امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حکایتی زیبا از عبید زاکانی
#1
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایتی تلخ از یک جامعه ی آفت زده taranomi 0 184 ۰۲-۰۲-۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  داستان زیبا و پندآموز "من گاو هستم" صنم بانو 0 205 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایتی در مورد غفلت صنم بانو 0 157 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۵:۵۶ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان