امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ضرب المثل ها و داستان هايش !!
#1
Rainbow 
tiolدوستان گلم لطفا در اين تايپيك مطلبي قرار نديد.سپاس.
در اين تايپيك با ضرب المثل هاي كشورمون و طريقه ي پيدايش اونها آشنا ميشيم.

داستان ضرب المثل: نیش عقرب نه از ره کین است ، اقتضای طبیعتش این است...

[عکس: fu11334.jpg]

کنایه از افرادی دارد که از روی عادت ،کاری را انجام می دهند که به ضرر فرد یا افراد تمام می شود . در واقع ، آنها هیچ علت و انگیزه خاصی از انجام آن ندارند و فقط از روی عادت و غریزه دست به آن کار می زنند !
می گویند قورباغه ای بر لب برکه ای نشسته بود . عقربی نزد او آمد و پس از سلام و احوال پرسی گفت : منزل من آن سوی آب است . بنا به دلایلی به این سو آمده ام . می توانم خواهش کنم کمک کنی تا به آن طرف بروم ؟ من شنا کردن نمی دانم . اگر مرا بر پشت خود سوار کنی و به آن طرف ببری ، یک عمر ممنون تو خواهم بود !
قورباغه گفت : من حرفی ندارم ، اما اگر تو را کول کردم و در میان آب ناگهان تو هوس کنی و مرا نیش بزنی ، آن وقت چه کنم؟!
عقرب گفت : امکان ندارد ، من اینقدر نمک نشناس باشم ! نه ممکن نیست من چنین کاری کنم !
قورباغه قبول کرد و عقرب بر پشت او سوار شد .کمی که از کنار برکه دور شدند ، ناگهان عقرب بی اراده نیش خود را برپشت قورباغه فرو کرد ! قورباغه فریاد بر آورد : دیدی نامردی کردی؟!
عقرب نیش دوم را چاشنی کرد و قورباغه طاقت نیاورد و به زیر آب رفت . عقرب در زیر آب دست و پا می زد
قورباغه که هنوز نیم نفسی داشت ، فریاد بر آورد : ای بد طینت در چه حالی؟!
عقرب گفت : دارم غرق می شوم!
قورباغه گفت :

رفتن زیر آب نه از غرض است
ترک عادت موجب مرض است

عقرب هم درجواب گفت :

نيش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است..!!..
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، نويد ، دخترشب ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#2
داستان ضرب المثل: از چاله در آمدن و به چاه افتادن

[عکس: fu11314.jpg]

از گرفتاری خلاص شدن و به گرفتاری بزرگتری مبتلا شدن

آورده اند كه ...
در گلستان سعدی آمده است از صحبت یاران مشفقم ملامتی پدید آمده بود . سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفته ، تا به وقتی كه اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس یا جهودانم به كار گل بداشتند .
یكی از روسای حلب كه سابقه معرفتی در میان ما بود ، گذر كرد و شناخت .
گفت : این چه حالت است ؟
گفتم : همی گریختم از مردمان به كوه و دشت كه از خدای نبودم به دیگری پرداخت
قیاس كن كه چه حالم بود در این ساعت كه در طویله نا مردمم بباید ساخت پای در زنجیر پیش دوستان به كه با بیگانگان در بوستان بر حالت من ، رحمت آورد و به ده دینارم از قید ، خلاص كرد و با خویشتن به جلب برد و دختری كه داشت به نكاح من در آورد ؟ به مهریه صد دینار .
مدتی برآمد . دختر بد خوی و ستیزه روی و نافرمان بود . زیان درازی كردن گرفت و عیش مرا منغص داشت .
زن بد در سرای مرد نكو هم در این عالم است برزخ او زینهار از این قرین بد ، زینهار و قنا ربنا عذاب النار باری ! زبان طعنت دراز كرده ، همی گفت :
تو آن نیستی كه پدر من از قید فرنگ باز خریده ؟
گفتم : بلی ، من آنم كه به ده دینار ، از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار كرد .
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، نويد ، دخترشب ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#3
ضرب المثل: اُستای پنبه‌زن پنبه‌ات را بزن هر چه دیدی دم نزن

[عکس: fu11284.jpg]

پیام ضرب‌المثل: حفظ اسرار دیگران است و کاربرد آن در مواردی است که شخصی به طور اتفاقی و یا بنا به دلایل شغلی و مانند آن، از برخی اسرار دیگران آگاه شده، و برای دعوت او به رازداری و فاش نساختن اسرار آنها از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود.

ندّافی برای پنبه‌زنی و دوختن لحاف به خانه‌ای رفت. در تمام روز مشاهده کرد که اهل خانه مثل سگ و گربه به جان هم افتاده‌اند و ضمن نزاع و جرّ و بحث و مجادله، دشنام‌های زشت به یکدیگر می‌دهند. نزدیک غروب مزدش را گرفت و به خانه خود برگشت. در طی راه به یکی از همکاران پیر و قدیمی خود برخورد و ماجرای آن روز و نزاع اهل خانه را برای وی تعریف کرد.
رفیقش که مردی آزموده و عاقل بود، گفت: رفیق، در اغلب خانه‌ها از این نوع مشاجرات و دعواها هست. من و تو وقتی قدم به درون خانه‌ای گذاشتیم باید اسرار آن خانواده را حفظ کنیم. یعنی چشم و گوش خود را ببندیم و دیده را نادیده و شنیده را ناشنیده بگیریم. از من به تو نصیحت استای پنبه‌زن، هر چه دیدی دم نزن.

اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#4
داستان ضرب المثل: سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی، كه هركس در دیار خود سری دارد و سامانی

[عکس: fu11249.jpg]

مورد استفاده:
این ضرب المثل را افرادی به كار می‌برند كه می‌خواهند بگویند من در شهر و دیار خود آدم مهم و سرشناسی هستم.

در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یك روز با خود فكر كرد كه اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حكومت كند، ممكن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینكه حرفی به اطرافیانش بزند یك روز از قصر خارج شد و راه كوه و بیابان را در پیش گرفت.
ابراهیم لباس ساده‌ای پوشید و به هر شهری كه وارد می شد چند روزی كار می‌كرد و با مزدش مقداری آب و نان می‌خرید و دوباره راهی كوه و بیابان می‌شد تا تنها در دل كوه به پرستش و عبادت خداوند بپردازد.
از طرفی مادر ابراهیم ادهم وقتی كه خبردار شد پسرش یكباره تاج و تخت پادشاهی را رها كرده و هیچ كس از محل اقامت او خبر ندارد، تصمیم گرفت خودش به دنبال پسرش برود. او برای این كار كاروانی را به راه انداخت و هرچه طلا و جواهر در خزانه‌ی پادشاهی بود بار شترها كرد و با كنیزكان و غلامان بسیاری به راه افتاد. آنها شهر به شهر به دنبال ابراهیم می‌رفتند و در هر شهر جارچیان جار می‎‌زدند ما به دنبال ابراهیم ادهم هستیم هركس خبر یا نشانی از او به ما بدهد مژدگانی، این كاروان و بار شترانش كه طلا و جواهرات است را برای خود كرده است.
ابراهیم ادهم چون مدت‌ها بود در كوه و دشت و بیابان به سر می‌برد، موهای سر و صورتش بسیار بلند و ژولیده شده بود و با این سر و صورت حتی كسی به او كار هم نمی‌داد. چون او پول نداشت هیچ سلمانی قبول نمی‌كرد، موهای به این بلندی را كوتاه كند بدون اینكه هیچ دستمزدی بگیرد.
یك روز ابراهیم ادهم از دكّه سلمانی می‌گذشت دید مرد سلمانی مشتری كمی دارد. جلو رفت و از او خواست موهای او را هم كوتاه كند تا بعداً پولش را بدهد. استاد سلمانی گفت: نسیه نمی‌توانم كار كنم. این موهای ژولیده‌ی تو وقت زیادی از من می‌گیرد. شاگرد سلمانی كه شاهد این قضایا بود از اُستاد اجازه خواست تا او این كار را انجام دهد. ولی استاد سلمانی شروع كرد به دادوبیداد كردن كه نمی‌توانم مفت و مجانی سر هر فقیر و بیچاره‌ای را اصلاح كنم. برو به مشتری‌ها برس.
شاگرد گفت: باشد اول كار مشتری‌ها را انجام می‌دهم بعد اجازه دهید موهای این مرد فقیر و بیچاره را هم اصلاح كنم. استاد سلمانی فریاد زد: برو به اصلاح این مرد فقیر برس، از فردا هم نمی‌خواهم بیایی سركار. ابراهیم ادهم كه اوضاع را اینگونه دید، راهش را گرفت تا برود كه شاگرد سلمانی دستش را گرفت و گفت: صبر كنید. من خودم هم علاقه‌ای به كار كردن در دكّان این مرد خودخواه و از خدا بی‌خبر ندارم. بیا برویم من خودم موهای تو را كوتاه می‌كنم از فردا هم خدا بزرگ و روزی رسان است.
شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی در گذر اصلی شهر نشاند و شروع كرد به اصلاح سر و صورت او. موهای ابراهیم آنقدر بلند بود كه اصلاح او ساعتی وقت برد.
آخر كار سلمانی بود كه صدای جارچیان مادر ابراهیم ادهم بلند شد كه فریاد می‌زدند: ما از طرف مادر پادشاه عادلمان ابراهیم ادهم وارد این شهر شده‌ایم هر كس از او خبری بگوید مژدگانی او ثروت عظیمی از طلا و جواهرات خواهد بود.
ابراهیم ادهم به شاگرد سلمانی گفت: ‌ای جوان پاك دل، برو به این جارچیان بگو كه ابراهیم ادهم را می‌شناسی. آن وقت مرا به آنها معرفی كن و مژدگانی كه ثروت زیادی هم هست را بگیر. نوش جانت این پاداش قلب پاك و مهربان توست.
شاگرد سلمانی كه باورش نمی‌شد این مرد ژولیده كه حتی پول پرداخت سلمانی‌اش را ندارد ابراهیم ادهم باشد گفت: تو مطمئنی؟ ابراهیم گفت: تو به جارچیان خبر بده آنها همه مرا می‌شناسند. او به طرف جارچیان رفت و خبرش را گفت: سپس مادر ابراهیم ادهم كه فرزندش را از دور دید به طرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفت.
این خبر به سرعت پیچید و همه‌ی مردم جمع شدند. مادر ابراهیم ادهم در جمع همه‌ی مردم شهر مژدگانی خبر خوش شاگرد سلمانی را به او داد او با این عمل انسانی ثروت فراوانی را صاحب شد. استاد سلمانی كه این صحنه‌ها را می‌دید حرص می‌خورد ولی كاری از دستش برنمی‌آمد و دیگر پشیمانی سودی نداشت.
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#5
داستان ضرب المثل: شده ملانصرالدین الاغی را كه سوار شده حساب نمی‌كند.

[عکس: fu11232.jpg]
مورد استفاده:
در مورد افراد بی‌سواد و نادان بكار می‌رود.

روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف كه همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یك روستا ساكن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین كشاورزی و دامپروری مختصری شده بود. ملانصرالدین یك سال بعد از اینكه گندم‌هایش را درو كرد، شروع به جمع آوری و علوفه‌ای برای حیوانات خودش كاشته بود كرد و یك هفته‌ای هم مشغول جمع آوری و بسته بندی علوفه‌ها بود. وقتی كارش تمام شد با كوهی علوفه مواجه شد كه باید به طویله‌ی خود می‌برد و برای زمستان در آنجا انبار می‌كرد. ملا نگاهی به الاغ پیر و لاغر خود انداخت، با خود گفت: این حیوان باید با چند روز رفت و آمد دائم این همه علوفه را به طویله برساند و ممكن است در اثر این كار از بین برود، باید به فكر راه چاره‌ای باشم. فردای آن روز ملا به سراغ چند نفر از همسایه‌های خود رفت و از آنها خواست یك روز الاغ خود را به قرض بدهند. بعد از آن ملانصرالدین با پنج الاغ همسایه‌هایش و یك الاغ خودش كه بر آن سوار شده بود به راه افتاد.
وقتی از روستا خارج شد یكبار دیگر الاغ‌ها را شمرد تا مطمئن شود حیوانات به بیراه نرفته‌اند. شمرد، یك، دو، سه، چهار، پنج و... تمام شد، الاغی برای شمردن نبود و ملا بسیار ترسید. حالا وسط كوهستان الاغ را از كجا پیدا كنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ ملانصرالدین دیگر توان حركت نداشت، قدم از قدم برنداشت. همانجا ایستاد تا فكر كند. هرچه فكر كرد چیزی به ذهن خاصش نرسید.
عاقبت یكی از اهالی روستا كه از سرزمین‌اش به روستا برمی‌گشت، ملانصرالدین را دید كه رنگ پریده و مستأصل با چند الاغ در راه ایستاده گفت: سلام! ملا كه تازه متوجه حضور مرد كشاورز شد جواب سلامش را داد! مرد كه حال ملا را دید، گفت: ملا اتفاقی افتاده می‌خواهی كمكت كنم؟ ملانصرالدین با بی‌حوصلگی گفت: یكی از الاغ‌ها گم شده؟ مرد كشاورز خندید و گفت: خوب! من فكر كردم كه چه شده؟ مگر كجا می‌تواند برود، بگو چند تا الاغ بوده؟ ملانصرالدین كه امید تازه‌ای گرفته بود كه یك نفر به او كمك خواهد كرد. گفت: شش تا و كشاورز شمرد یك، دو، سه، چهار، پنج و... دیدی راست می‌گویم یكی نیست. ملا دو بار دیگر حیوان‌ها را شمرد و گفت: دیدی پنج الاغ هست؟
مرد كشاورز نگاهی تمسخرآمیز به ملا كرد و گفت: ملا از الاغ بیا پایین، و بعد الاغها را بشمار! ملا باز شمرد. یك، دو، سه، چهار، پنج، شش چی شد؟ دوباره شمرد بله شش تا بود. و با تعجب مرد كشاورز را نگاه كرد! مرد گفت: ملا شما الاغی را كه بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم.


اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، دخترشب ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#6
داستان ضرب المثل: دست بده ندارد.

[عکس: fu11344.jpg]

مورد استفاده:
در مورد افراد تنگ نظر و خسیس به كار می‌رود كه حتی برای نزدیكان خود هم حاضر نیستند قدمی بردارند.

روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌كرد كه حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش كم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و كتاب اموالش بود تا جایی كه از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجره‌اش سرگرم كارش است، دوستان و اهالی بازار كه از جلوی حجره او می‌گذشتند به او سلام می‌كردند ولی او آنقدر مشغول كارش بود كه اصلاً متوجه حضور آنها نمی‌شد.
حتی گاهی پیش می‌آمد كه مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و كتاب طی می‌كرد. یكی از همین روزها كه تاجر سخت مشغول كارش بود اصلاً متوجه نشد كه تاجر كمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور كه راه می‌رفت داخل چاهی افتاد، اما از خوش‌شانسی چاه هنوز كامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود و مرد خسیس كه در داخل چاه گیر افتاده بود و نمی‌توانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران كمك خواست. رهگذران وقتی به سر چاه می‌رفتند و می‌دیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده می‌گفتند: در چاه چی پیدا كردی؟‌ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی.
هرچه مرد خسیس می‌گفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم كمكم كنید تا از اینجا نجات پیدا كنم. مردم راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
مرد خسیس دوباره داد می‌زد و كمك می‌خواست ولی هركس می‌دید كه او در چاه گیر افتاده بدون اینكه كمكی به او كند یا راهش را می‌گرفت و می‌رفت یا اینكه متلكی به او می‌گفت: به درك تو اگر دست و پایت هم بشكند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش.
در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم كمك خواست و مردم آنقدر به او طعنه و كنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینكه دل یك نفر به رحم آمد و گفت: خوب كار او بد، ولی ما نمی‌توانیم آنقدر به او كمك نكنیم تا اینكه در چاه بمیرد فرق ما با او كه این كارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او كمك نكنیم، كار ما هم خیلی بد است.
مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه می‌اندازیم، تا او طناب را به كمر ش ببندد بعد چند نفری با كشیدن طناب او را از چاه بیرون می‌آوریم.
دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع كرده كه ذره‌ای گوشت در بدنش پیدا نمی‌شود. سبك است و یك نفری هم می‌شود طناب را كشید و او را از چاه بیرون آورد.
فرد دیگری گفت: اصلاً این كارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز كنیم می‌توانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بكشیمش. بقیه هم فكر این مرد را قبول كردند. از بینشان فردی را كه قوی‌تر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بكشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز كرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بكشم. همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیكل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان كردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا كند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نكرد و دست او را نگرفت. یك نفر كه از همسایه‌های مرد خسیس بود و او را خوب می‌شناخت جلو رفت و گفت: زحمت نكشید. این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد مرد قوی هیكل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر می‌خواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس كه چاره‌ای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیكل را گرفت و از چاه بیرون آمد.
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، taranomi ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_
#7
داستان ضرب المثل: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو !!

[عکس: fu11394.jpg]

مورد استفاده:
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو کنایه از افراد دانا و فهمیده به تحمل افراد ساده و خوش باور

بر اثر بلای آسمانی تمامی مردم شهری دیوانه شدند به جز یک نفر، که قبلا از آن شهر خارج شده بود. همین که به آن جا برگشت دید مردم همه لخت و عریان گشته، خندان و رقص کنان دنبال یکدیگر می دوند، برخی از در و دیوار بالا می روند، عده ای یکدیگر را به باد فحش و کتک می گیرند و هر یک به نحوی از خود دیوانگی نشان می دهند.
بیچاره حیران در گوشه ای ایستاده و شاهد این منظره بود که ناگهان یکی از دیوانگان به او نزدیک شد. چون او را دارای لباس دید، به او نگاه کرد و سپس فریاد برکشید: هی دیوانه را ... جمعیت نیز او را هل می دادند و می کشیدند و می گفتند: هی دیوانه را... هی دیوانه را... بیچاره مرد دید چاره ای ندارد مگر اینکه او نیز هم رنگ جماعت بشود تا از آزار و اذیت آنان نجات پیدا کند و همان طوری که او را می کشیدند و می بردند کم کم توانست لباسهایش را یکی یکی درآورد تا اینکه او نیز مانند آنها لخت شود.
سپس او نیز بالا و پایین پرید و گفت: هی دیوانه را.. هی دیوانه را..
همین که دیوانگان این اثر را از او دیدند آزادش کردند و از اطراف او پراکنده شدند و آن بیچاره با این حیله توانست از میان آن دیوانه ها به سلامت فرار کند.


منبع:wikiblog.persianblog.ir
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، دخترشب ، _RaHa_ ، _RaHa_
#8
داستان ضرب المثل: انگشت انگشت مَبُر تا خیک خیک نریزی

[عکس: fu11405.jpg]

پیام ضرب المثل اجتناب از کسب مال حرام می‌باشد. زیرا مال حرام برکت ندارد.
کاربرد آن نیز در جایی است که شخصی با مال حرام درصدد جمع کردن مال و اموال است که برای توجه دادن او به نتیجه کارش از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود.



درباره ریشه این مثل آورده‌اند: مرد پول‌داری از راه فروش نفت، ثروت کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که در گردآوری مال داشت همواره به غلام خود یاد می‌داد که موقع خریدن نفت، هر دو انگشت سبّابه را دور پیمانه گذارد تا اندکی زیاد گرفته شود و برعکس در وقت فروختن آن، دو انگشت را درون پیمانه نهد تا اندکی کم داده شود.
غلام، او را از کیفر این خیانت و نتایج شوم آن برحذر می‌داشت و می‌گفت: ارباب، مال حرام به کسی وفا نکند. اما آن مرد سخن او را نشنیده می‌گرفت و در جواب می‌گفت: تو را به این فضولی‌ها چه کار؟ تو دستور مرا به کار بند. زمانی دراز بدین منوال گذشت تا آنکه روزی آن مرد شنید که نفت در هشدرخان بهای فراوان دارد.
حرص، او را بر آن داشت که سفر دریا کند و مقدار زیادی نفت به آن ناحیه ببرد. به دنبال این تصمیم، هزار خیک خرید و به بالای کشتی برد. چون به میان دریا رسیدند، ناگاه باد عظیمی برخاست و کشتی سخت به تلاطم درآمد. ناخدا فرمان داد بارها را به دریا اندازند و کشتی را سبک کنند تا مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس، خیک‌های نفت را یک به یک به دریا انداخت. در این هنگام غلام فرصت یافت و برای متنّبه ساختن ارباب خود به طنز و تمسخر به وی گفت: ارباب، انگشت انگشت مَبُر تا خیک خیک نریزی.



منبع:rasekhoon.net


اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: ×آرش× ، taranomi ، d.ali ، دخترشب ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#9
داستان ضرب المثل: چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد 

[عکس: proverbial1.jpg]

عباس میرزا شاه قاجار چند روز قبل از مرگش محمد میرزا و قائم مقام را به مشهد احضار کرد و آن ها را به حرم مطهر امام رضا (ع) فرستاد تا سوگند یاد کنند که نسبت به یکدیگر وفادار بمانند و به اصطلاح تیغ محمد میرزا بر قائم مقام حرام باشد ولی محمد شاه قاجار پس از چندی به تحریک درباریان، قائم مقام را از منصب صدارت خلع و حاج میرزا آقاسی را بر جایش نشانید.
 ولی از آن جا که نفوذ او بر شاه برای کسی پوشیده نبود به بدگوییش برخاستند و به اتهام آن که در پنهانی با برادران سلطان سر و سری دارد فرمان قتلش را از محمد شاه گرفتند و ماموران شاه محمد را در اتاقی زندانی کردند. سه روز بدون بالاپوش و غذا در آن اتاق ماند و هر چه خواست نامه ای به شاه بنویسد مانع شدند، زیرا مطمئن بودند که قلم سحارش محمد شاه را از تصمیمی که اتخاذ کرده منصرف خواهد کرد. چون قائم مقام به قتل و مرگش یقین حاصل کرد با خون خویش این بیت را که در واقع وصف حالش بود روی دیوار نوشت: 
روزگارست آن که گه عزت دهد گه خوار دارد                                                                                                
 چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد 

خلاصه در یکی از شب ها او را از اتاق بیرون برده و با چند نفر بر سرش ریختند و چون محمد شاه قسم خورده بود که خونش را نریزد به همین سبب شال را در گردن ش انداختند و دستمالی در گلویش فرو کردند و به زور دستمال و طناب او را خفه کردند. به روایت دیگر: آن مرد ادیب و سیاستمدار نامدار را لای نمد پیچیدند و چهار تن مرد قوی هیکل آنقدر در روی زمین غلتاندند تا در آن حال جان به جان آفرین سپرد. شبانه پیکر این مرد بزرگ و دانشمند را در گلیمی پیچیدند و بدون غسل و کفن در حضرت عبدالعظیم جنب مقبره ی ابوالتوح رازی به خاک سپردند و شعر بالا از آن تاریخ ضرب المثل گردید. 


منبع:wikiblog.persianblog.ir
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، دخترشب ، taranomi ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_ ، _RaHa_
#10
داستان ضرب المثل: دل به دل راه دارد


[عکس: heart1.jpg]



مورد استفاده:این ضرب المثل در مورد افرادی كه به شدت به یكدیگر علاقه مند هستند ولی به دلایلی از یكدیگر دور می‌باشند به كار می‌رود. 



در دوره‌ای كه پیامبر اعظم اسلام تازه به پیامبری برگزیده شده بودند، تعداد كمی از افراد با این دین جدید آشنا بودند كه یكی از این افراد اویس بن عامر یا اویس قرنی بود و او از وارستگان و دینداران برجسته زمان خود بود.اویس قرنی در یمن زندگی می‌كرد و به كمك یاران پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) با دین ایشان آشنا شده بود و به این دین علاقمند شده بود.
آوازه‌ی دین داری و علاقمندی اویس به پیامبر رسیده بود. اویس مادر پیر و نابینایی داشت كه نمی‌توانست به تنهایی از عهده‌ی زندگی‌اش برآید و به كمك تنها پسرش اویس نیازمند بود. اویس روزها شترچرانی می‌كرد و شترهای شهر را به صحرا می‌برد تا بچرند و با مزدی كه از این كار می‌گرفت مخارج زندگی خود و مادرش را تأمین می‌كرد. ولی در آتش عشق دیدار پیامبر می‌سوخت.

 وقتی خبر علاقه‌ی اویس برای دیدار با پیامبر به ایشان رسید، پیامبر فرمودند: رسیدگی به مادر ناتوانت واجب‌تر است و سعی كن به او احترام بگذاری و دل مادرت را به دست آوری.
اویس به پیام، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) گوش كرد و پیش مادرش ماند ولی همیشه در آرزوی دیدن پیامبرش بود. تا اینكه یك روز آنقدر با مادرش صحبت كرد تا توانست او را راضی كند كه سه روزه تا مدینه به تاخت برود، پیامبرش را ببیند و برگردد. اویس تمام مایحتاج مادرش را برای سه روز تأمین كرد و او را به دو نفر از همسایه‌ها سپرد تا در نبود او مرتب به مادرش سر بزنند، بعد از مادرش خداحافظی كرد و به طرف مدینه حركت كرد. 
اویس بهترین اسب شهر را تهیه كرد و با كمترین باروبنه ولی با سرعت راهش را آغاز كرد.
او یك شبانه روز تمام در راه بود تا به شهر مدینه رسید. در آن شهر سراغ خانه‌ پیامبر را گرفت و سریع خود را به در خانه پیامبر رساند. ولی پیامبر آن روز در خانه نبود ایشان به شهر دیگری سفر كرده بودند و چند روز دیگر بازمی‌گشتند. اویس خیلی ناراحت شد، از یك طرف دوست داشت در مدینه بماند تا پیامبر بازگردن د و از طرفی به مادرش قول داده بود سه روزه برگردد و اگر دیرتر برمی‌گشت مادرش نگران می‌شد. درنهایت اویس بدون اینكه پیامبر را ببیند مجبور شد به یمن برگردد. 
وقتی به شهرش برگشت. حتی به مادرش هم نگفت كه موفق به دیدن پیامبر نشده. او با خود فكر می‌كرد مادرش از اینكه بشنود این همه زحمت رفت و برگشت بی‌نتیجه مانده ناراحت می‌شود.وقتی پیامبر به مدینه برگشتند به یارانشان فرمودند: یك بوی آشنا در شهر پیچیده. در این مدت عزیزی اینجا بوده. یاران گفتند: بله پیامبر خدا چند روز پیش اویس به قصد دیدار شما به مدینه آمده بود ولی چون به مادرش قول داده بود نتوانست زیاد اینجا بماند. او خیلی ناراحت شد و بدون اینكه شما را ببیند به یمن برگشت. پیامبر فرمودند: اویس پیش من است چه در یمن باشد، چه در اینجا. 
تا اینكه سال‌ها گذشت و پیامبر اسلام در پایان عمر وصیت نمودند كه بعد از مرگ من یكی از پیراهن‌های مرا برای اویس قرنی ببرید، چون او از دوستان و نزدیكان ماست. این مرد كسی است كه به عدد موی گوسفندان قبایل بزرگ عرب در قیامت او را شفاعت خواهند كرد.
بعد از رحلت پیامبر گروهی از نزدیكان و یاران پیامبر، پیراهن ایشان را برای اویس به یمن بردند. اویس با دیدن یاران و نزدیكان پیامبر شروع به گریه كرد و از او پرسیدند چرا گریه می‌كنی؟ گفت می‌دانم پیامبر از این دنیا رفته‌اند و شما پیراهن ایشان را برای من آوردید.
یاران پیامبر تعجب كردند و گفتند: تو از كجا خبر داشتی پیامبر فوت كردند؟ اویس همانطور كه گریه می كرد گفت: انگار دل من از این واقعه خبر داشت، درست است كه من در یمن زندگی می‌كنم ولی دلم همیشه با ایشان بوده.


 منبع:rasekhoon.net
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت،ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، Land star ، _RaHa_ ، _RaHa_


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
14 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۷:۴۴ ب.ظ)، زینب سلطان (۲۴-۰۷-۹۶, ۰۹:۲۶ ق.ظ)، نويد (۲۹-۰۴-۹۶, ۰۵:۱۱ ب.ظ)، صنم بانو (۰۹-۱۲-۹۹, ۰۷:۲۴ ق.ظ)، دخترشب (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۸:۱۱ ب.ظ)، AsαNα (۲۹-۰۴-۹۶, ۰۴:۵۴ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۸-۹۶, ۰۹:۰۴ ق.ظ)، Land star (۱۰-۰۶-۹۶, ۱۰:۱۳ ق.ظ)، •Vida• (۰۲-۰۵-۹۶, ۰۹:۰۹ ب.ظ)، taranomi (۲۶-۱۰-۹۶, ۰۱:۱۴ ب.ظ)، بهار نارنج (۲۴-۰۷-۹۶, ۰۷:۴۵ ق.ظ)، ♥فاطیما♥ (۱۸-۰۵-۹۶, ۰۴:۳۶ ب.ظ)، ×آرش× (۱۵-۰۵-۹۶, ۰۲:۰۲ ب.ظ)، _RaHa_ (۱۴-۱۲-۹۹, ۰۸:۱۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان