یادت
یاد تو،هرلحظه در ذهنم باقی است و
در دگ هایم جاری
و روشنگر شب های تار من است
باشد که در مرز تنهایی
تو را بیابم
وبا تو هم سفر شوم
گوش خدا
در ساحل آرزوهایم
بودنت را
زمزمه می کنم شاید که دریا
آرزویم را
به گوش خدا برساند
دیر است
تو می آیی
و می دانی که چشم انتظار حس غریبی است
اما کمی دیر...
مرا،سرد و بی روح
در شوره زار زمان می یابی
شاید آن لحظه
برایت یک حسرت برجای بماند
حسرت این که چرا،مرا منتظر گذاشتی!!
سپید
ای بهار سبز زندگی
سپیدی و نور را
تو برایم معنا کن
تو که سفید روشنایی و نور هستی
وسعت نگاه تو
وسعت نگاه تو
تا دور دست های خیال می رود
اما مرا،
برای لحظه ای در خود جای نمی دهد
نقش
صدایم کن
مرا به نام بخوان
بگو
در کجای قلبت
نقش مرا
نقاشی کرده ای؟!