امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نمک نشناس | محمدرضا یوسفی
#1
Smile 
نمک نشناس
نوشته: محمدرضا یوسفی

جشن فارغ التحصیلی خسرو پر شده بود از سروصدا و بگو و بخند همکلاسی هایش. وسط جشن بود که زنگ خانه به صدا درآمد و یکی از دوستان خسرو در را باز کرد. در آستانه در پیرمردی نحیف و سیه چرده ظاهر شد. تا چشم خسرو به پیرمرد افتاد داد زد: مگه نگفتم بعداز مهمونی بیا؟ و در را محکم به هم زد و در جواب سوال دوستان متعجبش که می پرسیدند "اون کی بود"، گفت: نظافتچی ساختمان!
پیرمرد در حالی که از پله پایین می رفت و بغض گلویش را می فشرد در دل به نمک نشناسی پسری که با پول کارگری او فارغ التحصیل شده بود فکر کرد.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نتیجه وقت نشناس بودن ! ستاره شب 1 699 ۰۲-۰۹-۹۸، ۱۲:۲۳ ق.ظ
آخرین ارسال: admin
  داستان یک مشت نمک SilentCity 0 242 ۱۵-۰۳-۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ
آخرین ارسال: SilentCity
  نمک (داستان کوتاه و اموزنده) نويد 0 243 ۲۳-۰۹-۹۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ
آخرین ارسال: نويد

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان