۱۳-۱۲-۹۱، ۰۲:۵۰ ب.ظ
مامانی بازوهایم را فشار داد. دردم آمد. ناخنهایش رفت توی دستم فرو. جیغ كشیدم. زد پس كلهام. دكتر اخم كرد. یك جعبه دستمال گرفت طرف مامانی. مامانی دستش را دراز كرد. از روی پایش پریدم پایین. دستم درد میكرد. مامانی میخواست دوباره بگیردم. فرار كردم. رفتم كنار بابایی. دكتر نگاهم كرد. خندید. دندانهای زردش پیدا شد. پیشانیش چین افتاد. یاد هیولای توی تلویزیون دیشب افتادم. زانوی بابایی را بغل كردم. بابایی بغلم نكرد. صورتش را توی دستهایش قایم كرده بود. مثل آن روزی كه توپ داداشی خورد توی دماغش. مامانی گریه میكرد. دكتر سرش را خاراند. بابایی را نگاه كرد. گفت:
- « ببینید آقا، علت این بیماری هنوز مشخص نیست پس بیخودی دنبال دوا نگردین. مشكل بچهی شما اینه كه هیچ تمایلی برای برقراری ارتباط با بقیه نداره. دقت كنید، نمیتونه نه، نمیخواد.»
بابایی پرسید:
- « آخه یعنی چی؟»
دكتر بلند شد آمد طرفم. عقب عقب رفتم. خوردم به كمد. دستش را دراز كرد. زیر چانهام را گرفت. توی چشمهایم نگاه كرد. یك انگشتش را گذاشت روی دماغش. قبلاً هم این طوری می کرد. می گفت نگاهش کنم. انگشتش را. سرم را تكان دادم، جیغ زدم. ولم كرد.
- « دیدین؟ این سادهترین نمونهاش بود. به غیر از این، حرکات اضافه داره. مثل دست تکان دادنهاش. از تغییر هم خوشش نمی آد. مثل یه کامپیوتره که برنامه اش رو تنظیم کرده باشند. همه چیز اون طوری که بوده باید بمونه. حتی در مورد دیگران. اگه همیشه دامن پوشیده، شلوار پاش کنین جیغ می زنه، موهای خواهرش رو کوتاه کنین جیغ می زنه، اتاق داداشش رو عوض کنین هم همینطور..... خانم شما هم این همه گریه نکنید لطفاً. تقصیر من که نیست. فکر نکنید که فقط شمایید، آمار تولد این جور بچه ها یک در سیصده. روزی ده تا می آرن پیش من. همه هم تا از در می رن بیرون، فحش و بد و بیراهه که نثار من می کنند. شانس آوردین که این جا به دنیا اومده. لااقل امیدی به درمانش هست. یه مدرسه معرفی می کنم، برید اونجا. بهتون می گن چیکار باید بکنین.»
مامانی بلندتر گریه كرد. یواش رفتم روی زانویش نشستم. نازش كردم. هلم داد. افتادم. سرم خورد به میز. گریه كردم. نازم نكردند. جیغ زدم. بابایی سرش را بلند كرد. پا شد. فكر كردم حالا میآید بغلم میكند. نكرد. به مامانی گفت:
- « پاشو بریم.»
مامانی دماغش را بلند پاك كرد. خندیدم. دستش را دراز كرد طرفم. دستهایم را گرفتم روی سرم تا نزند. مچ دستم را گرفت كشید. بلند شدم. در را فشار داد. باز شد. بابایی با دكتر خداحافظی كرد. دكتر برایم دست تكان داد. خواستم برایش زبان در بیاورم. نیاوردم. مامانی تند راه میرفت. من را هم دنبال خودش میكشید. باید میدویدم تا برسم. پاها یم به هم میپیچید. میافتادم. مامانی دوباره دستم را میكشید و بلندم میكرد. دستم را از دست مامانی درآوردم. رسیدیم به پاركینگ. بابایی داد زد. مامانی جیغ كشید. صدای بوق آمد. دویدم.
صدای بوق آمد. دوتا پشت سر هم. مثل همیشه. دویدم. مامانی داد زد سرم. گفت:
- « همسایه پایینیها ناراحت میشنها!»
رفتم پشت در. شمردم، توی دلم. سه...، چهار...، پنج. در اصلی ساختمان به هم خورد. دوباره شمردم. یك...، دو...، سه. صدایی نیامد. همیشه به سه كه میرسیدم زنگ میزد. سرم را از لای در كردم بیرون. نشسته بود روی پلهها. رفتم جلو. زدم به شانهاش. بغلم كرد. صورتش خیس بود. اشكهایش را پاك كردم. یك كاغذ توی دستش بود. مچالهاش كرد. انداختش روی زمین. برش داشتم. یواشكی. بعداً انداختمش توی جیب بابایی. مامانی صدایمان زد. داداشی بلند شد. كیف مدرسهاش را انداخت روی شانهاش. با آستین صورتش را پاك كرد.
با آستین صورتش را پاك كرد. خانمی كه روبرویش نشسته بود به موهایش دست کشید و دوباره پرسید:
- « چیكار میكنی؟ میری یا میمونی؟»
مامانی بازوی بابایی را گرفت. بابایی سرش زیر بود. صدایش یک جوری بود. گفت:
- « اگه برم؟»
- « توی كشور شما این مسئله رو نمیشناسند. مهسا ممكنه هیچ وقت خوب نشه.»
بابایی سرش را بلند کرد. ابروهایش را انداخت بالا.
- « شاید هم بشه......»
مامانی بابایی را نگاه میكرد. دور چشمهایش خیس بود. بابایی خودكارش را از توی جیبش در آورد. مامانی لبخند زد. آن خانم یك برگه گذاشت جلویش.
- « پُرش كن. شهریهی یك سال را هم پیش میگیریم.... مهسا خوب میشه. مطمئن باش.»
بابایی چیزهایی نوشت. بعد زیر ورقه را خط خطی كرد و گذاشتش روی میز. بغلم كرد. پا شد. دستهی در را چرخاند. یكی صدایش كرد. آن خانم قبلی نبود. این یكی موهایش سفید بود. مثل مامان جونها. مثل مامان جون خودم که زده بودیمش به دیوار. انگشتش را توی هوا تكان داد:
- « یادتون باشه، مهسا فقط یه زبون میتونه یاد بگیره. دیگه باهاش فارسی حرف نزنید.»
بابایی لرزید. محكمتر بغلم كرد.
لرزید. محكمتر بغلم كرد. چانهاش را گذاشت روی سرم. خواهرجون روی مبل افتاده بود، دلش را گرفته بود و میخندید. بابایی نگاهش كرد.
- « حالا میگی این واقعهی خارقالعاده چیه؟»
خواهرجون راست نشست. چند تا نفس بلند كشید. داداشی چانهاش را توی سرم فرو كرد. چشمهایم را به هم فشار دادم. صدای خواهرجون كه آمد بازشان كردم.
- « امروز كه داشتیم میاومدیم، یكی زد روی شونه ی امیر. دیدیم یه پسری وایساده پشت سرمون و هی سرخ و سفید میشه. پرسیدیم چیه؟ یه كم با انگشتاش بازی كرد و از امیر پرسید به تو میگن امیر؟ امیر هم سرش رو تكون داد یعنی آره.»
خواهرجون دوباره شروع كرد خندیدن. داداشی من را گذاشت پایین. دستهایش را مشت كرد. دندانهایش را به هم فشار داد. با یك صدای خندهداری گفت:
- « مینا، بسه....»
خواهرجون گوش نداد. باز هم حرف زد:
- « اون یارو دور و برش رو نگاه كرد، انگار میخواست كسی نفهمه چی داره میگه. بعد سرش رو آورد جلو و از امیر پرسید مگه تو چندتا چاه نفت داری؟»
داداشی بلند شد. چشمهایش سرخ شده بود. داد زد:
- « خفه شو مینا! خودم زبون داشتم. میخواستم، خودم میگفتم.»
بابایی هم سرخ شده بود. روزنامههایش را پرت كرد. سرش را به پشتی صندلی تكیه داد. صورتش را گرفت توی دستهایش. نشستم توی دلش. داشت با خودش حرف میزد. نصف حرفهایش را نفهمیدم. فقط شنیدم:
- « یعنی میارزه؟...»
خواهرجون هنوز داشت میخندید. لابهلای خندهاش به بابایی گفت:
- « خوب شد رو من از این اسمهای رقیه و سكینه نذاشتین. حالا با مینا میشه كنار اومد.....»
قلب بابایی تندتر زد. دستهایش را گذاشت روی شانه هایم. خیس بودند. هلم داد روی صندلی. دهنش را باز كرد. چشمهای خواهرجون گرد شد. بابایی داد میزد، دعوا میكرد. من جیغ زدم.
