ارسالها: 20
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۵
اعتبار:
775
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
با دیدن عقربه ی ساعت که زمان قرارش را نشان میداد طبق عادتش کت و شلوار مشکیش را پوشید؛با دستان پر ژله موهای مجعدش را صاف کرد انگار آدم دیگری شده بود به سمت ساحل همیشگی خیز برداشت؛دستان لطیف دخترک دردستان مردانه اش جوری نشسته بود که انگار قصد رهاییش را ندارد تا به خودش آمد دید وسط دریا دریایش را صدا میزند ولی این فقط دستان پر زور پرستاران بخش اعصاب و روان بود که پسرک بیچاره را از آب یخ زده ی حوض بیرون میکشیدند ودرجواب ناله هایش بالا بردن دز دارویش را پیشنهاد میکردند.
تاریک ترین ساعت شب نزدیکترین زمان به طلوع خورشیده
ارسالها: 291
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۵
اعتبار:
2,193
سپاسها: 0
14 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
من شدم مثل یک بازنده ای که همیشه فکر میکرد برنده شده! شایدم از اولش یک بازنده بودم...
من همیشه سعی کردم تا آدم خوبی باشم بی آزار... ولی یهو به خودم اومدم و دیدم همه چی عوض شده دیگه هیچکی مثه قبلنا نیست دیگه قلبی توی دل ها نیست نمیدونستم وقتی که داشتم بهشون خوبی میکردم اونا این کارو وظیفه میدونستن یا شایدم از قبل دشمنی با من داشتن که میخوان منو نابود کنن هرچی فکر کردم نتونستم دلیلی پیدا کنم ولی اونا باز ادامه میدادن و منو ناراحت میکردن تا اینکه منم شروع کردم به انتقامی که نمیدونستم برای چی هست؟! اونا خواسته ناخواسته حسی رو بیدار کردن که تشنه انتقام گیری بود...
از اون به بعد من شدم یک آدم خطرناک اونقدری که گاهی اوقات از خودم میترسم...!
ولی میدونم که اینجوری تموم نمیشه یه روزی یا من تمومش میکنم یا اون آدمی که بجای من زندگی میکنه :)
ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
زيارت(تقديم به تمام زوار )
چشمانم به سختى باز مى شد،سوراخ يكى از بينى ها كپ بود وان ديگرى ناودونى شده بود براى خودش.
سروصداى داخل سرم فقط فضاى ترمينال روزهاى اخر دانشگاه را زنده مى كرد.
همانگونه پر از سروصدا وداغ و…
اَه …اين مگسا هم خيال رفتن نداشتن و مرتب وز وز مى كردن.
دستانم يارى نمى كردبه سختى به پسركم گفتم انها را از من دور كند.
طفلك با چشمان كشيده ى مغوليش نگاهى كرد وداد زد:مامان ،بابا يه چى ميخواد
نمى دونم چيه.
دو عيادت كننده مثل تراموا سيـ ـگار مى كشيدن ودود بيرون مى دادن.
همسر بيچاره و ذله شده با احترام گفت:اقا جون ،دود سيـ ـگار براسينه اش بده.
برين تو اتاق كنارى.
پدر زنم اهن واوهون كرد وبلند شد:نه باباجان برم به حاج صفر سر بزنم .اون تازه از كربلا اومده.
رو سرم خم شد وبوى بد دهانش را تو صورتم پاچيد:بابا جان زيارتت قبول.ايشا لاه سال ديگه همه با هم.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش
ارسالها: 495
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۵
اعتبار:
2,166
سپاسها: -2
16 سپاس گرفتهشده در 1 ارسال
۱۰-۱۰-۹۵، ۰۵:۳۰ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۵-۱۰-۹۵، ۰۳:۵۶ ق.ظ توسط .AtenA..)
صدای خنده وشیطنت دختربچه تو خونه پیچیده بود،نگاهی به دختر 6سالش كرد كه با جیغ به سمتش میومد تا پشتش پناه بگیره:
_وای مامانی توروخدا نذار بابا منو بگیره...وای...
دخترك مدام دورش ميچرخيد تا از دست باباش خلاص بشه
_بیا اینور ببینم پدرسوخته حالا ديگه رو دفتر حساب و كتاب های من نقاشی میكشی؟؟؟هان؟؟؟خودت با پای خودت بیا اینور درسا خانوم.
صدای اعتراض دانیال و خنده های درسا تو گوشش میپیچید و دنباله بازی پدر و دختر دور خودش ادامه داشت ،برای رهایی از این وضعیت خودشو از بین شوهرو بچش بیرون میكشه و به سمت آشپزخونه میره:
_درسا خانوم اگه موش و گربه بازی تون تموم شد بیاین اینجا میوه تونو بخورین.
درسا با صورتی كه از شدت خنده سرخ شده وبا چشمانی كه از شیطنت برق میزنه به طرف مادرش میره، لیلا خیاری پوست میگيره و روش نمك میپاشه و به سمت دخترش میگیره:
_بفرمائید
+ممنون خدا رحمتشون كنه.
نگاهی به سمت قبر می اندازه
[درسا ملكی]
طلوع 1388/5/18
غروب 1394/11/2
با شنیدن صدای شكسته و پربغض زن جوان به سمتش برمیگرد:
_بچم خيلی خیار دوست داشت همیشه بعد از شیمی درمانيش براش رنده میكردم تا راحت بخوره حالا هم هروقت میام سرخاكش براش خیار میارم.
و دوباره به سنگ دخترش خیره شد. مردجوانی كه كنار زن نشسته بود گفت:
_كار هرروزش اینه كه بیاد اینجا سرخاك دخترمون با خودش خیار بیاره.
چشم از چشمان به اشك نشسته ی پدرجوان گرفت و دوباره نگاهی به سنگ قبر انداخت...
(براساس داستان واقعی)
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
به جز بغض در گلو ونم اوردن به چشمانش راهى ديگر براى گفتن نداشت.
بايد بالا مى رفت .توانى برايش نمانده بود .
اما بايد اخرين كار را هم با توان و قدرت انجام مى داد و ضعفى نشان نمى داد.
در سرو صداى حاكم برمحيط ،پله ها را به سختى زير پا گذاشت.
دهها و صدها نور فلش برچهره اش تابيد ودرخشيد.
صدايى بلند شد.
-لطفا به احترام خانم دكترصبورى برخيزيد،بانويى كه عمرخود را صرف بهبود زندگى كودكان ناشنوا كرد.
خانم دكتر چشم به حركت دستان مجرى داشت تا متوجه گفتارش شود.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش
ارسالها: 495
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۵
اعتبار:
2,166
سپاسها: -2
16 سپاس گرفتهشده در 1 ارسال
با قدم های لرزان به سمت میز رئیس رفت:
-ببخشید اقا
مرد جوان سربلند كرد:
-كاری داشتی اقاجواد؟ من عجله دارم باید برم.
-اممم اقا ،راستش اممم،نمیدونم چطور باید بگم؟شرمندم اقا ولی اممم...
-اقا جواد من كاردارم سریع تر حرفتو بزن.
-راستش اقا من شرمندم ،به خدا اگه واجب نبود به شما نمیگفتم اما كس ديگه ای رو ندارم بهش رو بندازم.
-خب حالا من باید چيكار كنم؟
-میخواستم اگه بشه شما با درخواست وامم موافقت كنين.
-نمیشه اقاجواد قبلاهم بهت گفتم شما چندوقت پیش از وام شركت استفاده كردی،ديگه نمیتونی.
-اقا توروخدا ،خيلي واجبه ،حسابی گرفتارم.
-ای بابا تو این دوره زمونه كیه كه گرفتار نباشه منم خيلي گرفتارم ،راستی اقا جواد من دو سه روز دارم ميرم مسافرت حواست به شركت باشه ،این چایی رو هم ببر ،نمیخورم.
تو آبدارخونه نشسته بود و به غم وغصه هاش فكر میكرد ،به قلب معصومه ،به هزینه عملش ،تنها امیدش مساعده گرفتن از شركت بود كه اونم...
-اقا جواد من ديگه دارم ميرم ،شما هم از من ناراحت نباش ،منم مشكلات خودمو دارم،خداحافظ
تو دلش به مردك پول پرست بدو بیراه میگفت ،هشت سال آبدارچی این مرد بود، خوب میدونست چقدر پول تو حساب های بانكیش داره به علاوه ی كلی اسكناس كه خودش دیروز دید كه اونا رو دسته دسته تو گاوصندوق جا میداد. آهی كشید كه ناگهان فكری به مغزش خطور كرد، توی دسته كلیدی كه تو كمد رئیس بود،كلید گاوصندوق هم بود، كلید اتاق رئیس هم پیش خودش بود.
-بر اساس رأی دادگاه در خصوص یك فقره دزدی از محل كار، آقای جوادلطفی به اتهام دزدی به پنج سال حبس تعزیری محكوم شده،
آقای لطفی دفاعی از خودتون دارید؟
به معصومه نگاه كرد ،دخترك خندید و برایش دست تكان داد ،لبخند عمیقی زد و به سرباز كنارش گفت:
-بریم
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
بايد بر ل بهايش ،ب و سه مى زد؟
مگر در جهان هستى چه چيز ارزشمندتر از حقيقت بود.
با طيب خاطر چشم بست وبر ل بهاى سرخ بوسه زد.
جام زهر از دستان سقراط حكيم فرو افتاد.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش