"مترو"
-خانم؟ خانم؟ گل سر میخرید؟
سرش را بلند کرده و به کودک نگریست ، ده ، یازده سال بیشتر نداشت! در مترو از این کودکان بسیار دیده بود ، اما این دختر... !
این دختر با موهایی طلایی که از روسری کثیفش بیرون زده بود و چشمان آبی روشن او ،توجه اش را جلب کرده بود.
با اسرار زیاد سعی داشت اجناسی که در دستش بود را به دیگران بفروشد ... باخود گفت :
«ساعت چند است؟(10:15) این دختر نباید به مدرسه برود؟ »
-از این تل ها برای بچه اتون نمیخواید؟ خوشگلن هاااا!!!
«خانواده ای دارد؟»
پوزخندی زد
« این روزها معنی خانواده به درستی درک میشود؟»
کسی توجهی به دخترک نداشت : هرکس سرش به کار خود گرم بود ، یکی با تلفن همراه خود ، دیگری در خواب ، یکی حواسش به ساعت و...
آهی کوتاه کشیده و دستش را در کیف خود برد... که ناگهان :
-خانما اگر امکان داره از این خانوم جوراب بخرید ، دخترش مریضه و سرپرستی ندارن دخترش الان بیمارستانه...ثواب میکنید...
و صدای آن زن :
-دخترم بیست و دو سالشه و بیمارستانه ،سرطان رحم داره ، میتونم ادرس و تلفن بدم ... برید ببینید ... خودتون میدونید هزینه ی شیمی درمانی چقده ... فقط پنج هزار تومن !!!
قلبش فشرده میشود، چه کند؟ به دو نفر نگاه میکند ، دخترک معصومی که به جای بازی و تحصیل در مترو رفته و جنس میفروشد ؛ یا زنی که دخترش ، پاره ی تنش در بیمارستان است و هزینه ی درمانش بسیار ... به یاد دختر خود افتاد و سپس به یاد حرف مادر خدا بیامرزش :
«با هزار تومن کسی فقیر نمیشه!»
پول هارا میشمارد و صدا میزند:
-خانم من یک بسته جوراب میخوام .
زن فربه به سرعت به سمتش آمد:
-خدا خیرت بده خانومی ،ثواب کردی . بفرما.
بسته ی جورابی را به دستش میدهد و امیدوارانه به پول های در دستش نگاه میکند ... پنج هزار تومن به دستش داده و بعد از مدتی دخترک را صدا میکند :
-دختر خانم؟ میشه یه گل سر کوچیک بهم بدی؟
با خوشحالیبه سمتش امده و گفت:
-دوهزار تومن میشه...
پول را داده و تل را گرفت:
-مرسی.
بعد از مدتی صدای زن:
-ایستگاه گلبرگ.
بلند شده و پس از ایست کامل و باز شدن در ، بیرون رفت... قدم هایی را برداشته و سپس به پشت سرش نگاهی انداخت :
(دخترک و آن زن هنوز در حال تبلیغ اجناس خود مشغول بوده و دیگران بی توجه سرگرم کار خود بودند)
تل را در دست خود فشرده و از پله های مترو بالا رفت....