امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
*** ناب نوشته های خواندنی ***
#1
Rainbow 


[عکس: E1430393938.jpg]



چیزی در جیبش صدا داد و تکان خورد
گوشی موبایلش را درآورد...‏
پیامک را خواند: سلام . خوبی آقا ؟؟؟
شنیدم کارشناسی ارشد را هم گرفتی !‏
تبریک میگم و امیدوارم همچنان موفق باشی...‏
لبخندی زد و گوشی را در جیب شلوارش گذاشت !‏
از داخل ساکش دسته ای دی وی دی بیرون آورد
بساطش را کنار پیاده رو پهن کرد و بین جمعیت فریاد زد :‏
دی وی دی هزار....‏
دی وی دی هزار...‏
داریم همچین ادمایی رو که بهترین درس رو میخونن و دی وی دی هم میفروشن.‏
بگو ایولا



*** ناب نوشته های خواندنی ***



یه نفر به دوستش زنگ زد گفت:400هزارتومن احتیاج دارم , داری بهم بدی؟
دوستش گفت:شب بیا کافی شاپ بگیر.‏
شب شد...‏
زنگ زد دید گوشیش در دسترس نیست...
رفت کافی شاپ دید اونجاست.‏
گفت اگه پول نداری بگو ندارم چرا گوشی رو خاموش کردی؟
گفت خاموش نکردم ‏
فروختمش اینم پولش بیا بگیر.!‏




*** ناب نوشته های خواندنی ***


مقدمه ی دوم کتاب ژنتیک تخته سیاه:‏
رئیس سرش رو بالا برد که نوچ.... نمیشه...‏
‏-‏ ‏: آخه آقا. .. ما دستمون خیلی تنگه. .. دیگه نمیدونیم به کی باید رو بندازیم. .. بچه ها که ندارم نمیفهمن آقا. ....‏
از نگاه رئیس فهمید که اونجا وایسادن فایده ای نداره. تو ی لحظه تصویر فاطمه کوچولو اومد تو ذهنش، خیلی لاغر شده ‏بود.... خیلی...... دکترا گفته بودن اگه عمل نشه......‏
احساس کرد یه توپ بزرگ زیر گلوش گیر کرده و هر لحظه بزرگ تر میشه ..... بغض..... این بغض لعنتی خیلی وقت بود ‏که ولش نمیکرد..... حالا هم..... چشماش میسوخت. ..... صاف به رئیس نگاه کرد..... دوست نداشت پلک بزنه...... ‏میدونست اگه اینکارو بکنه غرورش بیشتر از این لگد مال میشه.... سعی کرد ی چیزی بگه، ی چیزی که شاید تاثیر کنه.... ‏دوباره به رییس نگاه کرد ولی فقط تونست بگه آخه آقا. ...... و بعدش اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد... پلک زد و اشک......‏
با خودش فکر کرد دیگه چاره ای نداره.... باید دست به اون کاری بزنه که ی عمر ازش دوری کرده..... رفت و نشست تو ‏آبدارخانه و شروع کرد به ور رفتن با قوطی کبریت..... هزار جور فکر از ذهنش میگذشت. .... هر لحظه صد بار از کاری ‏که میخواست بکنه پشیمان میشد ولی هر بار تصویر فاطمه کوچولو.....‏
‏-‏ ‏: آقای.... من دارم میرم...... دفتر رو خوب تمیز کن، به کاغذها دست نزن، بذار خودم مرتبشون میکنم، اینقدر هم ‏خودتو لوس نکن، مشکل واسه همه هست، دردسرهای من از تو خیلی بیشتره.....‏
به میز رئیس نگاه کرد، دست تو جیبش کرد و دسته کلیدش رو درآورد. فکر کرد حداقل 4 ساله که این دسته کلید رو داره.... ‏شاید تموم فقل ها رو عوض کرده باشن....... دستش آشکارا میلرزید، ی لحظه چشم هاشو بست و بعد سریع به طرف میز ‏رئیس رفت، دومین کلید در فقل چرخید..... باید اونقدر برميداشت که خیالش از بابت فاطمه راحت میشد و .....‏
‏-‏ ‏: آقای ... شما به جرم سرقت از محل کار خود به ... محکوم میشوید ... اگر دفاعی از خود دارید...‏
ی نگاه به فاطمه کرد.... فاطمه میخندید و براش دست تکان میدان. ..... لبخندی زد و به سرباز کنار دستش گفت: بریم...‏
این داستان رو نوشتم چون یه حس عجیبی بم داد..... دلم بیشتر واسه خودمون سوخت..... چقد حواسمون به اطرافمون ‏هست؟؟؟؟
‏******.... فقط خواستم بگم شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم..... ******‏
به قول اون خواننده که میگه : دورتو ببین با نگاه موشکافانه ، خونواده هایی رو که یه گوشه آواره، خیره شدن به دستان تو با ‏پای خسته ، تو هم آب نمیده از لای دستت......‏
یادمون نره: "شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم"‏



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2

*** ناب نوشته های خواندنی ***

[عکس: E1430393938.jpg]



مادر دستانش را همچون شانه لابلای موهای پسرش کشید و بعد یقه اش را مرتب کرد و بعد از اینکه از ظاهرش راضی شد ‏پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در بدرقه کرد.‏
اما گویی چیزی یادش رفته باشد سریع برگشت و چند لحظه بعد با یک سیب برگشت و آن را در کیف پسرش گذاشت :" تو راه ‏بخور ضعف نکنی!"‏
پسر که اشک در چشمانش جمع شده بود دستان مادرش را بوسید و سوار ماشین شد.‏
مادر در چارچوب در آسایشگاه سالمندان هر لحظه دورتر می شد!!!‏
‏!!!!!!!........بی وفا نباشیم......!!!!!!‏


*** ناب نوشته های خواندنی ***


یه بنـده خدایی بـود نزدیکـ مقام دسـتــ حـضرت عبـاس تسبیحـای باحـالی داش مام رفتیم خرید :)‏
بحـث داعـش شده بود
برگشـتـم بش گفتم داداش میدونـی "جــیگـــر" ینی چی!‏
گفـــ آره میدونم
گـفتـم عراقـیا جیگـر قـد ِ ارزن..شمــاها الان نبایسی اینجـا باشین
تـرش کـرد
گـفتـم اگـه سامرا واس مـا بود تـا حالا داعـش اسمـشم دیگـه وجود نداش
انگشتامو بش نشون دادم دونه دونه جم کردم،و تکـرار.. گفتم بیبین اینا آدمن دارن میفتن رو زمین..‏
خـرمشهر ما اینجـوری آزاد شد...‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


الاغ فهمیده:‏
الاغی در مزرعه ای برای اربابش کار می کرد. جنگی در گرفت و دشمن به اطراف خانه ی آن ها رسید. ارباب خواست با ‏الاغش فرار کند.‏
به او گفت : زود باش باید فرار کنیم...‏
ولی الاغ حتی نمی خواست از جایش تکان بخورد.‏
ارباب برآشفته گفت: دشمن در خانه ماست. باید قبل از که تو را بگیرند فرار کنیم؛ ولی الاغ در پاسخش گفت:‏
برای من چه داهمیتی دارد که مرا بگیرند؟ چه اهمیتی دارد ارباب جدیدم چه کسی باشد؟ من الان یک پالان بر پشتم دارد، ‏تصور می کنی او یک پالان دیگر هم بر پشتم می گذارد؟



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3


*** ناب نوشته های خواندنی ***


[عکس: E1430393938.jpg]




پروفسور حسابی در زمان کار بر روی تحقیقش در یکی از دانشگاه های آمریکا به یک دسته چک امضا شده بدون درج مبلغ ‏برمی خورد .وقتی علت وجود این دسته چک را
از رییس دانشگاه جویا می شود او می گوید این دسته چک برای این است هرگاه
شخصی رو تحقیق و طرحی کار میکند بدون هیچ وقفه ای سریعا وسایل مورد نیاز را
با استفاده از این دسته چک امضا شده خریداری کند و در تحقیقش وقفه ای نیفتد .‏
پروفسور حسابی به رییس دانشگاه میگوید آیا اطمینان دارید کسی از این دسته چک
امضا شده سو استفاده نمیکند ؟!!!‏
رییس دانشگاه می گوید :‏
باید قبول کرد درصد *پیشرفت* که ما در سال بر اساس *اعتماد *‏
به دست می آوریم قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست !‏
‏((برگرفته از زندگی نامه پروفسور حسابی))‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


زندگی حرکت است و صعود
زندگی تسلیم است وایثار
کارهایی درست و در زمانی مناسب
شهامت آغاز،آگاهی و ایمان به قداست ثانیه ها
تنها چیزی که به آن نیازمندی .‏
آنگاه نو خواهی شد،که کهنه را سراسر رها کنی
نباید در همانی که بوده ای بمانی
همیشه راه دیگری به سوی آگاهی پیش روی توست
بروی؛ببال و دگرگون شو.‏
نیرویی که به آن نیازمندی از ژرفا به سطح میجوشد.‏
به خود آگاهی میپیوندد ودیگر گونه ات میکند .‏
تازگی را بجوی
به توانایی هایت تکیه کن.‏
بی پروایی خودت را نشان بده
دگرسانی را بپذیر
حق خود را باور بدار،تا از آن تو گردد......‏




*** ناب نوشته های خواندنی ***



یه برگه ازمایش و زمزمه درگوشی ب اقامون ک داری بابا میشی...‏
عربده ای.ک بعدش میکشه و به همه فامیل زنگ میزنه میگه
دختری کہ بدنیا میاد
براش لاڪ قرمز میزنم
همچین دامن کوتاه پاش میکنم ک پوشکش دیده بشه
موهاشو هی براش خوشگل میبندم که پسرا دلشون ضعف بره...‏
سلامتی روزی کہ باهاش دعوام شده میاد بہ باباش میگه بابایی؟؟حواست به خانومت باشه دیگه منو خل کرده.عههه
سلامتی روزی که لباسای منو تنش کرده بیاد جلو باباش رژه بره بگه بابایی؟!‏
شوهر منم میشی
از این متن چی متوجه شدین؟
‏"مرد خوب"‏


دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4

*** ناب نوشته های خواندنی ***

[عکس: E1430393938.jpg]



مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو 20 تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 40 تومن.‏
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.‏
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده .‏
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:‏
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!‏
چه زود هم اثر کرد
‏" شادروان علی اکبر دهخدا "‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ، وقتی ‏کلاس شروع شد بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد ‏سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد .سنگریزه ها در بین ‏مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.‏
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کردو گفت : در حقیقت دارم جاهای ‏خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند.‏
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از ‏زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان ‏‏)‏
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بوداما سنگریزه ها سایر ‏چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان .ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.پروفسور ادامه ‏داد :‏
‏ اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان .اگر ‏شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت ‏داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی ‏بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین.اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی ‏که واقعاً برایتان اهمیت دارند.‏
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست همیشه در زندگی شلوغ هم ‏جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


متنی زیبا از پرفسور سمیعی


‏"محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و ‏دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.‏
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان ‏می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.‏
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از ‏طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.‏
تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد."‏



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5

*** ناب نوشته های خواندنی ***

[عکس: E1430393938.jpg]



‏"دنیای زیبای مردانه"‏
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ چیزی نمی گوید!‏
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ نمی کند!‏
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ «...ﻣﺮﺩﺍﻥ»، ﺧﺎﺹ نمی شود...‏
ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...‏
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، همه از ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.‏
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ اﺳﺖ.‏
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ!‏
ﻫﻤﯿﻦﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ می کنند ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ!‏
ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ! ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ...‏
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻫﺎ هزاران توقع دارند. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺧﻮش تیپ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ...‏
ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ اینها نباشند!!‏
ﻣﺮﺩﻫﺎ، ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.‏
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ زن ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.‏
زمانی ﮐﻪ ﺩﺍﺩ می زﻧﻨﺪ! زمانی ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ پاس نمی شود!‏
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ...‏
ﻣﺮﺩﻫﺎ تمام ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ منطقی است....‏
آنها نیازمند آرامشند، ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻃﻠﺐ می کنیم...‏
ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ!‏
‏" ﻣﯿﻢ " ﻣﺜﻞ " ﻣﺮﺩ "‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***



دریا هم که باشی
گاهی در چارچوب خودت نمی گنجی
سر می کوبی به صخره و ساحل
دست و پا می زنی
کسی حرفت را نمی فهمد
پس از جدالی سخت
با خودت
بی رمق
غمگین
تنها
به خودت باز می گردی
دنياي بي رحمي است
اما تو از دنیا بی رحم تر باش
بجنگ
باهرچه تورا از آرزوهایت دور می کند
‏"به ارزوهایت برس شایدفردایی نباش.‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***



یه روز یه استاد فلسفه میاد سرکلاس و به دانشجو هاش میگه:‏
امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی روکه تاحالا بهتون دادمو خوب یادگرفتین یانه!‏
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و بهشون میگه:‏
باتوجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم،ثابت کنید که این صندلی وجودنداره؟!‏
بعدازچندلحظه یکی از دانشجوها برگشو داد واز کلاس خارج شد
روزی که نمره ها اعلام شد بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود
اون فقط رو برگش یه جمله نوشته بود:‏
کدوم صندلی؟



دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
[عکس: E1430393938.jpg]


*** ناب نوشته های خواندنی ***



زمانی مردی تقاضا کرد که بهشت و جهنم را ببیند.وقتی به جهنم رسید،از دیدن مردمی که دور ضیافت بزرگی نشسته بودند ‏کرد.بهترین غذاها روی میز انباشته شده بود.چه جشنی!شاید جهنم آنقدر هم که میگفتند بد نبود!ا
ولی وقتی به آنان که دور میز نشسته بودند،از نزدیک نگاه کرد،متوجه شد که با وجودآن همه غذا،همه از گرسنگی رو به ‏مرگند.می دانید به هرکدام از آنان چوبهای غذاخوری به طول یک متر داده بودند! هیچ راهی وجود نداشت که با این چوبها ‏بتوانند غذا بخورند.هیچکس حتی یک لقمه نحورده بود.واقعا که که چنین نزدیک نشستن به آن همه غذا و ناتوانی در خوردن ‏حتی یک لقمه ،جهنمی بود.ه
سپس مرد به بهشت رفت تا زندگی را در آنجا ببیند. در نهایت تعجب دید که مردمی درست با همان وضعیت دور میز ضیافت ‏نشسته اند. به هر نفر هم چوبهای غذاخوری یک متری داده بودند! ولی آنجا همه با شادمانی مشغول صرف غذاهای لذیذ ‏بودند.ه
ساکنان بهشت... از چوب های بلند برای غذا دادن به یکدیگر استفاده میکردند.ا





*** ناب نوشته های خواندنی ***



وقتی بزرگ شدم،
میخواهم هرکسی باشم
به جز یک پدر بد اخلاق،
یک راننده اتوبوس بی حوصله،
یک آدم عصبانی،
یا یک آدم ناامید که با همه دعوا دارد،
و یا آدم گنده ای که بیهوده باد
توی دماغ می اندازد،
خب مثل اینکه دیگر آدمی نمانده...‏
پس بهتر ست فعلاً بزرگ نشوم،
تا ببینم بعد چه می شود!‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***





پادشاهی را وزیری عاقل بود
از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:‏
اول:‏
آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده
می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن می‌کند.‏
دوم:‏
آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم
اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوارند.‏
سوم:‏
آنکه تو خواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند
چهارم:‏
آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسب نخواهد رسید.‏
پنجم:‏
آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی،
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید .‏
الهى و ربى من لى غيرک
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7


*** ناب نوشته های خواندنی ***




" سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون "‏
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.‏
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.‏
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.‏
پس واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین،
دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد.‏
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.‏
او در ادامه میگوید :‏
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از :‏
خانواده،
سلامتی،
دوستان
و روح خودتان؛
و توپ لاستیکی همان کارتان است.‏
كاروپول را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید؛
چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد؛
ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد..‏
خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود..‏
سلامتی از دست رفته باز نمیگردد..‏
و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد....‏
نتيجه زندگى چيزهايى نيست که جمع ميکنيم .قلبهايى است که " جذب " ميکنيم.‏







*** ناب نوشته های خواندنی ***






عصر عصرِ تنهايی‌ست،...‏
نگاه كه كنی ميبينی همه ترجيح ميدهند صندلی جلوی تاكسی بنشينند، همه تلاش ميكنند آهنگهاشان را تنهايی گوش بدهند، ‏هيچكس دوستی را برای هميشه اش نگاه نميدارد چون اينجور چيزها تاريخ مصرفشان گذشته، وسيله های آشپزخانه ها نيازی ‏به مادر ندارند و دوربينهای عكاسی نيازمند كسی نيست كه بتواند بگويد: سه،دو،يك...‏
خودت نگاه كن ميبينی سلفی‌ها و مونوپادها چقدر خوب تنهايی را حفاظت ميكنند تا مجبور نشوی از رهگذری در پارك خواهش ‏كنی پرتره ی زيبايی از دوستيهای‌تان رسم كند و مجبور نشوی لبخندی از اجبار تحويلش بدهی...‏
چون نه دوستی هست نه رهگذری٬ همه ی رهگذرها درحال چك كردن پيام هستند،
هركدام از سرنشينان تاكسی آهنگی را به تنهايی گوش ميدهند،
اگر خدايی ناكرده روزی از اجبار سوالی از كسی پرسيدی حتما بابت خدشه دار شدن حريم وسيع تنهايی‌اش مفصل عذر بخواه،
يادت باشد آن چند نفری كه هنوز دوروبرت هستند را نپرانی،
مراقب دوستیهای‌مان باشیم ....‏







*** ناب نوشته های خواندنی ***




الهي قمشه ای " :َ‏
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه.‏
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه.‏
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .‏
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...‏
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه.‏
طلای 24 عیار توی گردن ت خوشحالت نمی کنه..‏
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.‏
اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.‏
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند.....‏
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال.‏





*** ناب نوشته های خواندنی ***
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8


میگن شیطان با بنده ای همسفرشد موقع نمازصبح بنده نماز نخوند موقع ظهر وعصرهم نمازنخوند موقع مغرب وعشاء رسید بازم ‏بنده نماز بجای نیاورد
موقع خواب شیطان به بنده گفت من باتو زیریک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد وتویک نماز نخوندی میترسم غضبی ‏از آسمان براین سقف نازل بشه که من هم باتو شامل بشم
بنده گفت توشیطانی ومن بنده خدا .چطور غضب برمن نازل بشه؟
شیطان درجواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدانکردم ازبهشت رانده شدم وتاروز قیامت لعن شدم درصورتیکه تو از صبح ‏تاحالا بایدچندسجده به خالق میکردی ونکردی وای به حال تو که ازمن بدتری؟؟؟؟



*** ناب نوشته های خواندنی ***


‏" ا موزنده با جنبه طنز"‏
یک روز یک خانم زیباوآقا باهم تصادف میکنن ومقصر هم خانم بوده هردو از ماشین پیاده میشن و به ماشینهاشون نگاه میکنن که ‏یهو خانمه میگه :‏
وای خدای من اینجارو ماشینامون داغون شدن
مرد:بله همینطور و شمامقصرید
زن:همه چیز توی ماشین من ازبین رفته به جز این شیشه مشروب
مرد:درسته
زن:این یعنی این که خدا مارو از قصد سر راه هم قرار داده واین شیشه مشروب هم سالم مونده تا ماباهاش جشن بگیریم
مرد(باخوشحالی):بله بله چرا که نه
زن با لبخند شیشه رو به دست مرد داد و گفت:پس شما شروع کنید
مرد نصف شیشه رو سر کشید واونو به زن برگردوند
زن به ارومی در شیشه رو بست وکنار گذاشت مرد گفت :تو چرا نخوردی؟
زن با لبخند ملیحی به سمتش برگشتو گفت حالا منتظر پلیس میمونیم عزیزم
نکته اخلاقی:قبل و بعد ازعوض کردن پوشک نوزاددستاتونو با مایع دستشویی پریل بشورید
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ . ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ‏ﻣﻴﺸﻮﺩ . ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ‏ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ‏ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ‏ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ‏ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺍﺯ ‏ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ . ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ‏ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻭﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﻲ ..... ‏
گاهی برو...‏
گاهی بمان.... ‏
گاهی گریه کن...‏
گاهی بخند.. ‏
گاهی قدم بزن...‏
گاهی سکوت کن...‏
گاهی رها شو... ‏
گاهی ببخش...‏
گاهی یاد بگیر.........‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***




زن نصفه شب از خواب بیدار شد ودید که شوهرش نیست...به دنبال او گشت شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و ‏به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...در حالی که ‏وارد آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم اتفاقی افتاده این موقع شب اینجا نشستی؟!شوهرش نگاهش را از روی دیوار برداشت و ‏گفت :هیچی فقط اون وقت ها رو به یاد میارم 20 سال پیش که همدیگرو ملاقات کرده بودیم یادته...؟؟! زن که حسابی تحت تاثیر ‏قرار گرفته بود چشم هایش پر از اشک شد و گفت: اره یادمه .شوهرش ادامه داد:یادته پدرت ما دو تا رو توی پارک محلمون وقتی ‏روی صندلی نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم غافلگیر کرد مرد بغضش رو قورت داد و ادامه داد:یادته پدرت تفنگ رو روبه من ‏نشونه گرفت و گفت:یا با دختر من ازدواج میکنی یا 20 سال میفرستمت زندان اب خنک بخوری؟ زن گفت:اره یادمه عزیزم بعدشم ‏رفتیم محضرو!... مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت :اگه رفته بودم زندان الان ازاد بودم


*** ناب نوشته های خواندنی ***


خدا جونم بعضی وقتا قهرم میگیره؛ناسپاسی میکنم،همش غرو حرفای بیربط میزنم،منو بابت اون ثانیه ها،غفلت ها و گناه ها ‏ببخش؛
تو که میدونی نگاه گرمت نباشه زندگیم جریان نداره،خدایا بخاطر وجودت،بخاطر حواس جمعت،نگاه مهربونت؛داده های بی منتت ‏شکر...‏
خدایا بخاطر پدرو مادر عزیزم شکر...‏
بخاطر خواهرو برادرای مهربونم شکر...‏
بخاطر وجود خانوادم شکر...‏
خدایا بخاطر این زندگی،حس خوب،آرامشو سلامتی ک دادی شکر...‏
دیگه من چی بخوام ازت؟؟
همین ک تو هستی،
خانواده هست؛
سلامتی هست؛
نون حلال هست؛
آرامشو مهربونیو لبخند هست؛
یعنی من خوشبختم
؛خدایا خودمو سپردم دست خودت مراقبم باشو کمکم کن؛
مراقب رفتارو گفتارو کردارم باشم...‏
و کمکم کن:دل کسیرو نشکنم؛...‏


دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر ‏قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل ‏کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی ‏کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ‏ایم.‏
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.‏
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه ‏خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا ‏بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا ‏گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.‏
همه مات و حیرت زده مانده بودند.‏
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من ‏خودم برایت برگ سبز آوردم.‏
آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـﺶ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ‏ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!‏
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.‏
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ‏ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"‏
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ‏ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"‏
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشتهﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ‏ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!‏
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ
‏ (ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)‏



*** ناب نوشته های خواندنی ***


نادرابراهیمی درکتاب "یک عاشقانه آرام میگوید :‏
قلب"‏
مهمانخانه نیست که آدمها
بیایند ،.. دو سه ساعت یا دوسه روز درآن بمانند
و بعد بروند....،
‏"قلب"‏
لانه ی گنجشک نیست که
دربهار ساخته شود
ودر پاییز
باد آن را با خودش ببرد،...‏
‏"قلب"‏
راستش نمیدانم چیست...‏
امااین را میدانم که
فقط جای آدمهای خیلی خوب است،....‏
‏"قلب "‏
چاه دلخوری نیست
که به وقت بدخلقی ،
سنگریزه ای بیندازی
تا صدای افتادنش را بشنوی..!‏
‏"قلب"‏
آیینه ای ست که باهر شکستن،
چندتکه میشود
و یکپارچگی اش از هم می پاشد...‏
‏"قلب"‏
قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،
دیگر به آسمان اوج نمیگیرد،..‏
‏"قلب"‏
برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،...‏
‏"قلب"‏
اگر بتواند کسی رادوست بدارد،
خوبی ها و
حتی زخم زبانهایش را
نقش دیوارش میکند،..‏
حال ،
اینکه قلب چیست، بماند...!‏
فقط این را میدانم؛
‏"قلب"‏
وسعتی دارد به اندازه ی حضورخدا...‏
من مقدس تر ازقلب ،
سراغ ندارم.....‏
قلبتان همیشه
پر عشق
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایت های غفلت صنم بانو 2 179 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۶:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایت جالب و خواندنی شیخ کتک خور صنم بانو 0 126 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow کفش های من !! صنم بانو 1 99 ۲۴-۰۸-۹۶، ۰۱:۳۳ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان