امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
صفر | فرشته سعیدی
#1
Smile 
مامانی بازوهایم را فشار داد. دردم آمد. ناخن‏هایش رفت توی دستم فرو. جیغ كشیدم. زد پس كله‏ام. دكتر اخم كرد. یك جعبه دستمال گرفت طرف مامانی. مامانی دستش را دراز كرد. از روی پایش پریدم پایین. دستم درد می‏كرد. مامانی می‏خواست دوباره بگیردم. فرار كردم. رفتم كنار بابایی. دكتر نگاهم كرد. خندید. دندان‏های زردش پیدا شد. پیشانیش چین افتاد. یاد هیولای توی تلویزیون دیشب افتادم. زانوی بابایی را بغل كردم. بابایی بغلم نكرد. صورتش را توی دست‏هایش قایم كرده بود. مثل آن روزی كه توپ داداشی خورد توی دماغش. مامانی گریه می‏كرد. دكتر سرش را خاراند. بابایی را نگاه كرد. گفت:


- « ببینید آقا، علت این بیماری هنوز مشخص نیست پس بیخودی دنبال دوا نگردین. مشكل بچه‏ی شما اینه كه هیچ تمایلی برای برقراری ارتباط با بقیه نداره. دقت كنید، نمی‏تونه نه، نمی‏خواد.»


بابایی پرسید:


- « آخه یعنی چی؟»


دكتر بلند شد آمد طرفم. عقب عقب رفتم. خوردم به كمد. دستش را دراز كرد. زیر چانه‏ام را گرفت. توی چشم‏هایم نگاه كرد. یك انگشتش را گذاشت روی دماغش. قبلاً هم این طوری می کرد. می گفت نگاهش کنم. انگشتش را. سرم را تكان دادم، جیغ زدم. ولم كرد.


- « دیدین؟ این ساده‏ترین نمونه‏اش بود. به غیر از این، حرکات اضافه داره. مثل دست تکان دادنهاش. از تغییر هم خوشش نمی آد. مثل یه کامپیوتره که برنامه اش رو تنظیم کرده باشند. همه چیز اون طوری که بوده باید بمونه. حتی در مورد دیگران. اگه همیشه دامن پوشیده، شلوار پاش کنین جیغ می زنه، موهای خواهرش رو کوتاه کنین جیغ می زنه، اتاق داداشش رو عوض کنین هم همینطور..... خانم شما هم این همه گریه نکنید لطفاً. تقصیر من که نیست. فکر نکنید که فقط شمایید، آمار تولد این جور بچه ها یک در سیصده. روزی ده تا می آرن پیش من. همه هم تا از در می رن بیرون، فحش و بد و بیراهه که نثار من می کنند. شانس آوردین که این جا به دنیا اومده. لااقل امیدی به درمانش هست. یه مدرسه معرفی می کنم، برید اونجا. بهتون می گن چیکار باید بکنین.»


مامانی بلندتر گریه كرد. یواش رفتم روی زانویش نشستم. نازش كردم. هلم داد. افتادم. سرم خورد به میز. گریه كردم. نازم نكردند. جیغ زدم. بابایی سرش را بلند كرد. پا شد. فكر كردم حالا می‏آید بغلم می‏كند. نكرد. به مامانی گفت:


- « پاشو بریم.»


مامانی دماغش را بلند پاك كرد. خندیدم. دستش را دراز كرد طرفم. دست‏هایم را گرفتم روی سرم تا نزند. مچ دستم را گرفت كشید. بلند شدم. در را فشار داد. باز شد. بابایی با دكتر خداحافظی كرد. دكتر برایم دست تكان داد. خواستم برایش زبان در بیاورم. نیاوردم. مامانی تند راه می‏رفت. من را هم دنبال خودش می‏كشید. باید می‏دویدم تا برسم. پاها یم به هم می‏پیچید. می‏افتادم. مامانی دوباره دستم را می‏كشید و بلندم می‏كرد. دستم را از دست مامانی درآوردم. رسیدیم به پاركینگ. بابایی داد زد. مامانی جیغ كشید. صدای بوق آمد. دویدم.


صدای بوق آمد. دوتا پشت سر هم. مثل همیشه. دویدم. مامانی داد زد سرم. گفت:


- « همسایه پایینی‏ها ناراحت می‏شن‏ها!»


رفتم پشت در. شمردم، توی دلم. سه...، چهار...، پنج. در اصلی ساختمان به هم خورد. دوباره شمردم. یك...، دو...، سه. صدایی نیامد. همیشه به سه كه می‏رسیدم زنگ می‏زد. سرم را از لای در كردم بیرون. نشسته بود روی پله‏ها. رفتم جلو. زدم به شانه‏اش. بغلم كرد. صورتش خیس بود. اشك‏هایش را پاك كردم. یك كاغذ توی دستش بود. مچاله‏اش كرد. انداختش روی زمین. برش داشتم. یواشكی. بعداً انداختمش توی جیب بابایی. مامانی صدایمان زد. داداشی بلند شد. كیف مدرسه‏اش را انداخت روی شانه‏اش. با آستین صورتش را پاك كرد.


با آستین صورتش را پاك كرد. خانمی كه روبرویش نشسته بود به موهایش دست کشید و دوباره پرسید:


- « چیكار می‏كنی؟ می‏ری یا می‏مونی؟»


مامانی بازوی بابایی را گرفت. بابایی سرش زیر بود. صدایش یک جوری بود. گفت:


- « اگه برم؟»


- « توی كشور شما این مسئله رو نمی‏شناسند. مهسا ممكنه هیچ وقت خوب نشه.»


بابایی سرش را بلند کرد. ابروهایش را انداخت بالا.


- « شاید هم بشه......»


مامانی بابایی را نگاه می‏كرد. دور چشم‏هایش خیس بود. بابایی خودكارش را از توی جیبش در آورد. مامانی لبخند زد. آن خانم یك برگه گذاشت جلویش.


- « پُرش كن. شهریه‏ی یك سال را هم پیش می‏گیریم.... مهسا خوب می‏شه. مطمئن باش.»


بابایی چیز‏هایی نوشت. بعد زیر ورقه را خط خطی كرد و گذاشتش روی میز. بغلم كرد. پا شد. دسته‏ی در را چرخاند. یكی صدایش كرد. آن خانم قبلی نبود. این یكی موهایش سفید بود. مثل مامان جونها. مثل مامان جون خودم که زده بودیمش به دیوار. انگشتش را توی هوا تكان داد:


- « یادتون باشه، مهسا فقط یه زبون می‏تونه یاد بگیره. دیگه باهاش فارسی حرف نزنید.»


بابایی لرزید. محكم‏تر بغلم كرد.


لرزید. محكم‏تر بغلم كرد. چانه‏اش را گذاشت روی سرم. خواهرجون روی مبل افتاده بود، دلش را گرفته بود و می‏خندید. بابایی نگاهش كرد.


- « حالا می‏گی این واقعه‏ی خارق‏العاده چیه؟»


خواهرجون راست نشست. چند تا نفس بلند كشید. داداشی چانه‏اش را توی سرم فرو كرد. چشم‏هایم را به هم فشار دادم. صدای خواهرجون كه آمد بازشان كردم.


- « امروز كه داشتیم می‏اومدیم، یكی زد روی شونه ‏ی امیر. دیدیم یه پسری وایساده پشت سرمون و هی سرخ و سفید می‏شه. پرسیدیم چیه؟ یه كم با انگشتاش بازی كرد و از امیر پرسید به تو می‏گن امیر؟ امیر هم سرش رو تكون داد یعنی آره.»


خواهرجون دوباره شروع كرد خندیدن. داداشی من را گذاشت پایین. دست‏هایش را مشت كرد. دندان‏هایش را به هم فشار داد. با یك صدای خنده‏داری گفت:


- « مینا، بسه....»


خواهرجون گوش نداد. باز هم حرف زد:


- « اون یارو دور و برش رو نگاه كرد، انگار می‏خواست كسی نفهمه چی داره می‏گه. بعد سرش رو آورد جلو و از امیر پرسید مگه تو چندتا چاه نفت داری؟»


داداشی بلند شد. چشم‏هایش سرخ شده بود. داد زد:


- « خفه شو مینا! خودم زبون داشتم. می‏خواستم، خودم می‏گفتم.»


بابایی هم سرخ شده بود. روزنامه‏هایش را پرت كرد. سرش را به پشتی صندلی تكیه داد. صورتش را گرفت توی دست‏هایش. نشستم توی دلش. داشت با خودش حرف می‏زد. نصف حرف‏هایش را نفهمیدم. فقط شنیدم:


- « یعنی می‏ارزه؟...»


خواهرجون هنوز داشت می‏خندید. لابه‏لای خنده‏اش به بابایی گفت:


- « خوب شد رو من از این اسم‏های رقیه و سكینه نذاشتین. حالا با مینا می‏شه كنار اومد.....»


قلب بابایی تندتر زد. دست‏هایش را گذاشت روی شانه هایم. خیس بودند. هلم داد روی صندلی. دهنش را باز كرد. چشم‏های خواهرجون گرد شد. بابایی داد می‏زد، دعوا می‏كرد. من جیغ زدم.


جیغ می‏زدم، پاها یم را به زمین می‏كوبیدم، دست بابایی را گاز می‏گرفتم، موی مامانی را می‏كشیدم. محل نمی‏گذاشتند. به زور می‏بردندم. آن‏جا می‏كردندم توی اتاق. یك اتاق كوچك. میز داشت و دو تا صندلی. یك خانمی می‏آمد تو بعد در را قفل می‏كرد. می‏نشست روی صندلی بزرگ. هی دستور می‏داد. می‏گفت این را گره بزن یا مداد را بردار بگذار آن‏جا. اگر نمی‏كردم، دعوایم می‏كرد. وقتی هم به حرفش گوش می‏دادم، می‏گفت دوباره بكن. دست‏هایم را كه تكان تكان می‏دادم، می‏زد پشت دستم. دور خودم كه می‏چرخیدم، داد می‏زد سرم. نگاهش كه نمی‏كردم، صورتم را می‏گرفت، لپ‏هایم را فشار می‏داد. لگد می‏زدم، سرم را تكان می‏دادم، فایده نداشت. توی خانه جیغ می‏زدم، غذا نمی‏خوردم، ظرف می‏شكستم. باز هم هر روز می‏بردندم. بابایی می‏گفت:


- « اگه نری مدرسه خوب نمی‏شی. ‹اُتیسم[1]› كه شوخی بردار نیست.»


چنگ می‏انداختم توی صورتش. من كه چیزی‏ام نبود. هی می‏گفتند من مریضم. برای این‏كه كاری كه دلم می‏خواست می‏کردم. اسم هم ساخته بودند برایش. الكی. همه همین طورند. بابایی دوست دارد هر وقت دلش خواست سیـ ـگار بكشد. مامانی دوست دارد هر چه دلش خواست بپوشد و بابایی هم عصبانی نشود. داداشی دوست دارد روی تختش بیفتد و چیز بنویسد. خواهرجون هم دوست دارد با هر كس دلش خواست برود بیرون. پس چرا آن‏ها را نمی‏بردند مدرسه كه هی اذیت كنند؟ تازه داداشی را هم گفته بودند مریض است. خودم شنیدم. فكر كنم توی آن كاغذ نوشته بود. آخر بابایی وقتی دیدش، اول عصبانی شد بعد خندید. پس چرا داداشی را نبردند دكتر؟ فقط نشستند با او حرف زدند. او هم هی چشم‏هایش را پاك می‏كرد. حواسشان كه نبود، رفتم زیر میز قایم شدم. مامانی گفت:


- « نه به تو، نه به اون خواهرت. باید بریزنتون روهم، نصفتون كنند.»


فكر كردم اگر آن‏ها را بریزیم روی هم، با قاشق هم بزنیم بعد نصف كنیم چقدر خنده‏دار می‏شود. خندیدم. داداشی شنید. آخر زیر میز را نگاه كرد. بابایی همین‏طور حرف می‏زد.


- « ببین امیر، من نمی‏گم چرا، خیلی هم خوش‏حالم كه تو اهل این‏ كارها نیستی. این پدر سگا فكر می‏كنند هركی مثل خودشون تو كثافت غلت نزنه یه چیزیشه.....»


مامانی آمد دم در آشپزخانه. چشم‏هایش را یك جوری كرده بود. كفگیر را توی هوا چرخاند.


- « تو كفرسون هم امل بازی شما پدر و پسر نوبره والا!»


بابایی اخم كرد.


« ...اما آخه من گواهی روان‏پزشك از كجام بیارم؟ بگرد یه دختر خوب و سر به راه پیدا كن با هم دوست شین، قال قضیه رو بكن دیگه.»


داداشی سرش را بلند كرد. چشم‏هایش سرخ بود.


- « می‏خواین بشم مثل مینا؟»


بابایی سرش را تكان داد. روزنامه را گرفت جلوی صورتش. خواهرجون از اتاقش آمد بیرون. مثل همیشه لباس پوشیده بود. مثل همیشه هم كیفش را روی شانه‏اش انداخت. رفت طرف در. داداشی با آرنج زد به پهلوی بابایی. بابایی از بالای عینكش خواهرجون را نگاه كرد.


- « كجا؟»


هیچ وقت نمی پرسید. فقط می گفت تا آخر شب برگرد. بلند شدم داد بزنم، سرم خورد به میز. گریه کردم. محلم نگذاشتند. خواهرجون برگشت. دست‏هایش را گذاشت به كمر ش. گردن ش را كج كرد. داداشی خندید.


- « اینا كه مال مهساست پوشیدی!»


داغ شدم. خواهرجون اخم كرد. برایش شكلك در آورد. بابایی بلند شد. از زیر میز آمدم بیرون. رفت كنار خواهرجون. پایین پیراهنش را گرفت كشید.


- « از این پایین‏تر نمی‏آد؟»


خواهرجون سرخ شد. بابایی هم رنگ صورتش کم کم داشت عوض می شد. دستش را باز كرد. شستش را گذاشت لب دامن خواهرجون و انگشت كوچكش را روی زانویش.


- « این هم كه یه وجب دیگه جا داره.»


مامانی از توی آشپزخانه یک چیزهایی می گفت. داداشی هنوز می‏خندید.


- « نگفتم لباسای مهسا رو پوشیده!»


جیغ زدم. دویدم توی اتاق خواهرجون. در كمدش را باز كردم. یكی از پیراهن‏هایش را درآوردم. همان كه خیلی دوستش داشت. پوشیدم. تا زانوهایم می‏رسید. ایستادم جلوی آینه. مداد شمعی پهنش را برداشتم. همان كه با آن لب‏هایش را رنگ می‏كرد. درش سفت بود. زور زدم. یك‏دفعه باز شد. مالید به لباس. یك خط سرخ از این طرف به آن طرف. با دست پاكش كردم. پخش شد. دست‏هایم سرخ شد. بابا سر خواهرجون داد می‏زد:


- « مگه تو عروسكی كه خودت رو می‏ذاری پشت ویترین؟...»


صدای پا آمد. صدای گریه هم. در باز شد. خواهرجون همان‏طور ایستاد و نگاهم كرد. دو تا خط سیاه از زیر چشم‏هایش آمده بود تا روی لپ‏هایش پایین. دهنش چند بار باز و بسته شد. جیغ زد. دست‏هایم را قایم كردم. موهایم را گرفت. كشید و بردم توی هال. می‏زد توی سرم. من هم گازش گرفتم. مامانی آمد از آشپزخانه بیرون. زد پشتم. افتادم. داداشی بلندم كرد. پیراهن خواهرجون را از تنم درآورد. انداخت روی زمین.


- « همین كارا رو می‏كنیند كه این طوری می‏شه دیگه. منم اگه روزی صدتا می‏كوفتند تو كله‏ام مخم عیب ورمی‏داشت حرف نمی‏زدم.»


صدایش كلفت شده بود. مثل بابایی. هنوز داشت داد می‏زد. گردن ش یک جور ترسناکی شده بود. یک خط قلنبه رویش پیدا بود.


- « ده سال آزگار شماها ساز زدین من رقص یدم.»


دستهایم را محکم انداختم گردن داداشی. آخر مامانی هم شروع کرد داد زدن.


- « حالا این وسط واسه من غیرتش گل کرده.»


- « کدوم غیرت؟ غیرت نذاشتین برام. هر غلطی خواستین کردین، هر اطواری خواستین اومدین....»


خواهرجون در را باز كرد.


- « كدوم قبرسونی می‏ری با این قیافه‏ات؟»


این را بابایی پرسید. خواهرجون با دستمال دماغش را پاك كرد. چشم‏هایش را هم.


- « مملكت آزادیه. خیلی پاپی‏ام بشین ازتون شكایت می‏كنم.»


بابایی نشست روی صندلی. یك سیـ ـگار درآورد و روشن كرد. رویش را كرد طرف داداشی، انگار از او بپرسد. دیگر داد نمی زد، اما صداش یک جوری بود.


- « یعنی می‏ارزه؟»


خواهرجون در را محكم به هم زد.


در را محكم به هم زد. بابایی رفت دنبالش. در قفل بود. مشت زد. بابایی داد می‏زد. مامانی هم. می‏خواست برود مهمانی. از لباسش فهمیدم. تازه، طلاهایش هم بود. دویدم توی اتاق داداشی، یادم نبود رفته سینم ا. در اتاق خواهرجون قفل بود. یعنی او هم خانه نبود. پشت در اتاق داداشی نشستم. زانوهایم را گرفتم توی دلم. دست‏هایم را گذاشتم روی گوش‏هایم. بابایی در را باز كرد، نفهمیدم چطوری. رفت تو. در را هم پشت سرش بست. هنوز داشت داد می‏زد. مامانی جیغ می‏كشید. صدای خوردن چیزی به در آمد، بعد هم صدای شكستن شیشه. مامانی از اتاق دوید بیرون. بابایی به دنبالش. من هم. توی تلویزیون همیشه وقتی دعوا می‏كردند، بعدش یك اتفاق بدی می‏افتاد. مامانی رفت طرف مبل، دست‏هایش را گذاشت روی سرش. صورتش خیس بود. هم خیس، هم رنگی رنگی. بابایی دستش را برد بالا. دویدم طرفش. شلوارش را كشیدم. پایش را تكان داد. ول نكردم. داد زدم. صدایم از جیغ مامانی هم بلندتر بود.


- « دَدی!!»


دست بابایی همان بالا ماند. مامانی دیگر جیغ نمی‏زد. هر دوشان نگاهم می‏كردند. بابایی نشست. صورتم را گرفت توی دست‏هایش. خواستم سرم را تكان بدهم. ندادم. همان‏طور نگاهش كردم. صاف توی چشم‏هایش. اول گرد شدند. بعد پایینشان خیس شد. بابایی داشت یك چیزی می‏گفت. نمی‏فهمیدم چه. صدایش بلندتر شد. داشت گریه می‏كرد.


- « ددی؟ یعنی تو هیچ وقت به من نمی‏گی بابایی؟ این همه پول خرج كردم،... اصلاً گور پدر پول، خواهرت داره تو لجن دست و پا می‏زنه، داداشت داره از دستم می‏ره، مامانت..... همه‏ی اینا فقط برا این‏كه به من بگی ددی؟ آره بابایی؟.....»


بلند شد. دور خانه چرخید بعد كتش را برداشت و از در رفت بیرون. صبح كه برگشت، پنج‏تا دفترچه‏ی كوكولوی آبی دستش بود. از همانهایی که عکس هواپیما رویش داشت. گفت:


- « تاریخش مال دو هفته‏ی دیگه‏س. می‏ریم اون‏جا، از صفر شروع می‏كنیم
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  فرشته ها آزادند فاطمه حیدری 5 380 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته ی کوچک taranomi 1 117 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۷:۳۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته و خانم ميانسال!! صنم بانو 4 162 ۱۷-۰۴-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان