امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یــک روز دیــگر با او ....| αϻἰг κнаη کاربرانجمن
#1
به نام خـــــدا

مانند دختربچه های دبستانی کوله اش را جابه جا کرد و قدم هایش را با قدم هایم یکسان ساخت .سربه زیر و خاموش از حاشیه ی جاده ، کنار او راه میرفتم و گاهی نفسم را پرصدا در هوای پاییزی بیرون میفرستادم .اوهم قدم هایمان را میشمرد و گه گداری با شیطنت های بچگانه اش از روی چاله چوله های جاده میپرید و صدای بوق کشدار و فحش های راننده هارا در میاورد .
فحش هایی که حتی معنیش را نمیدانست و فقط برای یک لبخند و خنده ی بی صدا حاضر بود آن هارا به جان بخرد .
بازویش را محکم کشیدم و اورا به سمت خودم آوردم و با صدای آرامی که مطمئن بودم در هیاهوی صداهای دیگر به گوشش نمیرسد گفتم : آرام بگیر بچه .
خودش را لوس کردو گفت : تو چه کار داری دوست دارم فحش بشنوم و بروم زیر ماشین ....
در چشمان عسلی اش خیره شدم ، در نظر من همین که بازویش را محکم فشار دادم و اورا از لیچاردهای خیابانی رها ساخته بودم یعنی دوست داشتن و مشکل من نبود که او در دنیایی بچگانه اش دنبال واژه ی دوست داشتن میگردد .
دوباره سربه زیر انداختم و دستش را کشیدم تا از بچه بازی هایش بکاهم .
ولی او سمج تر از قبل سرجایش ایستاد و از جایش تکان نخورد
برگشتم طرفش و لبهایم به خنده کش آمدند ، وقتی لبخندم را دید جسورتر شد و دستش را به سمت دست فروشی که آلوچه های خشک شده داشت دراز کردو با شکلک بچه گانه ای گفت : از آن آلوچه کثیف ها میخوام .
کیف پول قهوه ای ام را درآوردم و یک اسکناس هزاری به طرف دست فروش گرفتم و او بسته ی الوچه خشک هارا از دست ِ دست فروش قاپید و با اشتیاق گفت : آخ جوون !
دوباره راه افتادیم ..
-هعیی، تو نمیخوری ؟
مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ،با دست محکم کوبید روی پیشانیش و گفت : الان باز بهم میگویی بی ادب ،هعی نه، اسمم را صدا بزن .
به لبخندی اکتفا کردم و سرم را تکان دادم .
به پل هوایی رسیدیم ، می دانستم باز دست از شیطنت هایش برنمیدارد، طبق عادت همیشگیم دستم را آرام از زیر بندکوله اش رد کردم و کوله اش را گرفتم .
پله هارا با جست و خیز یکی دوتا بالا رفت و هن هن کنان گفت : بدو پیرمرد .
اما من مثل همیشه آرام پله ها را بالا رفتم ، به بالای پله ها رسیدم حالا یک راه راست دیگر پیدا کرده بودم تا کنارش قدم بردارم بدون حرف ..
میخواستم عصبانیتم رادر این همه راه رفتن و سکوت پنهان کنم و اورا درگیر خودم نکنم .مثل کسی که میخواهد دردِ دلش را پشت پیراهن چهارخانه اش پنهان کند .
از او جلو زدم ، زیر چشمی میدیمش که بسته ی الوچه اش را از بالای پل پرت کرد پایین طبق عادت همیشگیش .
این بار ولش کردم تا هرکاری که میخواهد بکند .
لرزش پل وصدای کفش هایش حاکی از آن بود که دارد دنبالم میدود .
کوله اش را از دستم کشیدو گفت : تو دوستم داری ؟
مکثی کردم و دوباره به راهم ادامه دادم .
اوهم دنبالم آمد ، می دانست جوابی از من نمگیرد
دنبالم می آید شاید از ترس عقب ماندن ...

امیر..
1391/9/19
پاسخ
سپاس شده توسط: mahtabiiiiii


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Bug يك روز كنار دريا !! صنم بانو 2 96 ۱۶-۰۷-۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  فاجعه ی روز مادر از اونجا شروع شد که.. AsαNα 0 179 ۱۷-۰۸-۹۵، ۰۸:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα
  خرید بستنی در یک روز گرم تابستان | داستان کوتاه ملکه برفی 0 252 ۰۵-۰۵-۹۴، ۰۶:۴۸ ب.ظ
آخرین ارسال: ملکه برفی

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان