امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
چوپان دروغگو ، دروغگو نبود .
#1
سراسیمه و آشفته در نیمه شبی سرد و تاریک به سوی آبادی می دوید ... و فریاد میزد : « گرگ ... گرگ ... گرگ ... گرگ به گله زد ... گرگ گله را تاراج کرد ... گرگ ... گرگ ... گرگ ... »
با هر فریادی ، گوشه ای از زندگی گذشته اش را بیاد می آورد :
ظهر دم کرده ی یک روز تابستان بود ... کدخدا با نگرانی در حیاط خانه به انتظار طلب معوقه اش ایستاده بود ... و پدرش با توپ و تشر می گفت : برو بچه ... برو به کدخدا بگو بابام نیست ... بگو دو سه روزیه که بابام رفته شهر پی جور کردن طلبتون ....... دِ برو بزمجه ..... چرا بِر و بِر منو تماشا می کنی .؟؟؟ دِ برو دیگه توله ... استغفرالله !!!...
و او مجبور شد به کد خدا بگوید : بابام نیست کدخدا .... دو سه روزیه بابام پی جور کردن طلبتون رفته شهر ......
و از شرم دروغی که می گفت سر به زیر افکند ...
کد خدا با خشم گفت : دروغ نگو پسر جان ... برو به پدرت بگو بیاد ..... بگو کدخدا کار واجبی دارد ........ خودم دیشب پدرت را دیدم که پیِ گوسفندانش از صحرا باز می گشت .... دروغ کار بدی است ...... دروغگو دشمن خداست .....
و او طوطی وار تکرار کرد : بابام نیست کدخدا ....... بابام نیست . و با خود فکر کرد دشمن خدا بودن چقدر بد است ..... . و خدا دیگر او را دوست ندارد .
از بالای تپه چراغهای کورسوزن آبادی را می دید ... و با تمام قوا فریاد می زد : گرگ ... گرگ ... گرگ ... گرگ گله را درید .
زمستانی را بیاد آورد که زهرا دخترک کوچک همسایه بیمار بود و گل بی بی مادر زهرا التماس کنان از مادرش می خواست پولی قرض بگیرد تا بواسطه ی آن زهرا کوچولو را در بیمارستان بستری کند ... و او دید که مادرش اسکناسهای کهنه ی مچاله شده را زیر زیلوی اتاق پنهان ساخت و با قیافه ای اندوهگین گفت : به جان همین یک دانه پسرم پولی توی دست و بالم نیست ...نه اینکه نخوام بدم ، ندارم که بدم ...پایان آن زمستان سیاه ، زهرا کوچولو برای همیشه رفت پیش خدا ... و عید همان سال النگوهای طلا مچ دست مادرش را تا آرنج پوشانید ...و او دید و انگار ندید ...
باد سرد می وزید ... پاها یش از فرط سرما می لرزید ... از تپه بسوی آبادی روان شد ... و باز هم فریاد می زد گرگ ... گرگ ... گرگ ...
گذشته چون خاطره ای محو در ذهنش جان می گرفت ...
به یاد تمام حقایقی افتاد که حقیقت نبودندو به جای حقیقت به خورد او داده بودند ...
اهالی ده از صدای فریادش در میدان آبادی جمع شدند ... و او نفس نفس زنان به میدان رسید ...
کدخدا با تعجب و چشمانی از فرط حیرت گشاد شده پرسید : چی شده مراد ؟ گرگ به گله زده ؟ یا باز هم داری دروغ می بافی و از کارت لذت می بری ؟ ها مراد راست بگو ؟ آخه ما از دست دروغهای تو چه کنیم مراد ؟می دانی این چندمین باره به هوای حمله ی گرگ به گله ، ما را از خانه بیرون می کشی ؟ آخه چی نصیبت میشه از این همه مردم آزاری ؟ از اینهمه دروغ ؟؟... که ما بترسیم همه ی دار و ندارمان را گرگ تاراج کرده و تو به ریش ما بخندی ؟ آخر این هم شد کار ؟

و او که نفس تازه می کرد گفت : نه کدخدا دروغی در کار نیست ... سالهای سال است که گرگ به گله هامان زده و ما در خوابیم ...
همان روز که پدرم خود را در خانه پنهان کرد تا با تو روبرو نشود و طلبت را پس ندهد ... همان زمستانی که زهرا برای همیشه از پبش ما رفت ، تا مادرم برای عید النگوی طلا داشته باشد ، گرگ به گله هامان زده بود ...
بیا کدخدا این پوستین و نی لبک را بگیر که از این پس من چوپان گله نخواهم بود چرا که گرگ واقعی خود ما هستیم ....
و من از تهاجم بی رحمانه ی خودمان به هستی خودمان به چه کسی پناه ببرم ؟ این بار دروغی در کار نیست ... بیا کدخدا که صاحبان این گله خودشان گرگ اند در لباس بره ...
خوشحال میشم نظرتون رو بنویسید در مورد نوشته ام
نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را به دست خیس باران داد!


کبوترها که جز پرواز آزادی نمی خواهند!

نباید در حصار میله ها با دانه ای گندم به او تعلیم ماندن داد!

پاسخ
سپاس شده توسط: golabeton ، mahtabiiiiii ، ملکه برفی
#2
عالی بود ستاره عزیزم مثل همیشه و عالی تر اینکه چقدر خوبه میتونی به ماجرا از دید تازه و نو نگاه کنی
احسنت به شما خانمی احسنتmara
خدایا دستت را از روی Space بردار…
بس نیست این همه فاصله؟

پاسخ
سپاس شده توسط: star78 ، mahtabiiiiii
#3
ستاره همیشه کاراش خوب و عالیه .. منتظر رمانش هستم من شدید mara
باران حضورت
که ببارد
تنهایی ام خشکسالی اش
را تعطیل می کند
به حرمت
قطراتی از جنس تو ...
پاسخ
سپاس شده توسط: star78
#4
قشنگ بود. تصويرسازي ها و بيان حقايقه زندگي از طريقه داستاني كه همه مون بلدشون هستيم، كار خوبيه. تبريك ميگم به قلمت
موفق باشي
آدم ها مثل عکس ها می مونند: زیاد بزرگشون کنی ، کیفیتشون میاد پایین!
پاسخ
سپاس شده توسط: star78


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان زیبای چوپان . !!Tina!! 2 133 ۱۷-۰۵-۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  يكي بود يكي نبود… €ستايش€ 8 488 ۲۹-۰۸-۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ
آخرین ارسال: شقایق سرخ
  حکایت چوپان و چوبدستی خانوم معلم 1 261 ۰۴-۰۴-۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: ghazaleh

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۰۸-۰۴-۹۴, ۰۲:۲۹ ب.ظ)، ghazaleh (۰۸-۰۴-۹۴, ۰۲:۲۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان