امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه داستانک نویسی برای همه
#41
با دیدن عقربه ی ساعت که زمان قرارش را نشان میداد طبق عادتش کت و شلوار مشکیش را پوشید؛با دستان پر ژله موهای مجعدش را صاف کرد انگار آدم دیگری شده بود به سمت ساحل همیشگی خیز برداشت؛دستان لطیف دخترک دردستان مردانه اش جوری نشسته بود که انگار قصد رهاییش را ندارد تا به خودش آمد دید وسط دریا دریایش را صدا میزند ولی این فقط دستان پر زور پرستاران بخش اعصاب و روان بود که پسرک بیچاره را از آب یخ زده ی حوض بیرون میکشیدند ودرجواب ناله هایش بالا بردن دز دارویش را پیشنهاد میکردند.
تاریک ترین ساعت شب نزدیکترین زمان به طلوع خورشیده
سپاس شده توسط:
#42
من شدم مثل یک بازنده ای که همیشه فکر میکرد برنده شده! شایدم از اولش یک بازنده بودم...
من همیشه سعی کردم تا آدم خوبی باشم بی آزار... ولی یهو به خودم اومدم و دیدم همه چی عوض شده دیگه هیچکی مثه قبلنا نیست دیگه قلبی توی دل ها نیست نمیدونستم وقتی که داشتم بهشون خوبی میکردم اونا این کارو وظیفه میدونستن یا شایدم از قبل دشمنی با من داشتن که میخوان منو نابود کنن هرچی فکر کردم نتونستم دلیلی پیدا کنم ولی اونا باز ادامه میدادن و منو ناراحت میکردن تا اینکه منم شروع کردم به انتقامی که نمیدونستم برای چی هست؟! اونا خواسته ناخواسته حسی رو بیدار کردن که تشنه انتقام گیری بود...
از اون به بعد من شدم یک آدم خطرناک اونقدری که گاهی اوقات از خودم میترسم...!
ولی میدونم که اینجوری تموم نمیشه یه روزی یا من تمومش میکنم یا اون آدمی که بجای من زندگی میکنه :)
سپاس شده توسط:
#43
با سلام xcvk


ضمن تشکر از همه عزیزان و نویسندگان داستانک ها و تقدیر از زحمات انان و با توجه به استقبال نویسندگان گرامی و کسالت جزیی من که در زمان مقرر برنده اعلام نشد ...با توجه به این که مطالعه دقیق تک تک داستان های عزیزان در حال انجام است ..به زودی نفرات اول تا سوم اعلام خواهند شد ....عزیزان تا اعلان نفرات برنده همچنان می توانند داستانک های خود را بگذارند ...از این تاریخ به بعد داستانک ها برای سری دوم مطالعه و بررسی خواهند شد ...


پایان سری اول مسابقه داستانک نویسی اعلام می شود .


اغاز سری دوم .


داستانک های خود را همچنان در ادامه همین تاپیک بگذارید .ممنون از توجهتون maramaramara
سپاس شده توسط:
#44
زيارت(تقديم به تمام زوار )
چشمانم به سختى باز مى شد،سوراخ يكى از بينى ها كپ بود وان ديگرى ناودونى شده بود براى خودش.
سروصداى داخل سرم فقط فضاى ترمينال روزهاى اخر دانشگاه را زنده مى كرد.
همانگونه پر از سروصدا وداغ و…
اَه …اين مگسا هم خيال رفتن نداشتن و مرتب وز وز مى كردن.
دستانم يارى نمى كردبه سختى به پسركم گفتم انها را از من دور كند.
طفلك با چشمان كشيده ى مغوليش نگاهى كرد وداد زد:مامان ،بابا يه چى ميخواد
نمى دونم چيه.
دو عيادت كننده مثل تراموا سيـ ـگار مى كشيدن ودود بيرون مى دادن.
همسر بيچاره و ذله شده با احترام گفت:اقا جون ،دود سيـ ـگار براسينه اش بده.
برين تو اتاق كنارى.
پدر زنم اهن واوهون كرد وبلند شد:نه باباجان برم به حاج صفر سر بزنم .اون تازه از كربلا اومده.
رو سرم خم شد وبوى بد دهانش را تو صورتم پاچيد:بابا جان زيارتت قبول.ايشا لاه سال ديگه همه با هم.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#45
صدای خنده وشیطنت دختربچه تو خونه پیچیده بود،نگاهی به دختر 6سالش كرد كه با جیغ به سمتش میومد تا پشتش پناه بگیره:
_وای مامانی توروخدا نذار بابا منو بگیره...وای...
دخترك مدام دورش ميچرخيد تا از دست باباش خلاص بشه
_بیا اینور ببینم پدرسوخته حالا ديگه رو دفتر حساب و كتاب های من نقاشی میكشی؟؟؟هان؟؟؟خودت با پای خودت بیا اینور درسا خانوم.
صدای اعتراض دانیال و خنده های درسا تو گوشش میپیچید و دنباله بازی پدر و دختر دور خودش ادامه داشت ،برای رهایی از این وضعیت خودشو از بین شوهرو بچش بیرون میكشه و به سمت آشپزخونه میره:
_درسا خانوم اگه موش و گربه بازی تون تموم شد بیاین اینجا میوه تونو بخورین.
درسا با صورتی كه از شدت خنده سرخ شده وبا چشمانی كه از شیطنت برق میزنه به طرف مادرش میره، لیلا خیاری پوست میگيره و روش نمك میپاشه و به سمت دخترش میگیره:
_بفرمائید
+ممنون خدا رحمتشون كنه.
نگاهی به سمت قبر می اندازه
[درسا ملكی]
طلوع 1388/5/18
غروب 1394/11/2
با شنیدن صدای شكسته و پربغض زن جوان به سمتش برمیگرد:
_بچم خيلی خیار دوست داشت همیشه بعد از شیمی درمانيش براش رنده میكردم تا راحت بخوره حالا هم هروقت میام سرخاكش براش خیار میارم.
و دوباره به سنگ دخترش خیره شد. مردجوانی كه كنار زن نشسته بود گفت:
_كار هرروزش اینه كه بیاد اینجا سرخاك دخترمون با خودش خیار بیاره.
چشم از چشمان به اشك نشسته ی پدرجوان گرفت و دوباره نگاهی به سنگ قبر انداخت...


(براساس داستان واقعی)
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
سپاس شده توسط:
#46
از گوشه چشم دیدمش . بر خلاف انتظارم جثه درشتی هم داشت.از اینکه سایه به سایه تعقیبم می کرد آنقدر مضطرب شدم که گلویم خشک شد . نمی دانم از جانم چه می خواست که از تعقیب و گریز بی امان،دست برنمی داشت .باید از شرش راحت می شدم. گلوی خشکیده ام را تر کردم پشت دیوار کمین کردم و منتظرش شدم.همین که از خم دیوار عبور کرد کیف دستیم را بالا بردم .پلک هایم را روی هم فشردم و فریاد زدم "بمیر" و محکم بر سرش کوبیدم. سر خورد و از دیوار آجری پرت شد کف خیابان. نفس آسوده ای کشیدم .... سوسک سیاه دیگر تعقیبم نمی کرد. xcvb
سپاس شده توسط:
#47
اعلان برندگان سری اول مسابقه داستانک نویسی


ضمن تشکر از همه ی شرکت کنندگان.نتایج مسابقه توسط شورای داوران متشکل از من و ثمین خانم، نفرات اول تا سوم به شرح زیر مشخص شدند.


ابتدا از ثمین خانم که زحمت شرکت در داوری را پذیرفتند ،با ان که خودشان هم داستانک های زیادی نوشته بودند تشکر و قدردانی ویژه می شود و به علت حضور در شورای داوری اثار ارزنده ایشان در مسابقه قرار نگرفت .در واقع ایثار کردند ...




نفر اول یاس ارغوان برای ارسال ٤١.......جایزه 300 اعتبار


نفر دوم دختر علی برای ارسال های 13 و ٢٩.......جایزه 200 اعتبار


نفرات سوم مشترک حنانه ارسال 8 و ایمان ارسال ٣٩.....هر کدام 100 اعتبار


در پایان دور سوم به نویسندگان برنده در سه دور مدال اهدا خواهد شد .


امیدواریم همه ی شرکت کنندگان سری اول و دوستان تازه با جدیت این مسابقه را ادامه دهند .


ممنون از همه دوستان خوب و نویسندگان هنرمند انجمن ایران رمان maramaramara
سپاس شده توسط:
#48
به جز بغض در گلو ونم اوردن به چشمانش راهى ديگر براى گفتن نداشت.
بايد بالا مى رفت .توانى برايش نمانده بود .
اما بايد اخرين كار را هم با توان و قدرت انجام مى داد و ضعفى نشان نمى داد.
در سرو صداى حاكم برمحيط ،پله ها را به سختى زير پا گذاشت.
دهها و صدها نور فلش برچهره اش تابيد ودرخشيد.
صدايى بلند شد.
-لطفا به احترام خانم دكترصبورى برخيزيد،بانويى كه عمرخود را صرف بهبود زندگى كودكان ناشنوا كرد.
خانم دكتر چشم به حركت دستان مجرى داشت تا متوجه گفتارش شود.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#49
با قدم های لرزان به سمت میز رئیس رفت:

-ببخشید اقا
مرد جوان سربلند كرد:

-كاری داشتی اقاجواد؟ من عجله دارم باید برم.
-اممم اقا ،راستش اممم،نمیدونم چطور باید بگم؟شرمندم اقا ولی اممم...
-اقا جواد من كاردارم سریع تر حرفتو بزن.
-راستش اقا من شرمندم ،به خدا اگه واجب نبود به شما نمیگفتم اما كس ديگه ای رو ندارم بهش رو بندازم.
-خب حالا من باید چيكار كنم؟
-میخواستم اگه بشه شما با درخواست وامم موافقت كنين.
-نمیشه اقاجواد قبلاهم بهت گفتم شما چندوقت پیش از وام شركت استفاده كردی،ديگه نمیتونی.
-اقا توروخدا ،خيلي واجبه ،حسابی گرفتارم.
-ای بابا تو این دوره زمونه كیه كه گرفتار نباشه منم خيلي گرفتارم ،راستی اقا جواد من دو سه روز دارم ميرم مسافرت حواست به شركت باشه ،این چایی رو هم ببر ،نمیخورم.

تو آبدارخونه نشسته بود و به غم وغصه هاش فكر میكرد ،به قلب معصومه ،به هزینه عملش ،تنها امیدش مساعده گرفتن از شركت بود كه اونم...

-اقا جواد من ديگه دارم ميرم ،شما هم از من ناراحت نباش ،منم مشكلات خودمو دارم،خداحافظ

تو دلش به مردك پول پرست بدو بیراه میگفت ،هشت سال آبدارچی این مرد بود، خوب میدونست چقدر پول تو حساب های بانكیش داره به علاوه ی كلی اسكناس كه خودش دیروز دید كه اونا رو دسته دسته تو گاوصندوق جا میداد. آهی كشید كه ناگهان فكری به مغزش خطور كرد، توی دسته كلیدی كه تو كمد رئیس بود،كلید گاوصندوق هم بود، كلید اتاق رئیس هم پیش خودش بود.

-بر اساس رأی دادگاه در خصوص یك فقره دزدی از محل كار، آقای جوادلطفی به اتهام دزدی به پنج سال حبس تعزیری محكوم شده،
آقای لطفی دفاعی از خودتون دارید؟

به معصومه نگاه كرد ،دخترك خندید و برایش دست تكان داد ،لبخند عمیقی زد و به سرباز كنارش گفت:
-بریم
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
سپاس شده توسط:
#50
بايد بر ل بهايش ،ب و سه مى زد؟
مگر در جهان هستى چه چيز ارزشمندتر از حقيقت بود.
با طيب خاطر چشم بست وبر ل بهاى سرخ بوسه زد.
جام زهر از دستان سقراط حكيم فرو افتاد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 427 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,656 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 719 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
39 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۳:۵۳ ب.ظ)، لیلی (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۶:۴۱ ب.ظ)، sadaf (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۱:۱۳ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۹-۰۱-۹۶, ۰۹:۱۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۶-۹۶, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، hadis hpf (۲۵-۰۲-۹۹, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۶-۰۱-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، avapars (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، barooni (۲۲-۰۴-۹۶, ۰۱:۵۱ ق.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۱-۰, ۱۲:۵۶ ب.ظ)، برف سیاه (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، دخترشب (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، mehrmahi (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۴:۱۸ ب.ظ)، AsαNα (۲۸-۰۶-۹۶, ۱۰:۵۸ ب.ظ)، nazanin_prsh (۲۹-۰۶-۹۶, ۰۲:۲۲ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۱-۰۱-۹۸, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، یاس ارغوان (۲۱-۰۲-۹۷, ۱۰:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۶-۹۹, ۱۱:۳۴ ق.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۲-۰۹-۹۷, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، .AtenA. (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۴۰ ب.ظ)، ایانا (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۹:۰۳ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، •Vida• (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۴:۵۸ ب.ظ)، :)nafas (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۴۱ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۱-۰۱-۹۶, ۰۹:۵۳ ب.ظ)، salina (۱۵-۱۰-۹۶, ۰۵:۰۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۱۴-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۵ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، ژاله صفری (۱۳-۰۶-۹۷, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، مهرسا1383 (۰۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۴۶ ق.ظ)، بهار نارنج (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۲۶-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۹ ب.ظ)، ♥فاطیما♥ (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۸ ق.ظ)، بال بالی (۲۶-۰۶-۹۶, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، author (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۲۱ ب.ظ)، minaa (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۸:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان