۱۶-۱۰-۹۱، ۰۲:۱۴ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۰-۱۰-۹۱، ۰۱:۱۱ ق.ظ توسط saba erfan.)
آينه
روبروي آينه ايستادهام و خيرهخيره ، فقط تماشا ميكنم . حتي به آينه سلام هم دادم ، و شايد هم به خودم ! اما جوابي نشنيدم . دنبال چيزي ميگشتم و نميگشتم . خودم را ميديدم و همه كس و همه چيز و همه اتفاقات اين مدت را . و شايد هم نميديدم ! حرفي براي گفتن نبود . سكوت ... سكوت ... سكوت ... در آينه فقط سكوت ميديدم و هنوز هم ، دوباره ، خودم را . يك خودِ خط خطي . يك خودِ تيره و تار . پوچ و بي اساس . و حتي بي مرام و بي معرفت .
عصبي دست دراز كردم تا ابلهانه آينه را پاك كنم ولي آينه مات بود و بيروح . مثل هميشه ! مثل هميشههاي اين چند روزة زندگي . خالي بود و بيانرژي . اصلاً زندگي نداشت . نميدانم ، شايد خودم مقصر بودم . چون با خودم قهر بودم . آخر ، در آينه هرچه ميديدم ، هرچه بود ، فقط خودم بودم و بس . من آينة دق شده بودم يا آينه ؟ آه خدايا ... كاش نميشكستمش . شكستن آينه يعني ... يعني در هزار آينه خود را ديدن ... خطاي خود را ديدن ... يعني گناه خود را هزار گناه ديدن ... يعني فاجعه ... يعني مصيبت ... يعني خيانت ... خيانت ؟! ... باز هم خيانت ؟! ... من ؟ ... من و خيانت ؟ ... خدايا چه كردم ؟ خيانت ؟ در آينه ميشود مصيبت اين فاجعه را هم ديد . حتي شكستن آينه را .
از خودم مي ترسم . حتي تنم مي لرزد . درست مثل آينه ... و شايد هم مثل خودم در آينه .
شرمنده ام . سركج مي كنم پايين و چشمهايم را مي بندم . ديگر جرأت نگاه كردن به آينه را ندارم . مگر چه ميبينم آنجا ، جز يك خائن . جز يك خطاكار .
ولي شايد بشود جبران كرد . شايد بشود همه چيز را از نو ساخت . اما ... اما آينه را چه ؟ ميشود آن را هم از نو ساخت ؟ ميشود هزار تكهاش را يك قطعه كرد ؟ ... نميدانم ... ولي ... ولي بايد بگويم . بايد حرف بزنم . بايد همه چيز را بگويم و عذرخواهي كنم . و بايد كه بخشيده شوم ! بايد ؟! ... شايد آنطور بشود يك بار ديگر سر بلند كرد و به آينه چشم دوخت و خود را ديد و آينه و زيباييها را ... خوشيها را . پس به جرأت ولي شرمگين سر بالا مي برم و چشمهاي به اشك نشستهام را وا مي كنم...
برابر نگاهم از اشك ، هنوز تار است . ولي نه ... نه ... ممكن نيست . يعني اينقدر زود دير شد ؟... نه ... نبايد همه چيز تمام شود .
چشم مي دوانم همه جا . من ... من ، ديگر چيزي نميبينم . نه خودم را ، نه آينه را . صدايش مي زنم : « آينه ... آينه »
و ديوانه وار همه جا را مي گردم . ولي ... افسوس كه آينهاي نيست . وامي روم . مي شكنم ... و دو دستم را كج مي كنم روي سرم .
آينه! ... آينه رفتهاست ... رهايم كرده ... تركم كرده ... و شايد هم خيلي وقتها پيش ... و براي هميشه و ... و بدون خداحافظ ...
* با سلام به خواننده هاي عزيز... ممنون ميشم در مورد داستانم نظر بدهيد... *
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...