سلام
ديشب اين داستان راخواندم حيفم امد شما نخوانيد.
زمانى كه اهل بيت امام حسين(ع)راهمراه سرِمبارك اقا نزد يزيد بردندحوادثى رخ داد كه يكى از انها چنين است.
«يزيد با چوب دستى از چوب خيزران برلب ودهان مبارك امام مى زد،رو به سر مبارك كرده فرمود:اى حسين !نواختن مراچگونه ديدى؟
كنيزى كه از قصر يزيد بيرون امده بود،ان صحنه ى دلخراش را چون ديد،گفت:خدا دست وپايت را از بدن جداكند وبه اتش دنيا پيش از اتش اخرت ،بسوزاند،اى ملعون !دندانهايى كه رسول خدابارها انها را مى بوسيدچوب مى زنى؟!
يزيد گفت:اين چه سخنى است كه دراين مجلس بر زبان مى اورى؟خدا سر از بدنت جدا كند.
كنيزك گفت:اى يزيدمن درحالتى ميان خواب وبيدارى بودم،مشاهده كردم كه درِاسمان گشوده شد ونردبانى از نور را ديدم كه بر زمين امد ودو نوجوان كه لباسهاى سبز رنگى در بر داشتنداز ان نردبان به زير امدند،بساطى از زبرجدبهشتى برانها گسترده شد كه نور ان از شرق تا غرب را فرا گرفت وان بساط درميان خانه اى بود،به ناگاه مردى با صورتى همانند ماه وميان قامت از ان نردبان به زير امدودركنار ان سفره نشست وبا صداى بلند فرمود:پدرم ادم!به زير اى!پدرم ابراهيم!و اى برادرم موسى !واى برادرم عيسى !به زير ائيد!سپس بانويى را ديدم كه ايستاده وموى خود را پريشان كرده وفرياد مى زد:حوا!ساره!خواهرم مريم !ومادرم خديجه !به زير ائيد،وهاتفى گفت :اين فاطمه ى زهرا،دختر محمدمصطفى وهمسر على مرتضى ومادر سيدالشهداء حسين كشته ى زمين كربلا است.
انگاه فاطمه ى زهرا گفت:اى پدر !نمى بينى كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند؟!
رسول خدا بشدت گريست وهمراهان او نيز با او گريستند،سپس روى به جانب حضرت ادم نمود وگفت:پدرم ادم !نمى بينى ستمگران بعد از من ،با فرزندم حسين چه كردند؟!شفاعت من در روز قيامت به انان نخواهد رسيد.
حضرت ادم گريست وديگران نيز گريه كردندوفرشتگان خدا به گريه درامدند،سپس گروه زيادى را ديدم كه قريب به هشتادهزار مرد بودند ودر پيشاپيش انها نوجوانى قرار داشت وپرچم سبز رنگى در دستش بود ودر دست ان گروه بيشمار سلاحهاى اتشين
بود وانها را حركت مى دادندو مى گفتند:اى اتش !صاحب اين خانه -يزيد بن معاويه-رابگير!ودران هنگام ،تو را ديدم كه فرياد مى زنى:اتش!اتش!وكجا راه گريزى از اتش است؟!
يزيد چون خواب ان كنيزك را شنيد،گفت:واى بر تو !اين چه سخنى بود؟!مى خواستى مرا در برابر مردم شرمنده كنى؟!سپس دستور داد تا سر از بدن ان كنيزك جدا كردند!»
قصه ى كربلا:على نظرى منفرد
ديشب اين داستان راخواندم حيفم امد شما نخوانيد.
زمانى كه اهل بيت امام حسين(ع)راهمراه سرِمبارك اقا نزد يزيد بردندحوادثى رخ داد كه يكى از انها چنين است.
«يزيد با چوب دستى از چوب خيزران برلب ودهان مبارك امام مى زد،رو به سر مبارك كرده فرمود:اى حسين !نواختن مراچگونه ديدى؟
كنيزى كه از قصر يزيد بيرون امده بود،ان صحنه ى دلخراش را چون ديد،گفت:خدا دست وپايت را از بدن جداكند وبه اتش دنيا پيش از اتش اخرت ،بسوزاند،اى ملعون !دندانهايى كه رسول خدابارها انها را مى بوسيدچوب مى زنى؟!
يزيد گفت:اين چه سخنى است كه دراين مجلس بر زبان مى اورى؟خدا سر از بدنت جدا كند.
كنيزك گفت:اى يزيدمن درحالتى ميان خواب وبيدارى بودم،مشاهده كردم كه درِاسمان گشوده شد ونردبانى از نور را ديدم كه بر زمين امد ودو نوجوان كه لباسهاى سبز رنگى در بر داشتنداز ان نردبان به زير امدند،بساطى از زبرجدبهشتى برانها گسترده شد كه نور ان از شرق تا غرب را فرا گرفت وان بساط درميان خانه اى بود،به ناگاه مردى با صورتى همانند ماه وميان قامت از ان نردبان به زير امدودركنار ان سفره نشست وبا صداى بلند فرمود:پدرم ادم!به زير اى!پدرم ابراهيم!و اى برادرم موسى !واى برادرم عيسى !به زير ائيد!سپس بانويى را ديدم كه ايستاده وموى خود را پريشان كرده وفرياد مى زد:حوا!ساره!خواهرم مريم !ومادرم خديجه !به زير ائيد،وهاتفى گفت :اين فاطمه ى زهرا،دختر محمدمصطفى وهمسر على مرتضى ومادر سيدالشهداء حسين كشته ى زمين كربلا است.
انگاه فاطمه ى زهرا گفت:اى پدر !نمى بينى كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند؟!
رسول خدا بشدت گريست وهمراهان او نيز با او گريستند،سپس روى به جانب حضرت ادم نمود وگفت:پدرم ادم !نمى بينى ستمگران بعد از من ،با فرزندم حسين چه كردند؟!شفاعت من در روز قيامت به انان نخواهد رسيد.
حضرت ادم گريست وديگران نيز گريه كردندوفرشتگان خدا به گريه درامدند،سپس گروه زيادى را ديدم كه قريب به هشتادهزار مرد بودند ودر پيشاپيش انها نوجوانى قرار داشت وپرچم سبز رنگى در دستش بود ودر دست ان گروه بيشمار سلاحهاى اتشين
بود وانها را حركت مى دادندو مى گفتند:اى اتش !صاحب اين خانه -يزيد بن معاويه-رابگير!ودران هنگام ،تو را ديدم كه فرياد مى زنى:اتش!اتش!وكجا راه گريزى از اتش است؟!
يزيد چون خواب ان كنيزك را شنيد،گفت:واى بر تو !اين چه سخنى بود؟!مى خواستى مرا در برابر مردم شرمنده كنى؟!سپس دستور داد تا سر از بدن ان كنيزك جدا كردند!»
قصه ى كربلا:على نظرى منفرد
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش
خدايا تو ببخش