جیغ میزدم، پاها یم را به زمین میكوبیدم، دست بابایی را گاز میگرفتم، موی مامانی را میكشیدم. محل نمیگذاشتند. به زور میبردندم. آنجا میكردندم توی اتاق. یك اتاق كوچك. میز داشت و دو تا صندلی. یك خانمی میآمد تو بعد در را قفل میكرد. مینشست روی صندلی بزرگ. هی دستور میداد. میگفت این را گره بزن یا مداد را بردار بگذار آنجا. اگر نمیكردم، دعوایم میكرد. وقتی هم به حرفش گوش میدادم، میگفت دوباره بكن. دستهایم را كه تكان تكان میدادم، میزد پشت دستم. دور خودم كه میچرخیدم، داد میزد سرم. نگاهش كه نمیكردم، صورتم را میگرفت، لپهایم را فشار میداد. لگد میزدم، سرم را تكان میدادم، فایده نداشت. توی خانه جیغ میزدم، غذا نمیخوردم، ظرف میشكستم. باز هم هر روز میبردندم. بابایی میگفت:
- « اگه نری مدرسه خوب نمیشی. ‹اُتیسم[1]› كه شوخی بردار نیست.»
چنگ میانداختم توی صورتش. من كه چیزیام نبود. هی میگفتند من مریضم. برای اینكه كاری كه دلم میخواست میکردم. اسم هم ساخته بودند برایش. الكی. همه همین طورند. بابایی دوست دارد هر وقت دلش خواست سیـ ـگار بكشد. مامانی دوست دارد هر چه دلش خواست بپوشد و بابایی هم عصبانی نشود. داداشی دوست دارد روی تختش بیفتد و چیز بنویسد. خواهرجون هم دوست دارد با هر كس دلش خواست برود بیرون. پس چرا آنها را نمیبردند مدرسه كه هی اذیت كنند؟ تازه داداشی را هم گفته بودند مریض است. خودم شنیدم. فكر كنم توی آن كاغذ نوشته بود. آخر بابایی وقتی دیدش، اول عصبانی شد بعد خندید. پس چرا داداشی را نبردند دكتر؟ فقط نشستند با او حرف زدند. او هم هی چشمهایش را پاك میكرد. حواسشان كه نبود، رفتم زیر میز قایم شدم. مامانی گفت:
- « نه به تو، نه به اون خواهرت. باید بریزنتون روهم، نصفتون كنند.»
فكر كردم اگر آنها را بریزیم روی هم، با قاشق هم بزنیم بعد نصف كنیم چقدر خندهدار میشود. خندیدم. داداشی شنید. آخر زیر میز را نگاه كرد. بابایی همینطور حرف میزد.
- « ببین امیر، من نمیگم چرا، خیلی هم خوشحالم كه تو اهل این كارها نیستی. این پدر سگا فكر میكنند هركی مثل خودشون تو كثافت غلت نزنه یه چیزیشه.....»
مامانی آمد دم در آشپزخانه. چشمهایش را یك جوری كرده بود. كفگیر را توی هوا چرخاند.
- « تو كفرسون هم امل بازی شما پدر و پسر نوبره والا!»
بابایی اخم كرد.
« ...اما آخه من گواهی روانپزشك از كجام بیارم؟ بگرد یه دختر خوب و سر به راه پیدا كن با هم دوست شین، قال قضیه رو بكن دیگه.»
داداشی سرش را بلند كرد. چشمهایش سرخ بود.
- « میخواین بشم مثل مینا؟»
بابایی سرش را تكان داد. روزنامه را گرفت جلوی صورتش. خواهرجون از اتاقش آمد بیرون. مثل همیشه لباس پوشیده بود. مثل همیشه هم كیفش را روی شانهاش انداخت. رفت طرف در. داداشی با آرنج زد به پهلوی بابایی. بابایی از بالای عینكش خواهرجون را نگاه كرد.
- « كجا؟»
هیچ وقت نمی پرسید. فقط می گفت تا آخر شب برگرد. بلند شدم داد بزنم، سرم خورد به میز. گریه کردم. محلم نگذاشتند. خواهرجون برگشت. دستهایش را گذاشت به كمر ش. گردن ش را كج كرد. داداشی خندید.
- « اینا كه مال مهساست پوشیدی!»
داغ شدم. خواهرجون اخم كرد. برایش شكلك در آورد. بابایی بلند شد. از زیر میز آمدم بیرون. رفت كنار خواهرجون. پایین پیراهنش را گرفت كشید.
- « از این پایینتر نمیآد؟»
خواهرجون سرخ شد. بابایی هم رنگ صورتش کم کم داشت عوض می شد. دستش را باز كرد. شستش را گذاشت لب دامن خواهرجون و انگشت كوچكش را روی زانویش.
- « این هم كه یه وجب دیگه جا داره.»
مامانی از توی آشپزخانه یک چیزهایی می گفت. داداشی هنوز میخندید.
- « نگفتم لباسای مهسا رو پوشیده!»
جیغ زدم. دویدم توی اتاق خواهرجون. در كمدش را باز كردم. یكی از پیراهنهایش را درآوردم. همان كه خیلی دوستش داشت. پوشیدم. تا زانوهایم میرسید. ایستادم جلوی آینه. مداد شمعی پهنش را برداشتم. همان كه با آن لبهایش را رنگ میكرد. درش سفت بود. زور زدم. یكدفعه باز شد. مالید به لباس. یك خط سرخ از این طرف به آن طرف. با دست پاكش كردم. پخش شد. دستهایم سرخ شد. بابا سر خواهرجون داد میزد:
- « مگه تو عروسكی كه خودت رو میذاری پشت ویترین؟...»
صدای پا آمد. صدای گریه هم. در باز شد. خواهرجون همانطور ایستاد و نگاهم كرد. دو تا خط سیاه از زیر چشمهایش آمده بود تا روی لپهایش پایین. دهنش چند بار باز و بسته شد. جیغ زد. دستهایم را قایم كردم. موهایم را گرفت. كشید و بردم توی هال. میزد توی سرم. من هم گازش گرفتم. مامانی آمد از آشپزخانه بیرون. زد پشتم. افتادم. داداشی بلندم كرد. پیراهن خواهرجون را از تنم درآورد. انداخت روی زمین.
- « همین كارا رو میكنیند كه این طوری میشه دیگه. منم اگه روزی صدتا میكوفتند تو كلهام مخم عیب ورمیداشت حرف نمیزدم.»
صدایش كلفت شده بود. مثل بابایی. هنوز داشت داد میزد. گردن ش یک جور ترسناکی شده بود. یک خط قلنبه رویش پیدا بود.
- « ده سال آزگار شماها ساز زدین من رقص یدم.»
دستهایم را محکم انداختم گردن داداشی. آخر مامانی هم شروع کرد داد زدن.
- « حالا این وسط واسه من غیرتش گل کرده.»
- « کدوم غیرت؟ غیرت نذاشتین برام. هر غلطی خواستین کردین، هر اطواری خواستین اومدین....»
خواهرجون در را باز كرد.
- « كدوم قبرسونی میری با این قیافهات؟»
این را بابایی پرسید. خواهرجون با دستمال دماغش را پاك كرد. چشمهایش را هم.
- « مملكت آزادیه. خیلی پاپیام بشین ازتون شكایت میكنم.»
بابایی نشست روی صندلی. یك سیـ ـگار درآورد و روشن كرد. رویش را كرد طرف داداشی، انگار از او بپرسد. دیگر داد نمی زد، اما صداش یک جوری بود.
- « یعنی میارزه؟»
خواهرجون در را محكم به هم زد.
در را محكم به هم زد. بابایی رفت دنبالش. در قفل بود. مشت زد. بابایی داد میزد. مامانی هم. میخواست برود مهمانی. از لباسش فهمیدم. تازه، طلاهایش هم بود. دویدم توی اتاق داداشی، یادم نبود رفته سینم ا. در اتاق خواهرجون قفل بود. یعنی او هم خانه نبود. پشت در اتاق داداشی نشستم. زانوهایم را گرفتم توی دلم. دستهایم را گذاشتم روی گوشهایم. بابایی در را باز كرد، نفهمیدم چطوری. رفت تو. در را هم پشت سرش بست. هنوز داشت داد میزد. مامانی جیغ میكشید. صدای خوردن چیزی به در آمد، بعد هم صدای شكستن شیشه. مامانی از اتاق دوید بیرون. بابایی به دنبالش. من هم. توی تلویزیون همیشه وقتی دعوا میكردند، بعدش یك اتفاق بدی میافتاد. مامانی رفت طرف مبل، دستهایش را گذاشت روی سرش. صورتش خیس بود. هم خیس، هم رنگی رنگی. بابایی دستش را برد بالا. دویدم طرفش. شلوارش را كشیدم. پایش را تكان داد. ول نكردم. داد زدم. صدایم از جیغ مامانی هم بلندتر بود.
- « دَدی!!»
دست بابایی همان بالا ماند. مامانی دیگر جیغ نمیزد. هر دوشان نگاهم میكردند. بابایی نشست. صورتم را گرفت توی دستهایش. خواستم سرم را تكان بدهم. ندادم. همانطور نگاهش كردم. صاف توی چشمهایش. اول گرد شدند. بعد پایینشان خیس شد. بابایی داشت یك چیزی میگفت. نمیفهمیدم چه. صدایش بلندتر شد. داشت گریه میكرد.
- « ددی؟ یعنی تو هیچ وقت به من نمیگی بابایی؟ این همه پول خرج كردم،... اصلاً گور پدر پول، خواهرت داره تو لجن دست و پا میزنه، داداشت داره از دستم میره، مامانت..... همهی اینا فقط برا اینكه به من بگی ددی؟ آره بابایی؟.....»
بلند شد. دور خانه چرخید بعد كتش را برداشت و از در رفت بیرون. صبح كه برگشت، پنجتا دفترچهی كوكولوی آبی دستش بود. از همانهایی که عکس هواپیما رویش داشت. گفت:
- « تاریخش مال دو هفتهی دیگهس. میریم اونجا، از صفر شروع میكنیم
- « ببینید آقا، علت این بیماری هنوز مشخص نیست پس بیخودی دنبال دوا نگردین. مشكل بچهی شما اینه كه هیچ تمایلی برای برقراری ارتباط با بقیه نداره. دقت كنید، نمیتونه نه، نمیخواد.»
بابایی پرسید:
- « آخه یعنی چی؟»
دكتر بلند شد آمد طرفم. عقب عقب رفتم. خوردم به كمد. دستش را دراز كرد. زیر چانهام را گرفت. توی چشمهایم نگاه كرد. یك انگشتش را گذاشت روی دماغش. قبلاً هم این طوری می کرد. می گفت نگاهش کنم. انگشتش را. سرم را تكان دادم، جیغ زدم. ولم كرد.
- « دیدین؟ این سادهترین نمونهاش بود. به غیر از این، حرکات اضافه داره. مثل دست تکان دادنهاش. از تغییر هم خوشش نمی آد. مثل یه کامپیوتره که برنامه اش رو تنظیم کرده باشند. همه چیز اون طوری که بوده باید بمونه. حتی در مورد دیگران. اگه همیشه دامن پوشیده، شلوار پاش کنین جیغ می زنه، موهای خواهرش رو کوتاه کنین جیغ می زنه، اتاق داداشش رو عوض کنین هم همینطور..... خانم شما هم این همه گریه نکنید لطفاً. تقصیر من که نیست. فکر نکنید که فقط شمایید، آمار تولد این جور بچه ها یک در سیصده. روزی ده تا می آرن پیش من. همه هم تا از در می رن بیرون، فحش و بد و بیراهه که نثار من می کنند. شانس آوردین که این جا به دنیا اومده. لااقل امیدی به درمانش هست. یه مدرسه معرفی می کنم، برید اونجا. بهتون می گن چیکار باید بکنین.»
مامانی بلندتر گریه كرد. یواش رفتم روی زانویش نشستم. نازش كردم. هلم داد. افتادم. سرم خورد به میز. گریه كردم. نازم نكردند. جیغ زدم. بابایی سرش را بلند كرد. پا شد. فكر كردم حالا میآید بغلم میكند. نكرد. به مامانی گفت:
- « پاشو بریم.»
مامانی دماغش را بلند پاك كرد. خندیدم. دستش را دراز كرد طرفم. دستهایم را گرفتم روی سرم تا نزند. مچ دستم را گرفت كشید. بلند شدم. در را فشار داد. باز شد. بابایی با دكتر خداحافظی كرد. دكتر برایم دست تكان داد. خواستم برایش زبان در بیاورم. نیاوردم. مامانی تند راه میرفت. من را هم دنبال خودش میكشید. باید میدویدم تا برسم. پاها یم به هم میپیچید. میافتادم. مامانی دوباره دستم را میكشید و بلندم میكرد. دستم را از دست مامانی درآوردم. رسیدیم به پاركینگ. بابایی داد زد. مامانی جیغ كشید. صدای بوق آمد. دویدم.
صدای بوق آمد. دوتا پشت سر هم. مثل همیشه. دویدم. مامانی داد زد سرم. گفت:
- « همسایه پایینیها ناراحت میشنها!»
رفتم پشت در. شمردم، توی دلم. سه...، چهار...، پنج. در اصلی ساختمان به هم خورد. دوباره شمردم. یك...، دو...، سه. صدایی نیامد. همیشه به سه كه میرسیدم زنگ میزد. سرم را از لای در كردم بیرون. نشسته بود روی پلهها. رفتم جلو. زدم به شانهاش. بغلم كرد. صورتش خیس بود. اشكهایش را پاك كردم. یك كاغذ توی دستش بود. مچالهاش كرد. انداختش روی زمین. برش داشتم. یواشكی. بعداً انداختمش توی جیب بابایی. مامانی صدایمان زد. داداشی بلند شد. كیف مدرسهاش را انداخت روی شانهاش. با آستین صورتش را پاك كرد.
با آستین صورتش را پاك كرد. خانمی كه روبرویش نشسته بود به موهایش دست کشید و دوباره پرسید:
- « چیكار میكنی؟ میری یا میمونی؟»
مامانی بازوی بابایی را گرفت. بابایی سرش زیر بود. صدایش یک جوری بود. گفت:
- « اگه برم؟»
- « توی كشور شما این مسئله رو نمیشناسند. مهسا ممكنه هیچ وقت خوب نشه.»
بابایی سرش را بلند کرد. ابروهایش را انداخت بالا.
- « شاید هم بشه......»
مامانی بابایی را نگاه میكرد. دور چشمهایش خیس بود. بابایی خودكارش را از توی جیبش در آورد. مامانی لبخند زد. آن خانم یك برگه گذاشت جلویش.
- « پُرش كن. شهریهی یك سال را هم پیش میگیریم.... مهسا خوب میشه. مطمئن باش.»
بابایی چیزهایی نوشت. بعد زیر ورقه را خط خطی كرد و گذاشتش روی میز. بغلم كرد. پا شد. دستهی در را چرخاند. یكی صدایش كرد. آن خانم قبلی نبود. این یكی موهایش سفید بود. مثل مامان جونها. مثل مامان جون خودم که زده بودیمش به دیوار. انگشتش را توی هوا تكان داد:
- « یادتون باشه، مهسا فقط یه زبون میتونه یاد بگیره. دیگه باهاش فارسی حرف نزنید.»
بابایی لرزید. محكمتر بغلم كرد.
لرزید. محكمتر بغلم كرد. چانهاش را گذاشت روی سرم. خواهرجون روی مبل افتاده بود، دلش را گرفته بود و میخندید. بابایی نگاهش كرد.
- « حالا میگی این واقعهی خارقالعاده چیه؟»
خواهرجون راست نشست. چند تا نفس بلند كشید. داداشی چانهاش را توی سرم فرو كرد. چشمهایم را به هم فشار دادم. صدای خواهرجون كه آمد بازشان كردم.
- « امروز كه داشتیم میاومدیم، یكی زد روی شونه ی امیر. دیدیم یه پسری وایساده پشت سرمون و هی سرخ و سفید میشه. پرسیدیم چیه؟ یه كم با انگشتاش بازی كرد و از امیر پرسید به تو میگن امیر؟ امیر هم سرش رو تكون داد یعنی آره.»
خواهرجون دوباره شروع كرد خندیدن. داداشی من را گذاشت پایین. دستهایش را مشت كرد. دندانهایش را به هم فشار داد. با یك صدای خندهداری گفت:
- « مینا، بسه....»
خواهرجون گوش نداد. باز هم حرف زد:
- « اون یارو دور و برش رو نگاه كرد، انگار میخواست كسی نفهمه چی داره میگه. بعد سرش رو آورد جلو و از امیر پرسید مگه تو چندتا چاه نفت داری؟»
داداشی بلند شد. چشمهایش سرخ شده بود. داد زد:
- « خفه شو مینا! خودم زبون داشتم. میخواستم، خودم میگفتم.»
بابایی هم سرخ شده بود. روزنامههایش را پرت كرد. سرش را به پشتی صندلی تكیه داد. صورتش را گرفت توی دستهایش. نشستم توی دلش. داشت با خودش حرف میزد. نصف حرفهایش را نفهمیدم. فقط شنیدم:
- « یعنی میارزه؟...»
خواهرجون هنوز داشت میخندید. لابهلای خندهاش به بابایی گفت:
- « خوب شد رو من از این اسمهای رقیه و سكینه نذاشتین. حالا با مینا میشه كنار اومد.....»
قلب بابایی تندتر زد. دستهایش را گذاشت روی شانه هایم. خیس بودند. هلم داد روی صندلی. دهنش را باز كرد. چشمهای خواهرجون گرد شد. بابایی داد میزد، دعوا میكرد. من جیغ زدم.
جیغ میزدم، پاها یم را به زمین میكوبیدم، دست بابایی را گاز میگرفتم، موی مامانی را میكشیدم. محل نمیگذاشتند. به زور میبردندم. آنجا میكردندم توی اتاق. یك اتاق كوچك. میز داشت و دو تا صندلی. یك خانمی میآمد تو بعد در را قفل میكرد. مینشست روی صندلی بزرگ. هی دستور میداد. میگفت این را گره بزن یا مداد را بردار بگذار آنجا. اگر نمیكردم، دعوایم میكرد. وقتی هم به حرفش گوش میدادم، میگفت دوباره بكن. دستهایم را كه تكان تكان میدادم، میزد پشت دستم. دور خودم كه میچرخیدم، داد میزد سرم. نگاهش كه نمیكردم، صورتم را میگرفت، لپهایم را فشار میداد. لگد میزدم، سرم را تكان میدادم، فایده نداشت. توی خانه جیغ میزدم، غذا نمیخوردم، ظرف میشكستم. باز هم هر روز میبردندم. بابایی میگفت:
- « اگه نری مدرسه خوب نمیشی. ‹اُتیسم[1]› كه شوخی بردار نیست.»
چنگ میانداختم توی صورتش. من كه چیزیام نبود. هی میگفتند من مریضم. برای اینكه كاری كه دلم میخواست میکردم. اسم هم ساخته بودند برایش. الكی. همه همین طورند. بابایی دوست دارد هر وقت دلش خواست سیـ ـگار بكشد. مامانی دوست دارد هر چه دلش خواست بپوشد و بابایی هم عصبانی نشود. داداشی دوست دارد روی تختش بیفتد و چیز بنویسد. خواهرجون هم دوست دارد با هر كس دلش خواست برود بیرون. پس چرا آنها را نمیبردند مدرسه كه هی اذیت كنند؟ تازه داداشی را هم گفته بودند مریض است. خودم شنیدم. فكر كنم توی آن كاغذ نوشته بود. آخر بابایی وقتی دیدش، اول عصبانی شد بعد خندید. پس چرا داداشی را نبردند دكتر؟ فقط نشستند با او حرف زدند. او هم هی چشمهایش را پاك میكرد. حواسشان كه نبود، رفتم زیر میز قایم شدم. مامانی گفت:
- « نه به تو، نه به اون خواهرت. باید بریزنتون روهم، نصفتون كنند.»
فكر كردم اگر آنها را بریزیم روی هم، با قاشق هم بزنیم بعد نصف كنیم چقدر خندهدار میشود. خندیدم. داداشی شنید. آخر زیر میز را نگاه كرد. بابایی همینطور حرف میزد.
- « ببین امیر، من نمیگم چرا، خیلی هم خوشحالم كه تو اهل این كارها نیستی. این پدر سگا فكر میكنند هركی مثل خودشون تو كثافت غلت نزنه یه چیزیشه.....»
مامانی آمد دم در آشپزخانه. چشمهایش را یك جوری كرده بود. كفگیر را توی هوا چرخاند.
- « تو كفرسون هم امل بازی شما پدر و پسر نوبره والا!»
بابایی اخم كرد.
« ...اما آخه من گواهی روانپزشك از كجام بیارم؟ بگرد یه دختر خوب و سر به راه پیدا كن با هم دوست شین، قال قضیه رو بكن دیگه.»
داداشی سرش را بلند كرد. چشمهایش سرخ بود.
- « میخواین بشم مثل مینا؟»
بابایی سرش را تكان داد. روزنامه را گرفت جلوی صورتش. خواهرجون از اتاقش آمد بیرون. مثل همیشه لباس پوشیده بود. مثل همیشه هم كیفش را روی شانهاش انداخت. رفت طرف در. داداشی با آرنج زد به پهلوی بابایی. بابایی از بالای عینكش خواهرجون را نگاه كرد.
- « كجا؟»
هیچ وقت نمی پرسید. فقط می گفت تا آخر شب برگرد. بلند شدم داد بزنم، سرم خورد به میز. گریه کردم. محلم نگذاشتند. خواهرجون برگشت. دستهایش را گذاشت به كمر ش. گردن ش را كج كرد. داداشی خندید.
- « اینا كه مال مهساست پوشیدی!»
داغ شدم. خواهرجون اخم كرد. برایش شكلك در آورد. بابایی بلند شد. از زیر میز آمدم بیرون. رفت كنار خواهرجون. پایین پیراهنش را گرفت كشید.
- « از این پایینتر نمیآد؟»
خواهرجون سرخ شد. بابایی هم رنگ صورتش کم کم داشت عوض می شد. دستش را باز كرد. شستش را گذاشت لب دامن خواهرجون و انگشت كوچكش را روی زانویش.
- « این هم كه یه وجب دیگه جا داره.»
مامانی از توی آشپزخانه یک چیزهایی می گفت. داداشی هنوز میخندید.
- « نگفتم لباسای مهسا رو پوشیده!»
جیغ زدم. دویدم توی اتاق خواهرجون. در كمدش را باز كردم. یكی از پیراهنهایش را درآوردم. همان كه خیلی دوستش داشت. پوشیدم. تا زانوهایم میرسید. ایستادم جلوی آینه. مداد شمعی پهنش را برداشتم. همان كه با آن لبهایش را رنگ میكرد. درش سفت بود. زور زدم. یكدفعه باز شد. مالید به لباس. یك خط سرخ از این طرف به آن طرف. با دست پاكش كردم. پخش شد. دستهایم سرخ شد. بابا سر خواهرجون داد میزد:
- « مگه تو عروسكی كه خودت رو میذاری پشت ویترین؟...»
صدای پا آمد. صدای گریه هم. در باز شد. خواهرجون همانطور ایستاد و نگاهم كرد. دو تا خط سیاه از زیر چشمهایش آمده بود تا روی لپهایش پایین. دهنش چند بار باز و بسته شد. جیغ زد. دستهایم را قایم كردم. موهایم را گرفت. كشید و بردم توی هال. میزد توی سرم. من هم گازش گرفتم. مامانی آمد از آشپزخانه بیرون. زد پشتم. افتادم. داداشی بلندم كرد. پیراهن خواهرجون را از تنم درآورد. انداخت روی زمین.
- « همین كارا رو میكنیند كه این طوری میشه دیگه. منم اگه روزی صدتا میكوفتند تو كلهام مخم عیب ورمیداشت حرف نمیزدم.»
صدایش كلفت شده بود. مثل بابایی. هنوز داشت داد میزد. گردن ش یک جور ترسناکی شده بود. یک خط قلنبه رویش پیدا بود.
- « ده سال آزگار شماها ساز زدین من رقص یدم.»
دستهایم را محکم انداختم گردن داداشی. آخر مامانی هم شروع کرد داد زدن.
- « حالا این وسط واسه من غیرتش گل کرده.»
- « کدوم غیرت؟ غیرت نذاشتین برام. هر غلطی خواستین کردین، هر اطواری خواستین اومدین....»
خواهرجون در را باز كرد.
- « كدوم قبرسونی میری با این قیافهات؟»
این را بابایی پرسید. خواهرجون با دستمال دماغش را پاك كرد. چشمهایش را هم.
- « مملكت آزادیه. خیلی پاپیام بشین ازتون شكایت میكنم.»
بابایی نشست روی صندلی. یك سیـ ـگار درآورد و روشن كرد. رویش را كرد طرف داداشی، انگار از او بپرسد. دیگر داد نمی زد، اما صداش یک جوری بود.
- « یعنی میارزه؟»
خواهرجون در را محكم به هم زد.
در را محكم به هم زد. بابایی رفت دنبالش. در قفل بود. مشت زد. بابایی داد میزد. مامانی هم. میخواست برود مهمانی. از لباسش فهمیدم. تازه، طلاهایش هم بود. دویدم توی اتاق داداشی، یادم نبود رفته سینم ا. در اتاق خواهرجون قفل بود. یعنی او هم خانه نبود. پشت در اتاق داداشی نشستم. زانوهایم را گرفتم توی دلم. دستهایم را گذاشتم روی گوشهایم. بابایی در را باز كرد، نفهمیدم چطوری. رفت تو. در را هم پشت سرش بست. هنوز داشت داد میزد. مامانی جیغ میكشید. صدای خوردن چیزی به در آمد، بعد هم صدای شكستن شیشه. مامانی از اتاق دوید بیرون. بابایی به دنبالش. من هم. توی تلویزیون همیشه وقتی دعوا میكردند، بعدش یك اتفاق بدی میافتاد. مامانی رفت طرف مبل، دستهایش را گذاشت روی سرش. صورتش خیس بود. هم خیس، هم رنگی رنگی. بابایی دستش را برد بالا. دویدم طرفش. شلوارش را كشیدم. پایش را تكان داد. ول نكردم. داد زدم. صدایم از جیغ مامانی هم بلندتر بود.
- « دَدی!!»
دست بابایی همان بالا ماند. مامانی دیگر جیغ نمیزد. هر دوشان نگاهم میكردند. بابایی نشست. صورتم را گرفت توی دستهایش. خواستم سرم را تكان بدهم. ندادم. همانطور نگاهش كردم. صاف توی چشمهایش. اول گرد شدند. بعد پایینشان خیس شد. بابایی داشت یك چیزی میگفت. نمیفهمیدم چه. صدایش بلندتر شد. داشت گریه میكرد.
- « ددی؟ یعنی تو هیچ وقت به من نمیگی بابایی؟ این همه پول خرج كردم،... اصلاً گور پدر پول، خواهرت داره تو لجن دست و پا میزنه، داداشت داره از دستم میره، مامانت..... همهی اینا فقط برا اینكه به من بگی ددی؟ آره بابایی؟.....»
بلند شد. دور خانه چرخید بعد كتش را برداشت و از در رفت بیرون. صبح كه برگشت، پنجتا دفترچهی كوكولوی آبی دستش بود. از همانهایی که عکس هواپیما رویش داشت. گفت:
- « تاریخش مال دو هفتهی دیگهس. میریم اونجا، از صفر شروع میكنیم