امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درخت بخشنده !
#1
Smile 
روزی روزگاری درختی بود ....
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت ...
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است .
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
اما نه به راستی
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت
درخت گفت : پسر متاسفم
متاسفم که چیزی ندارم که به تو بدهم

دیگر سیبی برایم نمانده
پسرک گفت : دندان های من دیگر به درد خوردن سیب نمی خورد .
درخت گفت :
شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری
پسرک گفت : آن قدر پیر شده ام که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .
در خت گفت : دیگر تنه ای ندارم که از آن بالا بروی
پسرک گفت : آن قدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم
درخت آهی کشید و گفت :
افسوس ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم
اما چیزی برایم نمانده است .
من حالا یک کنده پیرم و بس متاسفم .
پسرک گفت : من دیگری چیز زیادی احتیاج ندارم
بسیار خسته ام
فقط جایی برای نشستن و آسودن می خواهم ، همین
درخت گفت : بسیار خوب ، و تا آنجا که می توانست خود را بالا کشید
بسیار خوب ، یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد بیا پسر ، بیا بنشین ، بنشین و استراحت کن
پسرک چنان کرد و درخت خوشحال بود .
پاسخ
سپاس شده توسط: sadaf ، بانوی جنوب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  خواجه بخشنده و غلام وفادار صنم بانو 0 116 ۰۷-۱۲-۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  درخت مقدس SilentCity 1 339 ۱۳-۰۳-۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم
Lightbulb ماجرای درخت و مرد Aiden22 1 278 ۲۰-۰۲-۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ
آخرین ارسال: • Niha •

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان