امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه ى "ستارگان همواره درخشان"
[عکس: 8fd013930706000557-PhotoL.jpg]


[عکس: 8fd0156676-247.jpg]


[عکس: 8fd0119-383-thickbox.jpg]

[عکس: 8fd0images.jpg]



[عکس: 8fd0pc2c48c6c3eec6501aaf3acb520e952509-dust.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
شهید چمران در خصوص رشادت های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه می گوید: "هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می داد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می زد".همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی می گویند: روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.

با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رفت. وی هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت : "ما می مانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم". در طول ۱۲ ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در ۹ مهر ۱۳۵۹ چنین نوشت:" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید".

در مهر ماه سال 59 یکی دو فروند میگ عراقی که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه به قصد حمله ظاهر شده بودند مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی شهید شیرودی سقوط کرده و ساختمان را ویران می کند .در آن زمان شیرودی ، عازم به ماموریتی بود .به او گفتند سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده .ولی در کمال تعجب وی با خنده و خونسردی کامل گفت :ترجیح می دهم به منطقه بروم ؛و رفت و کلید منزلش را فرستاد تا دوستانش بروند واگر اثاثیه ای مانده است به جای دیگر ببرند .بچه های انجمن اسلامی رفتند و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند و شیرودی پس از انجام چند پرواز بر گشت و به منزل جدیدش سر زد .

به روایت شهناز شاطر آبادی
4) در یکی ار عملیات هایی هم که در کردستان داشتیم ،حین نبرد با دمکراتها ،علی اکبر پس از اتمام مهماتش می بیند که یک اتومبیل حامل دمکراتها در حال فرار است ؛فورا پایین می آید و اتومبیل را با« اسکیتهای» هلی کوپتر از زمین بلند کرده و به همراه سر نشینان با خود به پادگان می آورد ،بسیار سریع و برق آسا این کار را انجام می دهد .

5) در زمانی که طی یکی از عملیات ،ضد انقلاب پی در پی آماج حملات دشمن شکن شهید شیرودی قرار می گیرد و نجات خود را تنها در گرو خاموشی آتشباریهای هلی کوپتر علی اکبر می بیند ،برای شخص او پیغامی می فرستند ،بدین مضمون که ما دو راه در مقابل خلبان شیرودی قرار می دهیم ،یا به ما بپیوندد و در خدمت ما بجنگد که در این صورت ماهیانه صد هزار تومان – در سال 59 – به عنوان حقوق در یافت می نماید و یا به شهر خود بازگشته و تنها از حضور در جبهه ها خود داری کند که در آن صورت مبلغ سی هزار توما ن از ما در یافت می دارد .راه سومی هم هست .در صورت نپذیرفتن این دو راه خلبان شیرودی باید یقین داشته باشد که سر بریده اش را برای خانواده اش ارسال خواهیم کرد . در همان زمان که شیرودی مشغول پیکار با ضد انقلاب و متجاوزین بعثی بود ،جبهه ای دیگر نیز از سوی لیبرالها و عوامل دولت موقت و سپس بنی صدر در مقابل او تشکیل شد. قلب مهربان او که به عشق اسلام ،امام و امت می تپید ،همواره از کار شکنی ها و اخلال آن روباه صفتان به درد می آمد و روح بلندش آزرده می گشت ،اما طبق قول خودش اگر چه می تواند آنان را رسوا و افشا نماید ،اما به خاطر فرمان و اراده حضرت امام سکوت اختیار می کند

نثار روح پاکش صلوات
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: 6fb5aliakbar-shiroodi1.jpg]

[عکس: 6fb502.jpg]

[عکس: 6fb5Ali-akbar-shirodi.jpg]

[عکس: 6fb5images-1-.jpg]

[عکس: 6fb5d5786c55-53c7-4f62-aa75-e8e48001e485.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ی درخشان 32
شهید حیدر شهیدی :کوچکترین شهید در جبهه
اما بزرگمرد کوچک استان فارس، در شهریور ماه 1353 در خانواده‌ای مذهبی در دامان پدر و مادری پاک و مؤمن به اسلام و ارزش‌های اسلامی و در خانه‌ای محقر در قلب روستایی کوچک چشم به جهان گشود.


11 ساله‌ای که به جای بازی در کوچه محل دفن خود را تعیین کرد
وی را حیدر نام نهادند و چه اسم با مسمایی که صاحب این نام 11 سال پس از آن به یاری دین خدا برخواست و در حالی که با هزاران عشق و امید در حال سپری کردن دوره راهنمایی بود از مدرسه شهید ابوالقاسم اسدی دهرم قدم به عرصه عشق و ایثار نهاد
شهید حیدر شهیدی دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه شهید اسدی دهرم با موفقیت به پایان رساند از آنجا که در خانواده‌ای مذهبی و با ایمان پرورش یافته بود، در مساجد حضور می‌یافت و در زمینه کلاس قرآن و فعالیت‌های هنری شرکت فعال داشت.
وی در زمینه کشاورزی نیز فعالیت داشت و مانند تمام آنان که از خاک به افلاک رسیدند راز کندن از خاک و دوباره پیوستن هر چیز به خاک را خود آموخته بود و از این رو بود که وزنی سبک و پایی چابک در راه شهادت داشت.
شهید حیدر شهیدی با گروهی از همکلاسی‌ها به جبهه جنوب، لشکر 19 فجر اعزام شد و خود را در صف مجاهدانی قرار داد که به دفاع از کیان این ملت برخاسته بودند.
این بسیجی عاشق با صدور فرمان حضرت امام که حضور در جبهه‌های جنگ را نوعی تکلیف بیان فرمود پس از امتحانات خرداد ماه در بهمن 1363 به همراه جمع کثیری از همکلاسی‌ها به جبهه‌های جنگ حق علیه باطل شتافت و به دفاع از هر آنچه داریم قامت برافراشت و در قالب گردان ابوذر لشکر 33 المهدی در عملیات پیروزمند بدر در شرق دجله جزایر مجنون شرکت کرد.
وی در زیر آتش شدید دشمن و انفجار گلوله‌ و ترکش‌ مشغول رساندن مهمات و آب و غذا به رزمندگان گردان بود و آن‌گونه که نقل است گلوله‌باران وسیع منطقه مانع از انجام وظیفه او نشد.
سرانجام این نوجوان پاکباخته برای بار دوم در اوایل سال 1365 بنا به فرمان امام خود به همراه جمع کثیری از دوستان عازم میادین نبرد شد و این بار منزل رزم او گردان امام مهدی لشکر 19 فجر بود .وی در 22/2/1365 برای انجام یک عملیات ایذایی به منطقه شرهانی (شمال فکه) اعزام شد و پس از نبرد خونین و جنگ تن به تن در تپه ماهورها و سرزمین رملی منطقه با بعثیون کافر بر اثر اصابت ترکش و تیر مستقیم دشمن مورد هدف قرار گرفت و در سحر گاه 22/4/65 همزمان با سومین روز ماه مبارک رمضان در حالی که ندای یا حسین مظلوم و یا زهرای او قطع نمی‌شد دیدگان خود را فرو بست و بال در بال ملائک نگاه خود را به افق بی‌کران آسمان‌ها دوخت و گوهر جان را نثار مقدم یار کرد
.پیکر پاکش مدت چند سال در منطقه باقی ماند تا اینکه پس از اعلام آتش بس و اتمام جنگ گروه تفحص شهدا بقایای پیکر مطهرش را به زادگاهش دهرم انتقال دادند و در شهریور ماه 1369 برابر 28 صفر پیکرش بر روی دست همرزمان و امت شهید‌پرور دهرم تشییع و در جوار دیگر شهدای جنگ تحمیلی به خاک سپرده شد.


نثار روح پاکش صلوات
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
این شهید در بخشی از وصیت‌نامه خود با آفرین گفتن به پدر و مادر خود، نگاشته است که با شهید شدن من شما پیش امام حسین (ع) و فاطمه زهرا (س) روسفید شدید.

شهید حیدر شهیدی از تمام اهالی روستای دهرم حلالیت طلبیده و از آنان خواسته که اگر کشته شد سلاح وی را به دست گرفته و از اسلام و امام پشتیبانی کنند.

وی همچنین از همکلاسی‌های خود خواسته که در سنگر مدرسه کوشا باشند.

کوچکترین شهید کشور در انتهای وصیت‌نامه خود بیان کرده است که از پدر خود می‌خواهم که از شهادت من ناراحت نباشد و شب‌های جمعه در کنار قبر من فاتحه بخواند و من را در جوار امامزاده شهید دهرم در کنار قبر شهید حمزه قربان دفن کند.
این بزرگمرد کوچک با زبان روزه دعوت حق را لبیک گفت.
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: eac5363094-894.jpg]


[عکس: eac595569104375488586185.jpg]

آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ی درخشان 33
شهیدعبدالحسین کارگر:حبیب مظاهر ایران



تولد:1288
شهادت:اول اردیبهشت 66،ارتفاعات ماهوت




[حاج عبدالحسین کارگر» رزمنده کهن سال مازندرانی یک روز صبح به دلش می زند که خودش را نو نوار کند.


دستی به محاسن سفید و سرش می کشد! با خودش می گوید:


«بروم یک صفایی بدهم!»


یاعلی گفت و از سنگر به سمت آرایشگاه صلواتی رفت.


آرام قدم بر می داشت و با خودش گفت‌وگوی دوستانه ای راه انداخته بود.


«ببین حاج عبدالحسین! امروز حال خوشی داری! اینطوری خوبه، هم یک صفایی به خودت می دهی، یک گپی هم با همشهری ات زدی.»


آرایشگاه صلواتی متعلق به حاجی علیپور ساروی است، حاجی حرفه زندگی اش آرایشگری است، حدود پنجاه سالی کمتر یا بیشتر می شود. روزگار چرخیده و پایش به جبهه باز شده و با خودش تجهیزاتی هم مثل: قیچی و شانه آورده، یک دکان آرایشگری صلواتی در ارتفاعات ماووت برای خودش دست و پا کرده.


پیرمرد وارد آرایشگاه می شود.


«سلام علیک همشهری!»


دستی به سرش می کشد، حاجی علیپور می خندد، با احترام تحویلش می گیرد و می گوید:


«حاجی اولین مشتری من، اولین شهیده عصر امروزه، بیا بنشین جانا که با تو حرف ها دارم.»


طبع آرایشگر صلواتی ارتفاعات بوالحسن گل می کند!


صندلی آرایشگاه جعبه مهمات رنگ رو رفته ای است. آرایشگاه همه چیزش جنگی است!


حاجی علی پور، چفیه ای به رسم پیش بند، دور گردن حاج عبدالحسین گره می زند، هدایت اش می کند به سمت صندلی آرایشگاه، قیچی اش را دو سه بار «قریچ قریچ» صدا می آورد، یک دستی به موهای حاجی می کشد، قدری آب می پاشد، موها خیس می شوند. آرام شانه می زند، یک رزمنده چاق و تپل وارد می شود، دو نفری نگاهی به قد و بالای مرد جوان درشت اندام می اندازند، نرم و ملایم، اما نامحسوس لبخند می زنند، در گوشی به هم می گویند: «اگه این پسر تیر بخوره و ناکار بشه، هفت تا برانکارد باید بهم چفتش کنند تا جا بگیره، جوان خوبی است، می نشیند. جعبه مهمات می خواهد ترک بردارد.»


حاجی علیپور به رزمنده جوان می گوید: «شاهد باش!» جوان رزمنده می گوید: «شاهد چی؟» حاجی علی پور می گوید: «صبر کن تا ببنی!»
چند رزمنده دیگر وارد می شوند. حاجی علیپور مشغول اصلاح سر عبدالحسین است. جوان ها سلام می کنند و می نشینند. حاجی علی پور یک مرتبه و نیمه کاره، اصلاح سر عبدالحسین را رها می کند، به عبدالحسین می گوید: «حاجی! بیا یک شرطی با هم ببندیم. تو شهید شدی، من را تو بهشت شفاعت کن، باشه، قول بده.»

عبدالحسین می گوید: «ای بابا، من کجا، شهادت کجا!؟ شهید شدن از این جوان هاست. اشاره می کند به جوان ها...»

حاجی علی پور قیچی و شانه را می گذارد؛ گوشه ای می نشیند، من سر حرفم هستم، بله را بگو تا من بلند بشم.

ماجرا واقعاً جدی می شود. جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: «حاجی جان! این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت می ده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.»

حاج عبدالحسین می گوید: «جانم به فدایت، من کجا!؟ شهادت کجا!؟ شهید شدن، مال این جوان هاست، من و چه به این حرف ها!؟ ای استاد سلمانی، همشهری جان بی خیال من بشو، بیا سرم را بزن که برم داخل کانتینر حمام روبر است.»


استاد سلمانی کوتاه نیامد که نیامد. عاقبت عبدالحسین دل به دریا زد و قبول کرد، بیا جانم قبول. حاجی علیپور گفت: «بهشت یادی از من می کنی؟» حاج عبدالحسین گفت: «بله قبوله، حالا که دلت را خوش کردی به شهادت و شفاعت من، تو سرم را بزن، من هم تو را شفاعت می کنم.»

حاجی علیپور سر حاجی را خیلی خوشگل اصلاح کرد، بعد گفت: «حاجی! رفتی حمام غسل شهادت یادت نره.»

حاجی گفت: «حتماً، باز هم اگر سفارشی چیزی آن ور دنیا داری، بگو، اگر امری هست بفرمائید.»

حاجی علیپور حاجی را بوسید و گفت: «انشالله شفاعت یادت نره، فقط همین دیگر ملالی نیست.»

حاج عبدالحسین رفت.

جنب آرایشگاه یک کانکس بود، داخل کانکس حمام بود. حاج عبدالحسین رفت داخل کانکس که خودش را شستشو داده، غسل شهادت بکند.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود، صدای دلخراش آژیر بلند شد.

همه از سنگر ها بیرون پریدند، حاجی علیپور و مشتری هاش به سمت پناهگاه دویدند. هنوز بچه ها به پناهگاه نرسیده، یک هلی کوپتر به سرعت باد از آسمان رسید، روی باند نشست، در آن حوالی یک باند هلی کوپتر بود.


خلبان با عجله از داخل کابین بیرون پرید، فریاد کشید: «آهای! همه به پناهگاه برید، هواپیمای عراقی به زودی می رسه، هواپیما دنبال منه، من خودم راگم کردم، شما به پناهگاه برید! زود باشید، عجله کنید.»


هلی کوپتر به سرعت پرید، ناپدید شد. هنوز یک دقیقه نگذشته بود، هواپیمای عراقی رسید، حاج عبدالحسین زیر دوش حمام داخل کانکس است و با خیالی آسوده دارد غسل شهادت می کند.

هواپیما عراقی فرود آمد، آمد چند متری زمین، کانکسی که حاج عبدالحسین داخلش بود را زد و گم شد. فقط همین یک کانکس را هدف گرفت.

کانکس رفت هوا، هر تکه از بدن حاج عبدالحسین، به سویی ناپدید شد. لحظاتی بعد وضعیت عادی که شد، همه از پناهگاه بیرون آمدند.

حاجی علی پور، مقابل کانکس ایستاد، با خودش فکر کرد، همین چند دقیقه قبل با حاج عبدالحسین چه قراری گذاشته بود.

اشک هاش نرم نرم جاری شد و بغض کرد. پسر حاج عبدالحسین مسئول تدارکات لشکر بود.


یک ساعتی بعد آمد سراغ پدرش را گرفت، فهمید که به چه نحوی شهید شده، رفت سراغ حاجی علیپور و گفت: «من با چه روئی حالا برگردم خانه، به مادرم چی بگم، دست خالی، نه جنازه ای نه تابوتی!؟»

حاجی علیپور گفت: «بیا این اطراف را جستجو کنیم، شاید تکه های تنش را پیدا کنیم.»

چند متر آن طرف تر، یک پائی لای سنگ ها پیدا شد. کف پا هنوز سالم بود! علی پور پای حاج عبدالحسین را شناخت. به پسرش گفت: «بیا این پای مقدس، پای پدرتان است.»


پسر حاج عبدالحسین گریه افتاد و گفت: «چگونه ثابت بشه که این پای پدر منه؟»


حاجی علیپور گفت: «بابات همسنگر منه، مدتی با هم هستیم. پدرت همین دیشب کف پاش را حنا گذاشته بود. بیا ببین، این پای مقدس حنا شده.»


بچه های دیگر هم دنبال تکه های تن حاج عبدالحسین پیرمرد 78 ساله لشکر ویژه 25 کربلا می گشتند. یکی از بچه ها تکه ای از پوست سر حاجی را پیدا کرد، نشان آرایشگر داد، حاجی علیپور به پسر حاجی گفت: «بیا این هم متعلق به پدرته، من همین یک ساعت قبل سر پدرت را اصلاح کردم، ببین این پوست سر تازه اصلاح شده!»


پسر عبدالحسین، هر تکه بدن پدرش را که بچه ها پیدا می کردند، ابتدا حاجی علیپور شناسائی می کرد و کنار هم، داخل یک پلاستیک می چید، تکه ای دست، تکه ای سر، یک لنگه شکسته پا، یک کلاه، یک عینک شکسته، شکل یک جنازه کامل شد.


بچه ها با پیکر مظلوم پاره پاره شده پیرمرد مقدس وداع کردند.


حاجی علی پور، استاد سلمانی صلواتی، دست گذاشت روی جنازه، قرارشان را برای آخرین بار با حاج عبدالحسین شهید تازه کرد.


پسر، جنازه پدر شهیدش را برای تشییع و تدفین به میاندورود برد.


دیگر دست خالی نبود، با تابوتی از پدر به خانه بازگشت.

نثار روح پاکش صلوات
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
وصیت نامه شهید حاج عبد الحسین کارگردارابی

بنام خداوند بخشنده مهربان و بنام خداوندی که با یاد او دلها آرام می گیرد
با درود و سلام بر تمامی شهدا ی اسلام و بخصوص شهدای سرزمین لاله گون ایران و با درود و سلام بر امام زمان و نايب بر حقش امام خمینی و با درود و سلام بر سلحشوران جبهه توحید اینجانب عبد الحسین کارگروصیت نامه ام را به شرح ذیل اعلام میدارم:

وصیت اوّلم این است که امام عزیز را تنها نگذارید، در جبهه حق علیه باطل، اسلام را یاری دهید، همان طور تا به حال از جان و مال خود برای کمک به اسلام دریغ نورزیدید، حالا بیش از این ها کمک کنید. مسئله جنگ را بیشتر اهمیت بدهید، نگذارید خون شهدای مان پایمال گردد

و ای پسرم علی شما به عنوان وصی بنده می باشید و همانطور که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشتی پس از شهادت پدرت در جبهه همچنان استوار باش و نکند خدای نا کرده بعلت شهادت من جبهه را ترک کنی و بگويی خانواده ما بی سرپرست شده است نه!خدا نگهدارنده همه ماهاست .

و تو ای همسرم بعد از شهادتم مثل کوه استوار باش و مبادا گریه و ناله کنی که دشمنان اسلام را خوشحال کنی مرا ببخش.

و شما ای دخترانم بیاد روز عاشورا باشید که زینب تنها مانده و بی برادر شده اخلاقتان و رفتارتان زینب وار باشد و حجاب خودتان را رعایت کنید و سعی کنید فرزندنتان را به جبهه حق علیه باطل بفرستیدو نکند خدای نکرده مانع از جبهه رفتن آنها باشید و برایم گریه و زاری نکنید و برایم خوشحالی کنید که پدرتان در جبهه اسلام شهید شد.

*و شما ای نوه هایم، درستان را بخوانید و سنگر مدرسه را خالی نکنید و جبهه جنگ را ترک نکنید و هرچند تا به حال در جبهه جنگ حضور داشته اید و بیشتر از اینها حضور داشته باشید.

*به امید پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی صدام و صدامیان *
خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما...
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: 2f92KargarDarabi-2-.jpg]

[عکس: 2f92KargarDarabi-3-.jpg]

[عکس: 2f92e78b6e4955151aa3823cbab8d711db2b-S.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ی درخشان 34
شهید احمد کشوری :
همواره باوفا

احمد کشوری در تیرماه 1332 به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سرپل تالار»، دو روستا از روستاهای محروم شمال و سه سال آخر را در «دبیرستان قناد» بابل گذراند. دوران تحصیلش را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل علاقه زیادی به کارهای ورزشی و هنری نشان می‌داد و یک بار در رشته طراحی در ایران مقام اول را کشب کرد و در «کشتی» هم درخشش داشت.


احمد در سال آخر دبیرستان با دو تن از همکلاسی‌هایش فعالیت‌های سیاسی و مذهبی خود را شدت داد و به وسیله طرح‌ و نقاشی‌ سیاسی بر علیه رژیم وابسته شاه افشاگری کرد.

کشوری بعد از اخذ دیپلم برای ورود به دانشگاه آماده می‌شد اما با توجه به هزینه‌های سنگین ورود به دانشگاه و محرومیت مالی‌اش، از رفتن به دانشگاه منصرف شد و در سال 1351 وارد ارتش در قسمت هوانیروز شد ولی همیشه از مسائلی که در آنجا می‌دید و مخالف با شئون عقیدتی‌اش بودند،رنج می‌برد. احمد در معاشرت با استادهای خارجی اعمالی از خود نشان می‌داد که آنها تحت تأثیر قرار می‌گرفتند و در این مورد وقتی از او سئوال می‌شد،می‌گفت که من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد و می‌خواست در آنجا نیز دامنه ارشاد را بگستراند.

احمد کشوری به علت هوش و استعدادی که داشت دوره‌های تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبری» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند.

شب‌هایی که او با صوت زیبایی که قرآن می‌خواند و پیوندش را با «الله» مستحکم‌تر می‌کرد،فراموش نشدنی هستند. عبادت‌های او بسیار شیرین و موثر بود. وقتی وارد عبادت می‌شد حالی دیگر می‌گرفت.
احمد پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از انقلاب،جان برکف برای اعتلای اسلام مقاومت کرد. در بیشتر تظاهرات شرکت می‌کرد و بسیاری از شب‌ها، بدون آن که لحظه‌ای به خواب برود تا صبح را به چاپ اعلامیه امام می‌گذراند.چه قبل و چه بعد از انقلاب، عقیده‌اش این بود که تنها رهبران راستین امت اسلام،روحانیت در خط امام هستند.

در حین تظاهرات چندین بار کتک خورده بود ولی با شوق عجیب از آن یاد می‌کرد و می‌گفت: این «باطومی» که من خوردم چون برای خدا بود چه شیرین است و من شادم از این که می‌توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از سوی پروردگارم.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی حوادث کردستان شروع شد، بابت ناامنی‌های ایجاد شده توسط ضدانقلاب ناراحت بود. شهید فلاحی می‌گفت که من شبی برای انجام مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که از جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. او از همان آغاز چنان از خود کیاست، لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است. یک بار به شدت زخمی شد اما هلیکوپترش را به مقصد رساند.

در زمان جنگ تحمیلی هم دست از ارشاد برنمی‌داشت و ثمره تلاش‌های شبانه‌روزی او را می‌توان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست و چه متواضعانه شیرودی شهید گفت: احمد استاد من بود.

زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه ‌اش بود اما همین که موضوع تجاوز صدام را شنید فردای آن روز عازم سفر شد. به او گفته بودند بمان و پس از اتمام جراحی برو. اما جواب داده بود ‌وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم.

در جبهه، بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نفرات دشمن بعثی تبدیل کرده بود. بدون وقفه و با تمام قدرت می‌کوشید و پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد. حماسه‌هایی که در شکار تانک‌ها آفریده بود، فراموش نشدنی هستند.

احمد همواره برای تقویت وحدت بین سپاه و ارتش می‌کوشید. کشوری می‌گفت: تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت‌فقیه خواهم جنگید.

عشق احمد به امام چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف‌نشدنی است. یک بار بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بوده، احمد در مسافرت بوده است. در راه وقتی که این خبر را می‌شنود، از ناراحتی ماشین را کنار جاده نگه می‌دارد و گریان می‌گوید: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا. و وقتی به تهران می‌رسد به بیمارستان رفته و آمادگی خود را برای اهدای قلبش به رهبرش اعلام می‌کند.

بالاخره در روز1359/9/15 و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل ، اما پیروز بازمی‌گشت، مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش بر اثر اصابت راکت‌های دو هواپیمای «میگ» دشمن به شدت در آتش می‌سوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید.


نثار روح پاکش صلوات
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
49 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۴۳ ب.ظ)، nafas (۲۳-۱۲-۹۵, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، لیلی (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، sadaf (۱۸-۰۷-۹۶, ۱۲:۳۹ ق.ظ)، زینب سلطان (۲۸-۰۷-۹۶, ۰۳:۰۶ ب.ظ)، baye (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۰:۲۸ ق.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۳-۹۶, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، hadis hpf (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۱۰ ق.ظ)، نويد (۱۳-۰۸-۹۹, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، خانوم معلم (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۵:۵۰ ب.ظ)، avapars (۱۶-۰۲-۹۶, ۱۲:۰۵ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۲-۹۵, ۰۲:۰۲ ب.ظ)، Natali (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۳۸ ق.ظ)، صنم بانو (۰۱-۰۱-۹۷, ۰۷:۵۴ ب.ظ)، برف سیاه (۰۷-۱۲-۹۵, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، .Arman. (۲۹-۰۳-۹۶, ۰۴:۳۷ ب.ظ)، Chita (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۲:۴۵ ق.ظ)، دخترشب (۱۹-۱۰-۹۶, ۰۱:۲۴ ق.ظ)، AsαNα (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، hananee (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۳:۵۵ ب.ظ)، shab mahtabi (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، d.ali (۲۴-۰۱-۹۸, ۰۲:۲۰ ب.ظ)، .AtenA. (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۳۰ ق.ظ)، ایانا (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، دختربهار (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۵ ب.ظ)، Land star (۱۳-۱۰-۹۶, ۱۲:۱۵ ق.ظ)، •Vida• (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۲۳ ب.ظ)، :)nafas (۲۰-۱۲-۹۵, ۱۱:۲۸ ق.ظ)، ستاره ی احساس (۲۹-۰۲-۹۶, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، salina (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۶:۲۳ ب.ظ)، Nara (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۱:۵۱ ب.ظ)، "Ava" (۲۷-۱۲-۹۵, ۱۰:۲۵ ب.ظ)، ساسی (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۴:۰۱ ب.ظ)، ژوان (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۱:۰۷ ق.ظ)، ebrahime (۱۶-۱۲-۹۵, ۰۳:۲۳ ب.ظ)، !!Tina!! (۲۲-۰۹-۹۶, ۱۲:۵۷ ق.ظ)، Fadiya (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۵:۳۵ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۲۲-۱۲-۹۵, ۰۶:۴۳ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۰۵-۰۱-۹۶, ۰۴:۳۸ ب.ظ)، alirezaa_shah (۰۹-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۰ ب.ظ)، taranomi (۱۸-۱۰-۹۶, ۱۰:۴۰ ب.ظ)، نیاز۲ (۰۲-۰۹-۹۶, ۰۸:۳۰ ق.ظ)، بهار قربانی (۰۳-۰۵-۹۶, ۱۰:۵۱ ب.ظ)، "فاطیما79" (۲۳-۰۴-۹۶, ۱۱:۱۱ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۰-۰۹-۹۶, ۰۹:۴۰ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۰۶-۰۴-۹۶, ۰۱:۴۴ ق.ظ)، ♥فاطیما♥ (۱۰-۱۰-۹۶, ۰۹:۱۴ ب.ظ)، N-A-F-A-S (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۲ ب.ظ)، نیلوفر110 (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۴۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان