امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شاهنامه فردوسی
  • سهراب


  • بخش18

دگر باره اسپان ببستند سخت

به سر بر همی گشت بدخواه بخت


به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دو دوال کمر


هرآنگه که خشم آورد بخت شوم

کند سنگ خارا به کردار موم


سرافراز سهراب با زور دست

تو گفتی سپهر بلندش ببست


غمی بود رستم ببازید چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ


خم آورد پشت دلیر جوان

زمانه بیامد نبودش توان


زدش بر زمین بر به کردار شیر

بدانست کاو هم نماند به زیر


سبک تیغ تیز از میان برکشید

بر شیر بیدار دل بردرید


بپیچید زانپس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد


بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید


تو زین بیگناهی که این کوژپشت

مرابرکشید و به زودی بکشت


به بازی بکویند همسال من

به خاک اندر آمد چنین یال من


نشان داد مادر مرا از پدر

ز مهر اندر آمد روانم بسر


هرآنگه که تشنه شدستی به خون

بیالودی آن خنجر آبگون


زمانه به خون تو تشنه شود

براندام تو موی دشنه شود


کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی


وگر چون ستاره شوی بر سپهر

ببری ز روی زمین پاک مهر


بخواهد هم از تو پدر کین من

چو بیند که خاکست بالین من


ازین نامداران گردن کشان

کسی هم برد سوی رستم نشان


که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همی خواستار


چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت


بپرسید زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش


که اکنون چه داری ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردن کشان


بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بدخویی


ز هر گونهای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت ز جای


چو برخاست آواز کوس از درم

بیامد پر از خون دو رخ مادرم


همی جانش از رفتن من بخست

یکی مهره بر بازوی من ببست


مرا گفت کاین از پدر یادگار

بدار و ببین تا کی آید به کار


کنون کارگر شد که بیکار گشت

پسر پیش چشم پدر خوار گشت


همان نیز مادر به روشن روان

فرستاد با من یکی پهلوان


بدان تا پدر را نماید به من

سخن برگشاید به هر انجمن


چو آن نامور پهلوان کشته شد

مرا نیز هم روز برگشته شد


کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم


چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بردرید


همی گفت کای کشته بر دست من

دلیر و ستوده به هر انجمن


همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر ز خاک و پر از آب روی


بدو گفت سهراب کین بدتریست

به آب دو دیده نباید گریست


ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود


چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

تهمتن نیامد به لشکر ز دشت


ز لشکر بیامد هشیوار بیست

که تا اندر آوردگه کار چیست


دو اسپ اندر آن دشت برپای بود

پر از گرد رستم دگر جای بود


گو پیلتن را چو بر پشت زین

ندیدند گردان بران دشت کین


گمانشان چنان بد که او کشته شد

سرنامداران همه گشته شد


به کاووس کی تاختند آگهی

که تخت مهی شد ز رستم تهی


ز لشکر برآمد سراسر خروش

زمانه یکایک برآمد به جوش


بفرمود کاووس تا بوق و کوس

دمیدند و آمد سپهدار طوس


ازان پس بدو گفت کاووس شاه

کز ایدر هیونی سوی رزمگاه


بتازید تا کار سهراب چیست

که بر شهر ایران بباید گریست


اگر کشته شد رستم جنگجوی

از ایران که یارد شدن پیش اوی


به انبوه زخمی بباید زدن

برین رزمگه بر نشاید بدن


چو آشوب برخاست از انجمن

چنین گفت سهراب با پیلتن


که اکنون که روز من اندر گذشت

همه کار ترکان دگرگونه گشت


همه مهربانی بران کن که شاه

سوی جنگ ترکان نراند سپاه


که ایشان ز بهر مرا جنگجوی

سوی مرز ایران نهادند روی


بسی روز را داده بودم نوید

بسی کرده بودم ز هر در امید


نباید که بینند رنجی به راه

مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه


نشست از بر رخش رستم چو گرد

پر از خون رخ و لب پر از باد سرد


بیامد به پیش سپه با خروش

دل از کردهٔ خویش با درد و جوش


چو دیدند ایرانیان روی اوی

همه برنهادند بر خاک روی


ستایش گرفتند بر کردگار

که او زنده باز آمد از کارزار


چو زان گونه دیدند بر خاک سر

دریده برو جامه و خسته بر


به پرسش گرفتند کاین کار چیست

ترادل برین گونه از بهر کیست


بگفت آن شگفتی که خود کرده بود

گرامیتر خود بیازرده بود


همه برگرفتند با او خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش


چنین گفت با سرفرازان که من

نه دل دارم امروز گویی نه تن


شما جنگ ترکان مجویید کس

همین بد که من کردم امروز بس


چو برگشت ازان جایگه پهلوان

بیامد بر پور خسته روان


بزرگان برفتند با او بهم

چو طوس و چو گودرز و چون گستهم


همه لشکر از بهر آن ارجمند

زبان برگشادند یکسر ز بند


که درمان این کار یزدان کند

مگر کاین سخن بر تو آسان کند


یکی دشنه بگرفت رستم به دست

که از تن ببرد سر خویش پست


بزرگان بدو اندر آویختند

ز مژگان همی خون فرو ریختند


بدو گفت گودرز کاکنون چه سود

که از روی گیتی برآری تو دود


تو بر خویشتن گر کنی صدگزند

چه آسانی آید بدان ارجمند


اگر ماند او را به گیتی زمان

بماند تو بیرنج با او بمان


وگر زین جهان این جوان رفتنیست

به گیتی نگه کن که جاوید کیست


شکاریم یکسر همه پیش مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش19

به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان

پیامی ز من پیش کاووس بر

بگویش که مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلیر

دریدم که رستم مماناد دیر

گرت هیچ یادست کردار من

یکی رنجه کن دل به تیمار من

ازان نوشدارو که در گنج تست

کجا خستگان را کند تن درست

به نزدیک من با یکی جام می

سزد گر فرستی هم اکنون به پی

مگر کاو ببخت تو بهتر شود

چو من پیش تخت تو کهتر شود

بیامد سپهبد بکردار باد

به کاووس یکسر پیامش بداد

بدو گفت کاووس کز انجمن

اگر زنده ماند چنان پیلتن

شود پشت رستم به نیرو ترا

هلاک آورد بیگمانی مرا

اگر یک زمان زو به من بد رسد

نسازیم پاداش او جز به بد

کجا گنجد او در جهان فراخ

بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ

شنیدی که او گفت کاووس کیست

گر او شهریارست پس طوس کیست

کجا باشد او پیش تختم به پای

کجا راند او زیر فر همای

چو بشنید گودرز برگشت زود

بر رستم آمد به کردار دود

بدو گفت خوی بد شهریار

درختیست خنگی همیشه به بار

ترا رفت باید به نزدیک او

درفشان کنی جان تاریک او
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش20

بفرمود رستم که تا پیشکار

یکی جامه افگند بر جویبار


جوان را بران جامه آن جایگاه

بخوابید و آمد به نزدیک شاه


گو پیلتن سر سوی راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد


که سهراب شد زین جهان فراخ

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ


پدر جست و برزد یکی سرد باد

بنالید و مژگان به هم بر نهاد


همی گفت زار ای نبرده جوان

سرافراز و از تخمه پهلوان


نبیند چو تو نیز خورشید و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه


کرا آمد این پیش کامد مرا

بکشتم جوانی به پیران سرا


نبیره جهاندار سام سوار

سوی مادر از تخمهٔ نامدار


بریدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تیره مبادم نشست


کدامین پدر هرگز این کار کرد

سزاوارم اکنون به گفتار سرد


به گیتی که کشتست فرزند را

دلیر و جوان و خردمند را


نکوهش فراوان کند زال زر

همان نیز رودابهٔ پرهنر


بدین کار پوزش چه پیش آورم

که دلشان به گفتار خویش آورم


چه گویند گردان و گردن کشان

چو زین سان شود نزد ایشان نشان


چه گویم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسی را برش


چه گویم چرا کشتمش بیگناه

چرا روز کردم برو بر سیاه


پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان

چه گوید بدان پاکدخت جوان


برین تخمهٔ سام نفرین کنند

همه نام من نیز بیدین کنند


که دانست کاین کودک ارجمند

بدین سال گردد چو سرو بلند


به جنگ آیدش رای و سازد سپاه

به من برکند روز روشن سیاه


بفرمود تا دیبهٔ خسروان

کشیدند بر روی پور جوان


همی آرزوگاه و شهر آمدش

یکی تنگ تابوت بهر آمدش


ازان دشت بردند تابوت اوی

سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی


به پرده سرای آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند


همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ

همه تخت پرمایه زرین پلنگ


برآتش نهادند و برخاست غو

همی گفت زار ای جهاندار نو


دریغ آن رخ و برز و بالای تو

دریغ آن همه مردی و رای تو


دریغ این غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا وز پدر داغدل


همی ریخت خون و همی کند خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک


همه پهلوانان کاووس شاه

نشستند بر خاک با او به راه


زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن به درد از جگربند بود


چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند


چو شادان نشیند کسی با کلاه

بخم کمندش رباید ز گاه


چرا مهر باید همی بر جهان

چو باید خرامید با همرهان


چو اندیشهٔ گنج گردد دراز

همی گشت باید سوی خاک باز


اگر چرخ را هست ازین آگهی

همانا که گشتست مغزش تهی


چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست


بدین رفتن اکنون نباید گریست

ندانم که کارش به فرجام چیست


به رستم چنین گفت کاووس کی

که از کوه البرز تا برگ نی


همی برد خواهد به گردش سپهر

نباید فگندن بدین خاک مهر


یکی زود سازد یکی دیرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر


تو دل را بدین رفته خرسند کن

همه گوش سوی خردمند کن


اگر آسمان بر زمین بر زنی

وگر آتش اندر جهان در زنی


نیابی همان رفته را باز جای

روانش کهن شد به دیگر سرای


من از دور دیدم بر و یال اوی

چنان برز و بالا و گوپال اوی


زمانه برانگیختش با سپاه

که ایدر به دست تو گردد تباه


چه سازی و درمان این کار چیست

برین رفته تا چند خواهی گریست


بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درین پهن دشت


ز توران سرانند و چندی ز چین

ازیشان بدل در مدار ایچ کین


زواره سپه را گذارد به راه

به نیروی یزدان و فرمان شاه


بدو گفت شاه ای گو نامجوی

ازین رزم اندوهت آید به روی


گر ایشان به من چند بد کردهاند

و گر دود از ایران برآوردهاند


دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ایشان همی یاد کرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سهراب


  • بخش21

وزان جایگه شاه لشکر براند

به ایران خرامید و رستم بماند


بدان تا زواره بیاید ز راه

بدو آگهی آورد زان سپاه


چو آمد زواره سپیده دمان

سپه راند رستم هم اندر زمان


پس آنگه سوی زابلستان کشید

چو آگاهی از وی به دستان رسید


همه سیستان پیش باز آمدند

به رنج و به درد و گداز آمدند


چو تابوت را دید دستان سام

فرود آمد از اسپ زرین ستام


تهمتن پیاده همی رفت پیش

دریده همه جامه دل کرده ریش


گشادند گردان سراسر کمر

همه پیش تابوت بر خاک سر


همی گفت زال اینت کاری شگفت

که سهراب گرز گران برگرفت


نشانی شد اندر میان مهان

نزاید چنو مادر اندر جهان


همی گفت و مژگان پر از آب کرد

زبان پر ز گفتار سهراب کرد


چو آمد تهمتن به ایوان خویش

خروشید و تابوت بنهاد پیش


ازو میخ برکند و بگشاد سر

کفن زو جدا کرد پیش پدر


تنش را بدان نامداران نمود

تو گفتی که از چرخ برخاست دود


مهان جهان جامه کردند چاک

به ابر اندر آمد سر گرد و خاک


همه کاخ تابوت بد سر به سر

غنوده بصندوق در شیر نر


تو گفتی که سام است با یال و سفت

غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت


بپوشید بازش به دیبای زرد

سر تنگ تابوت را سخت کرد


همی گفت اگر دخمه زرین کنم

ز مشک سیه گردش آگین کنم


چو من رفته باشم نماند بجای

وگرنه مرا خود جزین نیست رای


یکی دخمه کردش ز سم ستور

جهانی ز زاری همی گشت کور


چنین گفت بهرام نیکو سخن

که با مردگان آشنایی مکن


نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیچیده باش و درنگی مساز


به تو داد یک روز نوبت پدر

سزد گر ترا نوبت آید بسر


چنین است و رازش نیامد پدید

نیابی به خیره چه جویی کلید


در بسته را کس نداند گشاد

بدین رنج عمر تو گردد بباد


یکی داستانست پر آب چشم

دل نازک از رستم آید بخشم


برین داستان من سخن ساختم

به کار سیاووش پرداختم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • سیاوش


  • بخش1

کنون ای سخن گوی بیدار مغز

یکی داستانی بیرای نغز


سخن چون برابر شود با خرد

روان سراینده رامش برد


کسی را که اندیشه ناخوش بود

بدان ناخوشی رای اوگش بود


همی خویشتن را چلیپا کند

به پیش خردمند رسوا کند


ولیکن نبیند کس آهوی خویش

ترا روشن آید همه خوی خویش


اگر داد باید که ماند بجای

بیرای ازین پس بدانا نمای


چو دانا پسندد پسندیده گشت

به جوی تو در آب چون دیده گشت


زگفتار دهقان کنون داستان

تو برخوان و برگوی با راستان


کهن گشته این داستانها ز من

همی نو شود بر سر انجمن


اگر زندگانی بود دیریاز

برین وین خرم بمانم دراز


یکی میوهداری بماند ز من

که نازد همی بار او بر چمن


ازان پس که بنمود پنچاه و هشت

بسر بر فراوان شگفتی گذشت


همی آز کمتر نگردد بسال

همی روز جوید بتقویم و فال


چه گفتست آن موبد پیش رو

که هرگز نگردد کهن گشته نو


تو چندان که گویی سخن گوی باش

خردمند باش و جهانجوی باش


چو رفتی سر و کار با ایزدست

اگر نیک باشدت جای ار بدست


نگر تا چه کاری همان بدروی

سخن هرچه گویی همان بشنوی


درشتی ز کس نشنود نرم گوی

به جز نیکویی در زمانه مجوی


به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گوید سراینده مرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • داستان سیاوش
  • بخش 2


چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور
به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستندهای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم
به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بیباره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بیاندازه زر و گهر داشتم
به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بیگمان
سواری فرستد پس من دمان
بیید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بیآزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بیسپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستندهای گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخنشان به تندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز
میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید
بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم
ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست
بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت
سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردن کشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه
بیراستندش به دیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۰۴-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۴:۳۲ ب.ظ)، Ar.chly (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۹ ب.ظ)، الهه ی شب (۰۳-۰۵-۹۴, ۰۶:۱۰ ب.ظ)، RASHNOU (۰۷-۰۸-۹۴, ۱۱:۲۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان