امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
فرشته | احمد غلامی
#1
ساعتی بود که برف گرفته بود. توی خیابان واسه خودم چرخ می زدم. دانه های درشت برف آرام می نشست روی شیشه گرم ماشین و زود آب می شد. صفا دارد توی برف رانندگی کردن با صدای قیژ قیژ برف پاک کن ها.
دختری کنار خیابان ایستاده بود. حرکت برف پاک کن ها و نم آب دختر را پیدا و ناپیدا می کرد. انگار داشت از دور دست تکان می داد. سرعتم کم بود، کمتر کردم. می خواست سوارش کنم. آرام گرفتم بغل؛ معلوم بود مدت زیادی کنار خیابان ایستاده است. دلم سوخت. نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. مانتو کهنه اش خیس بود. با اینکه دستکش دستش بود، دست هایش را به هم می مالید. گفت؛ «مستقیم.» سوارش کردم. وقتی در باز شد موجی از سرما زد تو که حالم را جا آورد. بخاری ماشین را گرم کرده بود. او گفت؛ «آخیش چه گرمایی.» گفتم؛ «سرده؟» گفت؛ «خیلی.» گفتم؛ «کجا میری؟» گفت؛ «هرجا شما برید.» گفتم؛ «میرم خونه، وزرا.» گفت؛ «منم میام.» فکر کردم مسیرش وزراست. گفتم؛ «کجای وزرا؟» گفت؛ «هرجاش که شما رفتین.»
گرما حالش را جا آورده بود. گفت؛ «آقا جایی رو سراغ ندارین، امشب اونجا بمونم؟» گفتم؛ «مگه نمیری خونه؟» گفت؛ «از خونه زده م بیرون.» گفتم؛ «خب برگرد.» گفت؛ «نمی تونم، بیرونم کرده.» گفتم؛ «کی؟» گفت؛ «ناپدریم.» گفتم؛ «مادرت چی؟ مگه اون نیست؟» گفت؛ «چرا ولی چی کار می تونه بکنه،» گفتم؛ «چند شبه بیرونی؟» گفت؛ «اًی...» فکر کنم خالی می بست. هرچقدر به خیابان وزرا نزدیک تر می شدیم دلم می لرزید. گفتم؛ «پول بدم بری هتل؟» گفت؛ «نه، گرفتاری داره اگه بعدازظهر بود، یه کاریش می کردم. نصف شب کسی راهم نمی ده...» راست می گفت. گفتم؛ «اسمت چیه؟» گفت؛ «تانیا.» می دانستم دروغ می گوید. به قیافه اش نمی خورد اسمش تانیا باشد. گفت؛ «آقا به من کمک می کنین؟» گفتم؛ «پول بخوای من یه مقداری دارم.» گفت؛ «منو ببرین خونه، امشب.» گفتم؛ «آخه...» گفت؛ «هر کاری بگین می کنم.» گفتم؛ «حالا امشبو اومدی خونه من فردارو چی کار می کنی؟» گفت؛ «فردا وقت دارم می گردم یک کاری می کنم.» گفتم؛ «چرا امروز یه فکری نکردی؟» گفت؛ «گرفتار بیمارستان مادرم بودم.» دروغ می گفت. به حرف هایش باور نداشتم. حتماً اسم های زیادی داشت؛ مونا، تانیا، نرگس، و داستان های زیادی بلد بود، هزار و یک شبی به فراخور آدم هایی که سوارش می کردند. آنچه حقیقت داشت نیمه شب سرد زمستانی بود با دانه های درشت برف و دختری که وقتی سوارش کردم از سرما می لرزید و حالا سرحال آمده بود و پیاده کردنش توی خیابان و سرما سخت بود. توی دلم گفتم؛ «می برمش خونه، مگه چی میشه.» از سکوتم فهمید که راضی شده ام. وقتی گفت؛ «ممنون آقا»، تصمیمم را قطعی کردم. وقتی در را باز کردم و دختر پشت سرم آمد تو زنم و دوتا بچه هایم دهان شان از تعجب باز ماند. می دانستم از من توضیح می خواهند. رو کردم به دختر و گفتم؛ «بیا تو، غریبی نکن.» دختر کوچکم آمد جلو گوشه کاپشنم را کشید و گفت؛ «بابا این کیه؟» به جای اینکه دختر را معرفی کنم به او گفتم؛ «این دخترم شیدا.» خم شد و شیدا را بوسید. رفتم جلوتر و گفتم؛ «این زنم و این هم دختر بزرگم ترانه.» وقتی خم شد تا ترانه را ببوسد، زنم با حیرت گفت؛ «این کیه؟» گفتم؛ «میگم.» و با اعتمادبه نفس و جدیت گفتم؛ «دختر پسر عموی آقام از مشهد اومده، داشتم میومدم خونه که زنگ زد. رفتم دنبالش...» دختر، زنم را بغل کرد و بوسید.خوشحالم، خوشحالم، خوشحالم که با هیچ کدام از فامیل هایم رفت و آمد ندارم و می توانم الان راحت دروغ بگویم. زنم گفت؛ «راست بگو.» گفتم؛ «توی خیابون مونده بود. امشب رو به ما پناه آورده.» از قصد واژه پناه را گفتم تا روی زنم اثر بگذارم. گذاشتم. گفت؛ «آخی. بیچاره.» بعد با نگرانی گفت؛ «خطرناک نباشه؟» گفتم؛ «از ما خطرناک تر نیست.» کنایه می زدم به خودمان که تا به حال دو بار بازداشت شده بودیم. شیدا سوار کول دختر شده بود و داشت اسب سواری می کرد. ما توی آشپزخانه بودیم و صدای جیغ و داد آنها هال را برداشته بود. زنم گفت؛ «چه زود فامیل میشه.» سکوت کردم. فقط سر تکان دادم و خندیدم. ترانه داشت ریاضی می خواند. فریاد زد؛ «شیدا ساکت شو.» دختر رفت جلو و گفت؛ «ریاضی می خونی؟» ترانه گفت؛ «امتحان داریم.» نشست کنارش و شروع کرد به یاد دادن. تا زنم سفره را بیندازد فقط این جمله ها را می شنیدم؛ «این که کاری نداره. این طوری برو آسون تره.» و ترانه می گفت؛ «آخ جون چقدر آسون.» شام خوردیم. دختر از خودش حرفی نزد ما هم از او سوال نکردیم. توی انباری تشک انداختیم. آنقدر خسته و سرمازده بود که فوری خوابش برد. با شیدا که رفتیم به او سر بزنیم، صدای نفس هایش را می شنیدیم. مثل بچه کوچکی خوابیده بود. شیدا گفت؛ «بابا چه زود خوابش برد.» گفتم؛ «خسته س بابا.» خودم روی مبل دراز کشید م. قبل از اینکه بخوابم یک بسته صد هزار تومانی گذاشتم روی جاکفشی کنار کفش هایش تا چیزی از خانه ندزدد و همان طور نشسته روی مبل خوابم برد. از خواب بیدار شدم که تازه صبح شده بود. رفتم بالای سر دختر. نبود. رفتم جلو جاکفشی. کفش هایش نبود اما پول سر جایش بود و کاغذی روی آن که نوشته بود؛ «ممنون که اعتماد کردین، فرشته.» رفته بود. چقدر زود. بچه هایم که بیدار شدند و دیدند او رفته ناراحت شدند. حالا بعضی شب ها که یادش می افتم می روم توی خیابان و همان جایی که سوارش کردم می ایستم تا شاید بیاید و دوباره ببینمش. اما تا به حال ندیدمش. البته ناامید نیستم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  فرشته ها آزادند فاطمه حیدری 5 388 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته ی کوچک taranomi 1 122 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۷:۳۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته و خانم ميانسال!! صنم بانو 4 170 ۱۷-۰۴-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان