امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار شاعران خارجی زبان !
#1
در این تاپیک اشعار شاعران غیر وطنی و خارجی زبان و بذارید.





[عکس: shel_silverstein.jpg]





لستر

روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت

به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد
بعد با هر یک از این سه
سه آرزوی دیگر در خواست کرد!
و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی
مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو
سه آرزوی تازه طلب کرد
که می شود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دو تا ؟
خلاصه با هر آرزوی تازه
آرزوهای بیشتری کرد
تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد !
آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید
و آواز خواند و پای کوبید
و بعد نشست و باز آرزو کرد !
بیشتر و بیشتر وبیشتر ... و آرزوها روی هم تلنبار شد
در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند
عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
لستر میان ثروت هایش
- که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود -
نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد
تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند
او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است
آرزوهایش را که شمردند
معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد
همگی تر و تازه !
بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید
و به لستر بیاندیشید
که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است :
هر چه من می گویم ، انجام بده
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
پوست من گندمگون است
سفید و زرد و صورتی است
چشم هایم سبز و آبی و خاکستری است
شب ها نارنجی هم می شود
موهایم بور و بلوطی و خرمایی است
وقتی خیس است به نقره ای هم می زند
اما
در قلبم رنگ هایی است
که هیچ کس تا کنون نساخته است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
وقتی
بچه ی
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل
آب می خواهد
آن قدر
منتظر می ماند
و می ماند
و می ماند
و می ماند
و می ماند
تا
از آسمان
باران
ببارد !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم : اگر تو نباشي
زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ،
خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
فرمانده گور گفت : حق با شماست .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
ممكنه غرق بشيم .
فرمانده كلي گفت :
آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
مايوي من پاره است .
بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت :موافقم .
بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ،
نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
چراغ سبز يعني حق عبور باماست.
اما چراغ قرمز يعني اينكه بايد صبر كنيم.
اينها رو خوب بلدم، ولي يك سوال دارم،
اگر چراغ آبي باشد با دانه هاي خردلي چكار كنيم؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
يك آدم خرافاتي،
وقتي يه نردبون مي بينه، به هيچ وجه از زيرش رد نمي شه.
وقتي اتفاقا كمي نمك روي زمين مي ريزه
براي رفع بلا، قدري هم پشت سرش مي ريزه.
و هميشه كمي غذاي خرگوش همراهش داره.
چرا؟ براي اينكه ممكنه لازم بشه.
هر سوزني كه روي زمين ببينه بر مي داره.
و هيچوقت كلاهشو روي تخت نمي ذاره.
توي خونه چترشو باز نمي كنه
و هر وقت چيزي مي گه كه نبايد مي گفت،
زبونش رو گاز مي گيره.
وقتي از گورستان رد مي شه، نفسشو حبس مي كنه.
و به نظرش عدد 13 نحسه.
خلاصه آدم خرافاتي كارهاي بيخود زياد مي كنه.
اما بزنم به تخته من اصلا خرافاتي نيستم.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
آماندا بلين را ديده اي ...
كه روي كوه هاي شايلو
زير باران صبحگاهي
سرگردان است؟
هرگز او را در آستانه در خانه اش
در انتظار شنيدن غرّش توپ
يا پرس و جو از حال مردي
كه از راه كوه هاي شايلو به جنگ رفته ، ديده اي؟
صداي گريه او را
روي كوه هاي شايلو شنيده اي؟
چشم هاي نگرانش را
روي كوه هاي شايلو ديده اي؟
او را روي كوه هاي شايلو
دوان دوان
با لباس كهنه عروسي اش
به جستجوي چيزي در شهر مردگان ديده اي؟
او را ديده اي كه
روي كوه هاي شايلو ايستاده است ؟
باد موهايش را پريشان مي كند
روي كوه هاي شايلو ،
گوش به زنگ صداي تفنگ هاست ...
گوش به زنگ صداي طبل هاست ...
و منتظر مردي كه هيچ وقت
به كوه هاي شايلو بر نمي گردد.
صداي آواز آماندا را
روي كوه هاي شايلو شنيده اي؟
كه با حلقه عروسي اش
روي كوه هاي شايلو ، نجوا مي كند؟
به زمزمه آرام او گوش كن ...
چون آماندا نمي داند ...
كه حادثه ، چهار سال پيش ،
روي كوه هاي شايلو اتفاق افتاده .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
خانه تاريك است و پرده ها كشيده اند،
اما چراغي زير شيرواني روشن است،
من مي دانم آن نور چيست،
شوقيست كه بي تاب سوسو مي زند
حتي مي توانم آنرا از بيرون ببينم
و مي دانم كه تو آن بالايي و بيرون را نگاه مي كني!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  [ مشاعره با اشعار شاعران ] shazdekuchulu 309 19,505 ۲۶-۱۰-۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ
آخرین ارسال: فائزه 2
  مشاعره با اشعار استاد شهریار varesh 9 1,056 ۲۰-۱۰-۹۴، ۰۳:۲۰ ب.ظ
آخرین ارسال: فائزه 2
  مشاعره با اشعار فروغ فرخزاد varesh 13 1,392 ۱۳-۱۰-۹۴، ۰۴:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: armiti

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان