امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مادر شوهر من
#1
این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می‌شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و كارهای عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد.
پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌كه ما ازدواج كنیم فوت كرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدیرا با مادرش تنها زندگی می‌كرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوری كه گاه از خودم می‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حمید ازدواج كند.

این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می‌شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و كارهای عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. در حالی كه همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ‌تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهای آنها دخالت نمی‌كند. فكرش را بكنید مادر همسرم وقت و بی‌وقت به خانه ما زنگ می‌زند و می‌گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و كلی خرده فرمایشات دیگر. نمی‌دانم این شوهر است كه من دارم یا پرنده. مادر شوهرم هرگاه كه بیكار می‌شود به نوعی مرا می‌ چزاند.


مثلا او می‌داند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممكن است كه یكی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه این‌كه كم‌كم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می‌آمدم و تصمیم گرفتم مشكلم را با شخص باهوش‌تری در میان بگذارم. از آنجایی كه خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افكاری كه به سر خواهر من می‌زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی‌كند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرف‌هایم گوش داد و پس از پایان درددل‌هایم با حالتی موذیانه گفت:

- باید مادرشوهرتو شوهر بدی!

فكر كردم اشتباه شنیدم: چی؟

- گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا كنی!

- ببین، مادر حمید از بس كه تنهاست و بیكار مدام تو زندگی شما سرك می‌كشه و تورو اذیت می‌كنه. اگه یه همدم و یه هم‌زبون داشته باشه سرش گرم می‌شه و شمارو به حال خودتون می‌ذاره.

شاید حق با او بود ولی من نمی‌دانستم دراین قحطی شوهر كه دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور می‌شود برای یك زن شصت ساله شوهر پیدا كرد؟ این مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری كه هر وقت مرد مسنی رو دیدن كه خیال ازدواج داره به تو معرفیش كنن.

كم‌كم داشتم نگران می‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این كار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله‌ای كه بی‌شوهر مانده‌اند كافیست كمی صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می‌توانند ازدواج كنند. راست گفته‌اند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجایی كه بسیار مسئولیت‌پذیر و وظیفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت كردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب كنم. اولویت‌هایی كه در نظر گرفته بودم از این قرار بود:

1- طرف باید از یك خانواده كم‌جمعیت باشد.

-2 دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد.

3- خوش‌تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.

-4 به اندازه كافی مال و ثروت داشته باشد.

-5 خانواده‌دوست باشد.

اما هیچ یك از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده‌آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله‌ای را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 كیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می‌ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این‌كار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یكی از همسایه‌ها بوده كه خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به كجا خواهد رسید.

ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما كلاس می‌گذاشت كه من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می‌داد. من كه دیدم كاری از پیش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می‌خواست بروم و خواهر نابغه‌ام را از روی كره‌ زمین محو و نابود كنم. پس از این كه عقل و خلاقیت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه‌حلی خواستم.




مادر نسخه‌ای را كه معمولا همه افراد باتجربه برای مشكلات خانوادگی می‌پیچند، پیچید. او به دنیا‌ آوردن یك عدد بچه تپل مپلی را تجویز كرد و گفت: اگه بچه‌دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می‌كنه و مادرش هم می‌فهمه كه دیگه نباید وقت و بی‌وقت مزاحم شما بشه، نمی‌دانم یك نوزاد نیم‌وجبی چه معجونی بود كه می‌توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه‌دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بین نبرد، بلكه مزید بر علت هم شد.


زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می‌كرد و حالا حتی در بزرگ‌ كردن بچه نیز دخالت می‌كرد. او معتقد بود كه از یك‌ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی كه تمام پزشكان متفق‌القول، می‌گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می‌شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می‌ریخت. او اصرار داشت طفلك بیچاره را قنداق‌پیچ كند و هر چه می‌گفتم این كارها قدیمی شده است و دیگر كسی بچه را قنداق نمی‌كند به خرجش نمی‌رفت.

وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یك بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهای من دخالت نكنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه‌دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت‌ها و اظهار فضل‌هایش كمتر وكمتر شد.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
اوهههههههههههههههههه
اینجاشو ننویس خدا میدونه دلتنگشم
دست خودم نیست خدا میدونه دلتنگشم
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow آلزایمر مادر !! صنم بانو 2 151 ۲۴-۰۸-۹۶، ۱۱:۰۲ ق.ظ
آخرین ارسال: avapars
  مادر زینب سلطان 2 94 ۰۳-۰۸-۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Rainbow مادر و هدایای گرانقیمت taranomi 4 241 ۲۷-۰۵-۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: Land star

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Bidehm (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۴:۲۵ ق.ظ)، adlh (۰۱-۰۳-۹۶, ۰۶:۴۴ ب.ظ)، ayda amini (۲۸-۰۳-۹۷, ۱۰:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان