ارسالها: 1,785
موضوعها: 877
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۱
اعتبار:
2,060
سپاسها: 1148
1616 سپاس گرفتهشده در 753 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
میزان سه ساعت توی راه بودیم
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 1,785
موضوعها: 877
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۱
اعتبار:
2,060
سپاسها: 1148
1616 سپاس گرفتهشده در 753 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد.
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
۱۷-۰۸-۹۳، ۰۹:۲۶ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۷-۰۸-۹۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ توسط ~ MoOn ~.)
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهی به موهای مجعدش انداختم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 1,785
موضوعها: 877
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۱
اعتبار:
2,060
سپاسها: 1148
1616 سپاس گرفتهشده در 753 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود.
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. کاش میتونستم حرف دلمو بهش بزنم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 1,785
موضوعها: 877
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۱
اعتبار:
2,060
سپاسها: 1148
1616 سپاس گرفتهشده در 753 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند.
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند.انگار این باهم بودن با همیشه فرق می کرد.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 1,785
موضوعها: 877
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۱
اعتبار:
2,060
سپاسها: 1148
1616 سپاس گرفتهشده در 753 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
ارسالها: 5,021
موضوعها: 341
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۲
اعتبار:
7,240
سپاسها: 2
46 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
امروزم مثله همیشه دلم عجیب گرفته بود یهو به فکرم رسیددفترچه خاطراتمو بردارم و خاطرات
شیرین روزهای خوش با تو بودن رو مرور کنم روی تخت دراز کشید م ودفترخاطراتمو بازکردم
ازهمون صفحه ی اول شروع کردم به خوندن ورق پاره های تلخی که اشک را مهمان چشمان به رنگ دریایم کردند. اون روزها محمد
برایم حکم دلدادگی داشت ، روزهایی که مثل رویا گذشت ، رویاهایی گاه تلخ و گاه شیرین ..
خوب یادمه که اون روز با هم قرار داشتیم مثل همیشه خوش تیپ بود. همیشه از راه رفتن با غرور لذت میبرد .
با شنیدن صدای بوق نگاهم رو با شرم وصل نگاهش انداختم
کیفم رو برداشتم و خواستم برم که اسممو صدا زد ، دلارام هر چیز که فکر میکنی لازمه بردار شاید طوری شد که شب مجبور شدیم بمونیم . فردا جمعه ست و جاده ها ترافیکه ، اصلا معلوم نمیکنه که چطوری باشه .سرمو تکون دادم و قدم تند کرده به سمت اتاقم رفتم و از توی کشوی میز تحریر دفترچه یادداشت خاطراتمو برداشتم و از توی کمدم دوربین عکاسی و چند دست لباس راحتی برداشتم و به سمت ِ باهم بودنی خاطره انگیز راهی شدم. یهو یادم اومد که لپ تاپمو بر نداشتم با سرعت رفتم سمت اتاق و کیف لپ تاپمو از زیر تخت کشیدم بیرون ، نگاهم به رژلب کالباسی افتاد و برش داشتم ، لبخند خبیثی زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ، دلم ناآروم بود ، کاش مامان بود و با حرفای عاقلانه ش یکم تسکینم می داد . اولین سفری بود که با هم تنها می رفتیم و من از ته دلم آرزوی همچین روزی رو داشتم . ولی نمیدونم چرا یه کم میترسیدم . محمد مثل همیشه كه هر وقت دير مي كردم، يه چشم غره جانانه نثارم كرد ، ولی من بی تفاوت بهش لبخند زدم و سریع وسایل رو گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم .محمد نیم نگاهی بهم کرد و ازم پرسید:دلارام چرا امروز احساس میکنم خیلی توی خودتی چیزی شده؟خیلی تیز بود.
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم نه چیزی نشده فقط یکم میترسم همین .لبخند زورکی زد و گفت:آهان
و غرق رانندگی شد همونطور که نگاهش به جلو بود ضبط و روشن کرد و يه آهنگ ملايم گذاشت و انگار آب بريزه روي آتيش ناآرووم حالم.
ميزان سه ساعت توي راه بوديم. و سكوت، قسم اعظم ِ اين باهم بودن رو شامل مي شد. نگاهي به موهاي مجعدش انداختم، و بعد به چشمهايي كه متمركز جاده بود. كاش ميتونستم حرف دلمو بهش بزنم. اين سفر، خواسته و ناخواسته منو مي ترسوند. انگار اين با هم بودن با هميشه فرق مي كرد. حسم شبيه ايستادن بالاي يه پرتگاه بود شايد.
از سکوت خسته شدم و
قلبم ایستاد.!
به تماشــای رفتنت...