو گفت


پدر جان نگران نباش


نگاهی به من انداخت و گفت : تو حآلت خوبه ؟


لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و گفتم : خوبم عزيزم ، نگرآن نباش.


اما نگرانی توی چشماش موج میزد


چند لحظه ای حرف نزد


آسمون ابری بود


انگار مثل دل من بنای گریه داشت


بالاخره نتونستم طاقت بيارم و گفتم اون چیزی که نباید میگفتم.


سكوتِ بدى بين مون برقرار شد.


به زور بغضمو قورت دادم و گفتم : مى خواستم زودتر بهت بگم ولى ...


با ناباوری خیره شده بود تو چشمام


صدای خرد شدن غرورش را به وضوح شنیدم


گفتن حقيقت، مثل هميشه تلخ بود و پذيرفتنش براي اون، خيلي بدتر .نگاهشو به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. نمیدونستم چیکار کنم


ماشین رو روشن کرد،ترسیده بودم،همیشه از سکوتش می ترسیدم به خاطر همین سعی کردم یه چیزی بگم که اون جو بد از بین بره !


ولی اون عصبی تر از اونی بود که بخواد آروم بشه...پاشو روی پدال گاز فشار داد و در سکوت حرکت حرکت کرد و من مات شدم از این حجم بغض به گلو نشسته .


نگاهی به صورتش انداختم توی چهره ی در همش چیزی بودکه ناخوداگاه احسسا تهی بودن رو در وجودم به جریان مینداخت...


ماشین رو نگه داشت و یه جوایی فهمیدم منظورش چیه سریع پیاده شدم و شماره مریم رو گرفتم


قبل از زدن دکمه اتصال از چشمام اشک جاری شد و گونه هام خیس شد توان حرکت رو نداشتم از طرفی لرزش دستام قدرت حرکت رو از من سلب میکرد و این برام از هرچیزی بدتر بود الان وقت ضعیف شدن نبود شالم رو صاف کردم و شماره رو گرفتم....قبل از زدن دکمه ی اتصال دستی گوشی رو به شعاع 5 متری پرتاب کرد. ناباور و عصبی برگشتم سمتش


قبل از اینکه اعتراضم رو نسبت به عملش ابراز کنم دستاشو به نشونه ی تهدید بالا برد و با لحن پیروزمندادنه ای گفت:کور خوندی تو اسیر منی نمی زارم از چنگم در بری!


و خیلی آروم در گوشم گفت:من بردم و تو...زن منی و اون پسر از همین الان بازندست
پوزخندی روی لبم نشست با توجه به خاکی بودن اون منطقه و اینکه کسی نبود اسلحه رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و نشونه گرفتم..دستاش به علامت تسلیم بالا اومد
تمسخر امیز و با لحن متعجب گفت:نتونستی حق خودتو از اون پسره بگیری تلافیشو سر من در میاری؟
بی سیم رو در اوردم و گفتم:منطقه ردیابی شده محمد الان اینجاست!
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18