۲۷-۱۲-۹۱، ۱۱:۲۸ ب.ظ
"تردیــــد"
نگاهت دلم را می لرزاند
آن چشمهای خمار زیبایت که غرق اشک است مرددم می کند
دو دلـــم...
عاشقـــم
عاشق تو
و
عاشق کسی که کنارم نشسته و چشم به لبانم دوختـــه...
او هم تردیدم را دیده است!
نگران است!؟!
می ترسد؟!؟
نمیدانم
نگاهش نه نگرانی دارد و نه ترس!
او که عمق عشقت را درچشمانم خوانده پس چرا فقط لبخند میزند!؟!
تردید تردید تردید...
بگویم نه و خلاص شوم از این همه تردید
بگویم نه و بمانم کنار تو!
کنــار تویی که زندگی من شدی!
کنار تویی که لبخند را به روی لبانم نشاندی!
کنار تویی که عشق و امید را برایم به ارمغان آوردی!
قانع باشم به همین ماندن های کوتاه و گاه به گاه...
نمی دانم
نمی دانم
نمی دانم
لبخندش گرم است
و نگاهش هم!
تردید را کنــــار می گذارم...
و باز صدای عاقد به گوش می رسد که برای سومین بار می گویــــد........
و من درمیان سکوت همگان با بغض بله می گویـــم
و صدای گریه ی آرامم میان هلهله ها محو می شود...
به سویم می آیی
در آغوشت میگیرم
با مهربانی و شیرین زبانی همیشگی ات میان گریه ی کودکانه ات می گویی خاله علوسیت مبالک!
با این حرفت تمام خاطرات برایم یاد آوری می شود
خاطرات روزهای سختی و تنهایی بعد از جدا شدنم
خاطره روز دیدن برق چشمان تو میان آن همه چشمان معصوم و منتظر
خاطرات روزهایی که تو دلت هوای مادر ندیده ات را می کرد و من به داشتن تو فکر میکردم
گریه ام شدت می گیرد
چرا نماندم کنارت
چرا تنهایت گذاشتم
چرا شدم مثل کسی که روزی تنهایم گذاشت و رفت...
این بار صدای عاشق و مهربان مرد زندگیم است که نوازش گرانه به گوش می رسد
دختر گلم خاله چیه بگو مامان
آدم که به مامانش نمی گه خاله!
گریه ام به خنده تبدیل می شود و باز گریه ای ! این بار نه از سر غم که از سر شادی.....
((س.ش.ا))
نگاهت دلم را می لرزاند
آن چشمهای خمار زیبایت که غرق اشک است مرددم می کند
دو دلـــم...
عاشقـــم
عاشق تو
و
عاشق کسی که کنارم نشسته و چشم به لبانم دوختـــه...
او هم تردیدم را دیده است!
نگران است!؟!
می ترسد؟!؟
نمیدانم
نگاهش نه نگرانی دارد و نه ترس!
او که عمق عشقت را درچشمانم خوانده پس چرا فقط لبخند میزند!؟!
تردید تردید تردید...
بگویم نه و خلاص شوم از این همه تردید
بگویم نه و بمانم کنار تو!
کنــار تویی که زندگی من شدی!
کنار تویی که لبخند را به روی لبانم نشاندی!
کنار تویی که عشق و امید را برایم به ارمغان آوردی!
قانع باشم به همین ماندن های کوتاه و گاه به گاه...
نمی دانم
نمی دانم
نمی دانم
لبخندش گرم است
و نگاهش هم!
تردید را کنــــار می گذارم...
و باز صدای عاقد به گوش می رسد که برای سومین بار می گویــــد........
و من درمیان سکوت همگان با بغض بله می گویـــم
و صدای گریه ی آرامم میان هلهله ها محو می شود...
به سویم می آیی
در آغوشت میگیرم
با مهربانی و شیرین زبانی همیشگی ات میان گریه ی کودکانه ات می گویی خاله علوسیت مبالک!
با این حرفت تمام خاطرات برایم یاد آوری می شود
خاطرات روزهای سختی و تنهایی بعد از جدا شدنم
خاطره روز دیدن برق چشمان تو میان آن همه چشمان معصوم و منتظر
خاطرات روزهایی که تو دلت هوای مادر ندیده ات را می کرد و من به داشتن تو فکر میکردم
گریه ام شدت می گیرد
چرا نماندم کنارت
چرا تنهایت گذاشتم
چرا شدم مثل کسی که روزی تنهایم گذاشت و رفت...
این بار صدای عاشق و مهربان مرد زندگیم است که نوازش گرانه به گوش می رسد
دختر گلم خاله چیه بگو مامان
آدم که به مامانش نمی گه خاله!
گریه ام به خنده تبدیل می شود و باز گریه ای ! این بار نه از سر غم که از سر شادی.....
((س.ش.ا))