ارسالها: 1,371
موضوعها: 129
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۹۴
اعتبار:
2,476
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
یه دفعه به خودم اومد...ااا اینکه همش خیال بود...نه سوسکی ...نه حرکت فوق العاده ای ای بابا دلمون خوش بود
نگامو چرخوندم که دیدم سوگند داره با پسره حرف میزنه و عشوه میاد عق...چه مسخره بدم میاد از این مسخره بازیا خوبه من ردیف اخرم بودم
نازنین هم کنارم پیسی کردم که گفت:هان؟ دستمو بردم زیر مقنه م p7 رو در اوردم چشاش برق زد
گوشی رو یواشکی گرفتم پایامارو بهش نشون دادم وای اینجا از پسره یه شارژ 10 تومانی کش رفته بودم
که یه دفعه متوجه نگاه افسون و پوزخندش شدم!وای خدا الان به دبیرا میگه این دختر با من لجه!
♥خدایا،زندگی جوریه که انگار یه مادر میخواد هم برنه هم بگه گریه نکنـ! ♥
ارسالها: 3,008
موضوعها: 57
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۳
اعتبار:
3,419
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۶-۰۹-۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۶-۰۹-۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ توسط ****Dayan****.)
سعی کردم خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ....پس نگاهمو به سمت پنجره سوق دادم و با بی خیالی به مردم شادی که دست در دست هم حرکت میکردند خیره شدم.....کم کم داشت چشمام گرم میشد که با سلقمه ای که نازی به پهلوم وارد کرد در جا پزیدم هوا
هانا-ای تو روحت چه مرگته دنقل؟
نازی-خفه شو ذلیل مرده....رسیدیم....
با گیجی به اطراف نگاه کردم...اااا؟بچم راست میگفتا
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
ارسالها: 655
موضوعها: 206
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۴
اعتبار:
2,725
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
وایی راستی امروز امتحان فیزیک داریمـــــــــــــــــ اهــــــــــــــ تو روح این مدرسه هرروز امتحان هرچی هم خر میزنی اخرشم هیچ صفر
_میگم هنایی جونــــــــــــ
هانا_بیشعورصد دفعه بهت گفتم منو این جوری صدا نزن،
_بیشعور عمتهــــــــ
هانا_حالا بنال
_ خب نمیزاری بنالم دیگهـــــــــ ،داشتم چی مینالیدمــــــــــــــــ؟!اها میدونستی امروز امتحان فیزیک داریم؟
هانا_چیــــــــــــــــــــــــــــــی؟بگو مرگ تو!!!
_مرگ تو
هانا_نه منظورم مرگ خودت بود
زندگی را خیلی جدی نگیر؛ هیچوقت زنده از دستش قسر در نخواهی رفت.
ارسالها: 419
موضوعها: 17
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۴
اعتبار:
344
سپاسها: 0
2 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۷-۰۹-۹۴، ۰۵:۵۴ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۷-۰۹-۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ توسط armiti.)
هانا-حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم
-عزیزم اولا من رو در عملیات خاک ریزان خودت سهیم ندون.دوما خاک کمه باید کود حیوانی بریزی
هانا یک نگاه خیلی خطری بهم انداخت از اونا که داره داد میزنه بخف وگرنه می کشمت.منم حرف گوش کن ساکت شدم.
-بس می کنی یا بکشمت..حالا هم بجای این چرت و پرتا یه راحی پیدا کن
به فکر رو رفتم . راست میگفت... معلم فیزیکمون اخلاقش تو دنیا تک بود.یه ادم غرغرو که وقتی حرف میزد انگار بلند گو تو حنجرش جاسازی کردن.البته قابل به ذکره که در تضاد کامل با فامیلش بود...مهربان...حاضرم شرط ببندم که اگه داعش خانوم مهربان رو می دزدید فرداش با اه و ناله پسش میاورد و قول میداد دیگه ازفاصله ده کیلو متریشم رد نشه.
خب حالا خانوم مهربان و ولللللش مشکل اساسی رو بچسب....یعنی امتحان....الان گزینه ای که به ذهن همه میرسه تقلبه که خوب احتمال این کار با وجود معلمی مثل خانوم مهربان با احتمال ساخت ماشین زمان توسط قصاب سر کوچمون یکیه
انچه که ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!!
بردرخانه نوشتند؛ درگذشت....
ارسالها: 3,008
موضوعها: 57
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۳
اعتبار:
3,419
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
""""گل دخترا تا اینجا داستان خیلی بامزه شده فقط اسم شخصیت اصلی داستان هانا هست نه اسنش دوستش....اسم دوستاش نازنین و سوگند هستن"""""
پس تنها راهی که میمونه!!!!!.......ایولللل خودشه...با هیجان وصف ناشدنی از اتوبوس پریدم پایین و به سمت مدرسه راه افتادم
با فرو رفتن دو انگشت اشاره از دو طرف پهلوهام جیغ بلندی کشیدم و خودم رو کمی به عقب کشوندم
دیدن چهره ی شیطانی سوگند منو از حس و حال خوشی بیرون آورد دستمو بلند کردم و تمام حرصمو با زدن پس گردن ی تخلیه کردم
سوگند-ای بمیری که قطع انخاع شدم...چته گاو؟
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم که اومدن نازی حواسم رو پرت کرد
نازی-بچه ها امروز امتحان داشتیما چیزی هم خوندین؟؟؟
با به یادآوری امتحان و نقشه ی خبیث فرار از مدرسه،لبخند دندونمایی زدم و حرکت دورانی چشمام رو بین دو کله پوک جلوییم حرکت دادم
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
ارسالها: 1,371
موضوعها: 129
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۹۴
اعتبار:
2,476
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
اخیش رسیدیم داشتم از سرما منجمد میشدم بعدش پسر اوباما با عشق حقیقی ابش میخرد خخخخخخخخ
روی صندلی سوم نشستم...یکم فکر کردم فرار از مدرسه گزینه خارجی بود کلمو گذاشتم روی میزو فکر کردم
نه بابا منکه همش 15 سالمه چطور میشه فرار کرد سالاری وارد کلاس شد سارا لوس گفت:برپا همه عین بز پا شدن بعدش گفت :برجا
اهااااا خودشه در طی سخن های سالاری هی با نرجس که بغل دستیم بود حرف میزدم بلاخره سالاری گفت:خانوم هانا لطفا بشینید اون میز اخر
ایووووول خودشه میز اخر راحت میشه کتاب در اورد بخصوص اینکه روبه روی دیوار و سمت چپه الان همه دارن میسوزن
♥خدایا،زندگی جوریه که انگار یه مادر میخواد هم برنه هم بگه گریه نکنـ! ♥
ارسالها: 3,008
موضوعها: 57
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۳
اعتبار:
3,419
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۷-۰۹-۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۷-۰۹-۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ توسط ****Dayan****.)
