ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ☻ داستان با سه کلمه ! ☻
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
میزان سه ساعت توی راه بودیم
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهی به موهای مجعدش انداختم
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. کاش میتونستم حرف دلمو بهش بزنم.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند.انگار این باهم بودن با همیشه فرق می کرد.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.

ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.
از سکوت خسته شدم و
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18