ارسالها: 895
موضوعها: 64
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۵
اعتبار:
5,362
سپاسها: -33
7 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
مگر چند كوروش در دنيا وجود داشت كه حنا را با اين لحن بيان كند؟
جوري كه انگار بر روي حرف نون يك تشديد بگذاري، جوريكه فقط كوروش صدايش ميزد.
رمان فاصله ها -آیناز عزیز
ارسالها: 895
موضوعها: 64
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۵
اعتبار:
5,362
سپاسها: -33
7 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
طاها با اخم هايي كه هر لحظه با ديدن معصوميت آن چشمان سرخ بازتر از قبل ميشد ، ميخ نگاه متفاوت حنانه شده بود. نگاهي كه اينبار قلبش را نشانه گرفت...قلبي كه انگار ديگر مال خودش نبود
رمان فاصله ها -آیناز عزیز
ارسالها: 895
موضوعها: 64
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۵
اعتبار:
5,362
سپاسها: -33
7 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
آخر مگر ميشد اين چشمان غمگين و گستاخ را ديد و عاشقشان نشد، لعنتي ها قلبش را ميلرزاندند.
رمان فاصله ها -آیناز عزیز
ارسالها: 92
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۵
اعتبار:
760
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
خودم را نخواهم بخشید ، تو هم مرا نبخش چون دیر فهمیدم که رهاورد سفرم به سمت تو کولباری درد بود و بار اضافه بر قلب هایمان
بی تو ، با عشق - samin banoo
زندگی شهد گل است
زنبور زمان میخوردش
انچه میماند
عسل خاطره هاست
ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
بدوم و بدوم..بی انکه به گذ شته ام که همچون مردابی مرا احاطه کرده بود فکر کنم
***
زندگی گفت چه بود حاصل من..عشق فرمود انچه خواهد دل من..عقل نالیدکجا حل شود این مشکل من..مرگ خندید که درمنزل من
***
احساس میکنم وارد سلولی شدم که بوی مرگ میدهد
***
چشمانش مانند جهنمی شعله ور بود میتوانستم خودم را ببینم که در این جهنم در حال سوختنم
***
اغـ ـوشی را می خواهم که نه مرد باشد ونه زن خدایا زمین نمی ایی
***
اخ که خدا باز هم رهایم کرده بود دراین برهوت..من که دیگر خشک شده بودم..در سرزمین دلم بارانی نیامده بود تا مرا سیراب کند...منتظر تبری بودم تاتیشه زند بر ریشه پوسیده این زندگی
***
مشکلاتم از بس ته قلـ ـبم مانده بودند که دیگر رسوب شدند
***
شهر زاد دست برد بر گلویم می خواست خفه ام کند..من اعتراضی نداشتم..این طناب پوسیده دار بر گردن م حکم مرگ داشت
رمان هوای بارانی - نویسنده : farnaz83
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 895
موضوعها: 64
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۵
اعتبار:
5,362
سپاسها: -33
7 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۰۷-۰۷-۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۱-۰۷-۹۵، ۱۲:۴۶ ق.ظ توسط ثـمین.)
سرما برایش یادآور خاطرات تلخی بود،خاطرات مرگ پدرش، که قطعه مهمی از پازل زندگیش بود و بعد از او هیچکس نتوانست آن حجم خالی را پر کند.
----
مهم نیست چند نفر تو روزهای خوش زندگی دور و ورت باشن ، مهم اینه که لااقل یکی رو تو روزهای سخت کنار خودت داشته باشی.
-----
میدونی؟!...من الان میفهمم که آدم ها چرا از مرگ میترسن ...چون مرگ یه حقیقت رازآلوده...یه حقیقت رازآلودِ ترسناک، که مجبوری خودت به تنهایی باهاش رو به رو بشی و.... دونستن اینکه هیشکی قرار نیست اون لحظه آخر کنارت باشه و اینکه مجبوری تک و تنها باهاش روبه رو بشی ، ترسناک ترش میکنه
-----
به نظرت امید دادن به یه آدم از دنیا بریده ی ِناامید ، آفرینش دیگه ی اون آدم نیست؟
-----
رمان از نسل آفتاب-ثمین