لبمو به گاز گرفتم تا از خندیدن بلند ناشی از خوشحالی جلوگیری کنم ریز و آروم به سمت نیمکت آخر حرکت کردم....
خودم رو روی صندلی جا دادم....
با شروع و پخش ورقه ها تازه کار منم شروع شد.....حالا مگه میشد تقلب کرد؟؟؟این خانم "مهربان" نامهربانم نمیدونم چی از من بدبخت خاک بر سر دیده بود که عین ذره بین 300 زوم کرده بود روم....ای که خدا از سر تقصیراتش نگذره
برای یه لحظه که سرش رو برگردوند عین جت پریدم رو کتاب.....
خب اول از همه باید جواب سئوال 2 رو پیدا میکردم....صفحه های اولیه کتاب رو ورقه زدم که صدای دادش درجا میخکوبم کرد
-ریاحی!!اون ته داری چه غلطی میکنی؟؟
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
ارسالها: 1,371
موضوعها: 129
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۹۴
اعتبار:
2,476
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
اوه خدایا شکر منو نمیگفت سریع برگه رو گذاشتم روی کتاب که کسی ندونه زیر دستم چیه نفس عمیقی کشیدم
اون دختره بد بخت هم از کلاس بیرون شد یکمی جابه جا کردم وسایلو اخیش الان خانوم هیچ دیدی نسبت به من نداره کیفمو که گذاشتم
وسط که جفتیم ندونه چه خبر برگمو گذاشتم لای کتاب و کتاب رو باز کردم خوبه جلدش معلوم نبود چیه یه جلد ابی بود که اصلا اسمی نداشت
سوال اول رو نوشتم..همه سوالا رو حل کردم هر از گاهی نازی و سوگند نگام میکردن ولی نه!نمیشد بهشون بگم! اونا وقتی قهر میکردن لوم میدادن
سومین نفر برگمو دادم و میخواستم برگردم سر جای قبلیم همون سوم که مهربان صدام کرد:هانا!
برگشتم ادامه داد:خوب از پس میز اخر بر اومدی بنابراین تا اخر سال میز اخر میشینی با بقیه معلما صحبت میکنم
خوبی امسال این بود که اصلا نمیپرسید و فقط امتحان میرگفت اروم با لحنی مهربون گفتم:ممنون
♥خدایا،زندگی جوریه که انگار یه مادر میخواد هم برنه هم بگه گریه نکنـ! ♥
ارسالها: 3,008
موضوعها: 57
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۳
اعتبار:
3,419
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
به محض بیرون اومدن از کلاس لحن مهربون و مظلومم خوی شیطانی همیشگیش گرفت لبم رو جمع کردم و با چشمایی تیزبینانه اطرافم رو عین یه عقاب که بخواد آهویی رو شکار کنه نگاه کردم
هنوز سوژه ی مورد نظرم رو برای کرم ریزی پیدا نکرده بودم که با صدای پخ بلندی درجا دو متر پریدم هوا
تند به سمت اون بیشور پشت سریم برگشتم....با دیدن گیلدا یکی از بچه ها ی کلاس که اتفاقا میونه ی خوبی هم با من نداشت چهره ی عصبیم رو به حالت تعجب تغییرداد
گیلدا-چیه؟بهم نمیخوره شوخ باشم؟
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
ارسالها: 1,371
موضوعها: 129
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۹۴
اعتبار:
2,476
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۱۲-۰۹-۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۵-۰۹-۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ توسط MaryaM_sh.)
خواستم جوابی بد که نرجس بی سیم کلاس سریع اومد کنارمون همه جمع شدن نرجس داد زد:دوستان و یاران گرامی از صمیم قلب
نازی با دست زد تو سرش:خفه شو بابا چی میخوای؟ نرجس:امروز امتحان یهویی فیزیک داریم همه زدن تو سرشون و گریه میکردن!
ولی من لبخند میدم و سارا هم اون جزو زرنگ ترینا بود سالاری دوباره اومد سر کلاس همه سریع رفتن نشستن برگه هارو پخش کرد
کتابفیزیک که یه جلد بنفش کامل روش بود رو گذاشتم زیر دستم و شروع کرم به حل کردن همه سوالا رو حل کردم و ششمین نفر برگمو دادم
یه دفعه مهربان اومد توی کلاس همه پا شدن...ادامه داد:میخواستم نمره های خوب رو بگم سارا ایرانی-نجلا بغدادی-نازنین کعب کرم الله و خانوم هانا شهدایی بدون غلط بودن
♥خدایا،زندگی جوریه که انگار یه مادر میخواد هم برنه هم بگه گریه نکنـ! ♥